0
مسیر جاری :
مزد خيانت افسانه‌ها

مزد خيانت

يک‌بار گرگ‌ها به سگ‌ها گفتند: «چرا شما که درست مثل ما هستيد، با ما به تفاهمي برادرانه نمي‌رسيد؟ بين ما هيچ تفاهمي وجود ندارد. ما آزاد زندگي مي‌کنيم. شما مثل برده‌ها چاپلوسي انسان‌ها را مي‌کنيد. آن‌ها شما...
چاه مکَن بهر کسي افسانه‌ها

چاه مکَن بهر کسي

جز روباه، تمام جانوران به ديدار شير پيري رفتند که در غاري به بستر بيماري افتاده بود. گرگ از فرصت استفاده کرد و مشغول بدگويي از روباه شد. او به شير مي‌گفت که روباه هيچ احترامي براي سرور و آقاي خود قائل...
مذاکره از موضع ضعف افسانه‌ها

مذاکره از موضع ضعف

هنگامي که خرگوش‌‌ها براي جانوران جنگلي سخنراني کردند و به آن‌ها گفتند که سهم تمام جانوران بايد برابر باشد، شيرها جواب دادند: «پا پشمالوها، خوب سخنراني کرديد، امّا سخنراني شما يک چيز کم داشت. سخنراني
همه را به يک چوب نبايد راند افسانه‌ها

همه را به يک چوب نبايد راند

شيري بر سر گاو نري که شکار کرده بود، ايستاده بود. راهزني از راه رسيد و سهمي از گوشت گاو تقاضا کرد.
افتاده‌ي بزرگ افسانه‌ها

افتاده‌ي بزرگ

شيري پير و درمانده و ناتوان بر زمين افتاده بود و آخرين نفس‌هاي خود را مي‌کشيد. در اين هنگام گرازي از راه رسيد و با دندان‌هاي سهمگين خود ضربه‌ي مهلکي به شير زد تا انتقام زخم کهنه‌اي را که از او به تن داشت،...
سهم شير افسانه‌ها

سهم شير

شيري با گورخري به شکار رفتند. شير به هنگام شکار، از قدرت خود و گورخر از لگدهاي چابک خود استفاده مي‌کرد. پس از پايان شکار، شير آن‌چه را به‌دست آورده بودند، به سه بخش مساوي تقسيم کرد.
سيلي نقد افسانه‌ها

سيلي نقد

شيري خرگوشي را خفته يافت و آماده‌ي خوردن او شد که ناگهان چشمش به آهويي افتاد. شير، خرگوش را رها کرد و سر در پي آهو گذاشت. در اين ميان خرگوش از سر و صدايي که بلند شده بود، بيدار شد و پا به فرار
به سود ديگران افسانه‌ها

به سود ديگران

در يکي از روز‌هاي گرم تابستان شيري با گرازي هم‌زمان به چشمه‌ي کوچکي رسيدند. در اين هنگام بين آن دو، بر سر اين‌که کدام يک اوّل آب بنوشد، نبردي مرگبار درگرفت. امّا همين‌که لحظه‌اي دست از زد و خورد
خلع سلاح افسانه‌ها

خلع سلاح

شيري عاشق دختر برزگري شد و از او خواستگاري کرد. برزگر نه دلش مي‌آمد دخترش را به جانوري وحشي بدهد و نه جرئت مخالفت داشت. بنابراين چاره‌اي انديشيد و به شير گفت که با ازدواج او و دخترش کاملاً موافق
شيرها و آدم‌ها افسانه‌ها

شيرها و آدم‌ها

روزي شيري و آدمي همسفر شدند. آن دو هم‌چنان که راه مي‌رفتند لاف مي‌زدند و به هم فخر مي‌فروختند. در ميان راه به سنگي برخوردند که نقش آدميزادي در حال خفه کردن شير، بر آن کنده شده بود.