آینه، من و دوستم
آینه را جلوی صورتش گرفته بود. آینه‌اش از آن‌ها بود که همه چیز را درشت‌تر نشان می‌دهند. سعی کرد با یک دست جوش روی پیشانی‌اش را بترکاند.

بهش گفتم: «نکن، جایش می‌ماند.»

دوستم آهی از ته دلش کشید و آینه را از جلوی صورتش کنار گرفت و گفت: «تازگی هروقت به آینه نگاه می‌کنم، افسرده می‌شوم.»

با تعجب پرسیدم: «افسرده؟ مگر خدای ناکرده اتفاقی برایت افتاده؟»

روی پوست صورتش دست کشید: «این ناصافی‌ها را نمی‌بینی؟ لک‌ها، جای جوش، معلوم نیست دارد چه بلایی سر پوستم می‌آید!»

آینه را از دستش گرفتم. گفتم: «خب، من هم اگر با این آینه روزی چندبار به صورتم نگاه می‌کردم، هزار تا عیب توی صورتم پیدا می‌کردم. به نظر من که صورتت هیچ عیبی ندارد.»

پوزخند زد: «داری بهم دلداری می‌دهی که ناراحت نشوم! دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم تا بروم یک سری کِرِم جدید بخرم. می‌گویند معجزه می‌کند! الان توی خیابان که راه می‌روم، احساس می‌کنم همه به من زل زده‌اند و دارند به پوستم می‌خندند! دیگر رویم نمی‌شود بدون آرایش از خانه بیرون بروم.»

نگاهش می‌کنم: «امروز عجیب غریب شده‌ای، به نظرم فقط یک کم اعتماد به نفست پایین آمده. من فکر می‌کنم ما در هر موقعیت و سنی که هستیم، هر شکل و قیافه‌ای که داریم، باید آن را بپذیریم و به آن احترام بگذاریم. با چند تا کِرم که نمی‌توانی خودت را عوض کنی. تازه! این مواد مگر چند سال می‌توانند بهت کمک کنند؟ فکرش را بکن، وقتی پا به سن گذاشتی و پیر شدی، حتما از چروک­های صورتت آن‌قدر خجالت می‌کشی که هیچ وقت از خانه بیرون نمی‌آیی!»

دوستم زد زیر خنده، دندان‌های سفید و مرتبش مشخص شد: «راست می‌گویی‌ها! این طوری بهش فکر نکرده بودم.»

ادامه دادم: «کسی به خاطر ظاهر و قیافه به ما احترام نمی‌گذارد. اگر هم این طور باشد، موقتی است. تو باید با شخصیت و کِردارت همه را تحت تاثیر قرار بدهی نه با قیافه. همیشه به این فکر کن که زیبایی صورت، ماندنی نیست. مهم­تر از همه! من و تو مسلمان هستیم. حجاب و پوشش بخشی از وجود و عقیده ­ی ماست. ما از بچگی یاد گرفتیم زیبایی باطنی برتر از زیبایی ظاهری است. یک زن مسلمان اگر می­ خواهد زیبایی­ های باطنی­ اش را پرورش بدهد، نباید غرق در زیبایی ­های ظاهری خودش بشود.»

 دوستم دوباره آینه را جلوی صورتش گرفت: «حق با توست، گاهی این‌قدر به ظاهرم فکر می­ کنم که یادم می ­رود به عنوان یک دختر شیعه، حجاب زیبایی و برتری من است. اگر بخواهم همه‌اش بنشینم و به این چیزها فکر کنم و غصه بخورم که نمی‌شود! به قول تو دیر یا زود زمانی می‌رسد که دیگر از لوازم آرایش هم کاری بر نمی‌آید و باید با چین و چروک بیایم توی اجتماع. باید اعتماد به نفسم را ببرم بالا و به ظاهری که خدا به من داده، راضی باشم.»

 دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با لبخند گفتم: «حالا شدی یک دختر خوب! به نظرم بهتر است از این به بعد با یک آینه‌ی معمولی به خودت نگاه کنی، یک وقتی هم بگذار تا با هم برویم پیش یک دکتر پوست تا بهمان یاد بدهد چطور از پوستمان مراقبت کنیم بدون این‌که به مواد آرایشی احتیاج داشته باشیم.»

دوستم آینه را آرام هل داد توی جیب کیفش و با من دست داد: «قبول!»

نویسنده: هاجر زمانی
نسخه چاپی