حجت الاسلام پناهیان - یک عمر یعنی هجده سال! (کلیپ تصویری)

حجت الاسلام پناهیان - یک عمر یعنی هجده سال! (کلیپ تصویری)
متن کلیپ:
زندگی فرآیندی است برای فهمیدن، فهمیدن چه چیزی؟ خدایا تو می‌خواستی من چی را بفهمم با این عظمتی که آفریدی؟!

امیرالمؤمنین علی(ع) هدف بعثت را چه می‌فرماید: «لیُثیروا لَهُم دَفائِنَ العُقول» پیامبران آمده‌اند دفینه‌های عقل را اکتشاف کنند، زیرخاکی! گران‌بها! دفائن عقول! این عقلی که الآن ما داریم هنوز دفینه‌هایش اکتشاف نشده، زندگی یعنی فهمیدن. فهمیدن چه چیزی؟

من می‌خواهم یک سؤال بپرسم. زندگی با این همه عظمت و پیچیدگی! خلق شده توسط پروردگار عالم! طراحی شده توسط خدا! برای فهمیدن همین چیزهاست؟ همین چیزهایی که من و تو می‌دانیم؟ می‌بینی طرف عمری را پشت‌سر گذاشته تازه فهمیده آه! واقعاً زندگی دو روز بیشتر نیست! درسته گفته بودند!

آقا این عالی‌ترین آگاهی است که شما پیدا کردی بعد از هشتاد سال؟! می‌گوید آره! بابا این که یک روایت بود، شما جوان هم بودی، پانزده‌ سالت بود می‌توانستی این روایت را بخوانی بفهمی عمیقاً! نه! نه! آن موقع آدم خوب نمی‌فهمد! در خیالات است، هفتاد سال گذشتیم حالا این را فهمیدیم!

رفقا این چهارتا کلمۀ عمیق را، عالی‌ترین معارف ندانید ها! حضرت امام در وصیت‌نامه‌های شهدای هجده ساله یک چیزهایی را می‌دید می‌فرمود اینها یک شبِ راه صد ساله را طی کردند! من و تو با زندگی باید به چه فهمی می‌رسیدیم؟! خدایا تو می‌خواستی من چی را بفهمیم با این عظمتی که آفریدی؟!

جوان‌های زیادی را من دوران دفاع مقدس دیدم که به یک فهم بسیار عمیق رسیده بودند. امام به بعضی‌ها می‌فرمود که هفتاد سال عبادت کردید خدا قبول کند، وصیت‌نامۀ این بچه‌ها را بخوان، یعنی ببین به کجا رسیده! یک لحظه فکر می‌کرد می‌گفتش که خب من کِی می‌خواهم از دنیا بروم؟ الآن بیست سالش گذشته، یک چشم بر هم زدن، سه‌تا چشم بر هم زدن دیگر بگذرد من شصت‌ سالم است. من الآن اگر شهید بشوم چه اشکالی دارد؟ چیزی را از دست ندادم.

رفقا این را می‌فهمید! این را می‌فهمید! آن‌وقت خدا از دلش می‌پرسید، تو نظرت چیست نسبت به شهادت؟ می‌گفت حرفی ندارم. خدا به ملائکه‌اش می‌فرمود ملائکۀ من راضی شد، رویش کار کنید. حالا راضی شده بِبَرش! نه! کار دارد حالا. کار چی بود؟ مشتاقش کنند. حالا راضی شده برود، مشتاق که نشده هنوز. دلش را بِبَرید!

یک شهیدی را من از نزدیک شاهدِ مکاشفه‌اش بودم. بچه‌ها سَحر من را در پایگاه بسیج بیدار کردند. مثلاً من مسئول آن پایگاه بودم، هم‌سن‌و سال بودیم ولی حالا به یک دلیلی مثلاً الکی ما شده‌ بودیم مسئول پایگاه. گفتند بلند شو فلانی حالش بده، شهید ابوالفضل میرزایی. شاهدهای آن جلسه هنوز هستند. گفتم چیه؟ یعنی چی حالش بده؟. گفت دارد با یک کسی صحبت می‌کند در سجده، توی حالِ خودش نیست. می‌رویم نزدیکش می‌لرزیم!

گفتم خب شما می‌لرزی او چرا حالش باید بد باشد؟ آمدم و دیدم که بله دارد بهشت را توصیف می‌کند و نمی‌خواهد ظاهراً برگردد، بعداً گفتش که به من گفتند نه به همین زودی‌ها می‌آیی. شب آمده بود در پایگاه پُست بدهد صبحش اعزام بود برای عملیات فتح‌المبین. پای اتوبوس دیگر برنگشت، گفت من رفتم، رفت سوار شد. گفت شما به خانوادۀ من خبر بدهید.

حالا چه حالتی رفته بود که بچه‌ها نگران شده بودند و رفتند حتی اورژانس خبر کرده بودند، اورژانس می‌گفت خب من آخر چه کار بکنم؟ این هی می‌گفت بابا من طوری‌ام نیست، من به خودم نبودم، مگر شما چیزی می‌شنیدید؟ ما خب غافل داشتیم یعنی ناغافل داشتیم می‌شنیدیم حرف‌های او را. گفتیم ما این حرف‌ها را از تو شنیدیم. بعد من را کشید کنار به بعضی‌ها هم شاید بودند نمی‌دانم، گفت ماجرا چی بود، ملک‌الموت من را برد آن‌طرف همه‌چی را به من نشان داد.

این دیگر اینجا نبود. دو سه ساعت بعدش بیشتر ما ندیدیمش رفت جبهه، جزء اولین شهدای عملیات فتح‌المبین قرار گرفت. وقتی که می‌خواست برود گفتم ببین پدر تو وضع جسمی‌اش خوب نیست! عصرها دستش می‌گرفت یک‌سری آذوقه می‌فروخت تا می‌توانست پدر خودش را اداره بکند. گفت من بدنم را که بیاورند بابایم پای جنازم راه می‌افتد، شما نگران نباشید. و مردم محمل می‌دانستند ایشانن پدرش علیل است و پای تشیع‌جنازه‌اش بابایش راه افتاد.

اینقدر به زندگی از بالا نگاه می‌کرد، انقدر چیزها فهمیده بود به کلّ عالم نگاه عاقل اندر سفیه داشت، با یک لبخندی، انگار مثلاً یک پیرمرد عارف نَود‌ساله دارد با تو حرف می‌زند، با کمال تواضع. وقتی که باهاش صحبت می‌کردم اصلاً مات می‌شدم، اصلاً کم می‌آوردم پیشش، آن چیزهایی که ما خوانده بودیم او اصلاً انگار دیده بود، و چیزهایی دیده بود که دیگر اصلاً نمی‌توانست به ما بگوید. گفت «من گنگ خواب دیده و عالم همه کَر».

رفیقش کسی بود که مادرش می‌گفت چرا اینقدر اصرار داری در نوجوانی به شهادت برسی؟ به مادرش می‌گفتش که، مادر مگر مثلاً همۀ عمر چقدر است این حرف‌ها را می‌زنی؟! فهمیده بود این را، همۀ عمر چیزی نیست. فهمیده بود.

یک نوجوان چهارده ساله اینها را بفهمد می‌گوید خب دنیا ارزش این حرف‌ها را ندارد. اگر امام صادق(ع) نفرموده بود هجده سال برای کمال یافتند کافی است، اگر این جمله را نفرموده بود که ما باور نمی‌کردیم آخر یک بچۀ شانزده هفده ساله چه‌جوری به کمال رسیده اینقدر؟! فهم یک چیزهایی یک عمر زندگی می‌خواهد، یک عمر یعنی هجده سال.
-
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.