آقا ما اهلش نیستیم!/ آیت الله ضیاء آبادی
آیت الله سید محمد ضیاء آبادی
سخنرانی مذهبی کوتاه
ظهور
انتظار
آیت الله سیدمحمد ضیاءآبادی
سخنرانی
امام زمان(عج)
سیصد و سیزده نفر
آیتالله سیدمحمد ضیاءآبادی می گوید: در کتابی خواندم، شاید در حدود دویست، سیصد سال پیش جمعی از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. از آدمهای بسیار خوب و مقدّس. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمیآید؟ در صورتی که ما بیش از سیصد و سیزده نفر که او لازم دارد هستیم.
به این فکر افتادند که سرّ تأخیر در ظهور را به دست آورند. تصمیمشان بر این شد که از بین خودشان یک نفر را که به تأیید همه خوبترینشان هست، انتخاب کنند و او را بفرستند در مسجد کوفه یا سهله تا اعتکاف کند و از خود امام بخواهد که سرّ تأخیر در ظهور را بیان بفرماید.
جمعیّت خودشان را به دو قسمت تقسیم کردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنین تا آن فرد آخر را که از همه بهتر و مقدّستر و زاهدتر بود انتخاب کردند که او به مسجد سهله یا مسجد کوفه برود. او هم رفت و بعد از دو سه روزی برگشت.
پرسیدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب این که من وقتی از نجف بیرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با کمال تعجّب دیدم شهری بسیار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم. پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: این شهر صاحب الزمان و امام ظهور کرده است.
بسیار خوشحال شدم و شتابان به در خانهی امام رفتم. کسی آمد و گفتم: به امام بگو فلانی آمده و اذن ملاقات میخواهد. او رفت و برگشت و گفت: آقا میفرمایند: شما فعلاً خستهای، از راه رسیدهای. برو فلان خانه (نشانی دادند) آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم، بیا.
من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پیدا کردم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که درِ اتاق را زدند. گفتم: کیست؟ گفت: مأمور از طرف امام. میفرمایند: بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر کنید. گفت: فرمودهاند: همین الآن بیا. گفتم: بگو من امشب نمیآیم تا این را گفتم دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانهای هست و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف؛ معلوم شد مکاشفهای بوده و خواستهاند به ما بفهمانند که ما هنوز آمادگی برای آمدن امام زمان (عج) نداریم. یک دختر به ما تزویج کردهاند و ما به خاطر او دست از امام زمانمان برداشتهایم. -
به این فکر افتادند که سرّ تأخیر در ظهور را به دست آورند. تصمیمشان بر این شد که از بین خودشان یک نفر را که به تأیید همه خوبترینشان هست، انتخاب کنند و او را بفرستند در مسجد کوفه یا سهله تا اعتکاف کند و از خود امام بخواهد که سرّ تأخیر در ظهور را بیان بفرماید.
جمعیّت خودشان را به دو قسمت تقسیم کردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنین تا آن فرد آخر را که از همه بهتر و مقدّستر و زاهدتر بود انتخاب کردند که او به مسجد سهله یا مسجد کوفه برود. او هم رفت و بعد از دو سه روزی برگشت.
پرسیدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب این که من وقتی از نجف بیرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با کمال تعجّب دیدم شهری بسیار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم. پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: این شهر صاحب الزمان و امام ظهور کرده است.
بسیار خوشحال شدم و شتابان به در خانهی امام رفتم. کسی آمد و گفتم: به امام بگو فلانی آمده و اذن ملاقات میخواهد. او رفت و برگشت و گفت: آقا میفرمایند: شما فعلاً خستهای، از راه رسیدهای. برو فلان خانه (نشانی دادند) آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم، بیا.
من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پیدا کردم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که درِ اتاق را زدند. گفتم: کیست؟ گفت: مأمور از طرف امام. میفرمایند: بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر کنید. گفت: فرمودهاند: همین الآن بیا. گفتم: بگو من امشب نمیآیم تا این را گفتم دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانهای هست و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف؛ معلوم شد مکاشفهای بوده و خواستهاند به ما بفهمانند که ما هنوز آمادگی برای آمدن امام زمان (عج) نداریم. یک دختر به ما تزویج کردهاند و ما به خاطر او دست از امام زمانمان برداشتهایم. -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.