حکمت | میوهی ممنوعه / استاد عالی
روزی از روزهای گرم تابستان سال شصت بود و هنوز گلابی به بازار نیامده بود. برای یکی از برادران یک عدد گلابی به عنوان نوبرانه آورده بودند، او هم آن را به منشی دفتر آقای رجایی داد که برای رفع خستگی تقدیم نخست وزیر بکند...
آقای رجایی تا چشمش به بشقاب افتاد، گفت: اگر این میوه برای همه است، من هم می خورم وگرنه نمی خورم، چون شاه و بنی صدر هم از اول روحیه ی شاهی و بنی صدری نداشتند، بلکه با برخورد اطرافیان خود که اول یک گلابی، بعد دو پرتقال برای آنها پوست کندند، دچار این غرور و نفسانیات شدند و این حالت فرعونی در آنها ایجاد شد.
پس شما کاری نکنید که من نیز به سرنوشت آنها دچار شوم. -
آقای رجایی تا چشمش به بشقاب افتاد، گفت: اگر این میوه برای همه است، من هم می خورم وگرنه نمی خورم، چون شاه و بنی صدر هم از اول روحیه ی شاهی و بنی صدری نداشتند، بلکه با برخورد اطرافیان خود که اول یک گلابی، بعد دو پرتقال برای آنها پوست کندند، دچار این غرور و نفسانیات شدند و این حالت فرعونی در آنها ایجاد شد.
پس شما کاری نکنید که من نیز به سرنوشت آنها دچار شوم. -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.