حکمت | روبروی خدا وایسادی! / استاد توکلی
سال پیش ماه رمضون
من میرفتم یه جا سخنرانی کنم
[یه تاکسی میومد منو میبرد ظهرا]
دیدم یه پیرمردی
[شاید 70 سالش بود]
با خانمش
بستنی میک میزدند و میخورددند و میرفتند
[ازین کیمـ ـا] خریده بودند
منم با تاکسی میرفتم
دیرم شده بود جلسهم
خیلی دوست داشتم من پیاده شم
برم به این پیرمرد بگم که
پدر جان!
من کار ندارم ماه رمضونه
تو داری روزه میخوری
[عذر داری یا تکلیف نداری]
اصن به سن تو نمیخوره کیمُ میک بزنی
[هفتاد سالته]
الان هنوز ناراحتم
چرا من اینو نرفتم به این بگم
آخه به سِنّت نمیخوره
هفتاد سالته!
این مال بچهای هفت هشت سالهست
آخه یه کار باید به سن آدم بخوره
فتح خیبر که نکردی!
روبروی خدا وایسادی ... -
من میرفتم یه جا سخنرانی کنم
[یه تاکسی میومد منو میبرد ظهرا]
دیدم یه پیرمردی
[شاید 70 سالش بود]
با خانمش
بستنی میک میزدند و میخورددند و میرفتند
[ازین کیمـ ـا] خریده بودند
منم با تاکسی میرفتم
دیرم شده بود جلسهم
خیلی دوست داشتم من پیاده شم
برم به این پیرمرد بگم که
پدر جان!
من کار ندارم ماه رمضونه
تو داری روزه میخوری
[عذر داری یا تکلیف نداری]
اصن به سن تو نمیخوره کیمُ میک بزنی
[هفتاد سالته]
الان هنوز ناراحتم
چرا من اینو نرفتم به این بگم
آخه به سِنّت نمیخوره
هفتاد سالته!
این مال بچهای هفت هشت سالهست
آخه یه کار باید به سن آدم بخوره
فتح خیبر که نکردی!
روبروی خدا وایسادی ... -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.