حکمت | بردند ذره ذره مه پیکران دلم را / استاد عالی

حکمت | بردند ذره ذره مه پیکران دلم را / استاد عالی
یه آقایی می‌گفتش که:
دهه‌ی اول محرم بود
رسیدم به شب عاشورا

میگه وقتی [برا سخنرانی] رفتم حسینیه
دیدم همه‌ی مردم بیرون وایسادن

گفتم برا چی بیرون وایسادید؟

گفتند: فلانی اومده تو حسینیه
و عربده داره می‌کشه
ما جرأت نداریم بشینیم تو حسینیه
این اگه باهاش حرف بزنی چاقو می‌کشه

میگه من رفتم جلو
دیدم این «هل من مبارز» می‌طلبه

جزو حرفایی که میزد این شعر رو می خوند
این شعر رو می خوند

بردند ذره ذره
مه پیکران دلم را

یک ذره ی دگر ماند
تا قسمت که باشد

این آقا میگه من بهش گفتم
اون یه ذره مال امام حسینه ها
نذاری کسی دیگه ببره
میگه تا اینو گفتم نشست،
زد رو سرش شروع کرد هق هق گریه کردن

به بقیه گفتم بیاید بشینید دیگه تموم شد
تا آخر جلسه نشسته بود
زانوش تو بغلش بود هق هق گریه می‌کرد -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.