کاپیتان محبوب فوتبال ایران، سیروس قایقران/ فرزند ایران
عجب قایقرانی داشت این ملوان، کاپیتان محبوب فوتبال ایران، سیروس قایقران
کریم باوی (بازیکن سابق شاهین و پرسپولیس) تعریف می کرد:
«یک روز که در اردوی تیم ملی در شهر انزلی بودیم، سیروس به جمع بچه ها آمد و گفت یک مرد می خواهم با من همراهی کند تا یک کار خیر انجام دهیم. از او پرسیدیم این کار خیر چیست؟ گفت: یک نفر بیاید در راه به او می گویم.
من هم که سیروس قایقران را دوست داشتم با او همراه شدم. سیروس پیش از رفتن از هر کدام از بچه ها مقداری پول گرفت... خلاصه مبلغی جمع شد و راهی شدیم.
از این کوچه به آن کوچه از آن کوچه به این کوچه آن هم به صورت مخفیانه تا کسی متوجه رفتن ما نشود. از خدابیامرز #سیروس پرسیدم پول ها را می خواهی چه کار، گفت: کار خیر! گفتم کجا می رویم؟ گفت: می خواهیم از دیوار مردم بالا برویم! گفتم: چی؟ شوخی می کنی! گفت: حالا باید از دیوار مردم بالا برویم.
قلاب بگیر تا من از دیوار بالا بروم. پای دیوار یک خانه خیلی قدیمی و کلنگی قلاب گرفتم تا سیروس خودش را بالا کشید. بعد با صدایی نچندان بلند چند بار گفت، حاج آقا! حاج خانم! از آن سوی دیوار، پیرزنی گفت: جانم! #قایقران بی معطلی به داخل حیاط رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
لباس هایش خاکی شده بود. به او گفتم چرا از در خانه شان داخل نمی روی؟ گفت: درِ ورودی خانه این دو عزیز، سمت کوچه ای شلوغ و پر رفت و آمد است. اگر مردم مرا بینند می شناسند و خوبیت ندارد.
این پیرزن و پیرمرد کسی را ندارند و وضع مالی آنان هم اصلا خوب نیست. همیشه هوا که تاریک می شد، اگر پولی بود به آنان می دادم، اما چون شب، حق خروج از اردو را نداریم، مجبور شدم طی روز این طور پول را برسانم.» -
کریم باوی (بازیکن سابق شاهین و پرسپولیس) تعریف می کرد:
«یک روز که در اردوی تیم ملی در شهر انزلی بودیم، سیروس به جمع بچه ها آمد و گفت یک مرد می خواهم با من همراهی کند تا یک کار خیر انجام دهیم. از او پرسیدیم این کار خیر چیست؟ گفت: یک نفر بیاید در راه به او می گویم.
من هم که سیروس قایقران را دوست داشتم با او همراه شدم. سیروس پیش از رفتن از هر کدام از بچه ها مقداری پول گرفت... خلاصه مبلغی جمع شد و راهی شدیم.
از این کوچه به آن کوچه از آن کوچه به این کوچه آن هم به صورت مخفیانه تا کسی متوجه رفتن ما نشود. از خدابیامرز #سیروس پرسیدم پول ها را می خواهی چه کار، گفت: کار خیر! گفتم کجا می رویم؟ گفت: می خواهیم از دیوار مردم بالا برویم! گفتم: چی؟ شوخی می کنی! گفت: حالا باید از دیوار مردم بالا برویم.
قلاب بگیر تا من از دیوار بالا بروم. پای دیوار یک خانه خیلی قدیمی و کلنگی قلاب گرفتم تا سیروس خودش را بالا کشید. بعد با صدایی نچندان بلند چند بار گفت، حاج آقا! حاج خانم! از آن سوی دیوار، پیرزنی گفت: جانم! #قایقران بی معطلی به داخل حیاط رفت و چند دقیقه بعد برگشت.
لباس هایش خاکی شده بود. به او گفتم چرا از در خانه شان داخل نمی روی؟ گفت: درِ ورودی خانه این دو عزیز، سمت کوچه ای شلوغ و پر رفت و آمد است. اگر مردم مرا بینند می شناسند و خوبیت ندارد.
این پیرزن و پیرمرد کسی را ندارند و وضع مالی آنان هم اصلا خوب نیست. همیشه هوا که تاریک می شد، اگر پولی بود به آنان می دادم، اما چون شب، حق خروج از اردو را نداریم، مجبور شدم طی روز این طور پول را برسانم.» -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.