کلیپ خداحافظی با شهید ولی الله کشوری
بسم رب الشهدا
شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان" عند ربهم یرزقون" اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب " فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی" پروردگارند. امام خمینی (ره)
جانباز شهید حاج ولی الله کشوری عزیز، اولین جانبازی بود که از شهرضا در سال 60 در جبهه قطع نخاع شد و مدال جانبازی را به گردن آویخت. شاید باور نکنید، این جانباز بزرگوار بعد از مجروح شدن هم با ویلچر به جبهه می رفت. نمی گویم با ویلچر نشین بودنش اسلحه بدست می گرفت و مستقیما با دشمن می جنگید، ولی به خاطر ذکاوت و درایتی که داشت، همرزمانش از نظرات او برای مدیریت بهتر اوضاع جبهه استفاده می کردند. در شهرضا مانند برادر بزرگتری برای همه ما جانبازان ویلچری بود. در تشکیل تیم بسکتبال با ویلچر جانبازان و معلولین شهرضا زحمات فراوانی کشید و خودش هم یکی از بهترین بازیکنان تیم بود. برای پیگیری مشکلات جانبازان و معلولین شهرضا از هیچ کوششی فروگذار نبود. همیشه خنده بر لبانش شکوفا بود. آرام بود و شجاع و مطمئن. در بحبوبه ی نا متعادلی ها او همچنان متعادل بود و برای ما به مثابه ی برادری بزرگتر و دلسوز.
یار و غمخوار برادر بزرگترش جانباز عزیز حاج علیرضا کشوری بود که دو سال بعد از او در جبهه از گردن قطع نخاع شد. ( تصور کنید خانواده ای را که دو تا از فرزندانشان جانباز قطع نخاع شوند و سه تا از دامادهایشان شهید) آخرین غم سنگینی که بر دوش او سنگینی کرد از دست دادن مادر بزرگوارش بود. مجبور شد به تهران هجرت کند و در آنجا سکنی گزیند.
سال گذشته در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) تهران متوجه وجود تومر بد خیمی در مثانه اش شد. پزشکان مجبور شدند مثانه ی وی را کاملا خارج کند و با تمهیداتی که اندیشیدند راه خروج ادرار را برایش امکان پذیر سازند، روشی که به جز رنج و تعب فراوان برای او ارمغان دیگری نداشت. متاسفانه این تومر بد خیم، به خارج کردن مثانه ی وی بسنده نکرد و بتدریج ریه، کبد و دیگر اعضای داخلی او را هم فرا گرفت.
چند ماهی شیمی درمانی را در تهران ادامه داد، اما متاسفانه کار از کار گذشته بود. پزشکان با شیمی درمانی هم از بهبودی حاجی قطع امید کردند. حاجی مجبور شد پیکر نیمه جان، وسایل زندگی و خانواده ی زجر کشیده اش را به اصفهان منتقل کند. در واقع هجرتی، که مطمئن بود دیگر بازگشتی برایش در پی نخواهد داشت. در آسایشگاه جانبازان اصفهان بستری شد.
دو هفته پیش قبل از رفتنم به مشهد مقدس، برای دیدنش به آسایشگاه جانبازان اصفهان رفتم. آن جانباز زرنگ و خوش هیکلی که من قبلا دیده بودم با این ولی نحیف و لاغری که روی تخت افتاده بود، زمین تا آسمان فرق کرده بود. به سختی نفس می کشید. وقتی دیدم پرستار لقمه در دهانش می گذارد و برای تعویض زیر پیراهن باید زیر بغل هایش را بگیرند تا بتواند چند ثانیه بنشیند، بغض گلویم را گرفت. مقاومت کردم که گریه نکنم. نزدیک بودن پروازش در ذهنم تداعی شد. ذهنیتی که اصلا انتظار آن را نداشتم. به سختی سخن می گفت. لبهایش خشک شده بود. موقع جویدن غذا آرواره اش خسته می شد. حتی قورت دادن لقمه هم برایش مشکل بود. یک ساعتی در کنارش بودم به او گفتم عازم مشهد هستم. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت التماس دعا. به خدا قسم حاج ولی یکی از بهترین دوستان من بود.
در حرم اقا علی ابن موسی الرضا(ع) مرتب به یادش بودم و برای سلامتی اش دعا می کردم. برایش پیامک زدم " در کنار مضجع شریف علی ابن موسی الرضا به یاد هستم" دو روز بعد در صحن جمهوری نشسته بودم که این پیامک با موبایل حاج ولی برایم ارسال شد. متن پیام این بود:
هیچکس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی است حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه برحافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه حالم را گرفت
گفت ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
از متن اس ام اس، تنهایی و نا امیدی حاج ولی برایم تداعی شد. برایش نوشتم ولی جان با این پیام بیشتر نگران حالت شدم، اما جهت بهبودی ات، در حرم اقا امام رضا(ع) برایت دعا می کنم.
با اینکه منقلب بودم، اما باز هم خوشحال بودم که حالش بهتر شده به طوری که حوصله پیدا کرده برای من پیامک ارسال کند. چون قبلا اینقدر بی حوصله بود که بیشتر اوقات توان و حوصله ی پاسخ دادن به تلفن مرا هم نداشت. نیم ساعت بعد دوباره این پیامک با موبایلش برایم ارسال شد.
... حاجی از دیشب رفته تو کما اقا امام رضا را به جان جوادش قسم بده کمکش کند.
تازه متوجه شدم قضیه از چه قرار است. همسر دلسوخته اش با موبایل حاجی این پیام را برایم ارسال کرده بود که من گنهکار در حقش دعا کنم. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم جهت همدردی، با همسر فداکارش صحبت کنم. این کار را کردم اما گریه امانم نداد و نتوانستم حرف بزنم. عذر خواهی نموده و خداحافظی کردم. و بالاخره ساعت دوازده روز هفتم مرداد نود لحظات جان کندن بهترین دوستم را در حالی که خانواده ی داغدارش در کنارش گریه می کردند را، از شبکه استانی اصفهان دیدم و گریستم.
ولی جان؛
عشق را با بلا هم آغوشی است
مستی این شراب خاموشی است
راحتی از دل رمیده مخواه
میوه ی عشق، خانه بر دوشی است
ولی جان؛
شهادتت را خدمت حضرت ولی عصر(ع)، رهبر و امت شهید پرور ایران، به خانواده ی داغدارت، تمام جانبازان عزیز نخاعی و دیگر جانبازانی که در فراغت می سوزند، تسلیت و تهنیت عرض می نمایم.
سلام ما را به دوستان همرزم شهیدمان برسان و برایمان عاقبت بخیری از درگاه خداوند بزرگ طلب نما. روحت شاد. شهادتت مبارک. -
شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان" عند ربهم یرزقون" اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب " فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی" پروردگارند. امام خمینی (ره)
جانباز شهید حاج ولی الله کشوری عزیز، اولین جانبازی بود که از شهرضا در سال 60 در جبهه قطع نخاع شد و مدال جانبازی را به گردن آویخت. شاید باور نکنید، این جانباز بزرگوار بعد از مجروح شدن هم با ویلچر به جبهه می رفت. نمی گویم با ویلچر نشین بودنش اسلحه بدست می گرفت و مستقیما با دشمن می جنگید، ولی به خاطر ذکاوت و درایتی که داشت، همرزمانش از نظرات او برای مدیریت بهتر اوضاع جبهه استفاده می کردند. در شهرضا مانند برادر بزرگتری برای همه ما جانبازان ویلچری بود. در تشکیل تیم بسکتبال با ویلچر جانبازان و معلولین شهرضا زحمات فراوانی کشید و خودش هم یکی از بهترین بازیکنان تیم بود. برای پیگیری مشکلات جانبازان و معلولین شهرضا از هیچ کوششی فروگذار نبود. همیشه خنده بر لبانش شکوفا بود. آرام بود و شجاع و مطمئن. در بحبوبه ی نا متعادلی ها او همچنان متعادل بود و برای ما به مثابه ی برادری بزرگتر و دلسوز.
یار و غمخوار برادر بزرگترش جانباز عزیز حاج علیرضا کشوری بود که دو سال بعد از او در جبهه از گردن قطع نخاع شد. ( تصور کنید خانواده ای را که دو تا از فرزندانشان جانباز قطع نخاع شوند و سه تا از دامادهایشان شهید) آخرین غم سنگینی که بر دوش او سنگینی کرد از دست دادن مادر بزرگوارش بود. مجبور شد به تهران هجرت کند و در آنجا سکنی گزیند.
سال گذشته در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) تهران متوجه وجود تومر بد خیمی در مثانه اش شد. پزشکان مجبور شدند مثانه ی وی را کاملا خارج کند و با تمهیداتی که اندیشیدند راه خروج ادرار را برایش امکان پذیر سازند، روشی که به جز رنج و تعب فراوان برای او ارمغان دیگری نداشت. متاسفانه این تومر بد خیم، به خارج کردن مثانه ی وی بسنده نکرد و بتدریج ریه، کبد و دیگر اعضای داخلی او را هم فرا گرفت.
چند ماهی شیمی درمانی را در تهران ادامه داد، اما متاسفانه کار از کار گذشته بود. پزشکان با شیمی درمانی هم از بهبودی حاجی قطع امید کردند. حاجی مجبور شد پیکر نیمه جان، وسایل زندگی و خانواده ی زجر کشیده اش را به اصفهان منتقل کند. در واقع هجرتی، که مطمئن بود دیگر بازگشتی برایش در پی نخواهد داشت. در آسایشگاه جانبازان اصفهان بستری شد.
دو هفته پیش قبل از رفتنم به مشهد مقدس، برای دیدنش به آسایشگاه جانبازان اصفهان رفتم. آن جانباز زرنگ و خوش هیکلی که من قبلا دیده بودم با این ولی نحیف و لاغری که روی تخت افتاده بود، زمین تا آسمان فرق کرده بود. به سختی نفس می کشید. وقتی دیدم پرستار لقمه در دهانش می گذارد و برای تعویض زیر پیراهن باید زیر بغل هایش را بگیرند تا بتواند چند ثانیه بنشیند، بغض گلویم را گرفت. مقاومت کردم که گریه نکنم. نزدیک بودن پروازش در ذهنم تداعی شد. ذهنیتی که اصلا انتظار آن را نداشتم. به سختی سخن می گفت. لبهایش خشک شده بود. موقع جویدن غذا آرواره اش خسته می شد. حتی قورت دادن لقمه هم برایش مشکل بود. یک ساعتی در کنارش بودم به او گفتم عازم مشهد هستم. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت التماس دعا. به خدا قسم حاج ولی یکی از بهترین دوستان من بود.
در حرم اقا علی ابن موسی الرضا(ع) مرتب به یادش بودم و برای سلامتی اش دعا می کردم. برایش پیامک زدم " در کنار مضجع شریف علی ابن موسی الرضا به یاد هستم" دو روز بعد در صحن جمهوری نشسته بودم که این پیامک با موبایل حاج ولی برایم ارسال شد. متن پیام این بود:
هیچکس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی است حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه برحافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه حالم را گرفت
گفت ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
از متن اس ام اس، تنهایی و نا امیدی حاج ولی برایم تداعی شد. برایش نوشتم ولی جان با این پیام بیشتر نگران حالت شدم، اما جهت بهبودی ات، در حرم اقا امام رضا(ع) برایت دعا می کنم.
با اینکه منقلب بودم، اما باز هم خوشحال بودم که حالش بهتر شده به طوری که حوصله پیدا کرده برای من پیامک ارسال کند. چون قبلا اینقدر بی حوصله بود که بیشتر اوقات توان و حوصله ی پاسخ دادن به تلفن مرا هم نداشت. نیم ساعت بعد دوباره این پیامک با موبایلش برایم ارسال شد.
... حاجی از دیشب رفته تو کما اقا امام رضا را به جان جوادش قسم بده کمکش کند.
تازه متوجه شدم قضیه از چه قرار است. همسر دلسوخته اش با موبایل حاجی این پیام را برایم ارسال کرده بود که من گنهکار در حقش دعا کنم. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم جهت همدردی، با همسر فداکارش صحبت کنم. این کار را کردم اما گریه امانم نداد و نتوانستم حرف بزنم. عذر خواهی نموده و خداحافظی کردم. و بالاخره ساعت دوازده روز هفتم مرداد نود لحظات جان کندن بهترین دوستم را در حالی که خانواده ی داغدارش در کنارش گریه می کردند را، از شبکه استانی اصفهان دیدم و گریستم.
ولی جان؛
عشق را با بلا هم آغوشی است
مستی این شراب خاموشی است
راحتی از دل رمیده مخواه
میوه ی عشق، خانه بر دوشی است
ولی جان؛
شهادتت را خدمت حضرت ولی عصر(ع)، رهبر و امت شهید پرور ایران، به خانواده ی داغدارت، تمام جانبازان عزیز نخاعی و دیگر جانبازانی که در فراغت می سوزند، تسلیت و تهنیت عرض می نمایم.
سلام ما را به دوستان همرزم شهیدمان برسان و برایمان عاقبت بخیری از درگاه خداوند بزرگ طلب نما. روحت شاد. شهادتت مبارک. -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.