سخن آوا | حلوای تن تنانی! (استاد هاشمی ‌نژاد)

سخن آوا | حلوای تن تنانی! (استاد هاشمی ‌نژاد)
مرحوم حاج سیدمحمد کسایی بدون واسطه، از مرحوم آقا سیدکریم نقل می کند:
«یکی از روزهای سرد زمستان بود. چندین سانتی‌متر برف روی زمین نشسته بود و کار و کاسبی به شدت کساد شده بود. آن روز از صبح تا غروب خبری از مشتری نبود؛ اما آقا سیدکریم پینه دوز به امید روزی حلال تا پاسی از شب در مغازه بسیار کوچکش به انتظار می نشیند. کم کم ساعت از دوازده شب هم می گذرد. و ایشان دلش نمی‌آید دست خالی به خانه اش برود.
بچه ها تا این ساعت شب با شکم‌های گرسنه خوابشان برده بود و خدا را خوش نمی‌آمد تا آنها صدای باز شدن در را بشنوند و با خوشحالی بیدار شوند، ولی دستهای آقا سیدکریم را خالی ببینند.
ایشان مغازه را می‌بندد و به سوی خانه‌اش می‌رود. سر کوچه، میان برف‌ها و در تاریکی شب می‌ایستد تا صبح فرا رسد و سپس در را به صدا درآورد.
ایشان در آن حال مشغول ذکر و یاد خدا می شود که یکباره صدایی می‌شنود:
« آقا سیدکریم! آقا سیدکریم!» آقایی جلیل‌القدر در مقابلش همراه با چندین نان تازه و داغ ایستاده بود. بگیر آقا سیدکریم!
ایشان نان‌ها را می‌گیرد و سرش را که بالا می‌آورد دیگر آن آقای بزرگوار را در مقابلش نمی‌بیند.
آقا سیدکریم با خوشحالی به خانه می‌رود و سر سفره با بچه‌ها می‌نشینند لای نان‌ها را که باز می‌کنند مقداری حلوای داغ و تازه هم به چشم می‌خورد که عطر و بوی روح‌افزا و جان‌بخشی داشت.
خانواده ایشان نان و حلوای باقی‌مانده را در لای سفره گذاشتند. صبح وقتی به سوی سفره می‌روند؛ با صحنه ای بسیار عجیب روبرو می شوند، دوباره به همان اندازه نان و حلوایی که دیشب خورده بودند، در سفره بود؛ انگار که دیشب دست به آن نزده‌اند!
آقا سیدکریم به خانمش گوشزد می کند که مواظب باشد کسی از این ماجرا بویی نبرد.
پس از یک هفته، یکی از خانم‌های همسایه که به عطر و بویی که گاه در فضای خانه آقا سیدکریم می‌پیچید مشکوک شده بود. عاقبت موفق می‌شود که خانم آقا سید عبدالکریم را به حرف بکشد و کمی از آن نان و حلوا را برای شفای مریض درخواست کند. هر دو خانم به سراغ سفره رفته و آنرا باز می کنند، اما دیگر هیچ اثری از آن نان و حلوای تازه باقی نمانده بود! -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.