سخن آوا | عنایت امام رئوف (آیت الله حسینی صدر)
کلیپ صوتی
کلیپ صوتی
داستان
سخن آوا
امام رئوف
امام رضا علیهالسلام
عنایت
آیت الله حسینی صدر
قوچان
تولیدات راسخون
عنایت امام رضا ع
مرحوم حاج تقی کفشدار که خادم حرم امام رضا(علیهالسلام) است برای مرحوم علامه مداح نقل می کند که: یک شب، ساعت یک یا دو بعد از نصف شب، از حرم مطهر حضرت رضا (علیهالسلام) بیرون آمدم دیدم کنار فلکه، سگی روبروی حرم روی پاهایش نشسته، نگاهش را به گنبد نورانی آن حضرت دوخته. نزدیک رفتم دیدم از چشمانش آب میریزد.
به خود گفتم لابد سرّی در این معنی هست. گوشهای نشستم تا ببینم چه میشود.
بعد از دو ساعت دیدم یک ماشین آخرین سیستم و شیک نگهداشت دو نفر پیاده شدند. آمدند سگ را در بغل گرفتند و عقب ماشین گذاردند. چون خواستند بروند من جلو رفتم از آنها دربارهی حکایت این سگ و بردن آن پرسش نمودم. چون اصرار کردم اظهار داشتند که:
ما یکی از ثروتمندان یکی از محلههای خوش آب و هوای مشهدیم و باغ بزرگی داریم. این سگ به مدت 17 سال نگهبان باغ ما میبود. یک سگ جوانی خریداری و آن سگ را در بیابانهای قوچان رها کردیم که نتواند برگردد و همانجا بمیرد.
خوابیدیم، در عالم خواب دیدیم میخواهیم وارد حرم شویم، دربان جلوی ما را گرفت. گفت: آقا فرمودند که شما را راه ندهیم. گفتم چرا؟ نگهبان گفت: آقا در حال رفتن میباشند از خودشان بپرسید!
چون خدمت آقا علت آن را سؤال کردیم، صورت مبارک را برگردانیدند و فرمودند تو آدم بیانصافی هستی، 17 سال سگ به تو خدمت کرده است، حالا که پیر شده، باید او را رها کنی. از این رو حق نداری به حرم من وارد شوی.
از خواب بیدار شدم. چند روزی است که در بیابانهای قوچان جستجو مینماییم، لکن او را نیافتیم. گفتم شاید دور حرم آمده، شکایت ما را کرده باشد. لذا به اینجا آمدیم، اکنون او را میبریم که تا زنده است ما خدمتکار او باشیم -
به خود گفتم لابد سرّی در این معنی هست. گوشهای نشستم تا ببینم چه میشود.
بعد از دو ساعت دیدم یک ماشین آخرین سیستم و شیک نگهداشت دو نفر پیاده شدند. آمدند سگ را در بغل گرفتند و عقب ماشین گذاردند. چون خواستند بروند من جلو رفتم از آنها دربارهی حکایت این سگ و بردن آن پرسش نمودم. چون اصرار کردم اظهار داشتند که:
ما یکی از ثروتمندان یکی از محلههای خوش آب و هوای مشهدیم و باغ بزرگی داریم. این سگ به مدت 17 سال نگهبان باغ ما میبود. یک سگ جوانی خریداری و آن سگ را در بیابانهای قوچان رها کردیم که نتواند برگردد و همانجا بمیرد.
خوابیدیم، در عالم خواب دیدیم میخواهیم وارد حرم شویم، دربان جلوی ما را گرفت. گفت: آقا فرمودند که شما را راه ندهیم. گفتم چرا؟ نگهبان گفت: آقا در حال رفتن میباشند از خودشان بپرسید!
چون خدمت آقا علت آن را سؤال کردیم، صورت مبارک را برگردانیدند و فرمودند تو آدم بیانصافی هستی، 17 سال سگ به تو خدمت کرده است، حالا که پیر شده، باید او را رها کنی. از این رو حق نداری به حرم من وارد شوی.
از خواب بیدار شدم. چند روزی است که در بیابانهای قوچان جستجو مینماییم، لکن او را نیافتیم. گفتم شاید دور حرم آمده، شکایت ما را کرده باشد. لذا به اینجا آمدیم، اکنون او را میبریم که تا زنده است ما خدمتکار او باشیم -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.