سخن آوا | تو مگه عاشق کی هستی؟ / استاد محرابیان

سخن آوا | تو مگه عاشق کی هستی؟ / استاد محرابیان
تو یکی از روستاهای منطقه خمین
جوون، درس می‌خونه
تنها توی خونه‌ای
دید در میزنن
رفت در رو باز کرد

دید یه خانمیه ؛ گفت بفرمائید ...
گفت من از فلان منطقه اومدم
تو منطقه‌ی شما داروی گیاهی برای مریضم ببرم
خوردم به غروب
به این تاریکی هوا
امشب به من پناه بده تو خونه‌ت
فردا صبح میرم

برگشت گفت خواهرم
این اتاق فقط تمام زندگی من
یه نون پنیری [برای شام امشبم] برای شما
یه مقدار ذغال گرم کرده بودم برای گرمای امشبم
اینم مال شما
من میرم تو کوچه
در حیاطم می‌بندم
فردا صبح داری میری
خونه رو تحویل می‌گیرم

این [جوون] رفت تو کوچه
تا اذان صبح تو این برفا قدم زد
هی گفت «لااله‌الاالله»
نمازو همون جا خوند


طلوع آفتاب که این زن اومد بره
برگشت؛ گفت: جوان من میرم
ولی یه سوال ازت دارم

برا چی من تنها ماندم
و تو رفتی تو برفا
تا صبح قدم زدی؟

این جوان برگشت، گفت خانم!
من قبل از شما چشمامو به یکی دادم
دلمو به یکی دادم

گفت مگه متاهلی ؟
گفت نه مجردم

- پس تو عاشق کی هستی
که دل و چشمتو بهش دادی
و حتی از خلوت تو هم باخبره
و در حقش خیانت نمی‌کنی؟

- چشم و دلم رو به همونی دادم
که هر روز صبح بعد نماز
دست به سینه میذارم
میگم «السلام علیک یا اباعبدالله» -
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.