مصطفی احمدی روشن (۱۷ شهریور ۱۳۵۸ – ۲۱ دی ۱۳۹۰) معاون بازرگانی سایت هسته‌ای نطنز بود. او پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی C4 در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) ترور شد. او دانش‌آموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی شیمی در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه صنعتی شریف بود. رضا قشقایی فرد نیز که همراه وی بود، بر اثر شدت جراحت به شهادت رسید.


خاطره 1

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.

درس و بازی‌مان که تمام می‌شد، می‌فت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می‌کرد؛ از پنچرگیری تا جاروکردن کف مینی بوس. تک پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه‌مان پوست کلفت تر بود.
 

خاطره2

دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله‌های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم.

صبح اول وقت قرار می‌گذاشتیم می‌آمدیم مدرسه، یک مسئله سخت را می‌گذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار می‌زد و به جواب می‌رسید، برنده بود.

حالی بهمان می‌داد.
درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درس‌های فکری و ابتکاری همیشه نمره‌ی اول کلاس بودیم. مصطفی کیفی می‌کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می‌کرد.
 

خاطره3

از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی می‌شه، فقط هم مهندسی شیمی شریف».

همین هم شد، 729، مهندسی شیمی شریف.
 

خاطره4

از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد می‌رفت سمت حرم.

- سلام حاجی!

جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی چشم‌هایش جمع شده بود. مصطفی شال گردنش را باز کزد، انداخت دور گردن پیرمرد.

- حاج آقا! التماس دعا.
 

خاطره5

اذان را گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود. مثل همیشه سرش را  برده بود در جا مهری و مهرها را زیر و رو می‌کرد. دوتا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «این چیه؟»

بشکن زد، گفت «این مهر کربلاست. بگیر حالش رو ببر.»

خیلی وقت‌ها روی مهرها ننوشته بود «تربت کربلا».

می‌گفتم «از کجا فهمیدی مال کربلاست؟»

می‌گفت «مهر کربلا از قیافه اش پیداست.»
 

خاطره6

یکی از ارگان‌های نظامی دنبال نیروهای فنی‌مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت.

روی سوخت موشک کار می‌کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند. روش هایی که به کار می‌بردند، غیرعلمی بود.

مصطفی باهاشان بحث می‌کرد. کوتاه نمی آمد. رئیس و مسئول هم نمی‌شناخت. بهشان می‌گفت مثل زمان جنگ جهانی دوم کار می کنید.»
 

خاطره7

رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»

سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو می‌زنید؟»

اخلاق حاج آقا را می‌شناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمی‌رفت.»

حاج آقا گفت «پس بفرمایید داخل.»

رفتیم توی اتاق. حاج آقا گفت «آقاجان، دم ظهر سه تا جوون سبیل کلفت در زدن، من پیرمرد ترسیدم، گفتم بفرمایید تو.»

مصطفی به شوخی گفت «حاج آقا، دیدی ترسیدی؟»

حاج آقا با لهجه خاصش گفت «پشه چو پر شد، بزند پیل را.»

گفتم «مصطفی، پشه هم شدی.»

از کانون نهج البلاغه گفتیم. حاج آقا خیلی تحویلمان گرفت، گفت «احسنت، آقاجان کارتان برای معارف شیعه خیلی عالی است.»

بلند شدیم برویم « ما روبوسی می‌کنیم، بعد می‌ریم.»

رفتم جلو. حاج آقا به شوخی زد زیر گوشم. انتظار داشتم. خندیدم و گفتم «پیامبر اسلام گفتن قصاص اون دنیا از این دنیا سخت‌تره. بذارید همین‌جا تلافی کنم.»

حاج آقا گفت «خب طوری نیست، بیاید من رو ببوسید.»

سه دور حاج آقا را بوسیدم. صدای خنده مصطفی بلند شد «من هم می‌خوام.»

حاج آقا گفت «چه کار کنم؟ بیایید.»

حاج آقا مصطفی را که بوسید با دست راست چندبار کشید به طرف چپ و راست صورتش، تعجب کردم؛ انگار که نازش کند.
 

خاطره8

دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها.

همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند.

اوضاعشان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانه ها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه ی قد و نیم قد هم پشت سرش.

مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقه شان رفت. خانه در واقع، یک اتاق خرابه‌ی نمناک بود.

در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند.

مصطفی گفت «ببین اینا چطوری دارن زندگی می‌کنن. ما ازشون غافلیم.»

چند وقتی بود بهشان سر میزد. برنج و روغن می‌خرید و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش نمی‌توانست کمک کند، چندتا از بچه ها را می‌برد که آنها کمک کنند.
 

خاطره9

نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نان‌ها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی.

می‌گفت «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به شاطر. نونواها بابت اینا پول میدن.»
 

خاطره 10

دوستانم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».

با خانم‌ها که حرف می‌زد، سرش را بالا نمی‌گرفت. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد.

به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.


بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که دوستانم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
 

خاطره11

خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده ام قبول نکردند گفتند «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم.»

دو سال طول کشید، آنقدر رفت و آمد و با پدرو مادرم صحبت کرد تا راضی شان کرد.

کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند.توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد.

مهریه را خانواده ها گذاشتند؛ پانصدتا سکه ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه سکه ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانه‌ی خودمان گرفتیم، خیلی ساده.
 

خاطره12

چند ماه به خاطر تعلیق غنی سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار.»

گفتم «چطور بابا؟»

گفت «اومدن در سایت رو مهر و موم کرده اند این خدانشناس ها. کاری کرده اند که ما از بغل سایت نطنز هم نمی‌تونیم رد شیم. عکسبرداری می‌کنن.»

دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار.
 

خاطره13

هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد. نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود.

ساعت چهار صبح می نشست توی ماشین و راه می افتاد. گاهی وقت ها تازه ساعت یازده شب جلسه اش شروع می شد.

بعد از آن راه می افتاد و می آمد سمت تهران، هفت صبح توی تهران جلسه داشت. خستگی نمی شناخت.

به قول بچه ها لودری کار می کرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفته و آمده؛ ده برابر دور کره ی زمین.
 

خاطره14

قرارداد بستیم که دستگاهی وارد کنم. مصطفی آن زمان مامور خرید بود. همکارهایش باورشان نمی شد کسی بتواند این دستگاه را بیاورد؛ ولی من آوردم. از شش کشور ردش کردم؛ هربار با یک اسم.

بردم سایت، تستش کردم. مشکلی نداشت. یک هفته بعد رفتم نصبش کنم، روشن کردم ولی کار نکرد. همه جای دستگاه را چک کردم، ولی نمی فهمیدم مشکل از کجا است. معلوم بود یکی بهش دست زده. مصطفی ساعت به ساعت زنگ می زد. می گفتم «مصطفی چرا اینطوری شد؟»

می گفت «نگران نباش، درستش می کنم.»

این را که می گفت، آرام می شدم. دو روز لنگ دستگاه بودم داشتم دیوانه می شدم. بخشی که باید دستگاه را تحویل می گرفت، مدام می گفت «این دستگاه مشکل دارد، ما تحویل نمی گیریم.»
همه مشخصات فنی دستگاه درست بود، ولی جرات نمی کردند تائیدش کنند.
 

تلفنم زنگ خورد. مصطفی بود، گفت «برو ببین کابل ها دست نزده باشن.»

به ذهن خودم نرسیده بود. حدسش درست بود، جای فازها را عوض کرده بودند. قاطی کردم. به شان توپیدم. مصطفی هم پشتم درآمد. دادو بیداد می کرد، می‌گفت «این بنده خدا رفته با جونش بازی کرده و این دستگاه رو آورده؛ اون وقت شما قبول نمی کنید؟»

 

خاطره15

قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراه مان بیایند. چشمم آب نمی خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم های سفارشی که سازمان ها معرفی شان می کردند، معمولاً کار نمی کردند. وقتی دیدمش با خودم گفتم «ای داد و بیداد! اینکه از بس لاغره، جون نداره برای ما کار کنه.»

چیزی بهش نگفتم. سخت ترین کار را انتخاب کرد. سینی های غذا را می چید توی هیتر تا گرم بماند، وقتی زائرها از حرم می آمدند، توزیع می کرد.

تازه این کارش که تمام می شد می رفت انبار آشپزخانه و سردخانه. به مسئول انبارداری کمک می کرد. وظیفه اش نبود، ولی می رفت.

آخر سفر مسئول انبارداری دیوانه ی اخلاق و رفتارش شده بود.
 

خاطره16

مصطفی سفارش داد برای سازمان یکی دوتا دستگاه جور کنم. هر بار می خواستند پولم را حساب کنند، می خورد به سیستم پرپیچ و خم اداری. اول که به دستگاه ایراد می گرفتند و می زدند زیر قرارداد. تازه وقتی ایراد منتفی می شد، پولم را دیر می دادند، اما مصطفی همیشه پشتم بود و حمایت می کرد. یک بار که آمده بود دفترم، گفت «بیا سازمان پیش خودمون»

گفتم «مگه دیوانه ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد میکنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار راه بندازیم.»

گفت «من وایستادم اینجا رو درست کنم.»

هروقت می رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می کردم. غربتی داشت آنجا. بعد از شهادت مصطفی، دم ظهر نمازخانه سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی هایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.
 

خاطره17

همه شوکه شدند. دستگاه های سانترفیوژ یکی یکی از کار می افتادند. کنترل از دست مهندس ها خارج شده بود. سرعتشان از حد معمول بالاتر میرفت. بعد یک دفعه خیلی کم میشد، دوباره میرفت بالا. کار ویروس استاکس نت بود.

توی دنیا پیچید که سایت نطنز تعطیل شده. بچه های سایت خودشان یک تیم درست کردند و مصطفی هم شد مسئول تیم. رفتند سراغ چندتا از بچه های نخبه کامپیوتر. کا را بهشان سپردند. خود مصطفی هم پای کار بود. فهمیدند یک جاسوس حافظه های جانبی را آلوده کرده.

خبرگزاری رویترز اعلام کرد «مهندسان ایرانی موفق شده اند ویروس استاکس نت را از تجهیزات و ماشین آلات هسته ای خود پاکسازی کنند.»

 

خاطره18

می‌زد پشت طرف، می‌گفت «دِ لامصب، این مشکل رو داریم، کار مال مملکته، تو می‌تونی حلش کنی، بیا حلش کن دیگه.»

همین. طرف دربست قبول می‌کرد.

عرف اداری این بود که اتو کشیده بنشیند چهارتا کاغذ رو کند و خیلی رسمی و با تشریفات کلاس بگذارد و درباره کمّ و کیف قرارداد حرف بزند، اما سبک مصطفی این بود؛ خیلی خوب هم جواب می‌داد.
 

خاطره19

بهش گفته بودند اخراجش می‌کنند. عصبانی بود، از پشت صندلی بلند شد، آستین‌هایش را بالا زد، داد زد «من رو می‌ترسونید؟ به این دست‌ها نگاه کنید. من لای پر قو بزرگ نشده ام. من پای رکاب مینی بوس بابام بزرگ شده ام.»
 

خاطره 20

مصطفی گفت «من به این شک دارم. به نظرم دوربین داره. داره همه برندهای ما رو نیگا می‌کنه فلان فلان شده.»

مامور آژانس بین المللی انرژی اتمی آمده بود بازرسی. گفتم «نه بابا، اینکه فقط تاسیسات مارو نگاه میکنه.»

گفت «حالا ببین کی گفتم بهت.»

- این مامور که اومد بازدید رو یادته؟ بازنشست شده. داشتم باهاش چت می‌کردم، گفت من علامت اختصاری همه شرکت های کوچک و بزرگ دنیا رو می‌شناسم. همه برندهای شما رو به آژانس گزارش دادم تا دیگه کسی بهتون نفروشه.

به نیروهایش گفت روی همه دستگاه ها و تجهیزات برچسب بزنند که بعد از این کسی نتواند تشخیص بدهد.
 

خاطره21

یک دفعه بلند شد و رفت بیرون. چیزی نگفت. یک ساعت بعد برگشت. یک پاکت دستش بود؛ از هر میوه یکی دوتا تویش بود؛ کیوی، پرتقال، سیب. تعجب کردم گفتم «کجا رفتی یه دفعه؟»

گفت «من میدونم با این پیمانکارها چه کار کنم. رفتم خودم از این میوه ها خریدم، ببینم این پیمانکارها میوه ها رو به قیمت خریدن یا نه.»

کاری کرده بود. پیمانکارهایی که خلاف کرده بودند و یک جای کارشان گیر داشت، با مصطفی که جلسه داشتند، دست و پایشان میلرزید.
 

خاطره22

همراه هم رفتیم دفتر مدیر عامل یکی از شرکتهای سازمان. طرف پنج سال مسئول بود، ولی کار را به نتیجه نرسانده بود. تازه دوسال دیگر هم وقت میخواست. مصطفی بهش گفت «پنج سال داری جون میکنی؟ چه کار میکنی؟ پول های بیت المال رو معلوم هست چه کار کرده ای؟»

طرف جا خورده بود. دستش را گذاشت روی شانه مصطفی که آرامش کند. مصطفی خیلی از این که کسی بهش دست بزند، بدش می آمد. گفت «دستت را بنداز، بگو چه غلطی میکنی این همه سال؟ این همه خون شهید داده ایم که تو اینطوری کنی؟»

طرف گفت «آقای مهندس، این چه ادبیاتیه؟»

مصطفی گفت «جمع کن خودت رو! ادبیات من اینه. دمار از روزگارت درمی آرم.»

رو کرد بهم «چقدر وقت میخوای مهندس؟»

از قبل برنامه آماده کرده بودم. گفتم «شش ماهه تحویل میدیم.»

مصطفی به مدیرعامل گفت «تموم. کار رو تحویل اقای مهندس بدید، خداحافظ شما.»

کمتر از شش ماه تمامش کردیم.
 

خاطره23

رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم.

مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟»

حاج آقا گفت «تا شما توی نظنز چه کار کنید.»

مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه کار میکنیم؟»

حاج آقا گفت «آره، بالاخره ارتباط داره. شما برید نطنز کار کنید، کوتاه نیاید. یه ثانیه رو هم از دست ندید. با چراغ خدا برید سرکار، با چراغ خدا هم برگردید.»

بهانه زیاد بود برای اینکه کار را ول کنیم و برویم، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت. حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است. ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه.»
 

خاطره24

ما مصطفی را با حاج آقا خوشوقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایه مجلس حاج آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یه ذکر بده شهید شیم.»

حاج آقا گفت «شما اول کارتون رو تموم کنید، بیاید بهتون میگم چیکار کنید که شهید شید.»

نمیدانم، شاید همان جمله ای که حاج آقا گفت ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.
 

خاطره25

بعضی وقتها ساعت چهار صبح تازه میخوابید. هرچه صدایش میزدم برای نماز صبح بلند نمیشد، از خستگی.

میگفتم «مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبحاته.»

صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین(ع) نماز صبح میخواند.

 

خاطره26

فرمان را محکم گرفته بود و داد میزد «یا اباالفضل»

دست فرمانش حرف نداشت، اما آن روز ماشین لاستیک ترکاند و چپ کرد. خدا رحم کرد چیزی مان نشد. علیرضا را باردار بودم. رفتیم دکتر. معاینه که کردند، گفتند صدای قلب بچه نمی آید. انگار دنیا روی سرمان خراب شد.

مصطفی یکی از معصومین را خواب دیده بود که نوزادی را میدهند دستش که روی قنداقش نوشته «علی اصغر احمدی روشن». همانجا نذر کرد که اگر بچه سالم ماند، اسمش را بگذارد علی اصغر. خدا کمک کرد و بچه سالم به دنیا آمد. چون اسمش مثل یکی از بچه های فامیل بود، علیرضا صدایش کردیم.

صدای علیرضا را که میشنید، انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی میکرد و پشت تلفن گریه میکرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد، باید از دو نفر مراقبت میکردم؛ هم علیرضا، هم مصطفی.
 

خاطره27

از هفت سال زندگی مان شاید چهار سال بیشتر باهم نبودیم. اوایل، نه ماه زندگی ام را جمع کردم و رفتم کاشان که کنارش باشم. شهر بچگی هایم بود، ولی چه فایده! مصطفی دیر به دیر می آمد. شیفتهای کاری اش زیاد بود. من ماندم تنها، گریه می کردم، زیاد بهش گله می کردم. دست آخر گفت «عطایت رو به لقایت بخشیدم.»

برگشتم تهران. خیلی سخت بود، مصطفی سرشیفت بود، هر دوازده روز، یکی دو روز می آمد تهران و برمیگشت. این اواخر که پستش بالاتر رفته بود و تهران هم دفترکار داشت، دو روز آخر هفته می آمد خانه. با این که باز دو دقیقه هم وقت نمیکردیم باهم حرف بزنیم، اما برای من همین هم غنیمت بود. آخر هفته ها جشن میگرفتم.
 

خاطره28

همراه یکی از رفقا آمد اتاقم. نشستیم روی صندلی و گرم صحبت شدیم. وسط صحبت، مصطفی بلند شد رفت پشت کامپیوتر. یک کلیپ گذاشته بودم روی صفحه کامپیوتر، مادر شهیدی بود که بعد از 25 سال استخوان های پسرش را برایش آورده بودند. کنار تابوت نشسته بود. استخوان ها را بر میداشت، ناز میکرد و میبوسید.

صدای های های گریه آمد. ساکت شدیم. بلند شدم رفتم طرف مصطفی. کلیپ را نگاه می کرد و اشک میریخت.
 

خاطره29

گفت «پاشو بریم کاشان.»

رفتیم در خانه چندتا خانواده فقیر. بیشترشان سادات بودند. رو کرد بهم «اگه روزی من از این دنیا رفتم، بهم قول بده به این خانواده ها کمک کنی.»

مصطفی سه سال بود بهشان کمک میکرد.
 

خاطره 30

ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار می شدم و باهم می آمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لپتاپ کار می کرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانه ام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.»

از این تذکرها که می داد، به شوخی بهش می گفتم «مصطفی، با این کارا شهید نمیشی.»

میگفت «اتفاقاً اگه مراقب این چیزا باشی، یه چیزی میشی.»
 

خاطره 31

خرید که می رفتیم، همیشه بهترین چیزها را بر می داشت. می گفت «آدم باید نگاهش به بالا باشه.»

میدانستم برایش یک میلیون و یک میلیارد فرقی ندارد. مصطفی اهل جمع کردن نبود، اما به کیفیت زندگی اهمیت می داد. دوست داشت خانه مان بزرگ باشد. پول نداشت بخرد، یک خانه بزرگ اجاره کرد.

 

خاطره32

مسواک و شانه همیشه توی کیفش بود. خیلی با سلیقه و مرتب و منظم بود، از دست بچه هایی که به سر و وضعشان نمی رسیدند، شکار می شد. لباس هایش همیشه درجه یک بود. خوشتیپ می گشت.
 

خاطره 33

میدانست میزنندش، ولی از محافظ خبری نبود. کلت بهش داده بودند اندازه چماق. آرزو به دل ماندیم یک بار ببندد به کمرش. پدرش حمایل هم برایش خریده بود، ولی نمی بست. یا توی کیف بود یا صندوق عقب ماشین. توی محل کار هم میداد بچه ها برایش بیاورند. یک بار عصبانی شدم، بهش گفتم «من دلم مدام میلرزه، چرا اسلحه نمیبری با خودت؟»

گفت «مامانی، این رو دستمون میگیریم که دل شما خوش باشه، والا اون کسی که بخواد من رو بکشه، از این ماسماسک میترسه؟ اگه قراره باشه اجازه بده من کلت بکشم که دیگه تروریست نیست.» مطمئنم زمان ترور هم همراهش نبود.