سلوک خونين(قسمت اول)

نويسنده: دکتر سيديحيى يثربي
حادثه عاشوراى حسينى از حادثه‌هاى بزرگ متعلق به انسانيت و انسان‌هاست. شايد آنچه تاکنون در اين‌باره گفته‌اند، اندکى باشد از بسيار. اگر سرنوشت انسان را دست تکوين، به تشريع اسلام محمدي(ص)‌گره زده است؛ سرنوشت اين تشريع جاودانه هم با ولايت علوي(ع) پيوند ناگسستنى دارد. چنان‌که هجرت نبوي(ص) از مکه به مدينه تنها راه غلبه توحيد بر شرک بود، هجرت حسيني(ع) هم از مدينه به مکه و سپس کربلا، تنها راه ظهور و استمرار اين ولايت بود.
درباره اين حادثه بزرگ، از جهات مختلف سخن گفته‌اند اما به نظر مى‌رسد که تاکنون بيشتر به جنبه عاطفى وحماسى جريان عاشورا توجه شده و بسيارى از اسرار بنيادى اين قيام و شهادت همچنان نيازمند تامل و دقت است که بى‌ترديد از ديد انسان‌هاى آگاه پنهان نخواهد ماند؛ گرچه شايد به اين زودى هم امکان رسيدن به همه نکات عاشورا فراهم نيايد.
بارى يکى ازجهات متنوع اين حادثه، جهت عرفانى آن است که گرچه بزرگان صاحبدل در اين باره نکاتى گفته و نوشته‌‌اند اما جلوه عرفانى شهادت در عاشورا بسى بيشتر و برتر از اين گفته‌ها و نوشته‌هاست.
در اين ميان يکى از جالب‌ترين آثار درباره عرفان عاشورا، مثنوى “گنجينه‌الاسرار” عمان سامانى است. در اين مثنوى نسبتا کوتاه نکته‌هاى ظريفى از عشق و عرفان با بيانى هنرمندانه وگرم طرح شده است. ما در اين مقدمه به‌عنوان نمونه به مواردى از آنها اشاره مى‌کنيم.
جسم و جان کائنات، پرده جمال آفتاب پنهان حقيقت و صدف گوهر حق است. همه “نمود”ها، جلوه آن بود ازلى و ابدى بوده، پردگى همه پرده‌ها، گنجينه همه گنج‌ها و سلسله‌جنبان همه عشق‌ها، عاشقى‌ها و معشوقى‌هاى اوست:
در مقام غيب مطلق جمالش تنها معشوق راستين بود و خودش تنها عاشق راستين آن جمال! در خلوت بى‌نشان هستي، خود با خود عشق مى‌باخت!
اما ضرورتى بى‌امان در کار اين جمال ازلى بود که بايد جلوه مى‌کرد! جمال پرده را بر نمى‌تابد:
عمان سامانى همين نکته را، از آن حقيقت پنهان در جان و تن خود چنين روايت مى‌کند:
اين جمال به اقتضاى طبيعت خود جلوه نمود واين جلوه به دنبال حريف بلندقدر و بلندهمتى بود که بتواند حامل اين عشق باشد.
گرچه همه کائنات تشنه ساغر اين ساقى باقى بودند اما اين باده در خور کام هرکس نبود و آن عشق ازل همچنان ندا مى‌داد که:
انسان گاهى چنان بزرگ مى‌شود که خدا را هم در گنجايش بزرگوارى خود قرار مى‌دهد! مگر نه اين است اينکه حضرت حق در عرش و کرسى و زمين و زمان نمى‌گنجد، اما در دل انسان مى‌گنجد؟!
انسان، از صورت تا معني، از خلق تا حق، از صفر تا بى‌نهايت و از هيچ تا همه‌چيز را در امکان دارد. کائنات يک قبله بيشتر ندارند و آن انسان است.
فرمان حضرت حق به قدوسيان که برگزيدگان آفرينش بودند تا آدم را سجده آرند،‌تشريعى بود که از تکوين، آب مى‌خورد زيرا که ظهور آدم، کائنات را جلوه مى‌داد و جان مى‌بخشيد و هر کالبدى اگر بر جان سجده آرد، اين سجده از دل و جان است و فرمان اين سجده از تشريع و تکوين.
هستى بر محور انسان دور مى‌زند و اين يک حقيقت است که:
اين خاک‌نشينان به ظاهر قطره‌اى هستند، اما دريا را در گوشه‌اى از دل پنهان دارند. اگرچه در زمين‌اند اما بر زمين و آسمان فرمانروايند!
عطار انسان را با درد بر کائنات امتياز مى‌بخشد که:
اما اين درد خود درونمايه اصلى عشق است و سخن درست‌تر آنکه خواجه بر زبان رانده است:
عطار عشق را به مذاق حکيمان در ادراک جمال، خلاصه کرده ودرد را عنصرى ديگر دانسته است؛ اما خواجه از اين راز پرده بر مى‌دارد که:‌عشق چيزى جز همان درد نيست!
چون تنها انسان درخور آن درد است، جز انسان هم شايسته صفت عشق نمى‌باشد. اين همان بارامانتى است که به قول خواجه، قرعه فالش را به نام او زده‌اند. تا بوده چنين بوده و تا هست چنين خواهد بود:
چنانکه عشق را نمى‌توان شناخت و نيز نمى‌توان درباره‌اش چيزى گفت. انسان هم که حامل اين عشق است، از عشق پيچيده‌تر است! و درباره‌اش هرچه بگويند چيزى نگفته‌اند.
در سير تکاملى معرفت، در آنجا که همه پرده‌ها به يکسو مى‌رود و همه حقيقت به جلوه در مى‌آيد، جز انسان چيزى در ميدان نيست. گفتم چيزى در ميدان نيست، منظورم چيزى از کائنات است؛ وگرنه حضرت حق شاهد آن حضور است. امام شگفتا که آئينه‌دار شکوه جلوه انسانى است.
چه مى‌گويم؟! يعنى در آن قله شهود نيز انسان خود را مى‌بيند؛ اما در آئينه حق. حق آئينه‌دار است و شاهد و مشهود، جز انسان نيست!
گفتيم که انسان! کدام انسان؟ آن که به حق شايسته اين نام است. وگرنه هرکسى که نام انسان بر خود دارد، انسان نيست.
اين انسان است که به حق قبله کائنات است و کائنات در طلب اوست. نه کائنات که خالق کائنات هم مشتاق و خواهان اوست! چون تنها اوست که مى‌تواند مظهر جامع اسما و صفات حق باشد.
اگر سايه معشوق بر عاشق مى‌افتد و خالقى به مخلوق دل مى‌بندد، از اينجاست. نه تنها اين به آن محتاج، که آن هم به اين مشتاق است!
انسان‌هاى کامل چون آدم(ع)، ابراهيم(ع)، عيسي(ع)، موسي(ع) و محمد(ص) همه در جهان هستى اين نقش را داشته‌اند و حسين(ع) وارث همه آن نيکان و پاکان در طليعه دوران ختم نبوت بود. بيشترين عنايت در عصر نبوت‌ها به ظاهر امر بود که به پايان يافتن اين عصر، نوبت به ظهور ولايت مى‌رسيد که جان نبوت است!

اين حسين کيست؟...

درباره حسين(ع)‌سخن بسيار گفته‌اند. اگرچه هرچه بگويند چون در پيشگاه حسين(ع) آورند از گفته خجل باشند. ما نيز، بر اين نکته آگاهيم اما چه مى‌توان کرد که به هرحال اگرچه گفتن نتوان، نهفتن نيز نمى‌توان! حسين‌بن علي(ع) را از چند منظر مى‌توان به تماشا نشست، که ما از اين ميان به دو منظر اکتفا مى‌کنيم:
1) منظر شريعت 2) منظر حقيقت
اينک در حد فهم و توان خود، با رعايت گنجايش اين مقدمه از اين دو منظر چند جمله‌اى رقم مى‌زنيم.

-1 منظر شريعت

دين خاتم، اگرچه ظاهرا در گفتگو را ميان خالق و مخلوق مى‌بست، اما از نظر ديگر، به جهانيان خبر از کمال انسان مى‌داد. بدين اشارت که:‌در خانه اگر کس است، يک حرف بس است.
قرآن آخرين پيام حق بود بر خلق و آخرين نسخه شريعت بود که به وساطت حضرت ختمى مرتبت(ص) به انسان و انسانيت ابلاغ شد.
اما اين وديعه الهى در ميانه بيم و اميد، به دست انسان سپرده شد! بيم از هوى و هوس و اغراض نفسانى و شيطانى انسان واميد بر بلوغ اين نسل و امکان پاسدارى و بهره‌ورى او، از اين مائده جاودانى آسمانى در زمين.
اين بيم و اميد از همان آغاز خودنمايى مى‌کرد. از جنگ‌هاى کوچک و محدود گرفته تا بدر و احد و تا توطئه‌هاى آشکار و نهان خلافت و سياست.
حضور حسين‌بن‌علي(ع) در کربلا يکى از برجسته‌ترين نمايش‌هاى اين بيم واميد است. از طرفى آنان که تا آخرين لحظات ممکن با کيان اين وديعه آسمانى مبارزه‌اى بى‌امان داشتند، اينک بر مسند توليت آن دست يافته بودند! و طبيعى است که چيزى بيمناک‌تر از شبانى گرگ نيست!!
در اين دوران خطير، شبانان شرير تا مى‌توانستند تيغ کين آختند و به هر صورت ممکن به اين بنياد آسمانى تاختند. تا آنجا که تزوير را چنان سامان دادند که بانيان و حاميان اصلى ايمان را در صف ياغيان و دشمنان دين قرار دادند و با تکبير و تهليل بر آنان که به اين آسانى غريب و بى‌کس شده بودند، هجوم آوردند!!
در اين هجوم بر پير و جوان رحم نکردند و حتى زنان و کودکان را به گواه حقانيت و جديت خود به شيوه اسيران کفار کوى به کوى و شهر به شهر به نمايش گذاشتند و در عالم خود فاتحه آن فتح مبين را خواندند!! و چه بيمى بيش از اين مى‌تواند عينيت پيدا کند.
و اما از طرف ديگر اميد همه دلهاى پاک و فطرت‌هاى پيوسته به وحى و هدايت آسمانى با قامت رساى حسينى به ميدان مقابله با اين توفان هولناک آمد که: “اگر من نباشم چه باک، ولى دين محمد(ص) بايد که باشد!” و اين تنها از عهده حسين بر مى‌آمد که در برابر اين توطئه شيطانى و آن توفان سهمگين بايستد و با امواج خون، همه نقشه‌ها را نقش بر آب کند، که کرد!
و اگر آن وحى را، محمد(ص) لازم بود که از عهده عهد برآيد، اين توطئه را هم، حسين(ع)‌مى‌بايست که به مقابل برخيزد. چنان‌که رسالت اين مقابله را هم زينبى لازم بود که به عذر زن بودن از تيغ دشمن مصون بماند و بر دوش کشد.
اينک بر همه اهل معرفت و روشن‌انديشان اين توطئه رسواست! اگرچه به بهاى سنگين خون حسين(ع) و رنج جانسوز زينب.
زينب که به عذر زن بودن از تيغ دشمن در امان ماند به تنهايى سجاد را در آغوش داشت و بار سنگين هزاران مرد را بر دوش! و رفت تا آنجا که با صفا و پاکى خود رذالت و کينه را از بيخ برکند ! و کند!

-2 منظر حقيقت

انسان چنان‌که گفتيم در هميشه تاريخ قبله کائنات است و امير کاروان خلق به سوى حق و اين کاروان رادر اين راه پرنشيب و فراز، به درس و مشق روشن و ماندگارى نياز است و حسين از اين منظر، درس جاودانه‌اى بود براى انسان و انسانيت که چگونه بايد عشق باخت؟
از آنجا که از نظر ظاهر جريان و مبارزه کفر و ايمان سخن بسيار گفته‌ايم در اين نوشته نقش حضرت اباعبدالله(ع) را در ترسيم آئين سلوک کمى بيشتر مورد اشاره قرار مى‌دهيم.

پى‌نوشتها:

-1 جامي، يوسف و زليخا، مقدمه
-2 همان
-3 عمان ساماني، گنجينه‌الاسرار، ابيات 7 و 8