پیشوای چهارم درکلام مطهر
پیشوای چهارم درکلام مطهر
پیشوای چهارم درکلام مطهر
يكي از ويژگي هاي آثار شهيد مطهري جامعيت آنها در علوم و معارف مختلف اسلامي است، به طوري كه تقريباً در تمامي حوزه هاي مربوط به تاريخ، فلسفه، فقه، كلام و انديشه اسلامي، ايشان داراي آثار ارزشمند و متعددي هستند.
يكي از محورهاي اصلي آثار و نوشته هاي وي به تاريخ زندگي و وقايع مربوط به ائمه معصومين(علیهم السلام) مربوط مي شود.
در اين مقاله مختصر تلاش شده است كه قسمتي از ديدگاه ها و مطالبي كه ايشان درباره امام سجاد(علیه السلام) در آثار خود به آنها اشاره كرده است، جمع بندي و ارائه شود.
حضرت علي بن الحسين(ع) را ديدم كه از وقت عشا تا سحر به دور خانه خدا طواف مي كرد و به عبادت مشغول بود. چون خلوت شد و كسي را نديد، به آسمان نگريست و گفت:
«خدايا! ستارگان در افق ناپديد شدند و چشمان مردم به خواب رفت و درهاي تو بر روي درخواست كنندگان گشوده است.»
طاووس جمله هاي زيادي در اين زمينه از مناجاتهاي خاضعانه و عابدانه آن حضرت نقل مي كند. مي گويد: امام چند بار در خلال مناجات خويش گريست. مي گويد: سپس به خاك افتاد و بر زمين سجده كرد، من نزديك رفتم... برخاست و نشست و گفت: كيست كه مرا از ياد پروردگارم بازداشت. عرض كردم: من طاووس هستم اي پسر پيامبر! اين زاري و بي تابي چيست؟ ما بايد چنين كنيم كه گناهكار و خطا پيشه ايم... شما چرا با اين نسب شريف و پيوند عالي در وحشت و هراس هستيد؟ به من نگريست و فرمود:
«نه، نه، اي طاووس! سخن نسب را كنار بگذار. خدا بهشت را براي كسي آفريده است كه مطيع و نيكوكار باشد هرچند غلامي سياه چهره باشد؛ و آتش را آفريده است براي كسي كه نافرماني كند ولو آقازاده اي از قريش باشد. مگر نشنيده اي سخن خداي تعالي را: «وقتي كه در صور دميده شود، نسبت ها منتفي است و از يكديگر پرسش نمي كنند.» به خدا قسم! فردا تو را سود نمي دهد مگر عمل صالحي كه امروز پيش مي فرستي.»(1)
2- فرزند خردسال زين العابدين(ع) در حالي كه آن حضرت مستغرق عبادت است، از بلندي سقوط مي كند و دستش مي شكند. فرياد بچه، و زنهاي خانه غوغا مي كند و بالاخره شكسته بند مي آيد و دست بچه را مي بندد. زين العابدين(ع) پس از فراغ از نماز- يعني پس از بازگشت از اين سفر آسماني- چشمش به دست بچه مي افتد و با تعجب مي پرسد: مگر چه شده است كه دست بچه را بسته ايد؟! معلوم مي شود اين فرياد و غوغا نتوانسته است امام را از استغراق خارج كند.(2)
3- شما مي بينيد آن پاك ترين پاكان لذتشان در اين بوده كه بيايند با خداي خودشان سخن بگويند، همه اش از تقصير خودشان، از كوتاهي خودشان، از گناه- كه گناه به نسبت ما ترك اولي است، از ترك اولي هم يك درجه بالاتر است- سخن بگويند. حسنات الأبرابر سيئات المقربين. دعاي ابوحمزه را بخوانيد، ببينيد علي بن الحسين(ع) با خداي خودش چگونه حرف مي زند؟ چه جور ناله مي كند؟ انين المذنبين احب الي من تسبيح المسبحين، اين دعاي ابوحمزه، ناله علي بن الحسين است، يك خورده با اين ناله آشنا بشويم، ناله اين بنده پاك خدا، اينها لذتشان در اين بود كه با خداي خودشان كه حرف مي زنند، همه اش از نيستي خودشان، از فقر خودشان، از احتياج و نياز خودشان، از كوتاهي كردنهاي خودشان، بگويند. همه اش مي گويند خدايا! آنچه از من است، كوتاهي است و آنچه از توست، رحمت و لطف است. «مولاي مولاي اذ رايت ذنوبي فزعت و اذرايت كرمك فنعت» از علي بن الحسين است. خداي من، مولاي من، آقاي من! چشمم كه به گناهان خودم مي افتد، خوف و فزع و ترس مرا فرامي گيرد. اما يك نظر كه به تو مي كنم، رحمت تو را كه مي بينم، رجاء و اميد در دل من پيدا مي شود. من هميشه در ميان خوف و رجاء هستم، به يك چشم به خودم نگاه مي كنم، خوف مرا مي گيرد، به چشم ديگر به تو نگاه مي كنم، رجاء بر من غالب مي شود... بله آنها چنين بودند. (3)
آن وقت شما مي شنويد كه يزيد بعدها اهل بيت پيغمبر را از آن خرابه بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند... بعد پسر زياد را لعنت مي كرد و مي گفت: تمام، گناه او بود. چرا؟ آيا يزيد، نجيب شده بود؟ ابداً ]اين، براي اين بود كه[زين العابدين (ع) و زينب «س» اوضاع و احوال را برگرداندند.(4)
2- بر او (ابن زياد) علي بن حسين(ع) را عرضه كردند. فرعون وار صدا زد:«من انت؛ تو كي هستي؟»
فرمود: «انا علي بن الحسين؛ من علي بن حسين هستم.» گفت: مگر علي بن حسين را خدا نكشت؟ (حالا ديگر بايد همه چيز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند!) فرمود:من برادري داشتم، نام او هم علي بود و مردم در كربلا او را كشتند. گفت: خير، خدا كشت. فرمود: البته كه قبض روح همه مردم به دست خداست، اما مردم او را كشتند. بعد ]ابن زياد[ گفت: «علي و علي» يعني چه؟! پدر تو اسم همه بچه هايش را علي گذاشته]است[ ؟! فرمود: پدر من به پدرش ارادت داشت و اين، تو هستي كه بايد از پدرت «زياد» ننگ داشته باشي...
اين، يكي از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق «جبرگرايي»- كه در دنيا جبر است و در عين جبر، عدل است؛ يعني بشر در اين جهان هيچ وظيفه اي براي تغيير و تبديل و تحول ندارد و آنچه هست. آن است كه بايد باشد وآنچه نيست، همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشي ندارد- مبارزه كردند. (5)
آن گريه ها كه مي كرد و يادآوري مي نمود، براي چه بود؟... مي خواست اين حادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود كه چرا امام حسين(ع) قيام كرد و چه كساني او را كشتند. اين بود كه گاهي امام زياد گريه مي كرد؛
روزي يكي از خدمتگزارانش عرض كرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است كه شما از گريه باز ايستيد؟ فرمود: چه مي گويي؟! يعقوب يك يوسف بيشتر نداشت؛ قرآن عواطف او را اين طور تشريح مي كند: و ابيضت عيناء من الحزن (6) من در جلوي چشم خود هيجده يوسف را ديدم كه يكي يكي پس از ديگري بر زمين افتادند. (7)
وجود مقدس امام زين العابدين(ع) قهرمان معنويت است؛ يعني يكي از فلسفه هاي وجودي فردي مثل علي بن الحسين، اين است كه ]مظهر معنويت اسلام باشد[. انسان وقتي علي بن الحسين را مي بيند، آن خوفي كه از خدا دارد، آن نمازهايي كه واقعاً نيايش بود و واقعاً پرواز روح به سوي خدا بود... با خود مي گويد اين اسلام چيست؟(8)
2- پيك محبت و دوستي
زين العابدين (ع) پيك محبت بود. اين هم عجيب است: راه مي رفت، هر جايي كسي را مي ديد، هرجا غريبي را مي ديد، فقير و مستمندي را مي ديد... به او محبت مي كرد و به خانه خودش مي آورد... روزي يك عده جذامي را ديد (همه از جذامي فرار مي كنند...) از اينها دعوت كرد، اين را به خانه خود آورد. خانه زين العابدين، خانه مسكينان و يتيمان و بيچارگان بود.(9)
3- همسفر ناشناس
فرزند پيغمبر است. به حج مي رود. امتناع دارد كه با قافله اي حركت كند كه او را مي شناسند. مترصد است يك قافله اي از نقاط دور دست كه او را نمي شناسند، پيدا شود و غريب وار داخل آن شود. وارد يكي از اين قافله ها شد. از آنها خواست كه به من اجازه دهيد كه خدمت كنم. آنها هم پذيرفتند... در بين راه، مردي با اين قافله برخورد كرد كه امام را مي شناخت. تا امام را شناخت، رفت نزد آنها و گفت: اين كيست كه شما آورده ايد براي خدمت خودتان؟ گفتند: ما كه نمي شناسيم جواني است مدني ولي بسيار جوان خوبي است. گفت: بله، شما نمي شناسيد. اگر مي شناختيد، اين جور به او فرمان نمي داديد و او را در خدمت خودتان نمي گرفتيد! گفتند: مگر كيست؟ گفت: اين علي بن حسين بن علي بن ابيطالب، فرزند پيغمبر است. دويدند خودشان را به دست و پاي امام انداختند: آقا! اين، چه كاري بود شما كرديد؟!... شما بايد آقا باشيد و ما خدمتكار شما. فرمود:
«نه، من تجربه كرده ام، وقتي كه با قافله اي حركت مي كنم كه مرا مي شناسند، نمي گذارند من اهل قافله را خدمت كنم. لذا من مي خواهم با قافله اي حركت كنم كه مرا نمي شناسند، تا توفيق و سعادت خدمت به مسلمان و رفقا براي من پيدا شود.»(10)
4- عفو و بخشش بي همتا
هشام بن اسماعيل ]حاكم مدينه در زمان عبدالملك بن مروان[ در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود... به خاندان علي(ع) و مخصوصا امام علي بن الحسين زين العابدين(ع)، بيش از ديگران بدرفتاري كرده بود.
وليد ]پس از به قدرت رسيدن[ هشام را معزول ساخت و به جاي او عمربن عبدالعزيز، پسر عموي جوان خود را حاكم مدينه قرار داد. عمر براي باز شدن عقده دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان ]بن[ حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدي ديده يا شنيده، بيايد و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مي آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مي شد.
خود هشام بن اسماعيل بيش از همه نگران امام علي بن الحسين(ع) و علويين بود. با خود فكر مي كرد انتقام علي بن الحسين در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولي از آن طرف، امام به علويين فرمود: خوي ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد، انتقام بگيريم، بلكه برعكس، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم.
هنگامي كه امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مي آمد، رنگ در چهره هشام باقي نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مي كشيد؛ ولي برخلاف انتظار وي، امام طبق معمول- كه مسلماني به مسلماني مي رسد- با صداي بلند فرمود: «سلام عليكم» و با او مصافحه كرد و برحال او ترحم كرده، به او فرمود: «اگر كمكي از من ساخته است، حاضرم.»
پس از اين جريان، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند.(11)
در اين ميان، مردي ظاهر شد در سيماي پرهيزكاران، او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگي خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قيافه اي آرام و قدم هايي مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعيت با همه ازدحامي كه بود، همين كه او را ديدند، فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزديك ساخت. شاميان كه اين منظره را ديدند، و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشم هايشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكي از آنها از خود هشام پرسيد: «اين شخص كيست؟!» هشام با آنكه كاملا مي شناخت كه اين شخص، علي بن الحسين زين العابدين است، خود را به ناشناسي زد و گفت: «نمي شناسم.»
در همين وقت، همام بن غالب، معروف به «فرزدق»، شاعر زبردست و تواناي عرب، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش پيش از هر كس ديگر مي بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت: «لكن من او را مي شناسم.» و به معرفي ساده قناعت نكرد، بر روي بلندي ايستاده، قصيده اي غرا- كه از شاهكارهاي ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند، مي تواند چنان سخني ابداع شود- في البداهه سرود. در ضمن اشعارش چنين گفت:
«اين شخص كسي است كه تمام سنگريزه هاي سرزمين بطحاء او را مي شناسند، اين كعبه او را مي شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مي شناسد.
اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اينكه تو مي گويي او را نمي شناسم، زياني به او نمي رساند. اگر تو يك نفر فرضا نشناسي، عرب و عجم او را مي شناسد...»
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و بيان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمري فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» -بين مكه و مدينه- زنداني كردند...
علي بن الحسين(ع) مبلغي پول براي فرزدق فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براي خدا انشاد كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولي دريافت دارم.»
بار دوم علي بن الحسين آن پول را براي فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه: «خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصد، پاداش نيك خواهد داد. تو اگر اين كمك را بپذيري، به اجر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمي رساند.»(12) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت.(13)
ملا عبدالرحمن جامي (شاعر معروف)... قصيده معروف فرزدق را در مدح امام سجاد(ع) به فارسي به نظم آورده است. مي گويند خوابي نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او درعالم رؤيا پرسيدند: خداوند با تو چه كرد؟
جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح علي بن الحسين(ع) گفتم، آمرزيد. جامي خود اضافه مي كند و مي گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد، عجيب نيست.(14)
موضوع ازدواج امام حسين(ع) با شهربانو دختر يزدگرد و تولد امام سجاد(ع) از شاهزاده خانمي ايراني و انتساب ائمه بعد از ايشان به خاندان سلطنتي ايران، بهانه اي به دست عده اي خيالباف يا مغرض داده است كه گرايش ايرانيان را به خاندان رسالت، نتيجه انتساب آنها به دودمان شاهان ساساني معرفي كنند... ما ضمن بيان مختصري، پوچي اين ادعا را روشن مي كنيم... هر مسلمان ايراني مي داند كه «شهربانو» مقام و موقعيتي بيشتر و بالاتر از مادران ساير ائمه اطهار -كه بعضي عرب و بعضي آفريقايي بودند- ندارد.
خامسا اگر از زاويه تاريخ بنگريم، اصل داستان شهربانو و ازدواج او با امام حسين(ع) و ولادت امام سجاد(ع) از شاهزاده اي ايراني مشكوك است... مورخين عصر حاضر عموما آن را بي اساس مي دانند.(15)
2-زين العابدين بيمار
يكي از حاضرين واقعه ]عاشورا[ شخص امام زين العابدين(ع) است. ايشان خودشان تمام جزئيات و همه قضايا را نقل كرده اند.
متأسفانه يك داستان جعلي و تحريفي درباره امام زين العابدين(ع) هست كه حاجي نوري نقل ]و انتقاد[ مي كند. مي گويند كه در روز عاشورا، در وقتي كه هيچ كسي براي اباعبدالله نماند، حضرت رفتند به خيمه امام زين العابدين براي خداحافظي؛ آن وقت حضرت امام زين العابدين(ع) فرمود: پدر جان! كار شما و اين مردم به كجا كشيد؟ (يعني اينها مي گويند اصلا تا آن وقت امام زين العابدين(ع) كاملا بي خبر بوده است!)
فرمود: پسرجان! به جنگ كشيد. عجب! جنگ واقع شد؟ بله، جنگ واقع شد. يكي يكي اصحاب را ياد كرد. ]امام حسين(ع)[ فرمودند: قتل.
اين، جعل و دروغ است. امام زين العابدين(ع) كه آنجا -العياذبالله- مريض و بي هوش نبود كه اصلا نفهمد چه گذشته است؛ حتي تاريخ مي نويسد: در همان حال امام حركت كرد، به عمه اش فرمود: عصاي من را با يك شمشير بياور...
پس بياييم توبه كنيم(16)
يك چيزي كه مخصوص ما ايراني هاست ]اين است كه مي گوييم[ «امام زين العابدين بيمار». شما در غير زبان فارسي در جاي ديگر اين كلمه «بيمار» را دنبال اسم امام زين العابدين نمي بينيد. مثلا در زبان عربي ايشان القاب زيادي دارند؛ «السجاد» يكي از القابشان است.
3-اربعين امام حسين(ع)
«آمدن اسرا به كربلا در اربعين و اينكه به دوراهي عراق و مدينه رسيدند، از نعمان بن بشير خواستند كه آنها را به كربلا ببرد، عبور اسرا از كربلا و ملاقات امام سجاد(ع) با جابر». افسانه است. آنچه در اربعين حقيقت دارد، زيارت جابر است.(17)
امام رضا(ع) فرمود: علي بن الحسين زين العابدين(ع) مي گفت:
«نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر، دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب؛ زيرا آن كس كه از خاندان ما نيكوكاري كند، در حقيقت دو كار كرده: يكي اينكه مانند ديگران كار نيكي انجام داده، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است. آن كس هم كه گناه كند، دو گناه مرتكب شده يكي اينكه مانند ديگران كار بدي كرده، ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است.» (18)
2- ارزش انسان
از امام سجاد(ع) سؤال شد: چه كسي از همه مردم مهم تر است؟ فرمود:«آن كسي كه همه دنيا را با خويش برابر نداند.»
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مي شود كه اسلام ارزش جهان را پايين نياورده است،] بلكه[ ارزش انسان را بالا برده است.(19)
3- طلب طول عمر
عل بن الحسين(ع) مي فرمايد:
«خدايا! مرا عمر عطا كن مادام كه عمرم صرف طاعت شود. اگر بناست زندگي ام چراگاه شيطان گردد، مرا هرچه زودتر به سوي خود ببر.» (20)
يكي از محورهاي اصلي آثار و نوشته هاي وي به تاريخ زندگي و وقايع مربوط به ائمه معصومين(علیهم السلام) مربوط مي شود.
در اين مقاله مختصر تلاش شده است كه قسمتي از ديدگاه ها و مطالبي كه ايشان درباره امام سجاد(علیه السلام) در آثار خود به آنها اشاره كرده است، جمع بندي و ارائه شود.
الف) عبادت و مناجات امام سجاد(علیه السلام)
حضرت علي بن الحسين(ع) را ديدم كه از وقت عشا تا سحر به دور خانه خدا طواف مي كرد و به عبادت مشغول بود. چون خلوت شد و كسي را نديد، به آسمان نگريست و گفت:
«خدايا! ستارگان در افق ناپديد شدند و چشمان مردم به خواب رفت و درهاي تو بر روي درخواست كنندگان گشوده است.»
طاووس جمله هاي زيادي در اين زمينه از مناجاتهاي خاضعانه و عابدانه آن حضرت نقل مي كند. مي گويد: امام چند بار در خلال مناجات خويش گريست. مي گويد: سپس به خاك افتاد و بر زمين سجده كرد، من نزديك رفتم... برخاست و نشست و گفت: كيست كه مرا از ياد پروردگارم بازداشت. عرض كردم: من طاووس هستم اي پسر پيامبر! اين زاري و بي تابي چيست؟ ما بايد چنين كنيم كه گناهكار و خطا پيشه ايم... شما چرا با اين نسب شريف و پيوند عالي در وحشت و هراس هستيد؟ به من نگريست و فرمود:
«نه، نه، اي طاووس! سخن نسب را كنار بگذار. خدا بهشت را براي كسي آفريده است كه مطيع و نيكوكار باشد هرچند غلامي سياه چهره باشد؛ و آتش را آفريده است براي كسي كه نافرماني كند ولو آقازاده اي از قريش باشد. مگر نشنيده اي سخن خداي تعالي را: «وقتي كه در صور دميده شود، نسبت ها منتفي است و از يكديگر پرسش نمي كنند.» به خدا قسم! فردا تو را سود نمي دهد مگر عمل صالحي كه امروز پيش مي فرستي.»(1)
2- فرزند خردسال زين العابدين(ع) در حالي كه آن حضرت مستغرق عبادت است، از بلندي سقوط مي كند و دستش مي شكند. فرياد بچه، و زنهاي خانه غوغا مي كند و بالاخره شكسته بند مي آيد و دست بچه را مي بندد. زين العابدين(ع) پس از فراغ از نماز- يعني پس از بازگشت از اين سفر آسماني- چشمش به دست بچه مي افتد و با تعجب مي پرسد: مگر چه شده است كه دست بچه را بسته ايد؟! معلوم مي شود اين فرياد و غوغا نتوانسته است امام را از استغراق خارج كند.(2)
3- شما مي بينيد آن پاك ترين پاكان لذتشان در اين بوده كه بيايند با خداي خودشان سخن بگويند، همه اش از تقصير خودشان، از كوتاهي خودشان، از گناه- كه گناه به نسبت ما ترك اولي است، از ترك اولي هم يك درجه بالاتر است- سخن بگويند. حسنات الأبرابر سيئات المقربين. دعاي ابوحمزه را بخوانيد، ببينيد علي بن الحسين(ع) با خداي خودش چگونه حرف مي زند؟ چه جور ناله مي كند؟ انين المذنبين احب الي من تسبيح المسبحين، اين دعاي ابوحمزه، ناله علي بن الحسين است، يك خورده با اين ناله آشنا بشويم، ناله اين بنده پاك خدا، اينها لذتشان در اين بود كه با خداي خودشان كه حرف مي زنند، همه اش از نيستي خودشان، از فقر خودشان، از احتياج و نياز خودشان، از كوتاهي كردنهاي خودشان، بگويند. همه اش مي گويند خدايا! آنچه از من است، كوتاهي است و آنچه از توست، رحمت و لطف است. «مولاي مولاي اذ رايت ذنوبي فزعت و اذرايت كرمك فنعت» از علي بن الحسين است. خداي من، مولاي من، آقاي من! چشمم كه به گناهان خودم مي افتد، خوف و فزع و ترس مرا فرامي گيرد. اما يك نظر كه به تو مي كنم، رحمت تو را كه مي بينم، رجاء و اميد در دل من پيدا مي شود. من هميشه در ميان خوف و رجاء هستم، به يك چشم به خودم نگاه مي كنم، خوف مرا مي گيرد، به چشم ديگر به تو نگاه مي كنم، رجاء بر من غالب مي شود... بله آنها چنين بودند. (3)
ب) عاشورا و حماسه امام سجاد(ع)
آن وقت شما مي شنويد كه يزيد بعدها اهل بيت پيغمبر را از آن خرابه بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند... بعد پسر زياد را لعنت مي كرد و مي گفت: تمام، گناه او بود. چرا؟ آيا يزيد، نجيب شده بود؟ ابداً ]اين، براي اين بود كه[زين العابدين (ع) و زينب «س» اوضاع و احوال را برگرداندند.(4)
2- بر او (ابن زياد) علي بن حسين(ع) را عرضه كردند. فرعون وار صدا زد:«من انت؛ تو كي هستي؟»
فرمود: «انا علي بن الحسين؛ من علي بن حسين هستم.» گفت: مگر علي بن حسين را خدا نكشت؟ (حالا ديگر بايد همه چيز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند!) فرمود:من برادري داشتم، نام او هم علي بود و مردم در كربلا او را كشتند. گفت: خير، خدا كشت. فرمود: البته كه قبض روح همه مردم به دست خداست، اما مردم او را كشتند. بعد ]ابن زياد[ گفت: «علي و علي» يعني چه؟! پدر تو اسم همه بچه هايش را علي گذاشته]است[ ؟! فرمود: پدر من به پدرش ارادت داشت و اين، تو هستي كه بايد از پدرت «زياد» ننگ داشته باشي...
اين، يكي از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق «جبرگرايي»- كه در دنيا جبر است و در عين جبر، عدل است؛ يعني بشر در اين جهان هيچ وظيفه اي براي تغيير و تبديل و تحول ندارد و آنچه هست. آن است كه بايد باشد وآنچه نيست، همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشي ندارد- مبارزه كردند. (5)
آن گريه ها كه مي كرد و يادآوري مي نمود، براي چه بود؟... مي خواست اين حادثه را زنده نگه دارد و مردم يادشان نرود كه چرا امام حسين(ع) قيام كرد و چه كساني او را كشتند. اين بود كه گاهي امام زياد گريه مي كرد؛
روزي يكي از خدمتگزارانش عرض كرد: آقا! آيا وقت آن نرسيده است كه شما از گريه باز ايستيد؟ فرمود: چه مي گويي؟! يعقوب يك يوسف بيشتر نداشت؛ قرآن عواطف او را اين طور تشريح مي كند: و ابيضت عيناء من الحزن (6) من در جلوي چشم خود هيجده يوسف را ديدم كه يكي يكي پس از ديگري بر زمين افتادند. (7)
ج) برخي از ويژگي هاي امام سجاد (ع)
وجود مقدس امام زين العابدين(ع) قهرمان معنويت است؛ يعني يكي از فلسفه هاي وجودي فردي مثل علي بن الحسين، اين است كه ]مظهر معنويت اسلام باشد[. انسان وقتي علي بن الحسين را مي بيند، آن خوفي كه از خدا دارد، آن نمازهايي كه واقعاً نيايش بود و واقعاً پرواز روح به سوي خدا بود... با خود مي گويد اين اسلام چيست؟(8)
2- پيك محبت و دوستي
زين العابدين (ع) پيك محبت بود. اين هم عجيب است: راه مي رفت، هر جايي كسي را مي ديد، هرجا غريبي را مي ديد، فقير و مستمندي را مي ديد... به او محبت مي كرد و به خانه خودش مي آورد... روزي يك عده جذامي را ديد (همه از جذامي فرار مي كنند...) از اينها دعوت كرد، اين را به خانه خود آورد. خانه زين العابدين، خانه مسكينان و يتيمان و بيچارگان بود.(9)
3- همسفر ناشناس
فرزند پيغمبر است. به حج مي رود. امتناع دارد كه با قافله اي حركت كند كه او را مي شناسند. مترصد است يك قافله اي از نقاط دور دست كه او را نمي شناسند، پيدا شود و غريب وار داخل آن شود. وارد يكي از اين قافله ها شد. از آنها خواست كه به من اجازه دهيد كه خدمت كنم. آنها هم پذيرفتند... در بين راه، مردي با اين قافله برخورد كرد كه امام را مي شناخت. تا امام را شناخت، رفت نزد آنها و گفت: اين كيست كه شما آورده ايد براي خدمت خودتان؟ گفتند: ما كه نمي شناسيم جواني است مدني ولي بسيار جوان خوبي است. گفت: بله، شما نمي شناسيد. اگر مي شناختيد، اين جور به او فرمان نمي داديد و او را در خدمت خودتان نمي گرفتيد! گفتند: مگر كيست؟ گفت: اين علي بن حسين بن علي بن ابيطالب، فرزند پيغمبر است. دويدند خودشان را به دست و پاي امام انداختند: آقا! اين، چه كاري بود شما كرديد؟!... شما بايد آقا باشيد و ما خدمتكار شما. فرمود:
«نه، من تجربه كرده ام، وقتي كه با قافله اي حركت مي كنم كه مرا مي شناسند، نمي گذارند من اهل قافله را خدمت كنم. لذا من مي خواهم با قافله اي حركت كنم كه مرا نمي شناسند، تا توفيق و سعادت خدمت به مسلمان و رفقا براي من پيدا شود.»(10)
4- عفو و بخشش بي همتا
هشام بن اسماعيل ]حاكم مدينه در زمان عبدالملك بن مروان[ در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود... به خاندان علي(ع) و مخصوصا امام علي بن الحسين زين العابدين(ع)، بيش از ديگران بدرفتاري كرده بود.
وليد ]پس از به قدرت رسيدن[ هشام را معزول ساخت و به جاي او عمربن عبدالعزيز، پسر عموي جوان خود را حاكم مدينه قرار داد. عمر براي باز شدن عقده دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان ]بن[ حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدي ديده يا شنيده، بيايد و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مي آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مي شد.
خود هشام بن اسماعيل بيش از همه نگران امام علي بن الحسين(ع) و علويين بود. با خود فكر مي كرد انتقام علي بن الحسين در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولي از آن طرف، امام به علويين فرمود: خوي ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد، انتقام بگيريم، بلكه برعكس، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم.
هنگامي كه امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مي آمد، رنگ در چهره هشام باقي نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مي كشيد؛ ولي برخلاف انتظار وي، امام طبق معمول- كه مسلماني به مسلماني مي رسد- با صداي بلند فرمود: «سلام عليكم» و با او مصافحه كرد و برحال او ترحم كرده، به او فرمود: «اگر كمكي از من ساخته است، حاضرم.»
پس از اين جريان، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند.(11)
قصيده فرزدق در مدح امام سجاد(ع)
در اين ميان، مردي ظاهر شد در سيماي پرهيزكاران، او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگي خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قيافه اي آرام و قدم هايي مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعيت با همه ازدحامي كه بود، همين كه او را ديدند، فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزديك ساخت. شاميان كه اين منظره را ديدند، و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشم هايشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكي از آنها از خود هشام پرسيد: «اين شخص كيست؟!» هشام با آنكه كاملا مي شناخت كه اين شخص، علي بن الحسين زين العابدين است، خود را به ناشناسي زد و گفت: «نمي شناسم.»
در همين وقت، همام بن غالب، معروف به «فرزدق»، شاعر زبردست و تواناي عرب، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش پيش از هر كس ديگر مي بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت: «لكن من او را مي شناسم.» و به معرفي ساده قناعت نكرد، بر روي بلندي ايستاده، قصيده اي غرا- كه از شاهكارهاي ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند، مي تواند چنان سخني ابداع شود- في البداهه سرود. در ضمن اشعارش چنين گفت:
«اين شخص كسي است كه تمام سنگريزه هاي سرزمين بطحاء او را مي شناسند، اين كعبه او را مي شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مي شناسد.
اين فرزند بهترين بندگان خداست. اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اينكه تو مي گويي او را نمي شناسم، زياني به او نمي رساند. اگر تو يك نفر فرضا نشناسي، عرب و عجم او را مي شناسد...»
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و بيان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمري فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» -بين مكه و مدينه- زنداني كردند...
علي بن الحسين(ع) مبلغي پول براي فرزدق فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براي خدا انشاد كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولي دريافت دارم.»
بار دوم علي بن الحسين آن پول را براي فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه: «خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصد، پاداش نيك خواهد داد. تو اگر اين كمك را بپذيري، به اجر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمي رساند.»(12) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت.(13)
ملا عبدالرحمن جامي (شاعر معروف)... قصيده معروف فرزدق را در مدح امام سجاد(ع) به فارسي به نظم آورده است. مي گويند خوابي نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او درعالم رؤيا پرسيدند: خداوند با تو چه كرد؟
جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح علي بن الحسين(ع) گفتم، آمرزيد. جامي خود اضافه مي كند و مي گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد، عجيب نيست.(14)
تحريفات مربوط به امام سجاد(ع)
موضوع ازدواج امام حسين(ع) با شهربانو دختر يزدگرد و تولد امام سجاد(ع) از شاهزاده خانمي ايراني و انتساب ائمه بعد از ايشان به خاندان سلطنتي ايران، بهانه اي به دست عده اي خيالباف يا مغرض داده است كه گرايش ايرانيان را به خاندان رسالت، نتيجه انتساب آنها به دودمان شاهان ساساني معرفي كنند... ما ضمن بيان مختصري، پوچي اين ادعا را روشن مي كنيم... هر مسلمان ايراني مي داند كه «شهربانو» مقام و موقعيتي بيشتر و بالاتر از مادران ساير ائمه اطهار -كه بعضي عرب و بعضي آفريقايي بودند- ندارد.
خامسا اگر از زاويه تاريخ بنگريم، اصل داستان شهربانو و ازدواج او با امام حسين(ع) و ولادت امام سجاد(ع) از شاهزاده اي ايراني مشكوك است... مورخين عصر حاضر عموما آن را بي اساس مي دانند.(15)
2-زين العابدين بيمار
يكي از حاضرين واقعه ]عاشورا[ شخص امام زين العابدين(ع) است. ايشان خودشان تمام جزئيات و همه قضايا را نقل كرده اند.
متأسفانه يك داستان جعلي و تحريفي درباره امام زين العابدين(ع) هست كه حاجي نوري نقل ]و انتقاد[ مي كند. مي گويند كه در روز عاشورا، در وقتي كه هيچ كسي براي اباعبدالله نماند، حضرت رفتند به خيمه امام زين العابدين براي خداحافظي؛ آن وقت حضرت امام زين العابدين(ع) فرمود: پدر جان! كار شما و اين مردم به كجا كشيد؟ (يعني اينها مي گويند اصلا تا آن وقت امام زين العابدين(ع) كاملا بي خبر بوده است!)
فرمود: پسرجان! به جنگ كشيد. عجب! جنگ واقع شد؟ بله، جنگ واقع شد. يكي يكي اصحاب را ياد كرد. ]امام حسين(ع)[ فرمودند: قتل.
اين، جعل و دروغ است. امام زين العابدين(ع) كه آنجا -العياذبالله- مريض و بي هوش نبود كه اصلا نفهمد چه گذشته است؛ حتي تاريخ مي نويسد: در همان حال امام حركت كرد، به عمه اش فرمود: عصاي من را با يك شمشير بياور...
پس بياييم توبه كنيم(16)
يك چيزي كه مخصوص ما ايراني هاست ]اين است كه مي گوييم[ «امام زين العابدين بيمار». شما در غير زبان فارسي در جاي ديگر اين كلمه «بيمار» را دنبال اسم امام زين العابدين نمي بينيد. مثلا در زبان عربي ايشان القاب زيادي دارند؛ «السجاد» يكي از القابشان است.
3-اربعين امام حسين(ع)
«آمدن اسرا به كربلا در اربعين و اينكه به دوراهي عراق و مدينه رسيدند، از نعمان بن بشير خواستند كه آنها را به كربلا ببرد، عبور اسرا از كربلا و ملاقات امام سجاد(ع) با جابر». افسانه است. آنچه در اربعين حقيقت دارد، زيارت جابر است.(17)
احاديث امام سجاد (ع)
امام رضا(ع) فرمود: علي بن الحسين زين العابدين(ع) مي گفت:
«نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر، دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب؛ زيرا آن كس كه از خاندان ما نيكوكاري كند، در حقيقت دو كار كرده: يكي اينكه مانند ديگران كار نيكي انجام داده، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است. آن كس هم كه گناه كند، دو گناه مرتكب شده يكي اينكه مانند ديگران كار بدي كرده، ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است.» (18)
2- ارزش انسان
از امام سجاد(ع) سؤال شد: چه كسي از همه مردم مهم تر است؟ فرمود:«آن كسي كه همه دنيا را با خويش برابر نداند.»
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مي شود كه اسلام ارزش جهان را پايين نياورده است،] بلكه[ ارزش انسان را بالا برده است.(19)
3- طلب طول عمر
عل بن الحسين(ع) مي فرمايد:
«خدايا! مرا عمر عطا كن مادام كه عمرم صرف طاعت شود. اگر بناست زندگي ام چراگاه شيطان گردد، مرا هرچه زودتر به سوي خود ببر.» (20)
پی نوشت :
1- مجموعه آثار، ج 1، ص 333، به نقل از بحارالانوار، ج 11، ص 25، باب مكارم اخلاق حضرت سجاد(ع).
2- مجموعه آثار، ج 3، ص .301
3- گفتارهاي معنوي، انتشارات صدرا، ص .125
4- مجموعه آثار، ج 17، ص .313
5- همان، ص .425
6- يوسف. 84
7- مجموعه آثار، ج 18، ص .34
8 و 9- همان ص .32
10- همان، ص .33
11- همان، ص .346
12- بحارالانوار، ج 11، ص .36
13- مجموعه آثار، ج 18، ص .270
14- همان، ج 3، ص .275
15- همان، ج 14، ص 116 و .122
16- همان، ج 17، ص .97
17- همان، ص 586
18- همان، ج 18، ص .441
19- همان، ج 16، ص .566
20- قيام و انقلاب مهدي(ع) از ديدگاه فلسفه تاريخ، ص .97
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}