اسطورهای از چین
راستگویی
مردی بود «آكرا-فو» نام كه هرگز دهان به گفتن حقیقت نمیگشود و سخن راست بر زبان نمیراند و همهی كارها و اندیشهها حتی طبیعیترین اعمال روزانهی خود را، كه كسی نمیتوانست كوچكترین ایرادی بر آنها بگیرد، از همه
نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
مردی بود «آكرا-فو» (1) نام كه هرگز دهان به گفتن حقیقت نمیگشود و سخن راست بر زبان نمیراند و همهی كارها و اندیشهها حتی طبیعیترین اعمال روزانهی خود را، كه كسی نمیتوانست كوچكترین ایرادی بر آنها بگیرد، از همه پنهان میداشت. زن این مرد از این طرز زندگی و رفتار شوی خود بسیار ناخشنود بود و بارها او را سرزنش میكرد و از این كار بازمی داشت. روزی زن به شوهر لاف زن خود گفت:
-ای مرد، روزی بودا بر تو خشم میگیرد و سخت تنبیهات میكند. آخر بودا چگونه میتواند ببیند كه تو دربارهی كوچكترین چیز هم دروغ میگویی؟
-زن، سوگند میخورم كه...
-سوگند مخور كه میدانم سوگندت نیز دروغ خواهد بود. تو روزی صدبار به من دروغ میگویی و حقیقت را از من پنهان میداری؛ بگو ببینم بامداد امروز در خانهی همسایه چه میكردی؟
-بامداد امروز را میگویی؟ من امروز صبح جایی نرفته بودم.
-به چشم خود دیدم كه از آن خانه بیرون میآمدی.
-آه، بلی، ممكن است. رفته بودم، اما صاحبخانه در خانه نبود.
-چه میگویی؟ او تا دم در تو را مشایعت كرد و پنج دقیقهای در آنجا ایستاد و با تو حرف زد.
-خودش نبود، مادرش بود.
-مگر مادر او یك جفت سبیل از بناگوش در رفته و صدایی گرفته و دورگه دارد؟ بپذیر كه میخواستی دیدار خود را با همسایه از من پنهان كنی. اما منظورت از این دیدار چه بود؟ آیا به احوال پرسی عموی او رفته بودی؟
-آری، حالش خوب شده.
-اما یك ساعت پیش خبر مرگش را دادند.
-دروغ گفتهاند.
-من از خانه بیرون رفتم و در مراسم كفن و دفن او به بستگانش كمك كردم.
-آه! بلی، یادم آمد. من به خانهی همسایه رفته بودم تا از او بپرسم عمویشان را كی به خاك میسپارند.
-تو مرا احمق و نفهم میپنداری، اما من احمق نیستم چه طور میخواستی خبر به خاك سپردن كسی را بگیری كه هنوز نمرده است؟
-آخر او مدتهاست بیمار و بستری است.
-نه، این گفتهی تو هم درست نیست؛ زیرا دیشب او با خوشی و شادمانی با سگ تو بازی میكرد و اگر زیر درشكه نمیرفت...
-آری، من ناظر این تصادف بودم.
-چگونه چنین چیزی ممكن است؟ مگر تو در آن موقع به خانهی ییلاقی ما نرفته بودی؟
-می خواستم به آنجا بروم، اما درشكه پیدا نكردم.
-چه طور توانستی به آنجا نرفته، سبدی میوه برایم بیاوری؟
-آنها را از بازار خریدم.
-امروز كه بازار تعطیل بود.
-آه، منظورم میوه فروشی بود.
-از كدام میوه فروشی خریدی؟
-از همان میوه فروشی كه همیشه از او خرید میكنم.
-او كه هشت روز است دكانش را فروخته و رفته است.
-می دانم كه او دكانش را فروخته، منظورم خود او نیست دكانش بود و من از صاحب تازهی دكان میوه خریدم.
-دكان او را ریش تراشی خریده است نه میوه فروشی.
-من آنجا رفتم كه بدهم ریشم را بتراشد.
-اما چه شد كه ریشت را نتراشیده از آنجا بیرون آمدی.
-چون فكر كردم تا نوبت من برسد باید مدتی صبر كنم و چون كار بسیار داشتم، از آنجا بیرون آمدم و با خود گفتم روز دیگری میروم و ریشم را میتراشم.
-ای مرد، چرا اینقدر دروغ میگویی؟ خوب حالا بگو ببینم چه در جیب داری؟
-دسته كلید است.
-مگر دسته كلید از كرباس سفید است؟ این كه دستمال است.
-درست است، من دسته كلیدم را در دستمال نهادهام.
-بیا دسته كلیدت اینجاست. من یك دقیقه پیش آنها را پیدا كردم.
-آه! راست میگویی، من دیروز آنها را روی میز جا گذاشتم.
-اما این دسته كلید چهار روز بود كه در جیب من بود و من یادم میرفت آن را به تو بدهم. مرد میترسم خداوند به سزای این همه دروغ كه میگویی سخت مجازاتت كند. خدا كند كه این تنبیه بسیار سخت نباشد.
چند روزی گذشت و دروغهای مرد تكرار نشد؛ زیرا او چندان دروغ گوناگون و بیشمار میبافت كه هرگز دروغی را دوبار باز نمیگفت. او همچنان دروغ میگفت و زنش از این طرز زندگی سخت پریشان شده، به جان آمده بود.
روزی آكرا- فو به خانه آمد و چشمش به نان مربایی بزرگی در روی میز افتاد كه زنش تازه آن را پخته بود. او نتوانست جلوی شكم خود را بگیرد و شتابان مقداری از آن را برداشت و در دهان نهاد. لیكن هنوز آن را فرو نداده بود كه زنش فرا رسید و از او پرسید:«صبح امروز از خانه بیرون رفتی؟»
شوهر كه دهانش پر بود و نمیتوانست آن را باز كند با سر اشاره كرد: «نه»
-چه طور نه؟ زن خدمتكار تو را روی پل دیده است.
آكرا-فو با همهی علاقه و آرزویی كه به جواب دادن و دروغ گفتن داشت، نتوانست دهانش را باز كند و سخنی بگوید؛ زیرا نان مربایی بسیار داغ بود و او نمیتوانست طوری آن را فرو دهد كه زنش متوجه آن نشود.
زن به تعجب در شوهر نگاه كرد و گفت: «مگر چه شده است؟ چرا جواب مرا نمیدهی؟ مگر نمیتوانی حرف بزنی؟ چرا دستت را جلوی دهنت گرفتهای؟ آیا چیزی خوردهای؟ از این نان مربایی خوردهای؟»
آكرا-فو كه نمیتوانست دست از دروغ گفتن بردارد با سرش اشاره كرد: «نه»
-پس این كه در دهان داری چیست؟ دهانت را باز كن ببینم چرا نمیتوانی آن را باز كنی؟ چرا؟ حتی نمیتوانی دندانهایت را به هم بفشاری؟ مگر دندانت پیله كرده یا آروارهات لق شده و یا لثهی دندانت چرك كرده است؟
آكرا-فو سخت پریشان و دست پاچه شده بود؛ زیرا نه میتوانست دهان بگشاید و دروغی ببافد و نه میتوانست به دروغ گویی خود اعتراف كند.
زن آكرا- فو تردید و پریشانی او را دریافت، لیكن چنین وانمود كرد كه چیزی نفهمیده و یقین پیدا كرده است كه دندان شوهرش پیله كرده است. پس زن خدمتكار را پیش خواند و گفت: «زود، زود بدو و پزشكی بیاور. شوهرم سخت بیمار است. عمل جراحی لازم دارد.»
به شنیدن عمل جراحی آكرا-فو پریشانتر شد و رنگ رویش را باخت. كوشش و تلاش بسیار كرد تا نان مربایی را فرو دهد. لیكن گلوی به هم فشردهاش آرزوی او را برنیاورد و نان مربایی یك پارچه در گلویش وارد شد، ولی از آن پایین نرفت.
نفس آكرا- فو گرفت و رنگش كبود شد و به خفقان افتاد و بیحال شد و به دم مرگ رفت.
خوشبختانه در این دم خدمتكارْ پزشك را آورد. پزشك قضیه را فهمید و انگشت در گلوی او فرو كرد و راه نفس آكرا-فو را درست در همان زمان كه میخواست دم آخر را برآورد باز كرد.
از آن پس آكرا-فو دست از دروغ گفتن برداشت و مردی چنان راستگو شد كه گاهی زنش ناچار میشد از او خواهش كند، این حرف را به كسی نگوید چون هر راستی را نباید به همه گفت.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}