اسطورهای از چین
سه نادانی
در یكی از بخشهای دورافتادهی كشور چین، در دل یكی از جنگلهای اسرارآمیز، كه پرستشگاهی از سنگهای خارا، آراسته به تندیسهایی غول آسا، در میان درختان سر به فلك كشیدهی آن نهان شده بود، پرندهی زیبا پر و بالی به سر
نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
در یكی از بخشهای دورافتادهی كشور چین، در دل یكی از جنگلهای اسرارآمیز، كه پرستشگاهی از سنگهای خارا، آراسته به تندیسهایی غول آسا، در میان درختان سر به فلك كشیدهی آن نهان شده بود، پرندهی زیبا پر و بالی به سر میبرد كه او را طاووس بزرگ میخواندند.
در پرتو خورشید نیم روز، آن گاه كه طاووس بزرگ سر برمی افراشت و سینه جلو میداد و با گامهایی آرام و پر كبر و ناز در چمنزار میخرامید، دم بلندش چون چتری پر نقش و نگار بر سرش باز میشد و چنان به زیبایی و شكوه میدرخشید كه منظرهای خیره كنندهتر و زیباتر از آن در جهان نمیشد پنداشت. لااقل به گمان پانصد طاووس مادهی زیبا كه ملازمان و فرمانبران او بودند، چیزی گوشنوازتر از آوای كوتاه او، كه هر روز صد بار در باد و روشنایی و تاریكی به گوش میرسید و میگفت «لئو» نبود.
لئو هم فرمان و هم درود طاووس بود. چون این بانگ برمی خاست خادمان سر خم میكردند و به یكدیگر تنه میزدند و بال و پر زیبا و درخشان نیلی و خاكستری رنگشان را به هم میچسبانیدند، و از هرجا كه سرورشان میگذشت دیواری متحرك و نغمه خوان در برابرش میكشیدند. دیگر پرندگان جنگل نیز به بانگ شاهانهی طاووس به آنجا میشتافتند و بر شاخههای بلند درختان مینشستند و چتر باشكوه طاووس بزرگ را تماشا میكردند. با هر گامی كه طاووس برمیداشت، از هر سو ریزهخوانیها و جیك جیكهای تحسین و اعجاب به آسمان برمی خاست:
-چه تاج زیبایی دارد!
-چشمان زبرجدین دم او امروز رخشانتر از هر روز میدرخشد.
-چه راه رفتن باشكوهی دارد! بیجا نیست كه مرغ خدایان شده است.
طاووسهای ماده از دیدن زیبایی و شكوه طاووس بزرگ، گردنهای زیبایشان را خم میكردند و در گوش یكدیگر به نجوا میگفتند: «به راستی زیباست.»
طاووس بزرگ زندگی خوش و خرمی داشت. طبیعت دم به دم گل به پایش میریخت و فضای اقامتگاه او را به عطرهای دل آویز میآكند و میكوشید تا محیط را مناسب شكوه و زیبایی او بیاراید. آبگیر آیینه خود را صیقلی میكرد تا زیبایی و لطف او را به هنگام خم شدن و آب خوردن بهتر نشان دهد. لیكن روزی مرغی لاجوردین بر آن جنگل میگذشت و آرامش طاووس بزرگ را برهم زد.
پرندهی آبی، پرندهای كوچك بود كه به هوس گردش و ماجراجویی آشیان خود را ترك گفته، سر به كوه و بیابان و دشت و جنگل نهاده بود. به هر میوهای میرسید، نوكی به آن میزد و با پروازهای دیوانهوار خود نغمه سرایان ترسوی جنگلها و مرغان روستا را به وحشت و هَراس میانداخت. شب بر بام كاخها یا در میان نیزارها و جگنهای دریاچهها و آبگیرها مینشست و دمی میآسود و بال و پر لاجوردینش را با پرتو خورشید میشست.
بامدادی را كه پرندهی آبی به جنگل طاووس بزرگ پا نهاد، باید روز بدبختی طاووس بزرگ و طاووسان زیر فرمانش نامید.
در این دم، طاووس بزرگ با دم بلند خود كه چون دنبالهی دامن شاهان بر زمین كشیده میشد، از پلههای مرمرین پرستشگاه بالا رفت و در میان زمزمههای اعجاب و تحسین پانصد طاووس كه همه یكجا گرد آمده بودند بانگ برداشت: «لئو، لئو، لئـ.. لیكن حرف آخر در گلوی طاووس خشكید و بیرون نیامد. پرندهی آبی در گوشهای نشسته بود و بیاعتنا به او بال و پرش را پاك میكرد.
-لئو...
باز هم آوازی از گلوی طاووس بزرگ برنیامد. پرندهی آبی هم چنان با منقار خود پرهای سینه و پشتش را پاك میكرد، و اندك توجهی به آنچه در نزدیكی او میگذشت نداشت. معلوم بود به آرایش خود بیش از هر چیز علاقه دارد.
طاووس بزرگ باز هم كوشید تا بانگ هر روزی را از سینه بیرون آورد، لیكن این بار نیز موفق نشد. پانصد طاووس كه در اطراف او به ادب ایستاده بودند با نگرانی و پریشانی بسیار به هم دیگر نگاه كردند. آنگاه شاه طاووسان دنبالهی دامنش را جمع كرد و آن را چون چتری باشكوه بر سرش گشود. پرندهی آبی سر و صدایی شنید و دَمی دست از آرایش خود برداشت و نگاهی به طاووس بزرگ انداخت. لیكن فقط یك نگاه و دوباره به آرایش خود پرداخت.
رفتار او بسیار بیادبانه و توهین آمیز بود. همهی پرندگان جنگل بانگ اعتراض برآوردند و شاه مرغان با غرور و خشم بسیار به پرندهی آبی نزدیك شد و با صدایی خشن بانگ بر وی زد كه «ای مسافر گستاخ و بیآزرم، بگو كیستی؟ آیا بدی و زشتی رفتارت را درنمی یابی؟ بدان كه گستاخی تو بخشیدنی نیست و بیاعتنایی تو به زیبایی و شكوه من ممكن است به مرگت بینجامد. مگر نمیدانی كه مرا «طاووس بزرگ» میخوانند؟»
پرندهی آبی این سخن را با خونسردی و آرامش بسیار شنید و پرهایش را به استادی پریشان كرد و گفت: «آری، میبینم كه قدی رعنا و بالایی بلند داری و من این را هرگز فراموش نخواهم كرد؛ زیرا حافظهای بسیار نیرومند دارم. اما بزرگی تو به من چه مربوط است. من پرندهی ابی نام دارم.»
لحن قاطع و گفتار پرندهی آبی بر طاووس، كه به تسلیم و فرمان بری آمیخته به تحسین و اعجاب طاووسان زیر فرمانش خو گرفته بود، گران آمد و گفت: «اما...»
پرندهی آبی سلانه سلانه و با بیاعتنایی بسیار پیش آمد و سخن طاووس بزرگ را برید و گفت: «اما ندارد. من پرندهی ابی یعنی كمیابترین و گرانبهاترین پرندهی جهانم. اما شما طاووسید و من مانند شما در سفرهای خود بسیار دیدهام.»
طاووس بزرگ پس از كوشش بسیار توانست دهان باز كند و بگوید: «اما من شاهم و پانصد طاووس در دربارم خدمت میكنند و در كشورم...»
پرندهی آبی به شوخ چشمی و زیركی بسیار گفت: «بلی، كشور شما بزرگ است؛ به بزرگی یك دستمال، اما پانصد طاووس دربار شما همه عقل غاز دارند. سلطنت در میان دیوارهای معبدی كهنه و كنار یك وجب آب بوگرفته و بیشهای غم انگیز و كوچك، بر گروهی از زنان بیخرد چه دل خوشی دارد؟ آه، آه، چه سرنوشت دردناكی دارید! شما با این افتخارات میخواهید مرا به تعظیم و تكریم خود وادارید؟ شما به من فخر میفروشید كه همهی آسمان آبی بر پاهایم جمع شده و در آن تا جایی كه هوس كنم بلند میشوم، و همهی خوابها و كابوسهای بشری را پشت سر خود مینهم؟ای طاووس حقیر، بدان كه من جز به راستی سخنی نمیگویم. چترت را ببند و بر من كبر مفروش كه از دیدن آن خیره نمیشوم.»
خون طاووس بزرگ از شنیدن این سخن از غیرت و خشم جوشید و نفس در سینهاش بند آمد. نگاهی به گرداگرد خود كرد. گفتی میخواست سایهی درختان كهنسال و پرستشگاه رؤیاپرور و شفافی آب و گروه سر به فرمان ماده طاووسان زیبا را به یاری خود بخواند تا نگذارند مرغی چنان حقیر غرور او را بشكند. سپس چشم به پرندهی آبی كه بالهای درخشان و آسمانی رنگ خود را با بیاعتنایی و تحقیر تكان میداد و میخواست از آنجا بپرد و برود، دوخت و خواست چیزی بگوید كه پرندهی آبی گفت: «شب بخیر. فرمانروایی بر یك وجب خاك و سروری بر پانصد ماده طاووس احمق ارزانی تو باد. من به سرزمینهای دور، به سوی شگفتیها و ماجراهای سحرآمیز و پیروزی میروم.»
پرندهی آبی پس از گفتن این سخن بالهایش را گشود و به پرواز درآمد. طاووس بزرگ نیز بالهایش را گشود و در پی آن راهنمای رخشان بال و پر به فضا برخاست. چندان در آسمان اوج گرفت كه در زیر پای او، جنگل و معبد هزار ساله چون لكهها و خالهایی سبز و خاكستری مینمود. ماده طاووسان پس از رفتن طاووس بزرگ غوغایی به راه انداختند، چندان كه صدای آنها به گوش طاووس بزرگ هم میرسید.
پرندهی آبی، همهی روز را بیآنكه در جایی توقف كند و دمی بیاساید، بر فراز دشتها و جنگلها در پرواز بود و فقط گاهی پایینتر پرواز میكرد تا كشتزاری سبز و خرم و یا پرستشگاهی پرشكوه را از نزدیك ببیند. طاووس بزرگ كه در پی او پرواز میكرد سخت خسته شده، نفسش بند آمده بود؛ زیرا او عادت به پرواز بلند و طولانی نداشت. لیكن بیآنكه شكوهای بكند، به كشش نیروی مقاومت ناپذیر كنجكاوی، كه امكان درك و احساس خستگی را از او گرفته بود، همچنان پیش میرفت.
چون شب فرا رسید، پرندهی آبی از سرعت پرواز خود كاست. در زیر بالهای او شهری بزرگ با پشت بامهایی رنگارنگ گسترده شده بود.
طاووس بزرگ خود را به راهنمای خویش رسانید و از وی پرسید: «در اینجا توقف میكنیم؟»
پرندهی آبی به خونسردی و بیاعتنایی جواب داد: «تو هر كاری میخواهی بكن. من بر ناودان مسی این ایوان زرنگار مینشینم. آنجا برای من پناهگاهی شایسته است.»
پرندهی آبی رفت و بر آن ناودان نشست. لیكن طاووس بزرگ جرئت نكرد در همان جایی كه راهنمای مغرورش نشسته بود فرود آید. او رفت و بر نردهی پنجرهای كه به ایوانی باز میشد جای گرفت.
این پنجره به خوابگاه ملكهای باز میشود. ملكه در آن روزها از خستگی و دلتنگی در بستر بیماری افتاده بود. او در بستر خود بیحال و بیتاب و توش افتاده بود و تقریباً از آنچه در اطراف او روی میداد چیزی نمیفهمید. گروهی از پزشكان بر بالین ملكه گرد آمده بودند و دربارهی بیماری او مشاوره میكردند. ملكه آهسته گفت: «قلبم میگیرد.»
راست هم میگفت، زیرا صف پزشكان دانشمند راه هوا را بر او بسته بود.
پزشكان با یكدیگر گفتند: «میگوید نفسم میگیرد، پس ریههایش آسیب دیدهاند». و همه با وقار و متانت بسیار سر را به تصدیق و تأیید این سخن تكان دادند.
در همین دم بود كه طاووس بزرگ بر لبهی پنجره نشست.
از برخورد بالهای طاووس بزرگ بر شیشههای پنجره صدایی برخاست و ملكه چشم باز كرد، و در پرتو سیم فام نیم رخ پرندهی زیبا را با كاكل و دم با شكوهش دید. در این دم، طاووس بزرگ منقار گشود و بانگ زد: لئو و آنگاه دم خود را چون چتری زیبا بر بالای سر خود گشود.
ملكه در بستر خود برخاست و نشست و گفت: «آن چیست؟» و با انگشت به سوی پنجره اشاره كرد و پزشكان را، كه از این سخن در شگفت انداخته بود، متوجه پنجره كرد.
پزشكان پس از آنكه دمی چند به اشارهی چشم و ابرو با یكدیگر شور كردند گفتند:
-علیا حضرتا، چون مسلم است كه این جانور بال و پر و منقاری دارد، به نظر ما شاید مرغی باشد.
ملكه كه دیدگانش از حیرت میدرخشیدند گفت: «اما چگونه ممكن است او بر ایوان من بنشیند؟»
یكی از پزشكان گفت: «بلی شاید بر آنجا نشسته است». و همهی پزشكان این توضیح خردمندانه را با تكان دادن سر تأیید كردند.
ملكه گفت: «پنجره را بگشایید و او را پیش من بیاورید. من او را میخواهم.»
همهی ندیمان و خدمتكاران و درباریان و حتی پزشكان موقر به طرف پنجره شتافتند. لیكن طاووس بزرگ از هیاهو و فریاد آنان ترسید و به هوا برخاست و از آنجا دور شد.
ملكه گفت: «آه! چه مردان بیشعور و ابلهی هستید. من در نتیجهی نادانی و بیشعوری شما یگانه مایهی تسلی و درمان دردم را از دست دادم؛ زیرا احساس میكنم كه این مرغ سحرآمیز میتوانست حال مرا بهبود بخشد. آهای نگهبانها، بروید و به شاه بگویید پیش من بیاید و دستور دهد این پزشكان ابله را تیرباران كنند. باید همه جای كشور را بگردند و این مرغ را پیدا كنند و پیش من بیاورند. من آن پرنده را میخواهم.»
نگهبانان برای انجام دادن فرمان ملكه به بیرون شتافتند و شاه بر بالین ملكه حاضر شد. ملكه آه از دل بر كشید و گریه كنان گفت: «ای فرزند محبوب آسمان و مایهی فخر و شرف سراسر جهان، ای گیاه سحرآمیز كه از كف دست بودا روییدهای، میدانی چه غم گرانی به دل دارم؟ درست در همان دم كه چشمم به درمان كنندهی دردهایم افتاد، سر و صدای آدمهای احمق ما او را ترسانید و از اینجا فراری داد. دریغ! آیا سزاست كه نادانی و ابلهی پزشكان دربار، مرا تا جاودان از سعادت دیدار چهرهی باشكوه شما محروم كند؟»
شاه نیز سخت غمگین و افسرده خاطر شد و اشك چشمانش را به اشك دیدگان ملكه درآمیخت و به اندیشه فرو رفت. سپس سر برداشت و گفت: «بانوی من، آرام بگیرید. اگر لازم شود كه همهی گنجهایم را صرف كنم و همهی زندانهایم را پر كنم، این پرندهی شفابخش را پیدا میكنم و پیش تو میآورم. تو خود خوب میدانی كه من تو را بیش از سلطنت خود دوست میدارم.»
شاه پس از گفتن این سخنان با هیجان و خشم بسیار از اتاق ملكه بیرون آمد تا فرمان به جست و جو و پیدا كردن طاووس بزرگ دهد.
همان روز گروههایی از سربازان به همه جای كشور گسیل شدند تا سوراخ همهی تخته سنگها و حیاط همهی خانهها را بگردند و زیر همهی بوتهها و روی همهی درختان را جست و جو كنند. گذشته از این، در همهی شهرها و دهكدهها جار زدند كه هر كس طاووس بزرگ یا پناهگاه او را نشان دهد جایزهای بزرگ از دست شاه خواهد گرفت، و هركس كوچكترین اطلاعی از او داشته باشد و آن را به شاه و وزیرانش خبر ندهد سخت سیاست خواهد شد.
طولی نكشید كه ازدحامی بزرگ در اتاقهای انتظار كاخ سلطنتی پدید آمد. همه به آنجا شتافته بودند و مدعی بودند كه طاووس را دیده و یا دربارهاش چیزی شنیدهاند. میگفتند فلان جاست یا در فلان محل پنهان شده است. هرگز پرندهای از چنین موهبتی برخوردار نشده بود كه در آنِ واحد در همه جا باشد. لیكن چون دربارهی گفتهها و ادعاهای آنان تحقیق كردند دریافتند كه یكی لكلكی، دیگری خروسی، و سومی اردكی را به جای طاووس گرفته است. چندان كه جارچیان ناگزیر شدند جار بزنند كه هر كس خبر نادرستی از طاووس بیاورد سرش بر دار خواهد رفت. بدین تدبیر سرسراها و سراهای انتظار دربار سلطنتی خالی شد. دیگر كسی پیدا نمیشد بگوید كه به عمر خویش پرندهای را دیده است. چندان كه طاووس بزرگ میتوانست ساعتها در میدان شاهی در برابر همه بگردد و كسی جرئت سر برداشتن و نگاه كردن به او را پیدا نكند.
زمان بدین سان میگذشت و ملكه در برابر چشمان اندوهگین شاه روز به روز ناتوانتر و نزارتر میشد تا اینكه روزی پیرزنی روستایی، كه گذشت سالها پشت او را دو تا كرده بود، به كاخ آمد و ادعا كرد كه از طاووس بزرگ خبر آورده است.
به شنیدن این خبر هیجانی عجیب در دربار پدید آمد. وزیران، درباریان، كارگزاران و حتی آشپزهای حقیر نیز برای دیدن او به طرف سرای شاه شتافتند. همه حرف میزدند، همه داد و فریاد میكردند و چنان هیاهویی به راه انداخته بودند كه شاه نخست پنداشت عصیانی روی داده است.
پیرزن روستایی را بیدرنگ به حضور شاه آوردند. او تقریباً كور و كر و نیمه لال بود.
شاه رو به پیرزن كرد و گفت:«مادر پیش از آنكه گوش به سخنت بدهم، از راه دلسوزی و ترحم، آگاهت میكنم كه هرگاه خبر بیپایه و غلطی آورده باشی بیدرنگ به دار آویخته خواهی شد. اكنون بگو ببینم با چه دل و جرئتی قدم در اینجا گذاشتهای؟ هیچ پیش خود نیندیشیدهای كه به احتمال بسیار با مرگ روبه رو خواهی شد؟ زیرا وضع جسمانی شما نشان میدهد كه نمیتوانید طاووس بزرگ را دیده باشید.»
پیرزن به صدایی كه به دشواری شنیده میشد گفت: «ای شاه مهربان و روشنایی جهان، مرا دامادم به اینجا فرستاده است تا آنچه میدانم به عرض برسانم. چون او یقین داشت كه شاه مرا غرق در سیم و زر میكند و از این گنج سهمی نیز به او میرسد. من هم به این خیال به اینجا آمدهام. به هر حال مدتی دراز از عمرم باقی نمانده است و ترسی از مرگ ندارم.»
ملكه گفت: «خوب، خوب، دربارهی طاووس بزرگ چه میدانی؟»
پیرزن كه برای شنیدن سخن ملكه دست به گوش نهاده بود گفت:«آه! طاووس بزرگ؟»
بله، شما او را دیدهاید؟ كجاست؟
-من او را ندیدهام.
-پس شنیدهاید كه كجاست؟
-نه، ابداً.
ملكه به شنیدن این پاسخها با خشم و ناراحتی بسیار دست به هم سود و شاه بانگی سهمگین بر پیرزن زد كه «پیرزن، بدان كه هرگاه قصد ریشخند كردن ما را داشته باشی به سختی شكنجه خواهی شد.»
پیرزن در برابر شاه و ملكه بر خاك افتاد و گفت: «ای پسر بودا، نه، نه، من طاووس بزرگ را دیدهام و نه از جای او خبر دارم، تنها این را میدانم كه او همراه پرندهی آبی است.»
شاه به حیرت بسیار گفت: «پرندهی آبی چیست؟»
پیرزن گفت: «پرندهی آبی پرندهای است آبی رنگ...»
ملكه به نومیدی گریست و گفت: «شاها میبینید كه این زن دیوانه است.»
شاه به سختی خشم خود را فرو خورد و خودداری كرد و گفت:«پرندهی آبی كجاست؟»
-ای پرتو بیپایان، من بیش از آنچه گفتم چیزی نمیدانم.
شاه و ملكه نگاهی با هم رد و بدل كردند. آشكار بود كه پیرزن راست میگفت.
شاه گفت: «تو از كجا و چگونه فهمیدی كه طاووس بزرگ همراه پرندهی آبی است؟»
پیرزن گفت: «این را همهی ساكنان شهر میگویند و حتی ساكنان ده ما نیز از آن خبر دارند.»
شاه دوباره پرسید: «پس چه شده است كه من اكنون و برای نخستین بار نام پرندهی آبی را میشنوم؟»
-زیرا جارچیان از آن نامی به میان نیاوردهاند.
ملكه كه نور امیدی در دیدگانش درخشیدن گرفته بود گفت: «شاها، پیرزن راست میگوید. باید دربارهی پرندهی آبی جار بزنند.»
یكی از ندیمان ملكه به ادب پا پیش نهاد و گفت: «اگر چنین باشد به اطلاع میرسانم كه پرندهی آبی از اینجا چندان دور نیست. او در آنجا، روی ناودان مسین نشسته است.»
همهی حاضران مجلس به طرف ناودان نگریستند و دیدند كه پرندهی آبی در آنجا نشسته، سینه جلو داده است و راه میرود و پشههایی را كه از كنارش میگذرند میگیرد و فرو میبلعد؟
شاه اشارهای به فرمانده كمان داران خود كرد. فرمانده كمانداران در پای شاه به خاك افتاد و گفت: «ای پرتو خدا. اجازت فرمایید كه گرفتن این مرغ و همراهش به عهدهی من محول شود. قول میدهم كه این وظیفه را با پیروزی به انجام رسانم. لیكن پاداش این خدمت چه خواهد بود؟»
شاه به وقار و بزرگواری بسیار جواب داد: «هرچه بخواهی.»
-قربان در این صورت من از دختر شما، شه دخت «مهتاب»، خواستگاری میكنم.
ملكه به شنیدن این سخن از حیرت برجای خود خشك شد و گفت: «چه میگویی؟»
لیكن شاه به او اشاره كرد كه خاموش و آرام باشد و به فرماندهی كمانداران گفت:
-قبول دارم. تو پرندهای را كه ملكه میخواهد بگیر و در دست وی بگذار، من هم دست دخترم را در دست تو میگذارم.
كماندار با دلی شاد و خندان در برابر شاه و ملكه سر فرود آورد و بیرون رفت. پس از بیرون رفتن او درباریان مدتی دربارهی قولی كه شاه به او داده بود به بحث و تفسیر و تعبیر پرداختند، و طبیعتاً فراموش كردند كه پاداشی به پیرزن روستایی بدهند. لیكن پیرزن كه عمر بسیار كرده و تجارب فراوان اندوخته بود، سپاس خدا را به جا آورد و سخت شادمان بود كه سر بر سر این كار نباخته است. فقط دامادش از این پیش آمد دلتنگ بود، لیكن او نیز جرئت نداشت در این باره چیزی به كسی بگوید.
فرماندهی كمانداران پس از بیرون آمدن از سرای پادشاهی با خود اندیشید كه باید این دو پرنده را با هم به دام اندازد و هرگاه به گرفتن پرندهی آبی توفیق یابد، طاووس بزرگ را نیز، كه شاید در پشت بام كاخ پنهان بود، به چنگ میآورد. پس باید نخست طرحی برای گرفتار كردن پرندهی آبی بریزد و چون او از طایفهی گنجشكان بود بایستی نخست از شكم پرستی او استفاده كند. فرماندهی كمانداران با خود گفت: «اكنون میروم و عسل بر شاخههای این درخت میمالم و بر شاخههای آن دامی بزرگ میگسترم تا با كوچكترین حركت بالِ پرندهی شكم پرست، دام بر سرش فرود آید.»
كماندار طرح خود را به كار بست و چون شب فراز آمد در كمین نشست. پرندهی آبی كه بر ناودان كاخ، خانه ساخته بود و جز به پاك كردن پرهای خود به چیزی نمیاندیشید متوجه دام نشد. طاووس بزرگ نیز كه جز پرندهی آبی به چیزی نمینگریست دام را ندید. بوی عسل پرندهی آبی را جلب كرد و به سوی دام كشانید. طاووس بزرگ نیز كه از كارهای او تقلید میكرد در پی او رفت. لیكن سنگینی دم دراز و زیبایش دام را بر سر او فرود آورد و پرندهی آبی كه كوچكتر و چالاكتر بود از دام گریخت.
كماندار به سوی دام شتافت و گفت: «آه، فقط یكی از دو پرنده به دامم افتاده است. اما جای تأسف بسیار نیست؛ زیرا بهترین آنها در دام افتاده است. سرانجام، به آرزوی خود رسیدم و داماد شاه شدم.»
طاووس بزرگ به لحنی غمگین به فرماندهی كمانداران گفت: «ای كمان دار پاك دل و مهربان، بیا و مرا آزاد كن. در اینجا جز من و تو كسی نیست و كسی از گرفتار شدن من خبر ندارد. هرگاه تو رشتههای این دام را با خنجر خود پاره كنی، من آزاد میشوم و به جنگل محبوب خود، به حیاط معبد قدیمی و آب گیری كه در پرتو آفتاب چون آیینهای زرین میدرخشد و پیش یاران زیبا و آشتی جوی خود بازمیگردم...»
كماندار سخن او را برید و گفت: «به، بهبه، ای مرغ زیبا پر و بال، پنداشتی كه من این همه رنج و سختی را فقط از این رو بر خود هموار كردهام كه تو را بگیرم و دوباره رهایت كنم؟»
طاووس گفت: «بیا پاداشی از من بگیر و رهایم كن. من از جای كوه زر خبر دارم، هرگاه مرا رها كنی آن را به تو نشان میدهم و تو بدین ترتیب از شاه نیز توانگرتر میشوی. بیا تا تو را به سوی آن كوه رهنمون شوم و بهای آزادی خود را بپردازم. در آنجا زر بر زمین ریخته است و تو كاری جز این نخواهی داشت كه خم شوی و آنها را جمع كنی.»
كماندار رشتههای دام را سختتر به دور طاووس پیچید و گف:«ای مرغ زیبای پرگو، بیش از این درفشانی و چرب زبانی و گزاف گویی مكن كه با این وعدهها مرا نتوانی فریفت. من داماد شاه خواهم شد و فردا با شه دخت مهتاب عروسی خواهم كرد. كوه زر ارزانی تو باد. من به مقام و شرفی كه در انتظارم است بیش از كوه زر تو ارج مینهم.»
طاووس بزرگ هرچه از این سخنان به كماندار گفت و دورنمای توانگری و بینیازی را به صورتی هرچه فریباتر در برابر او مجسم ساخت در كماندار مؤثر نیفتاد.
سرانجام، فرماندهی كمانداران طاووس بزرگ را در قفسی انداخت و همهی شب را در كنار آن بیدار ماند و به نگهبانی ایستاد.
فردا چون سپیده دمید فرماندهی كمانداران قفس را به دست گرفت و شاد و خرامان پیش ملكه و شاه شتافت. چون به حضور آنان بار یافت قفس مرغ را بر زمین نهاد و سجده كرد.
ملكه از دیدن طاووس بزرگ فریادی از شادی و خوشحالی بر كشید و شاه نیز از شادمانی ملكه غرق سرور و خرمی شد. آنگاه به فرماندهی كمانداران گفت:
-آفرین! تو خدمتگزاری شایسته و چاكری لایق هستی. برو به گنجور من بگو تا از امروز وظیفهات را دوچندان كند.
فرماندهی كمانداران كه هم چنان زانو بر زمین نهاده بود گفت: «اما قربان، شما شه دخت مهتاب را به من وعده فرمودهاید».
شاه چون این سخن را از فرماندهی كمانداران شنید، قاه قاه خندید و ملكه به تحقیر در آن مرد خوش باور نگریست. آنگاه شاه ابرو درهم كشید و قیافهای جدی به خود گرفت و گفت:
-كماندار دلیر، الحق كه بسیار ساده دل و نادانی. باور كردی كه من دختر خود را به كمانداری ناچیز میدهم؟ راستی كه حرف تو آدم را به خنده میاندازد. اما به هوش باش و در خندانیدن ما اصرار مورز؛ زیرا ممكن است این كار برای تو بسیار گران تمام شود.
كمان دار كه از ترس و وحشت و ناكامی بر خود میلرزید، سخن شاه را شنید و دم برنیاورد. شاه چنین ادامه داد: «راستی! من به تو چه وعده كرده بودم؟ گفته بودم كه دست دخترم را در دست تو مینهم. بسیار خوب، من به قول خود وفا میكنم و دست دخترم را در دست تو مینهم تا او را پیش چانگ شاه كه دخترم نامزد اوست ببری. امیدوارم كه از لطف و توجه ما خشنود باشی. اكنون از اینجا برو و بیش از این سرم را درد میاور.»
فرماندهی كمانداران دریافت كه چارهای جز دور شدن از آنجا ندارد. پس با دلی غمگین بیرون رفت.
طاووس بزرگ كه این ماجرا را دید، بر آن شد او نیز، برای رهایی خود از زندان قفس از درس حیله و تزویری كه از مردمان آموخته بود سود جوید. از این رو، دیگر منقار خود را به خشم بر میلههای قفس نكوفت و با نگاهی مهربان و ملایم شاه و ملكه را نگریستن گرفت.
ملكه كه از تماشای طاووس غرق در شادی شده بود فریاد برآورد:
«شاها، به راستی كه پرندهی زیبا و دل فریبی است. با این كه هم اكنون چشمم بر این مرغ زیبا افتاد، احساس میكنم حالم بهتر شده است. اگر مدتی در كنارم باشد، بیگمان همهی دردهایم یكسره از میان خواهد رفت.»
شاه گفت: «نزدیكتر مروید، زیرا این مرغ بیگمان از افتادن در قفس رنجیده خاطر و خشمگین شده و ممكن است با منقار خود آزاری به شما برساند.»
ملكه گفت: «مگر چنین چیزی ممكن است؟ من از طرز نگاه كردن او احساس میكنم كه بسیار شاد و خوشحال است. بیگمان او بر خود میبالد و سر فخر بر آسمان میساید كه مورد لطف و توجه ما قرار گرفته و در قفسی زرین و باشكوه جای داده شده است. ببینید چگونه دست مرا به مهربانی و حق شناسی نوازش میكند.»
چند روزی گذشت. ملكه بهبود یافت و بستر بیماری را ترك گفت و شادی و نشاط پیشین را بازیافت. درباریان دمی از تعریف و توصیف زیبایی طاووس و افتخاری كه به سبب جلب توجه شاه و ملكه نصیبشان شده بود باز نمیایستادند. چنین مینمود كه طاووس نیز در این شادی و سرور همگانی شركت داشت.
شاه برای اینكه پاداشی شایسته به طاووس، كه ملكه را بهبود بخشیده بود بدهد، دستور داد زنجیری زرین به پای او و سر این زنجیر را به میخی الماس نشان بستند و آن را در ایوان سرای ملكه كوفتند تا طاووس بزرگ بتواند در ایوان گردش كند و مرغانی را كه در باغ كاخ به شادی در پی یكدیگر پرواز میكردند و جوجگانی را كه تازه سر از تخم بیرون آورده بودند و در آشیانههای خود بال و پر میزدند تماشا كند و با بال و پر اندیشه به جنگلی كه تركش گفته بود بپرد. طاووس بزرگ چون خود را دور از یار و دیار در قفسی زرین زندانی مییافت، سینهاش از غم و اندوه مالامال میشد؛ لیكن میكوشید تا غم درون را آشكار نكند. هرگاه كه شاه و ملكه به سوی او میآمدند با لئوی موقرانهای درودشان میفرستاد و چنان مینمود كه آزادانه در جنگل خود بر پانصد طاووس زیبا فرمان میراند. شامگاهان خود به قفس باز میگشت و در آن را با منقار به روی خود میبست و بامدادان هیچ شتابی برای ترك گفتن قفس نمینمود.
ملكه میگفت: «شاها، ملاحظه میفرمایید كه زندانی ما نه تنها از زندان خود ناخشنود نیست، بلكه آن را چون آشیانهی خویش دوست میدارد و همان طور كه روز اول گفتم از بخت خود بسیار سپاسگزار است كه چنین مقام و منزلتی در پیش ما یافته است.»
شاه ساعتها در كنار طاووس بزرگ مینشست و دوستی و تسلیم و فرمانبرداری او را میستود. روزی طاووس بزرگ چندان مهربانی و رامی نشان داد كه شاه مراتب خشنودی خود را به او ابراز داشت. پس طاووس زبان به سخن گشود و گفت: «چنین میپندارم كه پاهایم خشك شده، اندكی راه رفتن و پرواز كردن برایم بسیار سودمند است. هوای بسیار خوش و فرح بخشی است. میتوانم ساعتی پیش از خوردن شام گشتی در اطراف باغ كاخ بزنم و بازگردم؟»
شاه گفت: «من هیچ مانعی برای انجام یافتن آرزوی تو نمیبینم. آشكار است كه تو احتیاج به ورزش و گردش داری.» آنگاه رو به ملكه كرد و گفت: «عقیدهی شما چیست؟»
چون ملكه در دادن پاسخ تعلل نمود، طاووس بزرگ به گفتهی خود چنین افزود: «میخواستم از شما درخواست كنم كه لطف بفرمایید و در قفس مرا باز بگذارید تا اگر از پرواز كردن خسته شدم، بتوانم خود را زودتر به قفسم برسانم و بیاسایم. همچنین تقاضا دارم به آشپز دستور فرمایید برای بازگشت من غذایی خوب و مقوی آماده كند. خاصه دانه را فراموش نكند؛ زیرا بیگمان گردش و پرواز اشتهایم را بیشتر خواهد كرد.»
ملكه كه این سخن را از طاووس شنید اطمینان یافت و گفت:«خوب بروید. اما پایینتر پرواز كنید تا ما هم از تماشای پرواز شما لذت بریم.» شاه به دست خود زنجیر زرین را از پای طاووس باز كرد و طاووس بال گشود و به پرواز آمد و بر درختی نشست و دو سه بار بالهایش را تكان داد و قاه قاه خندید.
شاه سخت به حیرت افتاد و گفت: «چه شده است؟ چرا میخندی؟»
طاووس بزرگ گفت: «چرا میخندم؟ به حماقتهایی میخندم كه در این دنیا دیدهام. خاصه به سه حماقت بزرگ كه خود شاهد آنها بودهام.»
شاه كه پریشانی و ناراحتی نامعلومی در خود مییافت گفت: «منظورت چیست؟ آن سه حماقت كه خود شاهد بودهای كدامند؟»
طاووس بزرگ كه با دقت بسیار بال و پر خود را آمادهی پرواز میكرد و آنها را یكی پس از دیگری میگشود و میبست گفت: «نخستین آنها، حماقت خود من بود كه قدر خوشبختی خود را ندانستم و در پی سعادت موهوم به دنبال پرندهی آبی، كه سری پر از بادهی غرور و دلی خالی از مهر داشت، افتادم. حماقت دوم را از فرماندهی كمانداران دیدم كه كوه زری را كه من در بهای آزادی خود به او وعده دادم به امید به دست آوردن پاداشی افتخارآمیزتر رد كرد و نه زر یافت و نه پاداش. آخرین و بزرگترین و جبران ناپذیرترین آنها را از شما دیدم كه پنداشتید زندانیی ممكن است قفس زرین را بر آزادی خود ترجیح دهد و چون آزاد شود دوباره به سوی زنجیر و زندان بازگردد.»
آنگاه، طاووس بزرگ با دلی شادمان و لبی خندان به هوا برخاست و از دیدهی شاه و ملكه ناپدید شد.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}