اسب نقره فام
اسب نقره فام
اسب نقره فام
نويسنده: عبدالصمد زراعتی جویباری
باد تندى از بالاى قلههاى غربى دهكده سرازير و با شدت به ديوارهاى منازل پلهاى شكل برخورد مىكرد و از لابلاى در و پنجره با فشار وارد اتاقها مىشد. دود تيره رنگى از دودكش خانهها خارج و اندكى بعد در مسير باد قرار گرفته و ناپديد مىشد.
سراسر دهكده به قبرستانى مىماند كه تنها نفس مرگ از آنجا برمىخاست! و از فاصلهاى نه چندان دور صداى سگها و زوزه گرگهاى گرسنه به گوش مىرسيد و كوه با قامتى برافراشته دهكده و دره و دشت را احاطه كرده و بر او عرض اندام مىكرد! غولى كه مورچهاى را در زير پاى خود نگهداشته بود!! مردم همه در خواب بودند، و نور لرزان فانوسها از پنجره تا شعاع كمى به بيرون سرايت مىكرد... در بالاترين نقطه دهكده و دامنه كوه منزل عينالله واقع شده بود. كه در آن موقع از شب، چراغ گردسوز خانهاش روشن بود. همسرش با خستگى مفرط اما با عشق سرشار مادرى كنار دخترك جوانش نشسته بود و حوله خيس شده را روى پيشانىاش مىنهاد و يا پاشورش مىكرد. پدر كنار اجاق كه با تفاله حيوانات مىسوخت و بوى بدى را در فضاى متراكم پراكنده مىكرد، به ديوار تكيه داده و لحاف كهنه و زمختى را تا دو طرف دوشش كشيده و با چشمانى متورم و حسى غريب و متفكرانه به رقيه نگاه مىكرد. به صورت دختر جوانى كه كمتر از دو ماه از بيمارىاش نمىگذشت كه تمام شادابى و سلامتى خويش را از دست داده بود و چشمان آسمانى رنگش در كاسه سر، جا خوش كرده بود و قد و قوارهاش از هم پاشيده و استخوان جنبندهاى شده بود كه اكثر شبها، و زمانى كه مردم از سرماى سوزناك جان به لب مىشدند در آتش تب و شدت لرز مىسوخت و مىساخت ....
رقيه با آغاز زمستان دچار سرماخوردگى شده بود و به دنبال آن سردرد و تب هم به سراغش رفتند و در ناباورى، اما آرام و آهسته مريضى و درد همچون تار عنكبوتى وجودش را در برگرفت. پدر براى نجات فرزند كه در روزهاى اول بيمارىاش چندان حساسيتى نشان نمىداد هر آنچه لازم بود و هر كجا ممكن شد برايش مهيا و او را برده بود. پزشكان ماكو، تبريز، اروميه، از درمان دخترك مانده بودند. و پدر هر چه بيشتر در يافتن راه نجات فرزندش مىكوشيد كمتر و كمتر به نتيجه مىرسيد تا جايى كه درد جانكاهى عضلات دخترك را در برگرفت. در نتيجه چيزى نگذشت كه از ناحيه دو پا ناتوان و پس از مدت كمى عملا فلجشد. پزشكان انقباض عضلانى و تحليل و نابودى سيستم عضلانى او را مطرح مىكردند و هر آزمايش و دارويى كه ممكن بود رقيه را بهبود بخشد به او خوراندند اما توفيرى نكرد. كسى از اهالى و يا اهل فاميل باور نمىكرد كه رقيه شاداب و هميشه متبسم كه الگوى پاكى و حيا و صميميتبراى ديگر دختران محل بود با مريضى پيش پا افتادهاى آنگونه از پا بيفتد. والدينش و همه آنانى كه از صميم قلب او را دوست مىداشتند دعا مىكردند. والدين تمام مكانهاى مقدس منطقه را دخيل بسته و براى نجات عزيزشان نذر كرده بودند، تا به لطف الهى و دعاى معصومين(ع) تنها دختر يادگار عمرشان زنده بماند. در يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان جمعى از فاميلان و ريشسفيدان محل در منزل عينالله گرد هم آمدند تا شايد با شور و مشورت و روح تعاون و همدردى كه در جوامع كنونى كمتر از آن خبرى هست ولى در چنان محيطى حاكم است چارهاى براى درد و بيمارى مربى قرآن فرزندانشان بينديشند و سرانجام قرار پيگيرى معالجه رقيه در تهران، گذارده شد ...
اين بار هم بىنتيجه بود و پزشكان تهران نيز از درمان او عاجز مانده بودند و مراحلى را كه پزشكان تبريز و اروميه براى نجات دخترك طى كرده بودند و در پرونده پزشكى او گويا و روشن بود را تاييد و عملا اظهار عجز و ناتوانى كردند. حتى با وسايل پيشرفته هم نتوانستند عوامل ايجاد چنين بحرانى را بيابند. از همه بيشتر پدر و مادر دخترك جوان بودند كه يقين به فراق كرده و پاياننامه عزيزشان را خوانده بودند! و تلاش آنها تنها به خاطر نهاد گره خورده انس و الفت پدرى و مادرى بود كه گاه تا به صبح براى فرونشاندن تب و درد بىخوابى مىكشيدند و همچون پروانه عاشقى بودند كه در شب تاريكى به دور شمع و ملجا قلبى خود مىگرديدند و غم جانكاه در جانشان لانه مىكرد، كه شب همچنان باقى بود و شمع تا سحر صبح نمىكرد ...
ديگر تا فرا رسيدن سال نو فرصتى باقى نمانده بود و برف همچون جامهاى سپيد بر قامت كوه شوط و منطقه خودنمايى مىكرد. اولين آفتاب زمستانى پس از يكدوره طولانى از پس كوه سر برآورده بود. دهكده جان دوبارهاى گرفته بود آنگونه كه بيمارى جان رقيه را مىستاند! بچههاى دهكده شادىكنان در حياط منازل خود كه بام خانه ديگرى نيز محسوب مىشد جمع مىشدند و به برفبازى و يا ساختن آدمبرفى مىپرداختند. دور تا دور سقف خانهها را قنديلهاى يخى گرفته بود انگار دانههاى درشت الماس و زيورآلات بود كه بر گردن زنى آويزان است! و برفها و يخها به آرامى و با گذشت روزها آب مىشد قنديلها قطرهقطره به زمين مىافتادند و دخترك درون اتاق تاريكش به اين منظره چشم مىدوخت و خود را همانند قنديلهاى يخى مىانگاشت كه آتش درد و فوران بيماريها قطرهقطره از وجودش را آب مىكردند! اگر چه مثل گذشته رمق و حال درستى داشت قرآن مىخواند ولى نهادش همواره در جنگ و ستيز بود. باور جدايى برايش دشوار بود به گذشتهها و آرزوهايش مىانديشيد و به حال كنونى خود مىنگريست. دردى فراتر از بيمارى در وجودش رخنه مىكرد، و هر آنچه دوستان او، گرداگردش جمع مىشدند و اميدوارى مىدادند تاثيرى در روحيه او نداشت و هم چنان روزها را با درد جسمى و روانى پشتسر مىگذاشت. با فرا رسيدن بهار، يخها آب شدند و زمين با ولعى سيرىناپذير اظهار وجود كرده بود و سپيدى طبيعتبه آرامى جايش را به سياهى و اندكى بعد به سرسبزى و طراوت داده بود. گله گوسفندان و ديگر حيوانات بعد از مدتى طولانى از طويلهها و آغلها بيرون آمده و با علاقه در چراگاه به بازى و چرا كردن مىپرداختند. رقيه، دلتنگ و آرزومند كنار پنجره كوچك اتاق مىنشست و به تماشاى زيبايىها و تداعى خاطرات گذشتهاش مىپرداخت. يك روز بهارى دوستان دخترك جوان با اصرار از پدرش خواستند تا او را براى هواخورى به كنار چشمه ببرند اما پدر قبول نكرد. مادر هم به نوبه خود اصرار ورزيد ولى پدر نپذيرفت تا اينكه رقيه به او گفت: باباجون خودم مىخوام كه منو ببرند كنار چشمه، تو اين اتاق و خونه دلم گرفته و احساس مىكنم خفه شدم. من هيچىام نمىشه اجازه بده برم .... و بالاخره قبول كرد. برادر و زن داداشش او را با احتياط و زحمتسوار جيپى كرده و تا محل مورد نظر بردند دختران محل زير درختبلند بالاى بلوط را كه چند قدمى بيشتر با چشمه فاصله نداشت فرش كردند و رقيه به درخت تكيه داد و از كمره تپه به تماشاى چراگاه و دشت و كوهساران مشغول شد.
دانههاى اشك همچون شبنم نشسته به روى گلهاى شقايق و آلاله از چشمان به گرد نشستهاش سرازير شد، گويا او به گذشتههاى نه چندان دور سفر كرده بود. تعدادى از دوستان به سختى توانستند جلوى او را بگيرند تا ناراحتى نكند. آب سرد و گوارا از دل تپه بيرون مىپريد و راه دشت و دره را در پيش مىگرفت. نسيم خنك بهارى از غرب مىوزيد و برگهاى تازه را به اين سو و آن سو تكان مىداد. گنجشكان روى درختبا سرور و خوشحالى به اين طرف و آن طرف مىپريدند. چوپان زير درخت گلابى وحشى كه كنار تخته سنگ بزرگى قرار داشت نشسته بود و نى مىنواخت صداى نى او تا آن سوى دره هم به گوش مىرسيد. صداى كودكان و بچهها كه درون دهكده هروله بازى مىكردند تا كنار چشمه شنيده مىشد و رقيه غرق در تماشاى مناظر گوناگون آرام آرام تبسم بر لبانش نقش بست. اگر چه تبسم دردآلودى بود ولى دوستانش بسسيار از كار خود راضى بودند آنها تا عصر با رقيه در آنجا ماندند و روز خاطرهانگيزى را باقى گذاردند و رقيه نيز با دنيايى از خوشحالى دوباره به اتاق كوچك خود برگشت. و آن روز هم به جمع روزهاى سلامتى او پيوست ...
چيزى به ايام حج نمانده بود فرصتى كه پدر و مادرش پس از ساليان دراز انتظارش را مىكشيدند. آن سال آنها مىبايستبه مكه مىرفتند اما به خاطر مريضى دخترك متزلزل بودند برادر عينالله و تعدادى از بستگان اصرارشان براى رفتن به حجبىنتيجه بود، ولى اهالى محل نيز به نوبه خود از آنها خواستند كه حتما اين سفر را بروند. و همه قول دادند تا برگشتنشان هر چه در توان دارند از رقيه مواظبت كنند. البته مدتى بود كه رقيه حساسيت «آنژين» پيدا كرده بود ولى از درد جانسوز ديگر خبرى نبود و با همان وضع باقى مانده بود. رقيه بياد دستان و پاهاى ترك خورده والدينش افتاد كه از سالها پيش و پس از ثبتنام حج چقدر انتظار مىكشيدند و چه اشتياق و علاقهاى داشتند كه به مكه سفر كنند. يك روز صبح كه همه اهل خانه دور سفره صبحانه نشسته بودند رو به والدينش كرد و گفت: دلم مىخواد شما اين سفر رو بريد اونجا برام دعا بكنيد شايد خدا به احترام حضرت زهرا(س) جوابم رو داده و گريه و سرفه امانش را بريد مادر بىطاقت دخترش را در آغوش كشيد و همه از صميم قلب گريه كردند عينالله و همسرش مصمم شدند كه اين سفر را بروند ....
چيزى به پايان مراسم حج نمانده بود و رقيه سخت چشم انتظار والدينش بود. هر روز صبح كنار پنجره مىنشست و جاده دهكده را نگاه مىكرد مىدانست كه به زودى عزيزترين كسانش از همان راه خواهند آمد ... شب يازدهم ذيحجه بود كه رقيه كنار اجاق كه گرماى ملايمى را به اتاق مىبخشيد خوابيده بود. صداى موذن دهكده بلند شد و اذان صبح با طنين الله اكبر دشتشوط را عطرآگين كرده بود رقيه سراسيمه از خواب بيدار شد و عرق روى سر و صورتش نشست، مات و مبهوت به خوابش مىانديشيد ولى چيزى نمىفهميد. در فكر خوابى بود كه برايش رخ داده بود و در همان حال به خواب فرو رفت ... تمام آن روز را در فكر و خيال بود. روزى كه بار ديگر درد به سراغش آمده بود، آن شب حالش بهم خورد و تب شديدى وجودش را فرا گرفت و تا نيمههاى شب به طول انجاميد. امانالله عموى رقيه و برادرش قرار گذاشتند كه دو روز بعد او را به تبريز يا تهران ببرند تا قولى را كه به حاج عينالله داده بودند عملى نمايند; آن شب رقيه رؤياى شب گذشته را بار ديگر در خواب ديد و باز سراسيمه و نگران از خواب بيدار شد.
با روشن شدن هوا رقيه از برادرش خواست تا به عمو خبر بدهد كه به ديدنش بيايد و چيزى نگذشت كه عمو در كنار برادرزادهاش نشست متعجب بود كه رقيه چه كارى با او دارد. برادران و خواهرانش هم متحير بودند و رقيه گفت: عموجون مىخوام يه چيزى رو فقط به تو و دادش بگم و ديگر اعضاى خانواده از اتاق بيرون رفتند. رقيه با گلويى بغض كرده ادامه داد: عموجون من ديشب و پريشب خوابى رو ديدم كه بايستى بهتون بگم و در حالى كه كتاب عربى سال دوم نظرىاش را ورق مىزد و اشك در چشمانش حلقه خورد گفت:
خانم سبزپوشى را به همراه تعدادى از خانمهاى با عفاف كه سوار بر اسبهاى نقرهفام بودند ديدم كه از كنار خانه ما مىگذشتند سلام كردم و با خوشرويى جوابم دادند. معلوم بود خانم با جلال و شوكتى است كه بقيه خانمها گرد او مىگرديدند و احترام مىكردند. آن خانم رو به من كرد و گفت دخترم رقيه، دواى دردت پيش منه بيا قم، شفا مىگيرى، عمو و برادر دخترك سر به زير انداخته به شدت به گريه افتادند و رقيه هم چنان كه كتابش را ورق مىزد گرمى اشكش را روى دل دردمند خود حس مىكرد. عمو لحظاتى گذشت تا قدرى آرام گرفت و گفت: عزيز عمو، اين موضوع رو به كسى نگو بعد رو كرد به برادرزادهاش و گفت محسنجون بىآنكه كسى بفهمد براى رفتن به قم تا عصر خودتو آماده مىكنى. بىبىمعصومه(س) رقيه رو طلب كرده و گريه نگذاشت ادامه بدهد. عصر بود و آفتاب كمجانى در آسمان آبى شوط راه مىپيمود و نسيم خنك بهارى ابرهاى سپيدى را كه تكهتكه بودند به طرف شرق مىدواند به طورى كه سايهاش نيز از روى خانهها و تپهها مىگذشت. آنان راه ماكو را در پيش گرفتند و روز بعد ساعت ده صبح پنجشنبه قدم به قم نهادند در بدو ورود گلدستههاى حرم را ديدند كه ايستادهاند و منتظر قدمهايشان هستند تا به آنها خوشآمد بگويند. از دور سلامى به بىبى(س) دادند و به منزل يكى از آشنايان رفتند ولى موضوع را با كسى در ميان نگذاشتند. هنگام اذان مغرب رقيه را به حرم بردند و خانم هاشمزاده كه همسر يكى از آشنايان بود با رقيه همراه شد. شب جمعه بود و عمو و برادر هر دو انتطار اعجاز شگفتى را مىكشيدند ولى ساعت نيمههاى شب را نشان مىداد ولى خبرى نشد. رقيه دلش گرفت و با دلتنگى به خانه برگشتند. رقيه خاموش و ساكتبود و فكر مىكرد كه عمو و برادرش احساس مىكنند او به آنها دروغ گفته استبا خود كلنجار مىرفت كه به خدا من راست مىگم خودش به من گفتبيا قم. ولى حضرت معصومه من اومدم پس ... و گريه مىكرد روز جمعه چهاردهم ذيحجه بود به جز خانم هاشمزاده بقيه به نماز جمعه رفتند. شب هنگام و براى بار دوم به حرم رفتند رقيه كنار خانم هاشمزاده روبهروى ضريح به ستونى تكيه داد. زنان و زائران با ديدن او برايش دعا مىكردند ولى او در عالم ديگرى سير مىكرد نمازش را نشسته خواند بعد هم زيارتنامه را آغاز كرد باز اشك بود كه از عمق وجود با اخلاص او سرچشمه مىگرفت و از ديدگان زجر كشيده و فرو رفتهاش فوران مىزد، حرم شلوغ بود شلوغتر از شب قبل. زائران از بهشتزهرا آمده بودند تا از زيارت حضرت معصومه محروم نمانند. امانالله و برادر دخترك و دو سه نفر از آشنايان در صحن امام مشغول نماز و نيايش بودند امانالله بيشتر از همه و مانند رقيه حال خوشى داشت رقيه نيز بىتوجه به اطراف به ضريح مقدسه چشم دوخته بود يا فاطمة اشفعى لى فى الجنة فان لك عندالله شانا من الشان به يكباره رنگ صورت رقيه تغيير كرد و به چپ و راست مىنگريستبه خانم هاشمزاده گفت: خاله، خاله، خالهجون همان صداست مىشنوى، خانم هاشمزاده مات و مبهوت به او نگاه مىكرد گمان مىبرد كه او هذيان مىگويد و حرفى نزد. اندكى بعد رقيه به همان حالت دچار شد. خانم هاشمزاده ترسيد كه نكند حالش بهم خورد. از جاى برخاست تا امانالله و برادر دخترك را خبر كند. به سختى از ميان زائران گذشت و خود را به آنها رساند موضوع را به آنها گفت. رقيه براى بار سوم رنگش تغيير كرد صدايى در گوشش زمزمه مىكرد رقيه عزيزم، بلند شو شفايت دادم و شفايت دادم در ذهن او بارها و بارها تكرار مىشد. ناخودآگاه از جا بلند شد. آرى آرى بلند شد. ناباورانه هم بلند شد. دستى به پاهايش كشيد نه همانند گذشتههاست. بدنش را لحظهاى در خاطر حسى خويش گذراند آرى سالم استبهتر از گذشته. امانالله به اتفاق پسر برادر و خانم هاشمزاده به درب قسمتخواهران رسيدند. مات و مبهوت ايستادند و رقيه را ديدند كه متحيرانه به خودش نگاه مىكند سر و صداو ناله زائران صحن و سرا را پر كرده بود امانالله نگاهى به برادرزاده و خانمهاشمزاده كرد، گويا آنها تازه فهيمده بودند كه چه اتفاقى افتاده است; اشك و بغض گلويشان را مىفشرد. رقيه قدرى به خود و مقدارى به ضريح نگاه مىكرد. عمو امانالله به سختى لب گشود و با صدايى بلند كه در قسمت اعظمى از صحن امام به گوش رسيد گفت: رقيه. عموجون، و رقيه برگشت و به عمو نگاه كرد چشمان دخترك پر بود از قطرات درشت اشك شكر و شوق، گويا زبانش بند آمده و قدرت تكلم از او سلب شده بود. زائران به امانالله و رقيه و حالتى كه بينشان حكمفرما بود نگاه مىكردند سكوت نسبى فضاى صحن را فرا گرفته بود و همه به اين منظره چشم دوخته بودند اما نمىدانستند چه اتفاقى افتاده، رقيه به زحمت لب باز كرد: عمو ... عموجون ... عموجون ديدى دعاى بابا و مامان در بقيع چه كرد! مىبينى عمو فاطمه زهرا(س) به دخترش نيابت داده، خوب مىبينى داداشجون من ديگه خوب شدم ديگه شبها برام بىخوابى نمىكشيد. خاله، خالهجون من ... من شفا گرفتم و صداى گريهاش بلند شد و با فرياد يا زهرا(س) و يا معصومه(س) به طرف ضريح رفت عمو نيز با ياالله و الله اكبر به طرف برادرزادهاش دويد تا او را از دست زائران كه به تازگى دريافته بودند چه معجزه شگفتى رخ داده نجات دهد و اشك شوق و ارادت بود كه به همراه يا زهرا يا فاطمة المعصومه تا عرش راه مىپيمود و صداى صلوات و تكبير حرم و قم را عطرآگين كرده بود. نقارهها به صدا درآمد و گوش جان شاهدان و شنوندگان به وجد آمد و دستها به سوى خدا بلند شد و اللهم صل على محمد و آل محمد
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
سراسر دهكده به قبرستانى مىماند كه تنها نفس مرگ از آنجا برمىخاست! و از فاصلهاى نه چندان دور صداى سگها و زوزه گرگهاى گرسنه به گوش مىرسيد و كوه با قامتى برافراشته دهكده و دره و دشت را احاطه كرده و بر او عرض اندام مىكرد! غولى كه مورچهاى را در زير پاى خود نگهداشته بود!! مردم همه در خواب بودند، و نور لرزان فانوسها از پنجره تا شعاع كمى به بيرون سرايت مىكرد... در بالاترين نقطه دهكده و دامنه كوه منزل عينالله واقع شده بود. كه در آن موقع از شب، چراغ گردسوز خانهاش روشن بود. همسرش با خستگى مفرط اما با عشق سرشار مادرى كنار دخترك جوانش نشسته بود و حوله خيس شده را روى پيشانىاش مىنهاد و يا پاشورش مىكرد. پدر كنار اجاق كه با تفاله حيوانات مىسوخت و بوى بدى را در فضاى متراكم پراكنده مىكرد، به ديوار تكيه داده و لحاف كهنه و زمختى را تا دو طرف دوشش كشيده و با چشمانى متورم و حسى غريب و متفكرانه به رقيه نگاه مىكرد. به صورت دختر جوانى كه كمتر از دو ماه از بيمارىاش نمىگذشت كه تمام شادابى و سلامتى خويش را از دست داده بود و چشمان آسمانى رنگش در كاسه سر، جا خوش كرده بود و قد و قوارهاش از هم پاشيده و استخوان جنبندهاى شده بود كه اكثر شبها، و زمانى كه مردم از سرماى سوزناك جان به لب مىشدند در آتش تب و شدت لرز مىسوخت و مىساخت ....
رقيه با آغاز زمستان دچار سرماخوردگى شده بود و به دنبال آن سردرد و تب هم به سراغش رفتند و در ناباورى، اما آرام و آهسته مريضى و درد همچون تار عنكبوتى وجودش را در برگرفت. پدر براى نجات فرزند كه در روزهاى اول بيمارىاش چندان حساسيتى نشان نمىداد هر آنچه لازم بود و هر كجا ممكن شد برايش مهيا و او را برده بود. پزشكان ماكو، تبريز، اروميه، از درمان دخترك مانده بودند. و پدر هر چه بيشتر در يافتن راه نجات فرزندش مىكوشيد كمتر و كمتر به نتيجه مىرسيد تا جايى كه درد جانكاهى عضلات دخترك را در برگرفت. در نتيجه چيزى نگذشت كه از ناحيه دو پا ناتوان و پس از مدت كمى عملا فلجشد. پزشكان انقباض عضلانى و تحليل و نابودى سيستم عضلانى او را مطرح مىكردند و هر آزمايش و دارويى كه ممكن بود رقيه را بهبود بخشد به او خوراندند اما توفيرى نكرد. كسى از اهالى و يا اهل فاميل باور نمىكرد كه رقيه شاداب و هميشه متبسم كه الگوى پاكى و حيا و صميميتبراى ديگر دختران محل بود با مريضى پيش پا افتادهاى آنگونه از پا بيفتد. والدينش و همه آنانى كه از صميم قلب او را دوست مىداشتند دعا مىكردند. والدين تمام مكانهاى مقدس منطقه را دخيل بسته و براى نجات عزيزشان نذر كرده بودند، تا به لطف الهى و دعاى معصومين(ع) تنها دختر يادگار عمرشان زنده بماند. در يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان جمعى از فاميلان و ريشسفيدان محل در منزل عينالله گرد هم آمدند تا شايد با شور و مشورت و روح تعاون و همدردى كه در جوامع كنونى كمتر از آن خبرى هست ولى در چنان محيطى حاكم است چارهاى براى درد و بيمارى مربى قرآن فرزندانشان بينديشند و سرانجام قرار پيگيرى معالجه رقيه در تهران، گذارده شد ...
اين بار هم بىنتيجه بود و پزشكان تهران نيز از درمان او عاجز مانده بودند و مراحلى را كه پزشكان تبريز و اروميه براى نجات دخترك طى كرده بودند و در پرونده پزشكى او گويا و روشن بود را تاييد و عملا اظهار عجز و ناتوانى كردند. حتى با وسايل پيشرفته هم نتوانستند عوامل ايجاد چنين بحرانى را بيابند. از همه بيشتر پدر و مادر دخترك جوان بودند كه يقين به فراق كرده و پاياننامه عزيزشان را خوانده بودند! و تلاش آنها تنها به خاطر نهاد گره خورده انس و الفت پدرى و مادرى بود كه گاه تا به صبح براى فرونشاندن تب و درد بىخوابى مىكشيدند و همچون پروانه عاشقى بودند كه در شب تاريكى به دور شمع و ملجا قلبى خود مىگرديدند و غم جانكاه در جانشان لانه مىكرد، كه شب همچنان باقى بود و شمع تا سحر صبح نمىكرد ...
ديگر تا فرا رسيدن سال نو فرصتى باقى نمانده بود و برف همچون جامهاى سپيد بر قامت كوه شوط و منطقه خودنمايى مىكرد. اولين آفتاب زمستانى پس از يكدوره طولانى از پس كوه سر برآورده بود. دهكده جان دوبارهاى گرفته بود آنگونه كه بيمارى جان رقيه را مىستاند! بچههاى دهكده شادىكنان در حياط منازل خود كه بام خانه ديگرى نيز محسوب مىشد جمع مىشدند و به برفبازى و يا ساختن آدمبرفى مىپرداختند. دور تا دور سقف خانهها را قنديلهاى يخى گرفته بود انگار دانههاى درشت الماس و زيورآلات بود كه بر گردن زنى آويزان است! و برفها و يخها به آرامى و با گذشت روزها آب مىشد قنديلها قطرهقطره به زمين مىافتادند و دخترك درون اتاق تاريكش به اين منظره چشم مىدوخت و خود را همانند قنديلهاى يخى مىانگاشت كه آتش درد و فوران بيماريها قطرهقطره از وجودش را آب مىكردند! اگر چه مثل گذشته رمق و حال درستى داشت قرآن مىخواند ولى نهادش همواره در جنگ و ستيز بود. باور جدايى برايش دشوار بود به گذشتهها و آرزوهايش مىانديشيد و به حال كنونى خود مىنگريست. دردى فراتر از بيمارى در وجودش رخنه مىكرد، و هر آنچه دوستان او، گرداگردش جمع مىشدند و اميدوارى مىدادند تاثيرى در روحيه او نداشت و هم چنان روزها را با درد جسمى و روانى پشتسر مىگذاشت. با فرا رسيدن بهار، يخها آب شدند و زمين با ولعى سيرىناپذير اظهار وجود كرده بود و سپيدى طبيعتبه آرامى جايش را به سياهى و اندكى بعد به سرسبزى و طراوت داده بود. گله گوسفندان و ديگر حيوانات بعد از مدتى طولانى از طويلهها و آغلها بيرون آمده و با علاقه در چراگاه به بازى و چرا كردن مىپرداختند. رقيه، دلتنگ و آرزومند كنار پنجره كوچك اتاق مىنشست و به تماشاى زيبايىها و تداعى خاطرات گذشتهاش مىپرداخت. يك روز بهارى دوستان دخترك جوان با اصرار از پدرش خواستند تا او را براى هواخورى به كنار چشمه ببرند اما پدر قبول نكرد. مادر هم به نوبه خود اصرار ورزيد ولى پدر نپذيرفت تا اينكه رقيه به او گفت: باباجون خودم مىخوام كه منو ببرند كنار چشمه، تو اين اتاق و خونه دلم گرفته و احساس مىكنم خفه شدم. من هيچىام نمىشه اجازه بده برم .... و بالاخره قبول كرد. برادر و زن داداشش او را با احتياط و زحمتسوار جيپى كرده و تا محل مورد نظر بردند دختران محل زير درختبلند بالاى بلوط را كه چند قدمى بيشتر با چشمه فاصله نداشت فرش كردند و رقيه به درخت تكيه داد و از كمره تپه به تماشاى چراگاه و دشت و كوهساران مشغول شد.
دانههاى اشك همچون شبنم نشسته به روى گلهاى شقايق و آلاله از چشمان به گرد نشستهاش سرازير شد، گويا او به گذشتههاى نه چندان دور سفر كرده بود. تعدادى از دوستان به سختى توانستند جلوى او را بگيرند تا ناراحتى نكند. آب سرد و گوارا از دل تپه بيرون مىپريد و راه دشت و دره را در پيش مىگرفت. نسيم خنك بهارى از غرب مىوزيد و برگهاى تازه را به اين سو و آن سو تكان مىداد. گنجشكان روى درختبا سرور و خوشحالى به اين طرف و آن طرف مىپريدند. چوپان زير درخت گلابى وحشى كه كنار تخته سنگ بزرگى قرار داشت نشسته بود و نى مىنواخت صداى نى او تا آن سوى دره هم به گوش مىرسيد. صداى كودكان و بچهها كه درون دهكده هروله بازى مىكردند تا كنار چشمه شنيده مىشد و رقيه غرق در تماشاى مناظر گوناگون آرام آرام تبسم بر لبانش نقش بست. اگر چه تبسم دردآلودى بود ولى دوستانش بسسيار از كار خود راضى بودند آنها تا عصر با رقيه در آنجا ماندند و روز خاطرهانگيزى را باقى گذاردند و رقيه نيز با دنيايى از خوشحالى دوباره به اتاق كوچك خود برگشت. و آن روز هم به جمع روزهاى سلامتى او پيوست ...
چيزى به ايام حج نمانده بود فرصتى كه پدر و مادرش پس از ساليان دراز انتظارش را مىكشيدند. آن سال آنها مىبايستبه مكه مىرفتند اما به خاطر مريضى دخترك متزلزل بودند برادر عينالله و تعدادى از بستگان اصرارشان براى رفتن به حجبىنتيجه بود، ولى اهالى محل نيز به نوبه خود از آنها خواستند كه حتما اين سفر را بروند. و همه قول دادند تا برگشتنشان هر چه در توان دارند از رقيه مواظبت كنند. البته مدتى بود كه رقيه حساسيت «آنژين» پيدا كرده بود ولى از درد جانسوز ديگر خبرى نبود و با همان وضع باقى مانده بود. رقيه بياد دستان و پاهاى ترك خورده والدينش افتاد كه از سالها پيش و پس از ثبتنام حج چقدر انتظار مىكشيدند و چه اشتياق و علاقهاى داشتند كه به مكه سفر كنند. يك روز صبح كه همه اهل خانه دور سفره صبحانه نشسته بودند رو به والدينش كرد و گفت: دلم مىخواد شما اين سفر رو بريد اونجا برام دعا بكنيد شايد خدا به احترام حضرت زهرا(س) جوابم رو داده و گريه و سرفه امانش را بريد مادر بىطاقت دخترش را در آغوش كشيد و همه از صميم قلب گريه كردند عينالله و همسرش مصمم شدند كه اين سفر را بروند ....
چيزى به پايان مراسم حج نمانده بود و رقيه سخت چشم انتظار والدينش بود. هر روز صبح كنار پنجره مىنشست و جاده دهكده را نگاه مىكرد مىدانست كه به زودى عزيزترين كسانش از همان راه خواهند آمد ... شب يازدهم ذيحجه بود كه رقيه كنار اجاق كه گرماى ملايمى را به اتاق مىبخشيد خوابيده بود. صداى موذن دهكده بلند شد و اذان صبح با طنين الله اكبر دشتشوط را عطرآگين كرده بود رقيه سراسيمه از خواب بيدار شد و عرق روى سر و صورتش نشست، مات و مبهوت به خوابش مىانديشيد ولى چيزى نمىفهميد. در فكر خوابى بود كه برايش رخ داده بود و در همان حال به خواب فرو رفت ... تمام آن روز را در فكر و خيال بود. روزى كه بار ديگر درد به سراغش آمده بود، آن شب حالش بهم خورد و تب شديدى وجودش را فرا گرفت و تا نيمههاى شب به طول انجاميد. امانالله عموى رقيه و برادرش قرار گذاشتند كه دو روز بعد او را به تبريز يا تهران ببرند تا قولى را كه به حاج عينالله داده بودند عملى نمايند; آن شب رقيه رؤياى شب گذشته را بار ديگر در خواب ديد و باز سراسيمه و نگران از خواب بيدار شد.
با روشن شدن هوا رقيه از برادرش خواست تا به عمو خبر بدهد كه به ديدنش بيايد و چيزى نگذشت كه عمو در كنار برادرزادهاش نشست متعجب بود كه رقيه چه كارى با او دارد. برادران و خواهرانش هم متحير بودند و رقيه گفت: عموجون مىخوام يه چيزى رو فقط به تو و دادش بگم و ديگر اعضاى خانواده از اتاق بيرون رفتند. رقيه با گلويى بغض كرده ادامه داد: عموجون من ديشب و پريشب خوابى رو ديدم كه بايستى بهتون بگم و در حالى كه كتاب عربى سال دوم نظرىاش را ورق مىزد و اشك در چشمانش حلقه خورد گفت:
خانم سبزپوشى را به همراه تعدادى از خانمهاى با عفاف كه سوار بر اسبهاى نقرهفام بودند ديدم كه از كنار خانه ما مىگذشتند سلام كردم و با خوشرويى جوابم دادند. معلوم بود خانم با جلال و شوكتى است كه بقيه خانمها گرد او مىگرديدند و احترام مىكردند. آن خانم رو به من كرد و گفت دخترم رقيه، دواى دردت پيش منه بيا قم، شفا مىگيرى، عمو و برادر دخترك سر به زير انداخته به شدت به گريه افتادند و رقيه هم چنان كه كتابش را ورق مىزد گرمى اشكش را روى دل دردمند خود حس مىكرد. عمو لحظاتى گذشت تا قدرى آرام گرفت و گفت: عزيز عمو، اين موضوع رو به كسى نگو بعد رو كرد به برادرزادهاش و گفت محسنجون بىآنكه كسى بفهمد براى رفتن به قم تا عصر خودتو آماده مىكنى. بىبىمعصومه(س) رقيه رو طلب كرده و گريه نگذاشت ادامه بدهد. عصر بود و آفتاب كمجانى در آسمان آبى شوط راه مىپيمود و نسيم خنك بهارى ابرهاى سپيدى را كه تكهتكه بودند به طرف شرق مىدواند به طورى كه سايهاش نيز از روى خانهها و تپهها مىگذشت. آنان راه ماكو را در پيش گرفتند و روز بعد ساعت ده صبح پنجشنبه قدم به قم نهادند در بدو ورود گلدستههاى حرم را ديدند كه ايستادهاند و منتظر قدمهايشان هستند تا به آنها خوشآمد بگويند. از دور سلامى به بىبى(س) دادند و به منزل يكى از آشنايان رفتند ولى موضوع را با كسى در ميان نگذاشتند. هنگام اذان مغرب رقيه را به حرم بردند و خانم هاشمزاده كه همسر يكى از آشنايان بود با رقيه همراه شد. شب جمعه بود و عمو و برادر هر دو انتطار اعجاز شگفتى را مىكشيدند ولى ساعت نيمههاى شب را نشان مىداد ولى خبرى نشد. رقيه دلش گرفت و با دلتنگى به خانه برگشتند. رقيه خاموش و ساكتبود و فكر مىكرد كه عمو و برادرش احساس مىكنند او به آنها دروغ گفته استبا خود كلنجار مىرفت كه به خدا من راست مىگم خودش به من گفتبيا قم. ولى حضرت معصومه من اومدم پس ... و گريه مىكرد روز جمعه چهاردهم ذيحجه بود به جز خانم هاشمزاده بقيه به نماز جمعه رفتند. شب هنگام و براى بار دوم به حرم رفتند رقيه كنار خانم هاشمزاده روبهروى ضريح به ستونى تكيه داد. زنان و زائران با ديدن او برايش دعا مىكردند ولى او در عالم ديگرى سير مىكرد نمازش را نشسته خواند بعد هم زيارتنامه را آغاز كرد باز اشك بود كه از عمق وجود با اخلاص او سرچشمه مىگرفت و از ديدگان زجر كشيده و فرو رفتهاش فوران مىزد، حرم شلوغ بود شلوغتر از شب قبل. زائران از بهشتزهرا آمده بودند تا از زيارت حضرت معصومه محروم نمانند. امانالله و برادر دخترك و دو سه نفر از آشنايان در صحن امام مشغول نماز و نيايش بودند امانالله بيشتر از همه و مانند رقيه حال خوشى داشت رقيه نيز بىتوجه به اطراف به ضريح مقدسه چشم دوخته بود يا فاطمة اشفعى لى فى الجنة فان لك عندالله شانا من الشان به يكباره رنگ صورت رقيه تغيير كرد و به چپ و راست مىنگريستبه خانم هاشمزاده گفت: خاله، خاله، خالهجون همان صداست مىشنوى، خانم هاشمزاده مات و مبهوت به او نگاه مىكرد گمان مىبرد كه او هذيان مىگويد و حرفى نزد. اندكى بعد رقيه به همان حالت دچار شد. خانم هاشمزاده ترسيد كه نكند حالش بهم خورد. از جاى برخاست تا امانالله و برادر دخترك را خبر كند. به سختى از ميان زائران گذشت و خود را به آنها رساند موضوع را به آنها گفت. رقيه براى بار سوم رنگش تغيير كرد صدايى در گوشش زمزمه مىكرد رقيه عزيزم، بلند شو شفايت دادم و شفايت دادم در ذهن او بارها و بارها تكرار مىشد. ناخودآگاه از جا بلند شد. آرى آرى بلند شد. ناباورانه هم بلند شد. دستى به پاهايش كشيد نه همانند گذشتههاست. بدنش را لحظهاى در خاطر حسى خويش گذراند آرى سالم استبهتر از گذشته. امانالله به اتفاق پسر برادر و خانم هاشمزاده به درب قسمتخواهران رسيدند. مات و مبهوت ايستادند و رقيه را ديدند كه متحيرانه به خودش نگاه مىكند سر و صداو ناله زائران صحن و سرا را پر كرده بود امانالله نگاهى به برادرزاده و خانمهاشمزاده كرد، گويا آنها تازه فهيمده بودند كه چه اتفاقى افتاده است; اشك و بغض گلويشان را مىفشرد. رقيه قدرى به خود و مقدارى به ضريح نگاه مىكرد. عمو امانالله به سختى لب گشود و با صدايى بلند كه در قسمت اعظمى از صحن امام به گوش رسيد گفت: رقيه. عموجون، و رقيه برگشت و به عمو نگاه كرد چشمان دخترك پر بود از قطرات درشت اشك شكر و شوق، گويا زبانش بند آمده و قدرت تكلم از او سلب شده بود. زائران به امانالله و رقيه و حالتى كه بينشان حكمفرما بود نگاه مىكردند سكوت نسبى فضاى صحن را فرا گرفته بود و همه به اين منظره چشم دوخته بودند اما نمىدانستند چه اتفاقى افتاده، رقيه به زحمت لب باز كرد: عمو ... عموجون ... عموجون ديدى دعاى بابا و مامان در بقيع چه كرد! مىبينى عمو فاطمه زهرا(س) به دخترش نيابت داده، خوب مىبينى داداشجون من ديگه خوب شدم ديگه شبها برام بىخوابى نمىكشيد. خاله، خالهجون من ... من شفا گرفتم و صداى گريهاش بلند شد و با فرياد يا زهرا(س) و يا معصومه(س) به طرف ضريح رفت عمو نيز با ياالله و الله اكبر به طرف برادرزادهاش دويد تا او را از دست زائران كه به تازگى دريافته بودند چه معجزه شگفتى رخ داده نجات دهد و اشك شوق و ارادت بود كه به همراه يا زهرا يا فاطمة المعصومه تا عرش راه مىپيمود و صداى صلوات و تكبير حرم و قم را عطرآگين كرده بود. نقارهها به صدا درآمد و گوش جان شاهدان و شنوندگان به وجد آمد و دستها به سوى خدا بلند شد و اللهم صل على محمد و آل محمد
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}