ماه و بلوط(1)

نويسنده: محسن مؤمني

اشاره

آنچه كه مي‌خوانيد فصل چهارم از داستاني است كه با برداشتهايي از زندگي و خاطرات سردار شهيد، محمود كاوه، نوشته شده است. اين داستان از زبان و نگاه جلال خاوري نقل مي‌شود كه نام ديگر او رشيد زبردست است. او كه آدم بي‌شناسنامه‌اي نيست، روزگاري از چريك هاي حزب دمكرات كردستان، و البته مدتي هم جزء نيروهاي كاوه بوده؛ و حالا در شهريور1365در بازداشت است.

فصل چهارم

بازجو از لاي پوشه‌اي كه در دست داشت، روزنامه‌اي درآورد. مدتي به آن نگاه كرد و بعد گفت: «آقاي خاوري در همان روزها يعني شهريور1361 شما ادعا كرده‌ايد كه در عملياتي قصد سوءجان برادر كاوه را داشته‌ايد كه به هر دليل موفق نمي‌شويد و در يك عمليات متهورانه با كشتن تعدادي از برادران پاسدار موفق به فرار مي‌شويد و چندين جنايت ديگر مرتكب مي‌شويد؛ حالا بفرماييد آيا اصولاً اين ادعا را تأييد مي‌كنيد؟»
عرقي كه از سر و رويش سرازير شد، به نظرش سرد بود؛ آن‌قدر سرد كه تنش به لرزه افتاد. هيچ گمان نمي‌كرد روزي براي دروغي كه ديگران ساختند او محاكمه شود و براي كشتن كساني كه هرگز نكشته بود، لابد حالا بايد اعدام شود. لحظاتي به سكوت گذشت تا اينكه بازجو پرسيد: «بالاخره تأييد مي‌كنيد؟»
پاسخ داد: «نه، تأييد نمي‌كنم. به خدا من بي‌گناهم برادر»...
بازجو نسخه‌اي از روزنامة زردشدة نداي كردستان را به طرفش سراند و گفت: «اما اين ادعاي خودتان است. مگر اين عكس خودت نيست؟»
خيره شد. در صفحه اول روزنامه در كنار عكسش كه مستانه مي‌خنديد، بزرگ نوشته شده بود: رشيد زبردست از حماسه تنگة كاني خان مي‌گويد!
مدتي به عكس خودش خيره ماند؛ ابروهاي پيوندي كه حالا او را به ياد پدرش انداخته بود، بيني قلمي كه جلوش را يك دست سبيل نه‌چندان كامل، احاطه كرده بود... به يادش آمد عكس مربوط به بيمارستان خراسانه است.
ـ چرا برادر، اين عكس بنده است و اين حرفها را احتمالاً من زده‌ام. اما باور كنيد همه‌اش دروغ است. اگر اجازه بفرماييد خدمتتان عرض مي‌كنم.
بازجو انگار اين بار حوصلة شنيدن نداشت. تعدادي كاغذ جلوش گذاشت و گفت: «مشروح ماوقع را بنويس.» و خودش از اتاق خارج شد.
نوشت: وقتي در يكي از روستاهاي محور شاهندژ تكاب به پايگاه خودمان رسيدم، فقط به انتقام از كومله و رفيق ياشار فكر مي‌كردم. بايد به كساني كه من را آن‌جور تحقير كرده بودند، درسي مي‌دادم كه هرگز فراموششان نمي‌شد. من مي‌توانستم تعدادي از دوستانم را جمع كنم و به پايگاهشان حمله كنم و يا برايشان كمين بگذارم و چند نفري از آنها را گروگان بگيرم. اما فكر مي‌كردم براي اين‌طور كارها زود است. خيال مي‌كردم من هنوز هم براي حزب آن‌قدر مي‌ارزم كه به خاطرم با سران آنها مذاكره كند و بخواهد مسببان اين عمل ناجوانمردانه را تنبيه كند. اما به‌زودي معلوم شد من سخت در اشتباه هستم. يادم است به قول شما گزارش ماوقع را خيلي مفصل‌تر از اينكه براي شما نوشتم، براي فرماندة محور نوشتم. اما او كه اسمش كاك مراد بود، با بي‌ميلي گزارش را گرفت و جلو چشم خودم آن را به گوشه‌اي انداخت. قبل از اينكه من چيزي بگويم به من تاخت كه چرا سد را از دست داديد؟
يادآوري آن روزهاي تنهايي دلش را به درد آورد. به ياد داشت مثل يك خائن با او رفتار مي‌كردند و اگر كاوه و تيپش به دادش نرسيده بودند، سرنوشتي بدتر از آنچه كه كومله‌ها به سرش آورده بودند در انتظارش بود. به خاطر همين هم كه شده بود او بايد براي هميشه دعاگوي محمود كاوه مي‌بود!
شب همان روز، خبر رسيد كه تيپ ويژه به آن‌سو مي‌آيد. حتي خبرچيها چند نفر از پاسدارها را ديده بودند كه براي شناسايي به منطقه آمده‌اند. آنها قسم مي‌خوردند كه در بينشان كاوه و ناصر كاظمي را شناخته‌اند.
اين خبر چنان آشفتگي و سردرگمي در پايگاه ايجاد كرد كه همه‌چيز فراموش شد. باز جلال خاوري خائن، كا رشيد شد و تفنگ به دست گرفت! اكنون فرصتي بود كه او بايد كوتاهي‌اش در سد را جبران مي‌كرد.
صبح فردا درحالي‌كه بارش باران هنوز بند نيامده بود، فرياد در سرتاسر دره پيچيد.
ـ هوار، هوار! هاتن!...
آنها آمده بودند. از تمامي كمينها و موانع گذشته بودند و عن‌قريب به پايگاه مي‌رسيدند. غمي كه بر چهره‌ها نشسته بود، حكايت از ترسي داشت كه در دلها بود. جلال مي‌فهميد كه شكستهاي اخير روحية مقاومت و ايستادگي را از آنها گرفته است. وقتي به ياد كساني افتاد كه از آن بالا يك روز زندگي‌شان را ديده بود، بي‌پروايي‌شان، بگو‌بخندشان، عشقشان به فرمانده‌شان و... و حالا اين پاهاي لرزان و چهره‌هاي عبوس به ميدان آنها مي‌رفتند... نااميدتر شد. خودش را بالاي وانتي انداخت كه به‌طرفِ درگيري مي‌رفت. هنوز مقدار زيادي پيش نرفته بودند كه جاده زير گلوله خمپاره قرار گرفت. ناچار همه پياده شدند و از سينه‌كش تپه‌اي خود را بالا كشيدند. به بالاي تپه كه رسيدند درگيري شدت گرفت...
جلال كه به خود آمد در محاصره پيشمرگهاي وفادار نظام بود. چنان وحشتي سراپايش را گرفت كه احساس كرد قلبش از كار ايستاده. به ذهنش رسيد خودش را خلاص كند اما فشنگي براي چنين كاري باقي نمانده بود. ناچار تسليم سرنوشت شد.
يكي از پيشمرگها رسيده و نرسيده سيلي محكمي بيخ گوشش گذاشت. پاسدار جواني داد زد: «نزن برادر! به چه حقي مي‌زني‌ش؟»
يكي ديگر از پيشمرگها گفت: «ناراحت نباش برادر مجيد. خوب كاري مي‌كند مي‌زند. اين ولد الزناها را ما خوب مي‌شناسيم. نگاه كن، يك دانه گلوله تو تفنگش باقي نمانده!...» خشاب خالي را زمين انداخت و قنداق تفنگ را كوبيد تو سر جلال.
برادر مجيد با عصبانيت گفت: «اين را دادگاه اسلامي مشخص مي‌كند نه من و تو. او اسير ماست. ما حق نداريم با اسير بدرفتاري كنيم...»
پيشمرگ اولي دادش درآمد.
ـ دادگاه كجاست؟ لابد وقتي اينها به آبادي ما ريختند و خرمنهايمان را آتش زدند، عزيزانمان را كشتند و ناموسمان را به اسيري بردند، به حكم دادگاه اسلامي شما بود؟
جلال هنوز آن‌قدر مشاعرش كار مي‌كرد كه آن روزها را به ياد آورد. هرچند دو سالي از آن ماجراها مي‌گذشت و در اين مدت اتفاقات زيادي افتاده بود اما او مي‌فهميد همنژادهايش از چه سخن مي‌گويند. جنگ كردستان كه شروع شد، كم نبودند كساني كه از جاهاي مختلف كشور به آنجا آمده بودند و آتش جنگ را تيزتر مي‌كردند و براي خلق كُرد يقه مي‌دراندند. هرچند حزب به اين غربتيها روي خوش نشان نمي‌داد، ولي در تبليغاتش پز آنها را مي‌داد و مي‌گفت: «اين يعني خواست كُردها، خواست مردم ايران است و...» اما در اين ميان چيزي كه براي حزب و گروههاي همسويش گران آمد اعلام طرفداري تعدادي از كُردهاي مسلح از حكومت اسلامي بود. همه مي‌دانستند بعضي از آنها از بزرگان طوايف اصل‌و‌نسب‌دار كردستان هستند و نمي‌شد با انگ مزدوري و جاش، به‌راحتي از ميدان به درشان كرد. آنها در وفاداري‌شان آن‌قدر صادق بودند كه حاضر شدند همه تعصبات نژادي‌شان را كنار بگذارند و در برابر كردهاي مخالف حكومت به‌جِدّ ايستادگي كنند. از تهمتها و فحش و مزاحمت ابايي نداشتند و بلكه اين آنها بودند كه دمكراتها را مزدور بيگانگان مي‌دانستند و مدعي بودند آنها با پول عراق مي‌جنگند.
وجود همينها باعث شده بود روستاييان دچار شك شوند و خيلي از آنان از همكاري با چريكها خودداري كنند.
چند ماهي اين‌گونه گذشت تا اينكه هيئت حسن ‌نيت، حكم به خروج پاسداران از كردستان داد. با خروج پاسداران و برگشتن ارتش به پادگانها، پشت آنان خالي شد و براي طرفداري‌شان از حكومت تاوان سنگيني دادند...
زير رگبار گلوله، او را حركت دادند و به‌سوي تنگه‌اي بردند. او سعي مي‌كرد از پاسدار جوان عقب نيفتد. كُردها هر بار كه چشم او را دور مي‌ديدند لگد و سيخونكي حواله‌اش مي‌كردند. از صداي به هم خوردن دندانهايش خجالت مي‌كشيد و دعا مي‌كرد بلايي سر پاسدار جوان نيايد وگرنه پيش از دادگاه اسلامي همنژادهاي خودش كارش را تمام مي‌كنند. باز‌هم مرگ بر وجودش سايه انداخته بود و باز خدا را...
به تنگه كه رسيدند، غير از او هشت نفر ديگر هم در گوشه‌اي كز كرده بودند. همه‌شان را در اين چند روزه در دم و دستگاه كاك مراد ديده بود، اما هيچ‌يك را به اسم‌ورسم نمي‌شناخت. در گل‌ولاي ولو بودند و چنان وحشتزده پيشمرگها را مي‌نگريستند كه جلال خجالت كشيد. پس كجا رفت آن شعارهايي كه مي‌دادند و آن رجزهايي كه دربارة چريك كُرد مي‌خواندند؟ خاطرات اسرايي كه از نيروهاي دولتي گرفته بودند و به ذهنش هجوم مي‌آورد و ناخودآگاه مجبور به مقايسه مي‌شد و...
با ايما و اشاره از يكي‌شان پرسيد: «چه خبر؟» او با چشم و ابرو به پايين اشاره كرد و سرش را به تأسف تكان داد. جلال تازه متوجه پايين كوه شد. با فاصله‌اي از آنها رودخانه‌اي بود كه رويش پلي قرار داشت. تنها راه نجات كساني كه عقب‌نشيني مي‌كردند عبور از آن پل بود؛ اما در اين بالا نيروهاي مجيد در كمينشان بودند و به كسي امان نمي‌دادند جان سالم به در ببرد. غصه‌اش گرفت. نمي‌دانست نيروهايشان چطور از نقطه‌اي به اين حياتي غافل شده‌اند و باز سر درنمي‌آورد كه چطور نيروهاي كاوه از دل آنها گذشته‌اند و خود را به اينجا رسانده‌اند‌؟ آيا خيانتي در كار بود؟ اما خيلي طول نكشيد كه به واهي بودن اين فكر رضايت داد. اين همان اتهامي بود كه در اين چند روزه به خودش بسته بودند؛ درحالي‌كه خود بهتر مي‌دانست اين‌چنين نيست. اما براي رهبران او پذيرفتني نبود كه نيروهاي كاوه بدون همكاري خوديها كيلومترها راه را از ميان آن‌همه جاسوس و نگهبان بيايند و او و تفنگدارانش را در رختخواب غافلگير كنند! و امروز هم درست همان بلا را بر سر كاك مراد سياه‌بخت آورده بودند. او، اگر زنده مانده باشد، حالا بايد حال جلال را بفهمد و به يادش بيايد كه ديروز به او طعنه زده بود و گفته بود: «كا رشيد، حتماً مي‌خواهي بگويي كاوه جادوگر است!»
جلال نمي‌دانست او جادوگر است يا نه، اما فكر مي‌كرد او مي‌تواند كارهايي انجام دهد كه عقلها را به حيرت بيندازد!
هر بار كه شادي پيشمرگان طرفدار نظام برمي‌خاست، او مي‌دانست يكي از تفنگچيهاي كاك مراد زمين افتاده است. حالا ديگر پاسدار جوان صداي بي‌سيمش را بلند كرده بود. صداهاي هيجان‌زدة آن‌سو حكايت از پيروزي داشت. تمام پيامها به برادر محمود و يا برادر ناصر ختم مي‌شد. محمود نسبت به ناصر صداي ريزتري داشت و گاهي تندي هم مي‌كرد.
اين اولين بار بود كه من صداي برادر كاوه را مي‌شنيدم. يادم است در آن وضعيتي كه غير از جان، آدم نمي‌توانست به فكر چيز ديگري باشد، من لحظاتي طولاني همه‌چيز را فراموش كرده بودم و در خيالم داشتم آن صداي محكم و آمرانه را با قيافة خنداني كه دو روز پيش به‌وسيلة دوربين در سد ديده بودم، تطابق مي‌دادم و به گمانم واقعيت كاوه داشت برايم باورپذير مي‌شد. بعدها من برادر كاوه را خيلي ديدم و فراوان سخنرانيهايش را شنيدم اما هرگز طنين صدايي را كه آن روز از بي‌سيم برادر مجيد شنيدم فراموش نمي‌كنم و فكر مي‌كنم آن اتفاقي كه آن روز صبح در تنگه خان افتاد يكي از عوامل مهم در سرنوشت من بود!
وقتي اسيري را آوردند، يكي از پيشمرگها انگار او را مي‌شناخت، ناگهان چهرة سفيدگون پيرمرد يكسر سرخ شد. در‌حالي‌كه فحش مي‌داد به‌سويِ اسير حمله برد. مجيد اسلحه‌اش را به‌سويِ او گرفت و گفت: «كاك كريم به خدا اگر دست رويش بلند كني، مي‌زنمت!»
كاك كريم در‌حالي‌كه خون جلو چشمش را گرفته بود بر سر او داد زد: «بزن، بزن راحتم كن! برادرم را همين قرمساق كشت. همة ده اين را مي‌دانند. آن‌وقت تويِ پاسدارِ انقلاب پيش اين جنايتكار را گرفته‌اي؟» و بعد مشتي حوالة ياور كرد. پيش از اينكه مشت دومش بيايد، گلولة مجيد جلو پايش نشست. دست كريم در هوا خشكيد. چند لحظة كوتاهي به سكوت گذشت اما بعد صداي ديگر پيشمرگان برخاست.
مجيد با غيظ درآمد: «درست ديديد، اگر...» صداي بي‌سيم اجازه نداد حرفش را كامل كند.
ـ مجيد، مجيد، محمود؟
پاسدار جوان گفت: «برادر كاوه به گوشم!»
ـ آقا مجيد مي‌بينمتان. به هيچ عنوان موقعيت خود را ترك نكنيد. مفهوم شد؟
ـ بله مفهوم شد. اما برادر محمود ما يك تعداد مهمان ناخوانده همراه خود داريم، اينها باعث شده‌اند برادرهاي ما يك كارهايي بكنند كه خدا را خوش نمي‌آيد... چه كارشان كنيم؟
ـ آقا مجيد مفهوم نيست. سعي كن با كد منظورت را برساني.
وقتي پاسدار جوان نتوانست با كد منظورش را برساند، بي‌پرده گفت: «برادر محمود، اينها از ديدن قاتلهاي كسانشان به هم ريخته‌اند و نمي‌توانند جلو خودشان را بگيرند...»
ـ بي‌جا مي‌كنند. پس تو آنجا چه‌كاره‌اي؟ ما اينجا براي كينه‌هاي بدر و احد كه نمي‌جنگيم. امام تكليف ما را در برخورد با اسير روشن كرده. كسي حق ندارد با او رفتار غير اسلامي داشته باشد، والسلام...
مجيد لابد عمداً صداي بي‌سيم را بلند كرده بود تا همه آن را بشنوند. كاوه وقتي حرفش تمام شد تأكيد كرد: «برادر مجيد، ما چند دقيقه ديگر به شما ملحق مي‌شويم. اما تا برسيم اولاً اگر مي‌تواني اسرا را به پايين هدايت كن، ثانياً به اين برادرهاي خودت بگو، اگر كسي جنايتي كرده در موقع خودش دادگاه به حسابش رسيدگي مي‌كند اما ما رزمندگان اسلامي چنين حقي نداريم. اگر كسي از ما در اين رابطه خلافي مرتكب شود، بي‌هيچ ملاحظه‌اي به دادگاه معرفي خواهد شد. اين مسئلة ساده را به آنها تفهيم كن!»
بي‌سيم كه خاموش شد، همه نگاهها به كاك كريم بود كه به خود فرو رفته بود. موهاي سفيدش مي‌گفت او به‌راحتي بالاي پنجاه سال را دارد، اما هيكل ورزيده و قبراقي داشت. بقيه پيشمرگها با احترام به او مي‌نگريستند. لابد بين آنها موقعيت بالايي داشت. خيلي طول نكشيد كه خودش را يافت و با لبخندي گفت: «برادر مجيد حالا كه نظر برادر محمود اين است، گذشت كن. واللهي، اين جانورهايي كه حالا مثل خرگوش از ترس تو خودشان جمع شده‌اند، گرگهاي خطرناكي هستند كه اگر دستشان برسد از هيچ جنايتي چشم نمي‌پوشند. ما اينها را خوب مي‌شناسيم. واللهي هنوز هم مردم آبادي نمينچه هستند كه شهادت بدهند كه اين بي‌دينهاي نامرد بر سر ما چه بلايي آوردند. آقا دستشان به من كه نرسيد، اما هركس را كه از ما ديدند و يا خيال كردند طرفدار جمهوري اسلامي است، كشتند، اسير كردند، اموالش را غارت كردند. من از بالاي كوه مي‌ديدم چطور خرمن هاي روستا در آتش مي‌سوخت! اينها به خدا ديگر كُرد نيستند. يعني كمونيستها شرف و انسانيت كُردي را از اينها گرفتند. مگر كُرد مي‌آيد برادر خودش را بكشد و جنازة آن را پشت تراكتور ببندد و در روستا بچرخاند؟»
ادامه دارد ...
منبع: سایت سوره مهر


معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله