آن روزها......

نويسنده: زهره شريعتي
به ياد سردار شهيد مهدي زين الدين
ـ مشتري كه به مغازه كتابفروشي پدرش مي‌آمد، سرش توي كتاب بود. همان طور كه سرش دولا بود، با مشتري حساب مي‌كرد. تمام كتاب‌هاي مغازه را خوانده بود.
ـ از همان بچگي اهل پول نبود. به زور توي جيبش پول مي‌گذاشتيم. دخل من در اختيارش بود، ولي هيچ وقت برنمي‌داشت.
ـ نان خانه تمام شده بود. مهدي داشت توي كوچه فوتبال بازي مي‌كرد. در را باز كردم و گفتم: مهدي جان نان نداريم. وسط آن شور و هيجان فوتبال كه داشت گل مي‌زد و سر و صدا مي‌كرد، يك‌دفعه بازي را رها كرد و رفت. دوست‌هايش صدايشان درآمد؛ غر زدند سرش؛ ولي مهدي چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و بدون اعتراض رفت. هنوز يادم نرفته است....
ـ از هشت ـ نه سالگي مشاور خانواده بود. هر اتفاقي كه مي‌افتاد نظرش را مي‌خواستيم. هميشه هم درست مي‌گفت. كتاب‌هاي ضد رژيم چاپ مي‌كرديم. ساواك مرا گرفت. صبح من را تحويل ژاندارمري دادند. تبعيد شدم به سقز كردستان. همان روز رفتم تلفن زدم ببينم نتيجه كنكور مهدي آمده يا نه. مي‌خواستم بگويم فكر مغازه نباشد، برود دنبال درسش. خودش خانه نبود. پيغام دادم به مادرش، اما گفته بود : رژيم مي‌خواهد كتابفروشي را تعطيل كند، وظيفه من حفظ اين سنگر است.
رتبه چهارم پزشكي شيراز قبول شده بود؛ ولي انصراف داد و ماند.
ـ افتخاري بود براي هركسي كه در حضور امام عقد كند. مهدي گفت : امام رهبر اين جامعه است، نه عاقد. من نمي‌خواهم براي يك لحظه وقت رهبر مسلمين را به خاطر شخص خودم بگيرم.
ـ ليلا دخترش نوزاد بود. به خانمش مي‌گفت: هر وقت ليلا آب مي‌خواهد، زود به او نده. كمي طولش بده. مي‌خواهم صبر را ياد بگيرد.
ـ از جبهه آمده بود مرخصي. ليلا چند ماهه بود. شب خانه ما مهمان بودند. هوا خيلي سرد بود. موقع برگشتن به خانه ديدم نگران است. با آن‌همه مشغله فكري و كاري نگران بود كه خانه شان خيلي سرد باشد و بچه سرما بخورد. (چون مدتي بود مرخصي نيامده بود، خانمش منزل مادرش رفته بود تا تنها نباشد.)
يك بخاري كوچك داشتم. روشن كردم و گفتم: بگذاريد پشت ماشين. با همان بخاري روشن رفتند خانه. وقتي رسيده بودند، بچه را توي ماشين گذاشته بود و بخاري ماشين را روشن كرده بود. بخاري نفتي را برده بود توي خانه و آن قدر صبر كرده بود تا اتاق گرم شود. رختخواب ليلا را هم گرم كرده بود. بعد برده بودش توي خانه.
ـ همان وقتي كه جبهه بود، سفر مكه رفتم. از حج كه برگشتم براي خانواده موز آورده بودم. مهدي نيامد ديدنم. عمليات بود. يك موز را به دقت توي پارچه پيچيدم و برايش نگه داشتم. هجده روز طول كشيد. روز هجدهم خانمش آمد خانه ما. پيش خودم گفتم او هم بخورد فرقي نمي‌كند. انگار مهدي خورده. حيف است، خراب مي‌شود. شايد حالا حالاها مهدي نيايد مرخصي.
خانمش آخرين تكه موز را كه دهانش گذاشت، زنگ خانه را زدند. مهدي بود، خاكي و خسته. دلم سوخت. روزي‌اش به دنيا نبود.
ـ به من الهام شده بود كه شهيد مي‌شود. دوري‌اش را تحمل مي‌كردم، ولي براي شهادتش دعا نمي‌كردم. آمادگي داشتم، از رفتار و صحبت‌هايش معلوم بود، ولي دوري او و برادرش واقعاً برايم سخت بود. مي گفتم هرچه كه خدا بخواهد.
ـ همان ايامي كه مهدي و مجيد جبهه بودند و نزديك شهادتشان بود، من حملي داشتم. چون هميشه احساس مي كردم كه مهدي شهيد مي‌شود، پيش خودم گفتم فرزندي كه به دنيا مي آيد حتماً پسر خواهد بود تا جاي مهدي را بگيرد. خدا پسري از من مي‌گيرد و جايش يك پسر ديگر به من مي‌دهد. وقتي ليلا دختر خودش به دنيا آمده بود، مهدي گفته بود : خداوند در رحمت و شهادت را با هم به روي من باز كرده.
اما مهدي و مجيد با هم شهيد شدند. فرزند من هم دختر شد. ديدم من هم بايد مثل خود مهدي فكر مي‌كردم. خداوند در رحمت و شهادت را با گرفتن دو پسر و دادن يك دختر، به روي من هم باز كرده بود....
ـ روز تشييع پيكرشان پنج دقيقه صحبت كردم، توي حرم حضرت معصومه (س). قبلش خيلي فكر كردم كه چه بگويم. خواستم بگويم كاش به تعداد درختان دنيا و درياها پسر داشتم تا در راه اسلام بدهم، ولي فكر كردم اين طور نمي‌شود. بايد از خودم مايه بگذارم. موقع سخنراني گفتم كاش به تعداد رگ‌هاي بدنم پسر ‌داشتم و مي‌دادم. شايد اگر از درخت و دريا مي‌گفتم، اين حكمت را نداشت كه بعد از سال‌ها امروز بشنوم يك مادر فلسطيني هم به نام «ام نظار» وقتي براي آخرين بار پسرش را در آغوش مي‌گيرد و با او خداحافظي مي‌كند، بگويد كاش صد پسر داشتم و در راه اسلام مي‌دادم.
منبع: دیدار آشنا

معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله