دو فدایی عشق

نويسنده:سیدحسن یوسفی

کربلا و مظلومیت و شهادت، آغازش از محرم نیست. چنین نیست که حسین علیه‏السلام با استشمام بوی تربت کربلا، خود را آماده شهادت و زینبش را مهیّای اسارت کرده باشد؛ بلکه آن زمان که سفیر عشق، مسلم بن عقیل را تشنه‏لب به بالای دارالاماره کشاندند، غم‏نامه کربلا آغاز شد.

نام مسلم با غربت و مظلومیت همراه است. نمی‏شود که سخنی از مسلم به میان آید، ولی دل رهسپار کوچه‏های غربت و تاریک کوفه نگردد و چشم در آن سیاهی، دنبال درخشش مروارید اشک غم نباشد. نشانی مسلم را فقط باید از درهای بسته، و دلتنگی او را از کوچه‏های تنگ کوفه پرسید. به راستی مسلم کیست و چرا راهی کوفه پیمان‏شکن شد؟ او را با مردم کوفه چه کار؟ چه شنیدو چه دید جز پیمان‏شکنی و ناسزا و ستم؟

مسلم فرزند عقیل بن ابی‏طالب برادر امام علی علیه‏السلام بود. عقیل به تربیت فرزندان خویش توجه خاصی داشت و آنان را بسیار مؤمن و پرهیزکار بار می‏آورد. در این میان، مسلم سرآمد همه این چهره‏های تابناک و از برجسته‏ترین نمونه‏های تربیتی اسلام بود. او بعد از بعثت پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به دنیا آمد و در گلزار ایمان پرورش یافت. مسلم، کوله‏بار تجربه خویش را از تمام حوادث و مسائل صدر اسلام انباشته کرده بود. او در مدینه از آن زمان که چهره زشت انحراف، هویدا شد و به پیدایش استبداد بنی‏امیه انجامید و کاروان توحید به دست قلندران قدّاره‏بند از مسیر خویش منحرف شد، عمیقا مسائل را بررسی کرده، حق را از باطل تشخیص می‏داد و به دنبال آن بود. مسلم پس از فاجعه محراب خونین کوفه و شهادت امیرمؤمنان و مصیبت جانسوز امام حسن علیه‏السلام ، در سخت‏ترین شرایط تاریخ و در برابر مرموزترین توطئه و جنایتکارترین عنصر اموی یعنی یزید، روبه‏سوی امام حسین علیه‏السلام نمود و او را یاری داد.

زمانی که مسلم هجده ساله بود، عقیل از دنیا رفت و تربیت او به دست امیرمؤمنان علی علیه‏السلام افتاد. آن حضرت، مسلم را همانند فرزندان خود رشید، شجاع و فهیم بار آورد. در تاریخ آمده که پنج نفر از فرزندان عقیل در واقعه کربلا به شهادت رسیدند که شجاع‏ترین آنها مسلم بود. جالب آنکه پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم سال‏ها قبل، از شهادت فرزندان عقیل در رکاب امام حسین علیه‏السلام خبر داده بود.

زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیه‏السلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامه‏های ایشان پاسخ دهد. از این رو، نماینده‏ای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامه‏ای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد. مسلم در نیمه ماه رمضان از مکه به سمت مدینه حرکت کرد و در مسجد پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نماز خواند و با آشنایان خویش خداحافظی نمود و با پشت سرگذاشتن بیابان‏های حجاز و عراق به شهر کوفه رسید.

با آنکه هزاران نامه و امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیه‏السلام رسیده بود، ولی باز هم آن حضرت تصمیم عجولانه‏ای نگرفت و در برخورد با کوفیان با احتیاط عمل کرد. ایشان به جای اینکه با سرعت و شتاب راهی کوفه گردد، مسلم بن عقیل، پسرعمویش را به کوفه فرستاد. شاید این احتیاط به دلیل بی‏ثباتی و بی‏وفایی مردم کوفه در آن زمان بود. این بی‏وفایی، در سخنان کسانی که از آن حضرت می‏خواستند به کوفه نرود نیز منعکس شده است. آری، حسین علیه‏السلام وفای کوفه را در فرق شکافته پدر و تنهایی و غربت برادر تجربه کرده بود.

مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیه‏السلام و عمل به نامه‏هایی که نوشته‏اند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنین‏انداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیه‏السلام بیعت می‏کردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.

مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامه‏ای به این مضمون به امام حسین علیه‏السلام نوشت: «آنچه می‏گویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید». نامه مسلم به دست «عابس بن حبیب» که از رهبران مورد اعتماد کوفه و از شهدای کربلاست، به امام حسین علیه‏السلام رسید. ایشان که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند.

حاکم کوفه در زمان سفارت مسلم، نعمان بن بشیر بود. وی با اینکه از هواداران عثمان و طرفدار امویان بود، ولی از خلافت یزید هم رضایت نداشت. لذا با اینکه از ماجرای بیعت مردم با مسلم آگاه بود، چندان سخت‏گیری و تندی از خود نشان نمی‏داد و شاید هم در دل از این کار راضی بود. تنها واکنشی که از او نقل شده، سخنرانی‏ای است که در جمع مردم کوفه انجام داد که به نظر طرفداران یزید، بیشتر ضعف او را منعکس کرد تا قدرتش را.

با اینکه بیشتر مردم کوفه از شیعیان امیرمؤمنان علی علیه‏السلام بودند، گروهی نیز هوادار بنی‏امیه و مخالف خاندان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در آنجا زندگی می‏کردند. از جمله این افراد، «عبداللّه‏ بن مسلم حضرمی» است که نامه‏ای به یزید نوشت و خبر ورود مسلم را به کوفه، بیعت کوفیان و نیز ضعف نعمان بن بشیر، حاکم کوفه را به یزید رسانید و از او خواست تا مرد نیرومندی را برای سرکوبی مسلم به کوفه بفرستد. چند نفر دیگر نیز نامه‏هایی به همین مضمون نزد یزید فرستادند.

خبر بیعت مردم کوفه با مسلم و ضعف حاکم آن شهر، یزید را سخت نگران کرد. لذا از «سَرْجون» که محرم اسرار پدرش معاویه و از زیرکان دربار بنی‏امیه بود، چاره‏جویی نمود و او هم عبیداللّه‏ بن زیاد، حاکم بصره را برای حکومت کوفه پیشنهاد داد. نیز در تاریخ آمده که سرجون، نامه‏ای از معاویه به یزید نشان داد که در آن، فرمانروایی کوفه را به عبیداللّه‏ واگذار کرده بود. یزید نظر سرجون را پسندید و حکومت کوفه را به عبیداللّه‏ داد و او را مأمور کرد به سرعت خود را به کوفه رسانیده، مسلم بن عقیل را دستگیر، زندانی و سپس اعدام یا تبعید کند.

زمانی که حکم حکومت کوفه با نامه یزید به دست عبیداللّه‏ رسید، فورا دستور حرکت صادر کرد. او برای درهم کوبیدن انقلابی که در بصره تصور می‏کرد، اقدامات شدیدی نمود و خطبه تهدیدآمیزی خواند. عبیداللّه‏ همان شبی که صبح آن به کوفه می‏رفت، برای اینکه از مردم بصره زهر چشم بگیرد، داری برپا کرد و سلیمان، فرستاده امام حسین علیه‏السلام را که نامه‏ای از طرف ایشان برای بزرگان بصره آورده بود، در برابر چشم همگان گردن زده، به دار آویخت.

ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیه‏السلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه‏ گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمی‏داد و همچنان به سوی دارالاماره پیش می‏رفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر که گمان می‏کرد او امام حسین علیه‏السلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمی‏دهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیه‏السلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه‏ به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.

عبیداللّه‏ شب اولی که وارد کوفه شد، تا صبح نخوابید و به تدبیر امور و طرح و برنامه‏ریزی کارهای آینده پرداخت و نزدیکان و هواداران بنی‏امیه را طلبید و با آنان مشورت کرد. به هنگام نماز صبح با محافظانش وارد مسجد شد و از منبر بالا رفت و سخنان تهدیدآمیزی ایراد کرد. نیز در تاریخ آمده که دستور داد جمعی از مردم کوفه را دستگیر کرده، به قتل برسانند. روز دیگر باز به مسجد آمد و با ارعاب و تهدید بیشتری چنین گفت: «به راستی که کار حکومت جز با سخت‏گیری روبه راه نمی‏شود و من کسی هستم که بی‏گناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به جرم غایب و دوست را به خاطر ارتباط با دوست دیگر دستگیر می‏کنم».

مسلم می‏دانست دیر یا زود عبیداللّه‏ کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهدآمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوان‏مردی، به او پناه داد.

هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به شمار می‏آید. بنا به گفته مسعودی، او بزرگ قبیله مراد بود و هرگاه جنگ و نزاعی در می‏گرفت، چهار هزار مرد زره‏پوش و هشت هزار پیاده به یاری او می‏شتافتند و از قبایل دیگر نیز تا سی هزار نفر به یاری او می‏آمدند. هانی در جنگ‏های جمل، صفین و نهروان در صف یاران امام علی علیه‏السلام حاضر بود. او در جنگ صفین که جنگ ایدئولوژی و عقیده بود، در کنار امام علیه‏السلام به پاسخگویی شبهه‏های گمراهان می‏پرداخت. بعدها نیز بر اساس تاکتیک مبارزه خود، در خانه‏اش را بر روی مردم گشود تا محل امن مردمی باشد که از ستم امویان به ستوه آمده بودند.

پس از آنکه ابن زیاد بر کارها مسلط شد و تا حدودی خیالش از آرامش کوفه آسوده گردید، به فکر افتاد تا مسلم را دستگیر کند؛ لذا غلام مخصوص خود «مَعْقِل» را طلبید و سه هزار درهم به او داد تا به بهانه کمک به مسلم، از جایگاهش آگاه شود. معقل پول را گرفت و در مسجد کوفه نزد مسلم بن عوسجه نشست. شنیده بود که مردم می‏گویند این مرد برای حسین علیه‏السلام از مردم بیعت می‏گیرد. نزدیک‏تر رفت و به او گفت: من اهل شام و از دوستداران خاندان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم هستم. می‏خواهم سه هزار درهم به دست فرستاده حسین علیه‏السلام برسانم، ولی کسی را نیافتم تا مرا نزد او ببرد. مسلم بن عوسجه فریب حرف‏های زیبا و اشک‏های دروغین معقل را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل نزد مسلم رفت و آمد می‏کرد تا جایی که نخستین کسی که می‏آمد و آخرین فردی که بیرون می‏رفت او بود.

پس از آنکه ابن زیاد از مخفی‏گاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، می‏دانست عبیداللّه‏ قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری می‏کرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه‏ معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه‏ با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند.

قبیله مَذْحِج با شنیدن خبر دستگیری و قتل هانی، قصر ابن زیاد را محاصره کردند و از او درباره کشته شدن هانی جواب خواستند. ابن زیاد به شریح قاضی دستور داد به مردم از سالم بودن هانی خبر دهد و به آنها بگوید او کشته نشده است. شریح هم نزد قبیله مذحج آمد و گفت: هانی زنده است و حالش نیز خوب می‏باشد. آنان نیز با شنیدن خبر سلامت هانی، از اطراف قصر پراکنده شد.

وقتی خبر دستگیری هانی به مسلم بن عقیل رسید، دستور داد چهار هزار مرد مسلّح جمع شوند. آنان بر دَرِ خانه هانی آمدند. مسلم برای هر قبیله پرچمی بست و آنان به سمت دارالاماره حرکت کردند. مسجد و بازار از مردم پر شد و عرصه بر عبیداللّه‏ تنگ گردید. قصر به محاصره درآمده بود و هر لحظه امید این می‏رفت که به اشغال شیعیان درآید و ستون‏های حکومت اموی در کوفه ویران شود.

عبیداللّه‏ که از شورش کوفیان آگاه شده بود، شخصی به نام کثیر بن شهاب را که از طایفه مذحج بود طلبید و به او دستور داد به همراه آن عدّه از قبیله‏اش که طرفدار او هستند، بیرون رفته و مردم را از یاری مسلم باز دارد و از جنگ و شکنجه حکومت یزید بترساند. به چند نفر دیگر نیز دستور داد پرچم‏هایی در شهر نصب کنند و به مردمان بگویند هر کس به این پرچم‏ها پناهنده شود، از گزند ابن زیاد درامان است. از طرف دیگر با ترسانیدن مردم از سپاه شام و سخنان تهدیدآمیز دیگر، به راحتی مردمان سست‏عنصر کوفه پراکنده شدند. در این هنگام زنان و مردان می‏آمدند و دست پسران و برادران خود را گرفته، به آنها می‏گفتند «سپاه شام فردا می‏رسد، از معرکه دور شوید». نقشه عبیداللّه‏ خیلی زود عملی شد، تا جایی که از آن چهار هزار نفر، بیش از سیصد نفر باقی نماند.

با انتشار شایعه سپاه شام و پراکنده شدن مردم از اطراف مسلم دیگر نمی‏شد کاری کرد. محاصره قصر شکسته شد. از این لحظه بود که مسلم بی‏وفایی کوفیان را به چشم دید. با غروب خورشید، نور امید نیز در وجود مسلم خاموش شد و درخت امید او خشکید. با همان جمعیت به سوی مسجد روانه شد. نماز جماعت مغرب را فقط با سی نفر خواند و نزدیک درِ خروجی مسجد، بیش از ده نفر با او نبود و وقتی از مسجد وارد کوچه شد، آنان نیز از اطرافش پراکنده شدند. مسلم دیگر تنها شده بود.

مسلم، غریب و تنها در کوچه‏های کوفه می‏گشت. نمی‏دانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن می‏رفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچه‏ای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانه‏اش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاری‏ام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.

با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه‏ از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمی‏آمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه‏ وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیه‏اش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه‏ کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفی‏گاه مسلم را لو داد. عبیداللّه‏ با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.

وقتی مسلم صدای پای اسب‏های سربازان عبیداللّه‏ را شنید، دانست که برای دستگیری او آمده‏اند. «اناللّه‏ و اناالیه راجعون» گفته، شمشیر خود را برداشت و به آنان حمله برد. مسلم چنین رجز می‏خواند:
مسلم مردانه مبارزه کرد و بسیاری از آنان را کشت. محمدبن‏اشعث از عبیداللّه‏ درخواست نیروی کمکی نمود و عبیداللّه‏ او را به دلیل ضعفش شماتت کرد. محمد بن اشعث در جواب چنین گفت: «آیا فکر می‏کنی مرا برای دستگیری یکی از سبزی‏فروش‏های کوفه فرستاده‏ای؟ مگر نمی‏دانی که مسلم، شیری درنده، شمشیری برنده و پهلوانی نامدار است».

مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه‏، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بام‏ها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دسته‏های نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمی‏داشت و بر آنها یورش می‏برد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمی‏تواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می‏دهی؟ ما به تو امان می‏دهیم و ابن‏زیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخم‏هایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه‏ بردند.

پس از آنکه مسلم را دستگیر کردند، دیدند اشک از چشمانش سرازیر است. شخصی به او گفت: آرزوی ریاست و امارت این پیشامدهای ناگوار را هم دارد و کسی که اقدامی همانند اقدام تو کند، باید اندیشه چنین روزی را نیز کرده باشد؟ مسلم جواب داد: «گریه من برای خودم نیست؛ بلکه گریه‏ام برای خاندان و آشنایانم است که به سوی کوفه در حرکت‏اند. گریه‏ام برای حسین و اهل‏بیت اوست که با حرف‏های این کوفیان به اینجا می‏آیند و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنان است». سپس رو به ابن‏اشعث کرده و گفت: «کسی را نزد حسین علیه‏السلام بفرست تا کشته شدن مرا به او خبر دهد و او را از آمدن به کوفه باز دارد».

از خشکی لب‏های زخمی مسلم، فریاد العطش به گوش می‏رسید. یکی از درباریان بر حال او دل‏سوزی کرد و به غلام خود دستور داد مسلم را سیراب کند. غلام کاسه آبی به مسلم داد. وقتی خواست بیاشامد، کاسه از خون صورتش پر شد. بار دیگر آبی ریخت. این بار نیز آب با خون او رنگین شد. مرتبه سوم، دندان‏های پیشین مسلم داخل کاسه ریخت. در این حال مسلم گفت: «سپاس خدا را که اگر می‏خواست، من از این آب می‏آشامیدم؛ گویا خداوند می‏خواهد مرا با نوشیدنی‏های بهشتی سیراب کند». مسلم تا آخرین لحظه، تشنه بود.

مسلم بن عقیل را نزد عبیداللّه‏ بردند. مسلم همانند شیر عرصه سخن، با دستان بسته، ولی با شمشیر بیان، لباس رسوایی بر تن یزید و یزیدیان پوشانید. ابن زیاد که دید هر چه در کشتن مسلم درنگ کند، پرده رسوایی‏اش بیشتر دریده می‏شود، با عصبانیت تمام فرمان قتل او را صادر کرد. مسلم را بالای قصر بردند و در حالی‏که زبانش به استغفار و تسبیح مشغول بود، با شمشیر، سرش را جدا کرده، بدنش را نیز از بالای قصر بر زمین انداختند.

پس از شهادت مسلم، ابن زیاد قصد جان هانی را کرد و دستور داد او را به بازار برده و گردنش را بزنند. هانی را دست بسته تا بازار خرید و فروش گوسفندان کشاندند. او مدام فریاد می‏زد: ای قبیله مذحج کجایید، چرا به یاری هانی نمی‏آیید؟ او را گرفتند و گفتند: آرام بگیر و گردن بکش تا کشته شوی. جواب داد: من تسلیم شما نمی‏شوم. در این هنگام یکی از غلامان ابن زیاد ضربه‏ای به او زد، ولی کارگر نیفتاد؛ ولی ضربه دوم، سر او را از بدنش جدا کرد و به شهادتش رساند.

عبیداللّه‏ پس از شهادت مسلم و هانی، دستور داد بدن‏های پاک آن دو را در بازار کوفه روی زمین بکشند و سپس در دروازه کوفه به صورت وارونه آویزان کنند. او سرهای آن بزرگواران را نیز به شام نزد یزید فرستاد. در دفن بدن آن دو نیز دو نقل وجود دارد: یکی اینکه جمعی از قبیله هانی، بدن‏ها را غسل داده و کفن و دفن نمودند؛ دیگر اینکه همسر میثم تمّار، به همراه چند نفر از جمله همسر هانی بدن‏ها را در کنار مسجد بزرگ کوفه دفن کردند.

هنگامی که کاروان امام علیه‏السلام به سمت کوفه در حرکت بود، در میانه راه به وسیله رهگذران از شهادت مسلم و هانی در کوفه آگاه شد. آن حضرت با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت شده، چندین بار آیه «اناللّه‏ و اناالیه راجعون» را تکرار کرد و رحمت خداوند را بر آن دو طلبید. سپس نزد دختر کوچک مسلم رفته، او را بسیار مورد نوازش و محبت قرار داد. دختر مسلم با دیدن این همه مهربانی و لطف بیش از پیش گفت: یابن رسول اللّه‏؛ مرا همانند یتیمان و پدرمردگان نوازش می‏کنی. آیا پدرم مسلم را شهید کرده‏اند؟ بعد از سخنان دختر مسلم، امام علیه‏السلام دیگر نتوانست جلوی سیلاب اشک خویش را بگیرد و با گریه فرمود: «اندوهگین مباش که اگر مسلم نباشد، من پدر تو، خواهرم مادر تو، دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود».

منبع:حوزه