دو فدایی عشق
دو فدایی عشق
کربلا و مظلومیت و شهادت، آغازش از محرم نیست. چنین نیست که حسین علیهالسلام با استشمام بوی تربت کربلا، خود را آماده شهادت و زینبش را مهیّای اسارت کرده باشد؛ بلکه آن زمان که سفیر عشق، مسلم بن عقیل را تشنهلب به بالای دارالاماره کشاندند، غمنامه کربلا آغاز شد.
نام مسلم با غربت و مظلومیت همراه است. نمیشود که سخنی از مسلم به میان آید، ولی دل رهسپار کوچههای غربت و تاریک کوفه نگردد و چشم در آن سیاهی، دنبال درخشش مروارید اشک غم نباشد. نشانی مسلم را فقط باید از درهای بسته، و دلتنگی او را از کوچههای تنگ کوفه پرسید. به راستی مسلم کیست و چرا راهی کوفه پیمانشکن شد؟ او را با مردم کوفه چه کار؟ چه شنیدو چه دید جز پیمانشکنی و ناسزا و ستم؟
مسلم فرزند عقیل بن ابیطالب برادر امام علی علیهالسلام بود. عقیل به تربیت فرزندان خویش توجه خاصی داشت و آنان را بسیار مؤمن و پرهیزکار بار میآورد. در این میان، مسلم سرآمد همه این چهرههای تابناک و از برجستهترین نمونههای تربیتی اسلام بود. او بعد از بعثت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به دنیا آمد و در گلزار ایمان پرورش یافت. مسلم، کولهبار تجربه خویش را از تمام حوادث و مسائل صدر اسلام انباشته کرده بود. او در مدینه از آن زمان که چهره زشت انحراف، هویدا شد و به پیدایش استبداد بنیامیه انجامید و کاروان توحید به دست قلندران قدّارهبند از مسیر خویش منحرف شد، عمیقا مسائل را بررسی کرده، حق را از باطل تشخیص میداد و به دنبال آن بود. مسلم پس از فاجعه محراب خونین کوفه و شهادت امیرمؤمنان و مصیبت جانسوز امام حسن علیهالسلام ، در سختترین شرایط تاریخ و در برابر مرموزترین توطئه و جنایتکارترین عنصر اموی یعنی یزید، روبهسوی امام حسین علیهالسلام نمود و او را یاری داد.
زمانی که مسلم هجده ساله بود، عقیل از دنیا رفت و تربیت او به دست امیرمؤمنان علی علیهالسلام افتاد. آن حضرت، مسلم را همانند فرزندان خود رشید، شجاع و فهیم بار آورد. در تاریخ آمده که پنج نفر از فرزندان عقیل در واقعه کربلا به شهادت رسیدند که شجاعترین آنها مسلم بود. جالب آنکه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم سالها قبل، از شهادت فرزندان عقیل در رکاب امام حسین علیهالسلام خبر داده بود.
زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامههای ایشان پاسخ دهد. از این رو، نمایندهای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامهای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد. مسلم در نیمه ماه رمضان از مکه به سمت مدینه حرکت کرد و در مسجد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم نماز خواند و با آشنایان خویش خداحافظی نمود و با پشت سرگذاشتن بیابانهای حجاز و عراق به شهر کوفه رسید.
با آنکه هزاران نامه و امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسیده بود، ولی باز هم آن حضرت تصمیم عجولانهای نگرفت و در برخورد با کوفیان با احتیاط عمل کرد. ایشان به جای اینکه با سرعت و شتاب راهی کوفه گردد، مسلم بن عقیل، پسرعمویش را به کوفه فرستاد. شاید این احتیاط به دلیل بیثباتی و بیوفایی مردم کوفه در آن زمان بود. این بیوفایی، در سخنان کسانی که از آن حضرت میخواستند به کوفه نرود نیز منعکس شده است. آری، حسین علیهالسلام وفای کوفه را در فرق شکافته پدر و تنهایی و غربت برادر تجربه کرده بود.
مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیهالسلام و عمل به نامههایی که نوشتهاند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنینانداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیهالسلام بیعت میکردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.
مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامهای به این مضمون به امام حسین علیهالسلام نوشت: «آنچه میگویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید». نامه مسلم به دست «عابس بن حبیب» که از رهبران مورد اعتماد کوفه و از شهدای کربلاست، به امام حسین علیهالسلام رسید. ایشان که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند.
حاکم کوفه در زمان سفارت مسلم، نعمان بن بشیر بود. وی با اینکه از هواداران عثمان و طرفدار امویان بود، ولی از خلافت یزید هم رضایت نداشت. لذا با اینکه از ماجرای بیعت مردم با مسلم آگاه بود، چندان سختگیری و تندی از خود نشان نمیداد و شاید هم در دل از این کار راضی بود. تنها واکنشی که از او نقل شده، سخنرانیای است که در جمع مردم کوفه انجام داد که به نظر طرفداران یزید، بیشتر ضعف او را منعکس کرد تا قدرتش را.
با اینکه بیشتر مردم کوفه از شیعیان امیرمؤمنان علی علیهالسلام بودند، گروهی نیز هوادار بنیامیه و مخالف خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در آنجا زندگی میکردند. از جمله این افراد، «عبداللّه بن مسلم حضرمی» است که نامهای به یزید نوشت و خبر ورود مسلم را به کوفه، بیعت کوفیان و نیز ضعف نعمان بن بشیر، حاکم کوفه را به یزید رسانید و از او خواست تا مرد نیرومندی را برای سرکوبی مسلم به کوفه بفرستد. چند نفر دیگر نیز نامههایی به همین مضمون نزد یزید فرستادند.
خبر بیعت مردم کوفه با مسلم و ضعف حاکم آن شهر، یزید را سخت نگران کرد. لذا از «سَرْجون» که محرم اسرار پدرش معاویه و از زیرکان دربار بنیامیه بود، چارهجویی نمود و او هم عبیداللّه بن زیاد، حاکم بصره را برای حکومت کوفه پیشنهاد داد. نیز در تاریخ آمده که سرجون، نامهای از معاویه به یزید نشان داد که در آن، فرمانروایی کوفه را به عبیداللّه واگذار کرده بود. یزید نظر سرجون را پسندید و حکومت کوفه را به عبیداللّه داد و او را مأمور کرد به سرعت خود را به کوفه رسانیده، مسلم بن عقیل را دستگیر، زندانی و سپس اعدام یا تبعید کند.
زمانی که حکم حکومت کوفه با نامه یزید به دست عبیداللّه رسید، فورا دستور حرکت صادر کرد. او برای درهم کوبیدن انقلابی که در بصره تصور میکرد، اقدامات شدیدی نمود و خطبه تهدیدآمیزی خواند. عبیداللّه همان شبی که صبح آن به کوفه میرفت، برای اینکه از مردم بصره زهر چشم بگیرد، داری برپا کرد و سلیمان، فرستاده امام حسین علیهالسلام را که نامهای از طرف ایشان برای بزرگان بصره آورده بود، در برابر چشم همگان گردن زده، به دار آویخت.
ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیهالسلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمیداد و همچنان به سوی دارالاماره پیش میرفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر که گمان میکرد او امام حسین علیهالسلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمیدهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیهالسلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.
عبیداللّه شب اولی که وارد کوفه شد، تا صبح نخوابید و به تدبیر امور و طرح و برنامهریزی کارهای آینده پرداخت و نزدیکان و هواداران بنیامیه را طلبید و با آنان مشورت کرد. به هنگام نماز صبح با محافظانش وارد مسجد شد و از منبر بالا رفت و سخنان تهدیدآمیزی ایراد کرد. نیز در تاریخ آمده که دستور داد جمعی از مردم کوفه را دستگیر کرده، به قتل برسانند. روز دیگر باز به مسجد آمد و با ارعاب و تهدید بیشتری چنین گفت: «به راستی که کار حکومت جز با سختگیری روبه راه نمیشود و من کسی هستم که بیگناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به جرم غایب و دوست را به خاطر ارتباط با دوست دیگر دستگیر میکنم».
مسلم میدانست دیر یا زود عبیداللّه کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهدآمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوانمردی، به او پناه داد.
هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به شمار میآید. بنا به گفته مسعودی، او بزرگ قبیله مراد بود و هرگاه جنگ و نزاعی در میگرفت، چهار هزار مرد زرهپوش و هشت هزار پیاده به یاری او میشتافتند و از قبایل دیگر نیز تا سی هزار نفر به یاری او میآمدند. هانی در جنگهای جمل، صفین و نهروان در صف یاران امام علی علیهالسلام حاضر بود. او در جنگ صفین که جنگ ایدئولوژی و عقیده بود، در کنار امام علیهالسلام به پاسخگویی شبهههای گمراهان میپرداخت. بعدها نیز بر اساس تاکتیک مبارزه خود، در خانهاش را بر روی مردم گشود تا محل امن مردمی باشد که از ستم امویان به ستوه آمده بودند.
پس از آنکه ابن زیاد بر کارها مسلط شد و تا حدودی خیالش از آرامش کوفه آسوده گردید، به فکر افتاد تا مسلم را دستگیر کند؛ لذا غلام مخصوص خود «مَعْقِل» را طلبید و سه هزار درهم به او داد تا به بهانه کمک به مسلم، از جایگاهش آگاه شود. معقل پول را گرفت و در مسجد کوفه نزد مسلم بن عوسجه نشست. شنیده بود که مردم میگویند این مرد برای حسین علیهالسلام از مردم بیعت میگیرد. نزدیکتر رفت و به او گفت: من اهل شام و از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم هستم. میخواهم سه هزار درهم به دست فرستاده حسین علیهالسلام برسانم، ولی کسی را نیافتم تا مرا نزد او ببرد. مسلم بن عوسجه فریب حرفهای زیبا و اشکهای دروغین معقل را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل نزد مسلم رفت و آمد میکرد تا جایی که نخستین کسی که میآمد و آخرین فردی که بیرون میرفت او بود.
پس از آنکه ابن زیاد از مخفیگاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، میدانست عبیداللّه قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری میکرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند.
قبیله مَذْحِج با شنیدن خبر دستگیری و قتل هانی، قصر ابن زیاد را محاصره کردند و از او درباره کشته شدن هانی جواب خواستند. ابن زیاد به شریح قاضی دستور داد به مردم از سالم بودن هانی خبر دهد و به آنها بگوید او کشته نشده است. شریح هم نزد قبیله مذحج آمد و گفت: هانی زنده است و حالش نیز خوب میباشد. آنان نیز با شنیدن خبر سلامت هانی، از اطراف قصر پراکنده شد.
وقتی خبر دستگیری هانی به مسلم بن عقیل رسید، دستور داد چهار هزار مرد مسلّح جمع شوند. آنان بر دَرِ خانه هانی آمدند. مسلم برای هر قبیله پرچمی بست و آنان به سمت دارالاماره حرکت کردند. مسجد و بازار از مردم پر شد و عرصه بر عبیداللّه تنگ گردید. قصر به محاصره درآمده بود و هر لحظه امید این میرفت که به اشغال شیعیان درآید و ستونهای حکومت اموی در کوفه ویران شود.
عبیداللّه که از شورش کوفیان آگاه شده بود، شخصی به نام کثیر بن شهاب را که از طایفه مذحج بود طلبید و به او دستور داد به همراه آن عدّه از قبیلهاش که طرفدار او هستند، بیرون رفته و مردم را از یاری مسلم باز دارد و از جنگ و شکنجه حکومت یزید بترساند. به چند نفر دیگر نیز دستور داد پرچمهایی در شهر نصب کنند و به مردمان بگویند هر کس به این پرچمها پناهنده شود، از گزند ابن زیاد درامان است. از طرف دیگر با ترسانیدن مردم از سپاه شام و سخنان تهدیدآمیز دیگر، به راحتی مردمان سستعنصر کوفه پراکنده شدند. در این هنگام زنان و مردان میآمدند و دست پسران و برادران خود را گرفته، به آنها میگفتند «سپاه شام فردا میرسد، از معرکه دور شوید». نقشه عبیداللّه خیلی زود عملی شد، تا جایی که از آن چهار هزار نفر، بیش از سیصد نفر باقی نماند.
با انتشار شایعه سپاه شام و پراکنده شدن مردم از اطراف مسلم دیگر نمیشد کاری کرد. محاصره قصر شکسته شد. از این لحظه بود که مسلم بیوفایی کوفیان را به چشم دید. با غروب خورشید، نور امید نیز در وجود مسلم خاموش شد و درخت امید او خشکید. با همان جمعیت به سوی مسجد روانه شد. نماز جماعت مغرب را فقط با سی نفر خواند و نزدیک درِ خروجی مسجد، بیش از ده نفر با او نبود و وقتی از مسجد وارد کوچه شد، آنان نیز از اطرافش پراکنده شدند. مسلم دیگر تنها شده بود.
مسلم، غریب و تنها در کوچههای کوفه میگشت. نمیدانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن میرفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچهای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاریام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.
با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمیآمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیهاش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد. عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.
وقتی مسلم صدای پای اسبهای سربازان عبیداللّه را شنید، دانست که برای دستگیری او آمدهاند. «اناللّه و اناالیه راجعون» گفته، شمشیر خود را برداشت و به آنان حمله برد. مسلم چنین رجز میخواند:
مسلم مردانه مبارزه کرد و بسیاری از آنان را کشت. محمدبناشعث از عبیداللّه درخواست نیروی کمکی نمود و عبیداللّه او را به دلیل ضعفش شماتت کرد. محمد بن اشعث در جواب چنین گفت: «آیا فکر میکنی مرا برای دستگیری یکی از سبزیفروشهای کوفه فرستادهای؟ مگر نمیدانی که مسلم، شیری درنده، شمشیری برنده و پهلوانی نامدار است».
مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بامها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دستههای نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمیداشت و بر آنها یورش میبرد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمیتواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی؟ ما به تو امان میدهیم و ابنزیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه بردند.
پس از آنکه مسلم را دستگیر کردند، دیدند اشک از چشمانش سرازیر است. شخصی به او گفت: آرزوی ریاست و امارت این پیشامدهای ناگوار را هم دارد و کسی که اقدامی همانند اقدام تو کند، باید اندیشه چنین روزی را نیز کرده باشد؟ مسلم جواب داد: «گریه من برای خودم نیست؛ بلکه گریهام برای خاندان و آشنایانم است که به سوی کوفه در حرکتاند. گریهام برای حسین و اهلبیت اوست که با حرفهای این کوفیان به اینجا میآیند و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنان است». سپس رو به ابناشعث کرده و گفت: «کسی را نزد حسین علیهالسلام بفرست تا کشته شدن مرا به او خبر دهد و او را از آمدن به کوفه باز دارد».
از خشکی لبهای زخمی مسلم، فریاد العطش به گوش میرسید. یکی از درباریان بر حال او دلسوزی کرد و به غلام خود دستور داد مسلم را سیراب کند. غلام کاسه آبی به مسلم داد. وقتی خواست بیاشامد، کاسه از خون صورتش پر شد. بار دیگر آبی ریخت. این بار نیز آب با خون او رنگین شد. مرتبه سوم، دندانهای پیشین مسلم داخل کاسه ریخت. در این حال مسلم گفت: «سپاس خدا را که اگر میخواست، من از این آب میآشامیدم؛ گویا خداوند میخواهد مرا با نوشیدنیهای بهشتی سیراب کند». مسلم تا آخرین لحظه، تشنه بود.
مسلم بن عقیل را نزد عبیداللّه بردند. مسلم همانند شیر عرصه سخن، با دستان بسته، ولی با شمشیر بیان، لباس رسوایی بر تن یزید و یزیدیان پوشانید. ابن زیاد که دید هر چه در کشتن مسلم درنگ کند، پرده رسواییاش بیشتر دریده میشود، با عصبانیت تمام فرمان قتل او را صادر کرد. مسلم را بالای قصر بردند و در حالیکه زبانش به استغفار و تسبیح مشغول بود، با شمشیر، سرش را جدا کرده، بدنش را نیز از بالای قصر بر زمین انداختند.
پس از شهادت مسلم، ابن زیاد قصد جان هانی را کرد و دستور داد او را به بازار برده و گردنش را بزنند. هانی را دست بسته تا بازار خرید و فروش گوسفندان کشاندند. او مدام فریاد میزد: ای قبیله مذحج کجایید، چرا به یاری هانی نمیآیید؟ او را گرفتند و گفتند: آرام بگیر و گردن بکش تا کشته شوی. جواب داد: من تسلیم شما نمیشوم. در این هنگام یکی از غلامان ابن زیاد ضربهای به او زد، ولی کارگر نیفتاد؛ ولی ضربه دوم، سر او را از بدنش جدا کرد و به شهادتش رساند.
عبیداللّه پس از شهادت مسلم و هانی، دستور داد بدنهای پاک آن دو را در بازار کوفه روی زمین بکشند و سپس در دروازه کوفه به صورت وارونه آویزان کنند. او سرهای آن بزرگواران را نیز به شام نزد یزید فرستاد. در دفن بدن آن دو نیز دو نقل وجود دارد: یکی اینکه جمعی از قبیله هانی، بدنها را غسل داده و کفن و دفن نمودند؛ دیگر اینکه همسر میثم تمّار، به همراه چند نفر از جمله همسر هانی بدنها را در کنار مسجد بزرگ کوفه دفن کردند.
هنگامی که کاروان امام علیهالسلام به سمت کوفه در حرکت بود، در میانه راه به وسیله رهگذران از شهادت مسلم و هانی در کوفه آگاه شد. آن حضرت با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت شده، چندین بار آیه «اناللّه و اناالیه راجعون» را تکرار کرد و رحمت خداوند را بر آن دو طلبید. سپس نزد دختر کوچک مسلم رفته، او را بسیار مورد نوازش و محبت قرار داد. دختر مسلم با دیدن این همه مهربانی و لطف بیش از پیش گفت: یابن رسول اللّه؛ مرا همانند یتیمان و پدرمردگان نوازش میکنی. آیا پدرم مسلم را شهید کردهاند؟ بعد از سخنان دختر مسلم، امام علیهالسلام دیگر نتوانست جلوی سیلاب اشک خویش را بگیرد و با گریه فرمود: «اندوهگین مباش که اگر مسلم نباشد، من پدر تو، خواهرم مادر تو، دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود».
منبع:حوزه
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}