حصر آبادان به روایت رهبر

... من دلم مي‌خواست بروم آبادان، اما نمي‌شد. تا اين كه يك وقت گفتم: " هر طور شده من بايد بروم آبادان" و اين وقتي‌بود كه حصر آبادان شروع شده بود.
يعني دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آن‌جا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود. طوري شد كه جاده اهواز و آبادان بسته شد.
تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر- اهواز بسته بود، اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مي‌شد. وقتي دشمن آمد اين طرف و سرپل را گرفت و كم كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان.
چون ماهشهر به جزيره آبادان وصل مي‌شود، نه به خود آبادان، آن هم زير آتش قرار گرفت. يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جاده سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو، سه راه غير مطمئن باقي ماند.
يكي راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. يكي راه هوايي بود و مشكلش اين بود كه آقاياني كه در ماهشهر نشسته بودند، به آساني هلي‌كوپتر به كسي نمي‌دادند. يك راه خاكي هم در پشت جاده ماهشهر بود كه بچه‌ها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن جا عبور مي‌كردند.
البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياري در آن جا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاكريزها عبور مي‌كرد. اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده، يعني راه آب و راه هوا باقي ماند.
من از طريق هوا، با هلي‌كوپتر، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهيد "جهان آرا" كه بود، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد "اقارب پرست"، از همين شهداي اصفهان بود.
افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آن جا ماند. يكي هم سرگرد "هاشمي" بود. من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نمي‌دانم آن عكس را كي براي من آورده بود. حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهيه كند، چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازي ها بودند و تهراني ها، و سخنراني اول ورودم به آبادان بود.
قبلا هيچ كس نمي‌دانست من به آن جا آمده‌ام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: "برويم تا بچه‌ها را پيدا كنيم." از طرف جزيره آبادان كه وارد شهر آبادان مي‌شديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلي بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم براي بسيجي ها سخنراني كردم.
در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود. يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اين جا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نمي‌دانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه، علي ايّ‌حال، يادم هست چند نفر از بچه‌هاي سپاه و چند نفر از ارتشي ها و بقيه از بسيجي ها بودند.
در جزيره آبادان، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما مي‌گوييد هتل بازديدي كرديم. من نمي‌دانم آن جا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي‌كردم مثلا انبار است.
خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همه نيروهاي رزمنده ما در آن جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود.
حقيقتا وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آن جا حس مي‌كرد، چون نيروهاي خيلي كمي در آن جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتيم كه همين آقاي اقارب پرست رفته بود از اين جا و آن جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود.
بچه‌هاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها مي‌جنگيدند و اصلا چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود، اما روحيه‌ها در حد اعلي. واقعا چيز شگفت‌آوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود.
يكي، دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آن جا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم "وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم" و هم اين كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خدا قوتي بگوييم، رفتم به يكايك آنها، خدا قوتي گفتم. همه جا سخنراني‌هايي كردم و حرفي زدم.
با بچه‌هايي كه جمع مي‌شدند بچه‌هاي بسيجي عكس‌هاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الان دقيقا يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما ازخانه‌ها عبور مي‌كرديم.
اين، براي خاطر اين بود كه منطقه تماما زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه‌هاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند. خانه‌هاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر، به احتمال قوي، خرمشهر بود ... بله، "كوت شيخ" بود. اين خانه‌ها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانه‌ها مي‌شد، مناظر رقت‌انگيزي مي‌ديد. دهها خانه را عبور مي‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اي كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف مي‌گرفت. من بچه‌هاي خودمان را مي‌ديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اين كه اينها يكي را مي‌انداختند، آن جا را با آتش شديد مي‌كوبيد. اين طور بود. اما اينها كار خودشان را مي‌كردند.
اين يك قسمت از خانه‌ها بود كه ما رفتيم ديديم. خانه‌هاي خالي و اثاثيه‌هاي درست جمع نشده كه نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسبابهايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تاثرانگيز بود!
جواناني كه با قدرت تمام جلو مي‌رفتند، مدام به من مي‌گفتند: "اين جا خطرناك است." مي‌گفتم: "نه. تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!" آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پول، تا محل آن شكستگي، بچه‌هاي ما راه باز كرده بودند و مي‌رفتند و من هم تا انتها رفتم.
گمان مي‌كنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصه حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح كوت شيخ بود.
(ادامه مصاحبه توسط تهيه‌كنندگان مجموعه "روايت فتح"۱۳۷۲/۰۶/۱۱)
منبع: همشهری بنقل از ایرنا