ماهیت حالات ذهنی
مترجم: سید مجتبی اکرمی
دغدغههای معمولی فیلسوف ذهن را میتوان در سه پرسش بیان کرد:
(1) چگونه میدانیم که افراد دیگر درد دارند؟
(2) آیا درد حالت مغزی است؟
(3) تحلیل مفهوم درد چیست؟
در این مقاله، نمیخواهم از پرسشهای (1) و (3) بحث کنم، بلکه مطلبی را دربارهی پرسش (2) مطرح خواهم کرد. (1) (2)
الف) مسائل اینهمانی
«آیا درد حالتی مغزی است؟» (یا «آیا ویژگی درد داشتن در زمان T حالتی مغزی است؟») (3) بدون بیان مطلبی دربارهی قواعد خاصی که در مسیر تحول «فلسفهی تحلیلی» شکل گرفتهاند، بحث معنادار دربارهی این پرسش ممکن نیست؛ قواعدی که نه تنها به خلطهای مفهومی پایان نمیدهند، بلکه خلطهای مفهومی چشمگیری پدید میآورند. این قواعد که البته در روش بیشتر فیلسوفان تحلیلی به طور ضمنی و نه صریح، وجود دارند، از قرار زیرند: (4) گزارهای به صورت «الف بودن، ب بودن است» (برای نمونه، «در حالت درد بودن، در حالت مغزی خاص بودن است») فقط در صورتی ممکن است صحیح باشد که به یک معنا، از معنای واژههای الف و ب نتیجه شود و (2) گزارهای به صورت «الف بودن، ب بودن است» تنها در صورتی ممکن است به لحاظ فلسفی اطلاعبخش باشد که به یک معنا، تحویلی باشد (مثلاً «در حالت درد بودن، داشتن یک احساس ناخوشایند است» به لحاظ فلسفی اطلاعبخش نیست، اما «در حالت درد بودن، داشتن یک استعداد رفتاری خاص است» در صورت صحت، به لحاظ فلسفی اطلاعبخش است). اگر همچنان باور داشته باشیم که ممکن است برنامهی تحلیل تحویلی (سبک دههی 1930) اجرا شود، این قواعد بسیار عالی خواهند بود، اما اگر چنین باوری نداشته باشیم، این قواعد، فلسفهی تحلیلی را دست کم از جهت پرسشهای معطوف به «است» به یک بازی احمقانه تبدیل میکند.من در این مقاله، از واژهی «ویژگی» (3) به صورت واژهای شامل اموری مانند در حالت درد بودن، در حالت مغزی خاص بودن، استعداد رفتاری خاصی داشتن و همچنین برای مقادیری مثل دما و غیره استفاده خواهیم کرد؛ یعنی برای اموری که توابع (5) یا محمولهای یک یا چند موضعی به طور طبیعی ممکن است آنها را تسویر کنند. از واژهی «مفهوم» برای اموری استفاده خواهم کرد؛ که ممکن است با مجموعههای عبارات مترادف، یکی دانسته شوند؛ بنابراین (به باور من) مفهوم دما ممکن است با مجموعهی مترادف کلمهی «دما» یکی دانسته شود. (6) (این گفته شبیه به آن است که بگوییم عدد 2 ممکن است با مجموعهی همهی جفتها یکی دانسته شود. چنین تلقیای با این گزارهی خاص که 2 مجموعه همهی جفتها است، کاملاً تفاوت دارد. ادعا نمیکنم که- فارغ از اینکه این عبارت چه معنایی ممکن است، داشته باشد- مفاهیم همان مجموعههای مترادف هستند، بلکه ادعا میکنم ممکن است آنها برای صوری سازی بحث مربوط، با مجموعههای مترادف، یکی دانسته شوند).
پرسش «مفهوم دما چیست؟» پرسش بسیار «جالبی» است. ممکن است آن را به این معنا بدانیم که «دما چیست؟ لطفاً سئوال مرا مفهومی در نظر بگیرید». در این صورت، (لحظهای وانمود کنید که «دما» و «گرما» مترادف هستند) یک پاسخ ممکن است این باشد که «دما همان گرماست» یا حتی «مفهوم دما همان مفهوم گرماست» یا، ممکن است پرسش را به این معنا بدانیم که «مفاهیم» واقعاً چیستند؟ مثلاً «مفهوم دما» چیست؟» در آن صورت خدا میداند که پاسخ چه خواهد بود. (شاید پاسخ این جمله آن باشد که مفاهیم ممکن است با مجموعههای مترادف یکی دانسته شوند).
البته این پرسش که «ویژگی دما چیست؟» هم «جالب» و یک راه تفسیر آن این است که آن را پرسشی در مورد مفهوم دما بدانیم. ولی این راهی نیست که یک فیزیکدان در پیش میگیرد.
پیامد این گفته که ویژگی P1 تنها در صورتی ممکن است با ویژگی P2 یکی دانسته شود که واژههای P1 و P2 به معنای مناسبی «مترادف» باشند، به هر قصد و هدفی که باشد، یکی شدن مفاهیم «ویژگی» و «مفهوم» است. کارناپ صریحاً از این دیدگاه که مفاهیم (مضامین) (7) همان ویژگیها هستند، طرفداری کرده است (برای مثال، در کتاب معنا و ضرورت). این دیدگاه ناموفق به نظر میرسد، زیرا «دما میانگین انرژی جنبشی مولکولی است» مثال کاملاً خوبی برای یک جملهی صادق دربارهی اینهمانی ویژگیها به نظر میرسد، در حالی که «مفهوم دما همان مفهوم میانگین انرژی جنبشی مولکولی است» کاملاً کاذب است.
بسیاری از فیلسوفان معتقدند که گزارهی «درد یک حالت مغزی است» برخی قواعد با هنجارهای زبان را نقض میکند، اما استدلالهای ارائه شده چندان قانع کننده نیستند، برای مثال، اگر این واقعیت که ممکن است بدانم درد دارم، بدون اینکه بدانم در حالت مغزی s قرار دارم، نشان دهد که درد ممکن نیست حالت مغزی s باشد، دقیقاً براساس همین استدلال، این واقعیت که ممکن است بدانم بخاری گرم است، بدون اینکه بدانم میانگین انرژی جنبشی مولکولی بالاست (یا حتی بدون اینکه بدانم مولکولها وجود دارند) نشان میدهد که برخلاف فیزیک، کاذب است که دما همان میانگین انرژی جنبشی مولکولی است. در واقع، همهی آنچه مستقیماً از این واقعیت نتیجه میشود که ممکن است بدانم درد دارم، بدون اینکه بدانم در حالت مغزی s هستم، این است که مفهوم درد همان مفهوم در حالت مغزی s بودن نیست. در عین حال، درد یا حالت درد داشتن یا برخی دردها یا حالت داشتن برخی دردها همچنان ممکن است حالت مغزی s باشد. با این همه، مفهوم دما همان مفهوم میانگین انرژی جنبشی مولکولی نیست، اما دما میانگین انرژی جنبشی مولکولی است.
برخی فیلسوفان معتقدند که هر دو گزارهی «درد یک حالت مغزی است» و «حالات درد، حالت مغزی هستند» نامفهوماند. پاسخ این است که برای این فیلسوفان تا جایی که ممکن است توضیح دهیم که با توجه به ابهام هرگونه روششناسی علمی، کدام نوع از بررسیها، ما را به تحویلی تجربی میرساند (یعنی گفتن چیزی مثل «آب H2O است»، «نور تابش الکترومغناطیسی است»، «دما میانگین انرژی جنبشی مولکولی است»). اگر این فیلسوفان، بدون ارائهی دلیل، در برابر با چنین مثالهایی همچنان ادعا کنند که شرایط مشابهی برای کاربرد «دردها حالات مغزی هستند» (یا شاید «حالات درد حالات مغزی هستند») تصویرپذیر نیست باید آنها را لجباز دانست.
برخی فیلسوفان ادعا میکنند «P2، P1 است» در صورتی ممکن است صادق باشد که «است» در اینجا همان «است» در تحویل تجربی باشد، تنها در صورتی که ویژگیهای P2، P1 (الف) با ناحیهای زمانی- مکانی مرتبط باشند و (ب) آن ناحیه در هر دو مورد دقیقاً یکی باشد؛ بنابراین «دما میانگین انرژی جنبشی مولکولی است» یک تحویل تجربی پذیرفتنی است، زیرا دما و انرژی مولکولی با ناحیهی زمانی- مکانی یکسانی مرتبطاند، اما «داشتن درد در دست من یک حالت مغزی است» تحویل تجربی مقبولی نیست، زیرا ناحیههای مکانی مربوط، متفاوتاند.
این استدلال چندان قوی به نظر نمیرسد. مطمئناً هیچ کس به دلیل این واقعیت که ممکن است تصویر سه متر پشت آینه «واقع شود»، از این گفته دست برنمیدارد که تصویر آینه، نور منعکس شده از شیء و متعاقباً از سطح آینه است. (به علاوه، فرد همیشه میتواند یک ویژگی مشترک را دربارهی تحویلهایی که میخواهد ممکن بداند- مثل دما میانگین انرژی جنبشی مولکولی است- بیابد که ویژگی اینهمانیهایی که نمیخواهد بپذیرد، نیست. این نکته چندان جالب توجه نیست، مگر اینکه فرد استدلالی داشته باشد تا نشان دهد که درست همان اهداف موردنظر از چنین اینهمانیهایی به ویژگی مشترک مورد بحث وابسته است).
فیلسوفان دیگری هم استدلال کردهاند که همهی پیشبینیهایی که ممکن است از عطف قوانین فیزیولوژی اعصاب با گزارههایی از قبیل «حالات درد فلان حالت مغزی هستند» نتیجه شوند، ممکن است به همین خوبی از عطف همان قوانین فیزیولوژی اعصاب با «درد داشتن با فلان حالات مغزی همبسته است» حاصل شوند و در نتیجه (به گفتهی آنها) دلایل روشن شناسانهای وجود ندارد که بگوییم دردها (یا حالات درد) حالات مغزی هستند، نه اینکه (همیشه) با حالات مغزی همبستهاند. این استدلال همچنین نشان میدهد که نور تنها با تابش الکترومغناطیس همبسته است. خطا در نادیده گرفتن این واقعیت است که هرچند نظریههای یاد شده در واقع، ممکن است به پیشبینیهای واحدی منجر شوند، پرسشهای متفاوتی را طرح و طرد میکنند. «نور همیشه با تابش الکترومغناطیسی همبسته است» این پرسشها را طرح میکند که «اگر نور همان تابش الکترومغناطیسی نیست، پس چه چیزی است؟» و «چه چیزی سبب توأم شدن نور با تابش الکترومغناطیس میشود؟» پرسشهایی که با گفتن اینکه نور همان تابش الکترومغناطیس است، کنار گذاشته میشوند. به همین ترتیب، مقصود از گفتن اینکه دردها حالت مغزی هستند، دقیقاً این است که پرسشهای زیر را از لحاظ تجربی بیمعنا بدانیم: «اگر درد همان حالت مغزی نیست، پس چه چیزی است؟» و «چه چیزی درد را با حالت مغزی توأم میسازد؟» اگر دلایلی وجود داشته باشند که نشان دهند این پرسشها به تعبیری طرز تلقی نادرستی از موضوع به تصویر میکشند، همان دلایل، دلایلی به نفع اینهمانی نظری دردها با حالات مغزی نیز هستند.
اگر همهی استدلالهای مخالف نامتقاعد کننده هستند، آیا در این صورت، باید نتیجه بگیریم که گفتن اینکه درد حالت مغزی است یا حالات درد حالات مغزیاند، معنادار (و شاید صادق) است؟
(1) گفتن «دردها حالت مغزی هستند» کاملاً معنادار است. (هیچ «قاعدهای از زبان» را نقض نمیکند، متضمن هیچگونه «توسعه در کاربرد» نیست).
(2) گفتن «دردها حالت مغزی هستند» معنادار نیست (متضمن «تغییر معنا» یا «توسعه در کاربرد» و غیره است).
نه گزارهی (1) و نه گزارهی (2) دیدگاه خود من را بیان نمیکنند. به نظر من، مفاهیم «تغییر معنا» و «توسعه در کاربرد» چنان بد تعریف هستند که در واقع نه (1) را میتوان اظهار کرد و نه (2) را. دلیلی برای این باور وجود ندارد که زبانشناس، فرد عادی و فیلسوف، امروزه مفهومی از «تغییر معنا» داشته باشند که بر مواردی مانند آنچه دربارهی آن بحث میکردیم، اطلاقپذیر است و کاری که مفهوم تغییر معنا به دلیل آن در تاریخ زبان، به وجود آمده است، کاری به مراتب خامتر از این بوده است.
اما اگر (1) یا (2) را تصدیق نکنیم، به عبارت دیگر، اگر مسئلهی «تغییر معنا» را در این مورد یک شبه مسئله بدانیم، پس چگونه باید دربارهی پرسشی که با آن آغاز کردیم- «آیا درد حالتی مغزی است؟»- بحث کنیم؟
پاسخ این است که گزارههایی به صورت «درد A است» را در جایی که «درد» و «A» به هیچ معنایی مترادف نیستند، ممکن بدانیم و ببینیم که آیا نمونهای از این جملات را میتوان یافت که طبق مبانی روششناختی و تجربی پذیرفتنی باشند. این همان کاری است که در ادامه انجام خواهیم داد.
ب) آیا درد حالتی مغزی است؟
اکنون میخواهیم در اینباره بحث کنیم که «آیا درد حالتی مغزی است؟» در حالی که ما توافق کردهایم که از مسئلهی «تغییر معنا» چشم بپوشیم.از آنجا که دربارهی مفهوم درد بحث نمیکنم، بلکه دربارهی اینکه درد چه چیزی است بحث میکنم، «است» به معنایی که مستلزم نظریهپردازی تجربی (یا دست کم گمانهزنی تجربی) است- برای طرح یک فرضیهی تجربی معذورم. در واقع، راهکار من این خواهد بود که به دلیل وجود فرضیهی مقبولتر دیگر، نه براساس دلایل پیشینی، استدلال کنم که درد حالتی مغزی نیست. بسط و تحقیق تفصیلی فرضیهی من، دقیقاً همانند بسط و تحقیق فرضیهی حالت مغزی کاری آرمانگرایانه است، اما از دیرباز کار فلسفه طرح چهارچوبهای کلی فرضیهها بوده است و نه معرفی فرضیههای مفصل و به لحاظ علمی «کامل». خلاصه، استدلال خواهم کرد درد، حالتی مغزی به معنای حالت فیزیکی شیمیایی مغز (یا حتی کل دستگاه عصبی) نیست، بلکه به کلی نوع دیگری از حالت است. من این فرضیه را که درد یا حالت درد داشتن، حالت کارکردی کل اندامواره است، پیشنهاد میکنم.
برای تبیین این فرضیه، معرفی برخی مفاهیم فنی لازم است. من در مقالات پیشین مفهوم ماشین تورینگ را تبیین کرده و دربارهی استفاده از این مفهوم به منزلهی مدلی برای اندامواره بحث کردهام. مفهوم ماشین احتمالاتی همانند ماشین تورینگ تعریف میشود، با این تفاوت که انتقال میان «حالات» به جای اینکه «تعینی» باشد، ممکن است احتمالات گوناگونی داشته باشد. (البته ماشین تورینگ نوع خاصی از ماشین احتمالاتی است که احتمالهای انتقال آن 0 و 1 است). فرض میکنم که مفهوم ماشین احتمالاتی تعمیم یافته است تا «ورودیهای حسی» و «خروجیهای حرکتی» را نیز شامل شود؛ به عبارت دیگر، جدول ماشین برای هر ترکیب ممکنی از یک «حالت» و مجموعهی کاملی از «ورودیهای حسی»، «دستورالعملی» را مشخص میکند که احتمال «حالت» بعدی و همچنین احتمال «خروجیهای حرکتی» را تعیین میکند. (این تلقی، جایگزین ایدهی ماشینی میشود که روی نوار چاپ میکند). همچنین فرض خواهم کرد که تحقق فیزیکی اندامهای حسی که منشأ ورودیهای مختلف هستند و تحقق فیزیکی اندامهای حرکتی، مشخص است، اما خود «حالات» و «ورودیها» طبق معمول فقط به طور ضمنی مشخص میشوند، یعنی با مجموعهای از احتمالات انتقال که جدول ماشین ارائه میدهد.
از آنجا که یک دستگاه تجربی خاص میتواند همزمان «تحقق فیزیکی» ماشینهای احتمالاتی بسیار متفاوتی باشد، مفهوم توصیف دستگاه را معرفی میکنم. یک توصیفِ S-S یک دستگاه است- هر جملهی صادقی با این مضمون است که S حالات متمایز Sn...,S2, S1 را دارد که از طریق احتمالهای انتقال که در جدول ماشین معین میشوند، به یکدیگر و به ورودیهای حسی و خروجیهای حرکتی مربوط میشوند. به این ترتیب، جدول ماشین مورد اشاره در توصیف را میتوان سازمان کارکردی S نسبت به آن توصیف نامید، و Si که حالت S در یک زمان معین است، حالت کلی S (در آن زمان) نسبت به آن توصیف نام میگیرد. باید توجه داشت که دانستن حالت کامل یک دستگاه نسبت به یک توصیف، مستلزم دانستن چیزهای زیادی دربارهی نحوهی «رفتار» احتمالی آن دستگاه با توجه به انواع ترکیبهای ورودی حسی است، اما مستلزم دانستن تحقق فیزیکی Si برای مثال، به عنوان حالات فیزیکی شیمیایی مغز نیست. باز هم Si به طور ضمنی با توصیف مشخص میشود؛ یعنی تنها با مجموعهی احتمالهای انتقال که در جدول ماشین آمده است.
اکنون میتوان این فرضیه را که «درد داشتن یک حالت کارکردی اندامواره است» با دقت بیشتری به صورت زیر توضیح داد:
1. همهی انداموارههای قادر به احساس درد، ماشینهای احتمالاتی هستند.
2. هر انداموارهی قادر به احساس درد، دست کم دارای یک توصیف از نوعی خاص است (یعنی قادر به احساس درد بودن، همان دارای نوع مناسبی از سازمان کارکردی بودن است).
3. هیچ انداموارهی قادر به احساس دردی، به اجزایی تجزیه نمیشود که مستقلاً دارای توصیفاتی از آن نوع که در (2) به آنها اشاره شد، هستند.
3. به ازای هر توصیف از نوع یاد شده در (2) زیر مجموعهای از ورودیهای حسی وجود دارد که یک انداموارهی دارای آن توصیف، درد دارد، وقتی و تنها وقتی برخی از ورودیهای حسیاش در آن زیر مجموعه وجود داشته باشند.
مسلماً این فرضیه مبهم است، هرچند مطمئناً از شکل کنونی فرضیهی حالت مغزی، مبهمتر نیست؛ برای مثال، میخواهیم دربارهی آن نوع ساختار کارکردیای که اندامواره را قادر به احساس درد میکند و دربارهی مشخصاتی که زیر مجموعهی ورودیهای حسی مورد اشاره در (4) را متمایز میکنند، بیشتر بدانیم. در مورد مسئلهی نخست، احتمالاً میتوانیم بگوییم که سازمان کارکردی شامل چیزی شبیه به یک «تابع ترجیح» یا دست کم یک ترتیب ناقص ترجیحی و چیزی شبیه به یک «منطق استقرائی» است؛ به عبارت دیگر، ماشین باید بتواند «از تجربهاش درس بگیرد». (دربارهی معنای این شرایط در مورد الگوهای ماشینی، در مقالهی «حیات ذهنی برخی ماشینها» بحث کردهام). علاوه بر این، طبیعی به نظر میرسد که «حسگرهای درد» را برای ماشین لازم بدانیم؛ یعنی اندامهای حسیای که پیام آسیب یا دمای خطرناک، فشار خطرناک و غیره را به بدنهی ماشین میفرستند؛ اندامهایی که زیرمجموعهی خاصی از ورودیها را انتقال میدهند که در (4) به آن اشاره شد. در نهایت و با توجه به مسئلهی دوم، میخواهیم دست کم قید کنیم که ورودیهای موجود در زیر مجموعهی متمایز، دارای ارزش منفی بالایی در تابع ترجیح یا ترتیب ترجیحی ماشین هستند. (از شرایط دیگر در مقالهی «حیات ذهنی برخی ماشینها» بحث شده است). مقصود از شرط (3) کنار گذاشتن «انداموارههایی» مثل گلهی زنبورها (اگر آنها را اندامواره بدانیم) به عنوان احساس کنندهی واحد درد است. شرط (1) به وضوح زاید است و تنها برای توضیح، مطرح شده است. (در واقع، این شرط تهی است، زیرا هر چیزی بنابر نوعی از توصیف، یک ماشین احتمالاتی است).
من به طور گذرا مدعی شدم که این فرضیه با وجود ابهام مسلّمی که دارد، بسیار کمتر از فرضیهی «حالت فیزیکی شیمیایی» کنونی مبهم است و قابلیت بیشتری برای بررسی ریاضی و تجربی دارد. در واقع، بررسی این فرضیه، دقیقاً تلاشی برای تولید مدلهای «مکانیکی» از انداموارههاست. آیا این به یک معنا همان چیزی نیست که روانشناسی به آن میپردازد؟ البته گام دشوار، گذر از مدلهای انداموارههای خاص به صورت بهنجاری برای توصیف روانشناختی انداموارههاست، زیرا این همان چیزی است که برای تدقیق (2) و (4) لازم است، اما به نظر میرسد که این هم بخش اجتناب ناپذیری از برنامهی روانشناسی است.
حال فرضیهای را که هم اکنون مطرح شد با (الف) این فرضیه که درد حالتی مغزی است و (ب) این فرضیه که درد یک استعداد رفتاری است، مقایسه خواهم کرد.
ج) حالت کارکردی در مقابل حالت مغزی
شاید از من بپرسند آیا بیانصافی نیست که بگوییم نظریهپردازان حالت مغزی از حالات فیزیکی شیمیایی مغز سخن میگویند، اما (الف) نظریهپردازان حالت مغزی فقط همین نوع از حالات را ذکر کردهاند. (ب) نظریهپردازان حالت مغزی معمولاً (با نوعی غرور، تا حدی یادآور ملحد روستایی) ناسازگاری فرضیهی خود را با همهی شکلهای دوگانهانگاری و ذهنگرایی بیان میکنند. اینکه حالات فیزیکی شیمیایی مغز موضوع بحث باشند، طبیعی است، اما حالت کارکردی کل دستگاهها به کلی متفاوتاند. به خصوص، فرضیهی حالت کارکردی با دوگانهانگاری ناسازگار نیست! اگرچه ناگفته پیداست که این فرضیه انگیزهای «مکانیستی» دارد، این واقعیتی نسبتاً قابل توجه است که یک دستگاه مرکب از بدن و «نفس»، در صورت وجود چنین چیزی، کاملاً میتواند یک ماشین احتمالگرا باشد. (ج) استدلالی که اسمارت بیان کرده است، این است که نظریهی حالت مغزی فقط ویژگیهای «فیزیکی» را در نظر میگیرد و او ویژگیهای «غیرفیزیکی» را فهم ناپذیر میداند. البته حالات کل و «ورودیهای» تعریف شده در بالا فینفسه نه ذهنی هستند و نه فیزیکی و من نمیتوانم تصور کنم یک کارکردگرا چنین استدلالی را بیان کند. (د) اگر نظریهپرداز حالت مغزی، حالاتی غیر از حالات فیزیکی شیمیایی را در نظر داشته باشد (یا دست کم ممکن بداند)، فرضیهاش دست کم تا زمانی که مشخص کند چه نوع از «حالات» را واقعاً در نظر دارد، کاملاً بیمعناست.بنابراین اگر فرضیهی حالت مغزی را اینگونه در نظر بگیریم، چه دلایلی وجود دارد تا فرضیهی حالت کارکردی را بر فرضیهی حالت مغزی ترجیح دهیم؟ ملاحظه کنید که نظریهپرداز حالت مغزی برای موفقیت مدعاهایش، باید چه کند. او باید حالت فیزیکی شیمیایی را به گونهای مشخص کند که هر انداموارهای (نه فقط یک پستاندار) درد داشته باشد، اگر و تنها اگر (الف) از مغزی دارای ساختار فیزیکی شیمیایی مناسب برخوردار باشد؛ (ب) مغزش در آن حالت فیزیکی شیمیایی قرار داشته باشد. این بدان معناست که این حالت فیزیکی شیمیایی باید حالت ممکنی از مغز پستانداران، مغز خزندگان، مغز نرم تنان (اختاپوس نرم تن است و یقیناً احساس درد میکند) و غیره باشد. در عین حال، نباید یک حالت ممکن (به لحاظ فیزیکی ممکن) از مغز هر موجود به لحاظ فیزیکی ممکنی باشد که نمیتواند احساس درد کند. حتی اگر چنین حالتی را بتوان یافت، باید به لحاظ قانونی یقین داشته باشیم که آن حالت هم حالت مغز نوعی موجود فرازمینی است که ممکن است یافت شود، به گونهای که بتواند احساس درد داشته باشد، قبل از اینکه حتی بتوانیم این فرض را که حالت مذکور ممکن است درد باشد، بررسی کنیم.
اینکه چنین حالتی یافت شود، به کلی ناممکن نیست. حتی اگر اختاپوس و پستانداران مثالهای تکامل موازی (نه تکامل متوالی) باشند، باز هم برای مثال، ساختارهای (به لحاظ فیزیکی) کمابیش یکسانی در چشم اختاپوس و در چشم پستانداران تکامل یافتهاند، به رغم این واقعیت که این اندام در این دو مورد از انوع متفاوتی از سلولها تکامل یافته است؛ بنابراین دست کم امکان دارد که تکامل موازی، در تمام جهان، بتواند همیشه به «همبستهی» فیزیکی واحد و یکسانی از درد منتهی شود، اما این یقیناً یک فرضیهی دور از دسترس است.
سرانجام وقتی میفهمیم که نظریهپرداز حالت مغزی صرفاً نمیگوید که درد حالتی مغزی است، بلکه ادعا میکند که هر حالت روانشناختی یک حالت مغزی است، این فرضیه بیش از پیش دور از دسترس میشود؛ بنابراین اگر بتوانیم حتی یک محمول روانشناختی (مثل گرسنگی) بیابیم که بتواند آشکارا بر اختاپوس و نیز بر پستاندار اطلاق شود، اما «همبستهی» فیزیکی شیمیایی آن محمول در این دو مورد متفاوت باشد، نظریهی حالت مغزی فرو میریزد. به نظر من، بسیار محتمل است که بتوانیم چنین محمولی را پیدا کنیم. اگر هم نظریهپرداز حالت مغزی در چنین موردی بتواند خود را با فرضهای ارتجالی نجات دهد (برای مثال، با تعریف یک «حالت فیزیکی شیمیایی» منفرد به صورت ترکیب فصلی آن دو حالت)، نباید آن را جدی گرفت.
به ملاحظاتی به نفع نظریهی حالت کارکردی باز میگردیم و با این واقعیت شروع میکنیم که ما انداموارهها را براساس رفتارشان به این عنوان که درد دارند، گرسنه میشوند، عصبانی میشوند، گرمشان میشود و غیره تشخیص میدهیم. اما این بدیهی است که شباهتهای رفتار دو دستگاه، دست کم دلیلی است برای اینکه گمان کنیم در سازمان کارکردی آن دو دستگاه شباهتهایی وجود دارد، و دلیل بسیار ضعیفتری است برای اینکه گمان کنیم در جزئیات فیزیکی بالفعل آنها شباهتهایی وجود دارد. به علاوه، انتظار داریم که حالت روانشناختی گوناگون- دست کم حالاتی پایهای از قبیل گرسنگی، تشنگی، پرخاشگری و غیره- «احتمالات انتقال» کمابیش مشابهی (بدون تردید در محدودههایی گسترده و بد تعریف) با یکدیگر و با رفتار در گونههای مختلف داشته باشند، زیرا این وضعیت مقتضای نحوهی تشخیص این حالات است؛ بنابراین اگر به نظر برسد که رفتار «ارضا نشدهی» یک حیوان او را به سمت آشامیدن سوق ندهد و «ارضا به وسیلهی مایعات» را در پی نداشته باشد، آن حیوان را تشنه تلقی نمیکنیم؛ بنابراین هر حیوانی که آن را مستعد داشتن این حالات گوناگون میدانیم، دست کم به نظر میرسد که دارای یک نوع ابتدایی از سازمان کارکردی است و همانطور که پیشتر گفته شد، اگر برنامهی یافتن قوانین روانشناختی غیرمختص به گونه- یعنی برنامهی یافتن صورت قاعدهمندی برای نظریههای روانشناختی مربوط به انواع مختلف- اساساً به موفقیت برسد، توصیف نوعی از سازمان کارکردی را در پی خواهد داشت که برای حالت روانشناختی خاصی لازم و کافی است و نیز تعریف دقیق از مفهوم «حالت روانشناختی» است. در مقابل، نظریهپرداز حالت مغزی باید به توسعهی نهایی قوانین فیزیولوژی اعصاب که مستقل از گونه هستند امیدوار باشد؛ امیدواری که به نظر میرسد به اندازهی امید به اینکه قوانین روانشناختی (از نوعی به اندازهی کافی عمومی) بتوانند مستقل از گونه باشند، معقول نیست یا هنوز هم امید به اینکه صورتی مستقل از گونه برای نوشتن قوانین روانشناختی یافت شود، ضعیفتر است.
د) حالت کارکردی در مقابل استعداد رفتاری
این نظریه که درد داشتن یک حالت مغزی و نیز یک حالت کارکردی نیست، بلکه یک استعداد رفتاری است، یک مزیت ظاهری دارد. این نظریه به ظاهر با نحوهی تحقیق اینکه انداموارهها درد دارند، سازگار است. وقتی میگوییم که حیوانی درد دارد، عملاً چیزی دربارهی حالت مغزی آن حیوان نمیدانیم و دربارهی سازمان کارکردی آن جز به صورت شهودی و خام چیز زیادی نمیدانیم. با این وصف، در واقع، این «مزیت» اصلاً مزیت نیست، زیرا اگرچه گزارههای مربوط به نحوهی تحقیق اینکه A, X است، ممکن است تا حد زیادی به مفهوم A بودن مرتبط باشند، ارتباط چندانی به اینکه ویژگی A چه چیزی است ندارد. استدلال براساس دلیل یاد شده به نفع اینکه درد، حالت مغزی و نیز حالت کارکردی نیست، شبیه به این است که استدلال کنیم گرما میانگین انرژی جنبشی مولکولی نیست، براساس این واقعیت که (به نظر استدلال کنندگان) مردم هنگام تصدیق اینکه چیزی گرم یا سرد است، چیزی در مورد میانگین انرژی جنبشی مولکولی نمیدانند. لازم نیست که آنها چیزی بدانند؛ آنچه لازم است این است که علائمی که آنها را نشانههای گرما میدانند، در واقع باید با میانگین انرژی جنبشی مولکولی تبیین شوند. به همینسان، در مورد فرضیهی ما لازم است علائمی که نشانههای رفتاری درد دانسته میشوند، با این واقعیت تبیین شوند که انداموارهی مورد بررسی در نوع مناسبی از حالت کارکردی باشد، نه اینکه گویندگان باید بدانند که این چنین است.اشکالات تبیینهای معطوف به «استعداد رفتاری» چنان معروفاند که من در اینجا فقط آنها را یادآوری میکنم. مسلماً اشکال عمده که در واقع به نظر میرسد بیش از یک «اشکال» باشد، مشخص کردن استعداد رفتاری لازم به گونهای غیر از «استعداد X برای رفتار به گونهای که گویا X درد دارد» است. در مقابل، میتوانیم حالت کارکردیای را که پیشنهاد میدهیم درد با آن اینهمان است، دست کم به طور تقریبی مشخص کنیم بدون اینکه مفهوم درد را به کار ببریم؛ یعنی حالت کارکردیای که در نظر داریم، حالت دریافت ورودیهای حسیای است که نقشی را در سازمان کارکردی اندامواره بازی میکنند. این نقش، دست کم تا حدی، با این واقعیت که اندامهای حسیای که علت ورودیهای یاد شدهاند، اندامهایی هستند که کارکرد آنها شناسایی آسیب رسیدن به بدن یا درجهی خطرناکی از گرما، فشار و غیره است و نیز با این واقعیت که خود «ورودیها»، فارغ از تحقق فیزیکیشان، شرایطی را بازنمایی میکنند که اندامواره ارزش منفی بالایی به آنها اختصاص میدهد، توصیف میشوند. همانطور که در مقالهی «حیات ذهنی برخی ماشینها» تأکید کردم، این شرط به این معنا نیست که ماشین همیشه از قرار داشتن در شرایط یاد شده («درد») اجتناب خواهد کرد، بلکه تنها به این معناست که از این شرط اجتناب خواهد شد مگر اینکه اجتناب نکردن برای رسیدن به یک هدف ارزشمندتر لازم باشد. از آنجا که رفتار یک ماشین (در این مورد، یک اندامواره) صرفاً به ورودیهای حسی وابسته نیست، بلکه به حالت کل (یعنی ارزشهای دیگر، باورها و غیره) نیز وابسته است، به نظر میرسد امیدی به رسیدن به گزارهای کلی دربارهی اینکه یک اندامواره در این شرایط چگونه باید رفتار کند، وجود ندارد، اما این به آن معنا نیست که ما باید امید خود را برای توصیف شرایط از دست بدهیم. در واقع، ما هم اکنون آن را توصیف کردهایم. (8)
نه تنها نظریهی استعداد رفتاری به طور نومیدکنندهای مبهم به نظر میرسد، بلکه اگر رفتار موردنظر رفتار پیرامونی (9) باشد و محرکهای مربوطه نیز محرکهای پیرامونی باشند (برای مثال، دربارهی آنچه اندامواره در صورت جراحی مغزش انجام خواهد داد، چیزی نگوییم)، این نظریه آشکارا نادرست به نظر میآید؛ برای مثال، دو حیوانی که همهی عصبهای حرکتیشان قطع شده است، «رفتار» بالقوه و بالفعل یکسانی خواهند داشت (در واقع اصلاً رفتاری ندارند که بخواهیم درباره آن سخن بگوییم)، اما اگر یکی از آن دو عصبهای دردش قطع شده باشد و دیگری قطع نشده باشد، یکی درد را احساس خواهد کرد و دیگری نه. همچنین اگر عصبهای درد شخصی قطع شده باشد و شخص دیگری به طور عمدی به دلیل تعهدی قوی همهی پاسخهای مربوط به درد را سرکوب کند، آنگاه رفتار محیطی بالفعل و بالقوهی آنها ممکن است یکی باشد، اما یکی احساس درد میکند و دیگری نه. (برخی فیلسوفان معتقدند که این مورد اخیر از نظر مفهومی ناممکن است، اما به نظر میرسد تنها شاهد آن، این باشد که آنها نمیتوانند یا نمیخواهند چنین وضعیتی را تصور کنند). (10) اگر به جای درد، احساسی را در نظر بگیریم که سرکوب «اظهار بدنی» آن آسانتر است، مثل خنکی خفیف در انگشت کوچک دست چپ، موضوع آشکارتر میشود.
سرانجام، حتی اگر استعداد رفتاریای وجود داشت که همیشه با درد (به طور مستقل از گونه!) همبسته بود و ممکن بود بدون استفاده از واژهی «درد» مشخص شود، مقبولتر میبود که درد داشتن را همان حالتی بدانیم که وجودش استعداد رفتاری یاد شده را تبیین میکند، مانند حالت مغزی یا حالات کارکردی، نه اینکه آن را همان استعداد رفتاری بدانیم. چنین ملاحظاتی دربارهی مقبولیت ممکن است تا حدی سابجکتیو باشند، اما اگر سایر امور یکسان باشند (البته آنها یکسان نیستند)، چرا ممکن ندانیم که ملاحظات مربوط به مقبولیت نقشی تعیین کننده ایفا کنند؟)
هـ) ملاحظات روششناختی
تا اینجا تنها دلایل «تجربی» را به نفع اینکه درد داشتن یک حالت کارکردی است و نه یک حالت مغزی یا استعداد رفتاری، بررسی کردیم؛ بدین معنا که محتملتر به نظر میرسد که حالت کارکردیای که توصیف کردیم، همیشه به صورت مستقل از گونه با درد «همبسته» باشد، نه با یک حالت فیزیکی شیمیایی مغز (آیا یک اندامواره باید مغز داشته باشد تا احساس درد کند؟ شاید برخی از گرههای عصبی برای احساس درد کافی باشند) یا یک استعداد رفتاری. اگر این صحیح باشد، نتیجه میشود اینهمانی موردنظر دستکم گزینهای است که باید ملاحظه شود. تکلیف ملاحظات روششناختی چیست؟ملاحظات روششناختی تقریباً در همهی موارد تحویلی مشابهاند؛ بنابراین لازم نیست در اینجا منتظر هیچ شگفتیای باشیم. اولاً، اینهمانی حالات روانشناختی با حالات کارکردی به این معناست که قوانین روانشناسی ممکن است از گزارههایی به شکل «فلان انداموارهها دارای فلان توصیفات هستند» به همراه گزارههای اینهمانی («درد داشتن فلان حالت کارکردی است» و غیره) استنتاج شوند. ثانیاً وجود حالت کارکردی (یعنی وجود ورودیهایی که همان نقشی را ایفا میکنند که ما در سازمان کارکردی اندامواره توصیف کردهایم) صرفاً با رفتار درد از سوی اندامواره «همبسته» نیست، بلکه واقعاً آن را تبیین میکند. ثالثاً، اینهمانی پرسشهایی را که (در صورت صحت دیدگاه طبیعتگرایانه) طرز تلقی کاملاً نادرستی از موضوع مطرح میکنند، کنار میگذارد؛ برای مثال، «اگر درد حالت مغزی و حالت کارکردی نیست، پس چه چیزی است؟» و «چه چیزی سبب میشود درد همیشه با این نوع حالت کارکردی توأم باشد؟» به طور خلاصه، عجالتاً باید اینهمانی را به منزلهی نظریهای پذیرفت که به پیشبینیها و نیز به پرسشهای سودمند منجر میشود و از پرسشهای به لحاظ تجربی بیمعنا و بیثمر جلوگیری میکند. مقصود من از «بیمعنا» در «به لحاظ تجربی بیمعنا» صرفاً از منظر تحقیق نیست، بلکه از منظر آن چیزی است که در واقع هست.
پینوشتها:
1- Hilary Putnam, The Nature of Mental States, from W. H. Capitan and D. D.Merrill, (eds.), Art, Mind, and Religion, 1967, pp. 37-48
2- من دربارهی این موضوع و موضوعات مربوط به آن در مقالات ذیل بحث کردهام:
Minds and Machines, Dimensions of Mind, Sidney Hook (ed.), 1960, pp. 148-179; Brains and Behaviour, Analytical Philosophy, second series, Ronald Butler (ed.), 1965, pp. 1-20; The Mental Life of Some Machines, Intentionality, Minds, and perception, Hector-Neri Castaneda (ed.), 1967, pp. 177-200
3- در این مقاله میخواهم از مسئلهی دشوار رابطه میان درد و حالات درد پرهیز کنم. تنها به طور گذرا یادآوری میکنم که به راحتی میتوان فهمید که یک استدلال عمومی علیه اینهمانی این دو- اینکه یک درد ممکن است در دست کسی باشد، اما یک حالت (از اندامواره) ممکن نیست در دست کسی باشد- مغالطهآمیز است.
4- property
5- functor
6- آلونزو چرچ در این موضوع نکات شهودی را مطرح کرده است. این نکات (آنگونه که ممکن است در ابتدا فرض شود) بر اینهمانی مفاهیم با مجموعههای مترادف از این جهت که مجموعههای مترادفاند، مبتنی نیست، بلکه از این دیدگاه پشتیبانی میکند که (در معناشناسی صوری) حفظ تمایز فرگه میان کاربرد معمولی و «ضمنی» تعابیر، ضروری است؛ یعنی حتی اگر بگوییم که مفهوم دما مجموعهی مترادفات واژهی «دما» است. نباید بدین وسیله مرتکب این خطا شویم که «مفهوم دما» با مجموعهی مترادفات کلمهی «دما» مترادف است، زیرا در این صورت «مفهوم دما» و [عبارت آلمانی] «der begriff der Temperatur» با اینکه مترادفاند، مترادف نخواهند بود. بلکه باید بگوییم که «مفهوم دما» (براساس این بازسازی خاص) به مجموعه مترادفات کلمه «دما» ارجاع میدهد، اما این مجموعه نه به منزلهی «مجموعهی مترادفی که فلان کلمه به آن متعلق است»، بلکه به طریقی دیگر (مثلاً به عنوان مجموعه مترادفی که اعضای آن دارای فلان کاربرد مشخص هستند) تشخیص داده میشود.
7- intensions
8- در مقالهی «حیات ذهنی برخی ماشینها» دربارهی توصیفی متفاوت و تا حدی مستقل از وروودیهای درد براساس مدلهای ماشین بحث شده است؛ یعنی خودانگیختگی تمایل به پس کشیدن عضو صدمه دیده و غیره. این نحوهی توصیف، مسئلهای را مطرح میکند که در مقالهی یاد شده دربارهی آن بحث شده است: مسئلهی عرضهی یک تحلیل کارکردی از مفهوم تمایل خودانگیخته. البته شاخصههای دیگری هم بیدرنگ به ذهن میآیند؛ برای مثال، اینکه احساس درد در اعضای بدن قرار دارد. (یا به نظر میرسد که اینطور باشد)
9- pripheral
10- بحث دربارهی ابراسپارتیها را در مقاله «مغز و رفتار» ببینید.
1- Putnam, H., Brains and Behaviour, Analytical Philosophy, second series, Ronald Butler (ed.), Oxford, 1965
2- ـــ , Minds and Machines, Dimensions of Mind, Sidney Hook (ed.), New York, 1960
3- ـــ , The Mental Life of Some Machines, Intentionality, Minds, and perception, Hector-Neri Castaneda (ed.), Detroint, 1967
منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه اینهمانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}