صفات الهى در كلمات امير المؤمنين عليه السلام
صفات الهى در كلمات امير المؤمنين عليه السلام
مقدمه
درباره صفات الهى، بحثهاى متنوعى را مىتوان مطرح كرد. (1)
اما در اينجا، بحث در سخنان آن حضرت درباره صفات خداوند است.
توصيف خداوند
پس هر كس گمان برد خداى خلق محدود است، حقا به خالق معبود جاهل است، (5) هر كس به سوى او اشاره كند حقا او را محدود كرده و هركس او را محدود كند، او را ناقص شمرده است.چون او كامل مطلق است، با عطا كردن ناقص نمىشود. (6) و عطا و بخشش او را نيازمند نمىكند; چرا كه از هر دهندهاى جز او فروكاسته مىشود. (7)
خدايا، تو سزاوار وصف زيبايى!
اگر زيبايى مطلق و بدون هيچ قيدى نباشد، بلكه همراه با نقص باشد، در اين صورت، زيبايى همراه با زشتى خواهد بود، در حالى كه حضرت امير عليه السلام خدا را بدون هيچ شرطى شايسته وصف زيبايى دانسته است. (8)
هر كس او را توصيف كند حقا او را محدود كرده و هر كس او را محدود نمايد، او را ناقص شمرده است: «حد الاشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها...تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار و نهايات الاقطار و تاثل المساكن و تمكن الاماكن فالحد لخلقه مضروب و الى غيره منسوب» (9) ; «لم يتعاوره زيادة و لا نقصان» (10) ، «و لا يقال له حد و لا نهاية و لا انقطاع و لا غاية و لا الاشياء تحويه فتقله..» . (11)
صفات سلبى
«الحمدلله الذى لا يموت» ; (12) حمد خدايى را سزد كه نمىميرد. موت ، چه به فنا و نابودى و چه به معناى تبدل شىء از نشئهاى به نشئه ديگر ، در مورد خدا راه ندارد; زيرا موجود فناناپذير از موجود فناپذير كاملتر است و سفر موجودى از نشئهاى به نشئه ديگر به اين دليل است كه واجد كمالات آن نشئه نيست كه با ورود به آن نشئه آنها را واجد مىشود.از اينرو ، بر خداى كامل مطلق تبدل نشئه امكانپذير نيست.
«الذى لم يلد فيكون فى العز مشاركا و لم يولد فيكون موروثا هالكا» ; (13) خدايى كه نزاييد تا در عزت [با غير خود ] شريك باشد و زاده نشد تا موروث و هالك باشد. چون خدا در عزت خود شريك ندارد ، از او چيزى زاييده نمىشود; زيرا هر زاييده شدهاى از جنس زاينده است و در اين صورت ، احكام آن را دارد; و چون والد و ولد يك حكم دارند، اگر خدا مانند هر مولودى والد داشته باشد، كه به اقتضاى طبيعت والد از بين رونده و موروث است ، خدا هم خود موروث و از بين رونده مىبود ، در حالى كه چنين نيست. بنابراين ، خدا مولود نيست.
اگر خدا كامل مطلق است، چيزى بر او سبقت ندارد.بنابراين، سبقت زمانى چيزى بر او ممكن نيست ، خواه آن چيز زمان باشد يا زمانى. از اينرو ، زمان بر او مقدم نيست، خواه زمان را مستقل از اشياى زمانى در نظر بگيريم و خواه امتداد و بعد اشياى زمانى بدانيم; زيرا بىشك زمان را نمىتوان موهوم محض دانست كه به طور كلى ، عارى از حقيقتباشد.و نيز اگر او كامل مطلق و نامحدود است، زياده و نقصان در او راه ندارد; چرا كه در هر دو صورت، خود بايد محدود باشد كه با افزايش چيزى بر آن زياد و با كاستن چيزى از آن ناقص گردد و نامحدود نه كاستنى است و نه افزودنى.و نيز نمىتوان گفتخدا در كجاست و مكانى را به او نسبت داد; چرا كه در اين صورت ، از ساير امكنه خالى خواهد بود و روشن است كه موجودى كه در هر مكانى حاضر باشد ، از كمال بيشترى برخوردار است نسبتبه موجودى كه چنين نيست.
«الذي لم يسبقه وقت و لا يتقدمه زمان و لم يتعاوره زيادة و لا نقصان و لا يوصف باين و لا بمكان» ; (14) خدايى كه وقتبر او سبقت نگرفته و زمان بر وى مقدم نگشته و او را زياده و نقصانى عارض نگشته و نه به كجايى توصيف گردد و نه به مكان.
« ولا له مثل فيعرف به» ; (15) براى خدا مثلى نيست تا به آن شناخته شود. دو مثل در جايى ممكن است كه هر دو محدود باشند; زيرا اگر هر دو نامحدود در نظر گرفته شوند ، كثرت نخواهند داشت; زيرا كثرت در جايى امكانپذير است كه هر يك از متكثرها واجد چيزى باشد كه ديگرى فاقد آن است و اين در موجودى كه كامل مطلق است و هيچ حد و مرزى ندارد، ممكن نيست. بنابراين ، خدا را نمىتوان با مثلش شناخت.
«و لا يعدله شىء» ; (16) چيزى او را همعدل نيست; زيرا اگر او كامل مطلق است ، كمال مطلق اقتضا دارد كه او را همتايى نباشد ، و گرنه نسبت به همتايش كامل نيست. و نيز اگر او را حدى نيست ، چيزى با او برابرى نمىكند; زيرا در اين صورت ، هر يك از آنها محدود خواهد بود. «ما زال ليس كمثله شىء» ; (17) هميشه مثلى براى او نيست. «ولا ممازج مع ما و لا خيال و هما ، ليس بشبح فيرى و لا بجسم فيتجزى و لا بذي غاية فيتناهى» ; (18) نه با چيزى مخلوط است و نه خيالى در وهم ، شبحى نيست تا ديده شود و نه جسمى تا تجزيه گردد و نه داراى غايت تا به انتها برسد; زيرا اگر با چيزى مخلوط شود ، دگرگون گردد و هويتش را از دست دهد و اگر به وهم آيد، محدود گردد.از اينرو ، اميرالمؤمنين عليه السلام در جاى ديگرى مىفرمايد: «لم تقع عليه الاوهام فتقدره شبحا ماثلا» ; (19) اوهام بر او نيفتاد تا او را به مقدار شبحى كه آثار آن از بين رفته باشد متمايل كرده باشد.و اگر شبح باشد، با چشم ديده خواهد شد و چون شبح نيست ، به چشم ديده نمىشود و اگر جسم باشد ، تكه پاره شود و نيز اگر داراى غايتى باشد، محدود گردد. اين همه اوصاف با كامل مطلق نامحدود ناسازگار است.
توصيف خداوند همراه با تنزيه او
وجود خدا
و چون همه وجودها پس از وجود خداوند و نه در عرض وجود اويند ، در اين صورت ، نمىتوان براى او مكانى در نظر گرفت كه او را احاطه كرده باشد.از اينرو ، حضرت مىفرمايد: «كان و لا اماكن تحمله اكنافها و لا حملة ترفعه بقوتها و لا كان بعد ان لم يكن» ; (24) او بود در حالى كه اماكنى نبودند تا اطرافش او را حمل كنند و حاملانى نبودند تا با قوتشان او را بالا ببرند و نه اينكه بود پس از آن كه نبود. بنابراين ، وجودش زمانى نيست و اگر واژه «كان» را ، كه در زبان عرب دال بر زمان گذشته است ، در مورد خدا به كار مىبريم، بايد آن را از زمان منسلخ كنيم: «ان قيل كان فعلى تاويل ازلية الوجود و ان قيل لم يزل فعلى تاويل نفى العدم» ; (25) اگر گفته مىشود "بود" بر ازلى بودن وجودش تاويل مىرود و اگر گفته مىشود "هميشه" بر نفى عدم تاويل مىگردد.از اينرو، «چه زمانى بود» در مورد خدا بىمعناست، «يا اميرالمؤمنين متى كان ربنا، فقال له عليهالسلام: انما يقال متى كان لشىء لم يكن فكان و ربنا هو كائن بلاكينونة كائن، كان بلا كيف يكون، كائن لم يزل بلالم يزل و بلاكيف يكون، كان لم يزل ليس له قبل هو قبل القبل...» ; (26) اى اميرمؤمنان! پروردگار ما "چه زمانى" بود؟ پس به او فرمود: چه زمانى را براى چيزى مىگويند كه نبود و موجود شد و پروردگار ما موجودى است بدون موجود بودن موجودى، بودن كيفيت موجود است، هميشه بدون هميشه و بدون كيف موجود است، هميشه هست، با او قبلى نيست، او قبل از قبل است... «يا اميرالمؤمنين متى كان ربك فقال ثكلتك امك و متى لم يكن حتى يقال متى كان؟ كان ربى قبل القبل و يكون بعد البعد بلا بعد و لا غاية» ; (27) اى اميرمؤمنان، چه زمانى پروردگار تو بود؟ پس فرمود: مادرت به عزايت بنشيند! و چه زمانى نبود تا گفته شود چه زمانى بود؟ پروردگار من قبل از قبل بود و بعد از بعد ، بدون بعد و غايتى مىباشد. «كائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم» ; (28) ثابت است، نه از روى حدوث; موجود است ، نه از عدم.
اول و آخر بودن خدا
اگر او اول علىالاطلاق است ، پس بر هر چيزى مقدم است و قبل هر چيزى خواهد بود.از اينرو ، از خود «قبل» هم قبليت دارد و نمىتوان براى او زمانى در نظر گرفت كه نسبت به اشياى زمانى اوليت داشته باشد، اما نسبتبه خود زمان يا دهر اوليت نداشته باشد.از اينرو، چنين موجودى زمانى نيست و اوليتش زمانى نخواهد بود. بنابراين، «ليس له قبل هو قبل القبل بلا قبل و بلا غاية و لا منتهى» ; (31) براى او قبلى نيست; او بدان قبل، قبل از قبل است. «الذي لم يسبقه وقت و لا يتقدمه زمان» ; (32) كسى كه وقت و زمان بر او سبقت نگرفته است. «الاول الذي لم يكن له قبل فيكون شىء قبله و الآخر الذي ليس له بعد فيكون شىء بعده...ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال» ; (33) اولى است كه براى آن قبلى نيست تا چيزى قبل از آن باشد و آخرى است كه براى آن بعدى نيست تا چيزى بعد از آن باشد...روزگار بر او آمد و شد ندارد تا حال او از آن دگرگون شود.
اگر او اول علىالاطلاق است، بنابراين، از چيزى متكون نشده است; زيرا اگر از چيزى متكون شده باشد ، نسبت به آن چيز متاخر است و بنابراين، نسبتبه آن ناقص مىباشد، در حالىكه او كامل مطلق است: «الحمدلله الذي هو اول لا بدىء مما» ; (34) حمد خداى را سزد كه او اولى است كه از چيزى شروع نشده. اگر او اول و آخر علىالاطلاق است، براى او عدل و همتايى نيست: «الاول قبل كل شىء و الآخر بعد كل شىء و لا يعدله شىء» ; (35) اولى كه قبل هر چيزى است و آخرى كه بعد چيزى است و هيچ همعدل او نيست.
اگر او كامل مطلق است، محدود به حدى نيست و اگر محدود به حدى نباشد، بنابراين، اوليت و آخريت او حد و نهايتى ندارد.بدينروى، حضرت امير عليه السلام فرمود: «الذي ليس له في اوليته نهاية و لا في آخريته حد و لا غاية» ; (36) خدايى كه براى او نه در اوليتش نهايتى است و نه براى آخريتش حد و غايتى، «الاول لا شىء قبله و الآخر لا غاية له» . (37)
زيرا اگر خدا غايتى وراى خود داشته باشد ، ديگر آخر نيست و در نتيجه ، وجودش براى خودش نيست ، بلكه براى آن غايت است و اين با «كامل مطلق بودن» خداوند ناسازگار است.
اگر او اول است، اوليتش به اين معنا نيست كه او غايتى دارد و براى رسيدن به غايت وجودش ، اول است; چرا كه در اين صورت، وجودش طفيلى خواهد بود; همانگونه اگر او آخر است ، آخريتش به معناى پايان نيست تا وجودش به پايان برسد; زيرا اين با «كامل مطلق» بودن خدا ناسازگار است: «الاول الذي لا غاية فينتهي و لا آخر له فينقضي» ; (38) اولى كه نه غايتى براى اوست تا بدان رسد و نه آخرى تا منقضى شود.
بنابراين، اگر خدا كامل مطلق است، اوصافى كه به او نسبت مىدهيم بايد از هر نقصى منزه باشند.بدينروى، اگر او را به اوليت و آخريت متصف كرديم، اين دو وصف در عرض هم بر او صادقند و هيچ يك از اين دو وصف بر ديگرى پيشى ندارد; زيرا تقدم يكى از آن دو بر ديگرى مستلزم دگرگونى حالات بر خداست و لازمه آن اين است كه خداوند در يك حالت، همه كمالات را نداشته باشد و اين با كمال مطلقش ناسازگار است: «الحمد لله الذي لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا» ; (39) حمد خدايى را سزد كه بر او حالى بر حالى پيشى نگرفته است.پس اول است پيش از آن كه آخر باشد.
ظاهر و باطن بودن خدا
اين دو صفتيكسان بر خدا صادقند; هيچ يك از اين دو بر ديگرى پيشى ندارد ، بر خلاف اين ، دو صفت مزبور در مخلوقات يا ظهورشان بر بطونشان مقدم است و يا به عكس. «الحمدلله الذي لم تسبق له حال حالا فيكون...ظاهرا قبل ان يكون باطنا، كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر» ; (46) حمد خدايى را سزد كه در او حالى بر حالى سبقت نگرفته تا...ظاهر باشد; قبل از آنكه باطن باشد ، هر ظاهرى غير از او باطن است و هر باطنى غير از او غير ظاهر.
ازليت و ابديتخدا
قديم بودن خدا
وحدت خدا
اميرالمؤمنين عليه السلام در پاسخ به سؤال شخصى كه از وحدت خداوند پرسيده بود، فرمود: «اى اعرابى، اين گفته كه خدا واحد است، بر چهار قسم است: دو وجه آن بر خداى عز و جل روا نيست و دو وجه ديگر در خدا ثابت است.اما آن دو وجهى كه بر خدا روا نيست، گفته گوينده است "واحد" كه به آن باب اعداد را در نظر مىگيرد.پس اين چيزى است كه جايز نيست; زيرا چيزى كه دومى برايش نيست، در باب اعداد داخل نمىشود.آيا نديدى كه خداوند تكفير كرده كسى را كه گفت سومى سه تايى (ثالث ثلاثه) و گفته گوينده را كه او واحدى از مردم است كه به آن نوعى از جنسى را قصد كرده است. پس اين بر خدا جايز نيست; زيرا اين تشبيه است و پروردگار ما برتر از آن است. اما آن دو كه در خدا ثابتند گفته گوينده است: "خداى عز و جل واحد است" كه در ميان اشيا مثلى ندارد.اينچنين است پروردگار ما و گفته گوينده خداى عزوجل احدىالمعنى است" كه به آن قصد كرد كه خدا نه در وجود و نه در عقل و نه در وهم تقسيم نمىشود و چنين است پروردگار ما عزوجل. (59) «كل مسمى بالوحدة غيره قليل» ; (60) «الاحد بلا تاويل عدد» . (61)
عظمت و بزرگى خدا
معيت خداوند
قدرت خدا
اميرالمؤمنين عليه السلام عجز موجودات را گواه بر قدرت خداوند قرار مىدهند. (مستهشد) بما وسمها (الاشياء) من العجز على قدرته» ; (73) به عجزى كه بر اشيا داغ نهاد بر قدرتش گواه مىآورند «و [مستشهد ] بعجزها (الاشياء) على قدرته» . (74) قدرت خدا همراه با خستگى نيست; چرا كه خستگى نشانه عجز است و كامل مطلق از هر نقصى پاك است: «لم يؤده خلق ما ابتدء و لا تدبير ما ذرء» ; (75) آفرينش آنچه را شروع كرده، او را خسته نكرده است و نه اداره كردن آنچه آفريده.
قدرت خداوند هيچگونه محدوديتى ندارد; حتى در ظرفى كه شىء موجود نيست، خداوند بر آن قادر است: «قادر اذ لا مقدور» ; (76) قادر است زمانى كه مقدورى نيست.البته بايد به اين نكته توجه داشت كه معناى قدرت مطلق خداوند اين نيست كه بر ايجاد ممتنعهاى بالذات قدرت دارد و به اين معنا نيست كه نسبتبه آنها عاجز است; زيرا عجز و قدرت در جايى به كار مىرود كه متعلق آن امر ممكنى باشد و چيزى كه از دايره ممكنات بيرون است، موجود شدنى نيست تا گفته شود چه كسى بر آن قدرت دارد يا ندارد.
به اميرالمؤمنين عليه السلام گفتند: آيا پروردگار تو مىتواند دنيا را در تخمى قرار دهد، بدون اينكه دنيا كوچك و تخم بزرگ گردد؟ فرمودند: خداوند را به عجز نسبت نمىدهند و آنچه را از من پرسيدهاى، تحقق نمىيابد. (77)
شخصى پيش اميرالمؤمنين آمد و گفت: آيا خدا مىتواند زمين را در تخمى قرار دهد، به گونهاى كه نه زمين كوچك شود و نه تخم بزرگ گردد؟ فرمودند: واى بر تو! خداوند به عجز توصيف نمىشود و چه كسى قدرتمندتر از كسى است كه زمين را نرم كند و تخم را بزرگ گرداند. (78)
داخل شدن زمين در تخمى دو گونه فرض مىشود: 1. بدون آنكه هيچيك از آن دو بزرگ يا كوچك شوند.2.يا تخم بزرگ شود و يا زمين كوچك شود تا در تخم جا گيرد. سؤالكننده فرض دوم را ممكن مىداند و اميرالمؤمنين عليه السلام از همين نكته استفاده مىكنند كه خداوند از همه قدرتمندان بر اين كار قادرتر است و قدرت خدا به اثبات مىرسد.
علم خدا
علم او به اشيا يا ابزار نيست; زيرا در اين صورت، به ابزار محتاج خواهد بود كه احتياج با كامل مطلق سازگارى ندارد و نه تنها ابزار واسطه نيست، بلكه حتى علم هم واسطه بين خدا و معلومش نيست; زيرا اگر علم واسطه شود، در اين صورت، خدا در علمش، كه عين خودش نيستبه غير خودش محتاج است: «والسميع لا باداة و البصير لا بتفريق آله و المشاهد لا بمماسة» ; (80) شنواست نه با ابزار و بيناست نه با جدايى وسيله و مشاهده كننده است نه با تماس گرفتن. «بصير لا يوصف بالحاسة» ; (81) بينايى استبه حس كردن توصيف نمىشود. «ليس ادراكه بالابصار و لا علمه بالاخبار» ; (82) ادراك خدا به واسطه ابزار نيست و علم او به واسطه اخبار نيست. «بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له» ; (83) با دادن قواى ادراكى دانسته شد كه براى او قوهاى نيست. «و علمها (الاشياء) لا باداة لا يكون العلم الا بها و ليس بينه و بين معلومه علم غيره» ; (84) اشيا را عالم است نه با ابزار كه علم [در مخلوق] جز به ابزار تحقق نمىيابد و ميان خدا و معلومش علمى غير خدا واسطه نيست.
از اين بيان، حضرت امير عليه السلام به دست مىآيد كه علم خدا به اشيا چيزى جز خود خدا نيست و بنابراين، خدا خود را مشاهده مىكند كه با اين مشاهده همه اشيا معلوم اويند.بنابراين، شرط علم اين نيست كه معلوم نزد عالم حاضر باشد; زيرا در اين صورت، علم خدا به غير خود تكيه كرده كه لازمه آن نيازمندى خدا به غير خود است: «بصير اذ لا منظور اليه من خلقه» ; (85) بيناست در وقتى كه خلقش، كه منظور اليه است، موجود نيست. «عالم اذ لا معلوم» ; (86) عالم است وقتى كه معلومى نيست.از اينجا، معلوم مىشود كه مشاهده مكانها براى خدا از قبيل مشاهده انسانها نيست كه لازم باشد بيننده در مكان حضور يابد. «المشاهد لجميع الاماكن بلا انتقال اليها» ; (87) مشاهده كننده همه مكانهاست، بدون نقل مكان به سوى آنها.
اشيا نزد خدا به ظاهر و مخفى تقسيم نمىشوند و هيچ چيز نزد خدا مخفى نيست: «الحمد لله الذي بطن خفيات الامور» ; (88) حمد خدايى را سزد كه به خفيات امور علم دارد. «خرق علمه باطن غيب السترات و احاط بغموض عقائد السريرات» ; (89) علم او درون غيب پوشيدهها را دريده است و به عقايد پيچيده درونها احاطه دارد.
علم خدا نسبتبه اشيا اكتسابى نيست; زيرا علم او جز خودش، كه هيچگونه وابستگى ندارد، نيست.بنابراين، علمش را از جايى ياد نگرفته است.از اينرو، علم او فزونى نمىيابد و چون علمش ابزارى نيست، برخلاف مخلوقاتش.در سمع و بصر محدوديت ندارد: «كل عالم غيره متعلم...كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها و كل بصير غيره يعمى عن خفى الالوان و لطيف الاجسام» ; (90) هر عالمى غير خدا متعلم است...، هر شنوندهاى غير خدا صداهاى لطيف را نمىشنود و صداهاى بلند او را كر مىكند و چيزى كه از او دور است از (چنگ) او به در مىرود.هر بينندهاى غير خدا از رنگهاى مخفى و جسمهاى لطيف كور است. «العالم بلا اكتساب و لا ازدياد علم مستفاد» ; (91) عالم استبودن اكتساب و نه زياد شدن علم كه استفاده شده است. «علام الغيوب فمعانى الخلق عنه منفية و سرائرهم عليه غيرهم خفية» ; (92) آگاه پنهانهاست، پس معانى خلق از او نفى شده و درونهايشان بر او غير مخفى است. «من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره...كل سر عندك علانية و كل غيب عندك شهادة» ; (93) هر كه سخن گويد، گفتهاش را بشنود و هر كه ساكت ماند سرش را بداند...هر سرى نزد تو علنى است و هر پنهانى پيش تو آشكار.
فاعليتخدا
اعطا و امساك خدا
رابطه خدا با انسان
پىنوشتها:
1- در مقاله «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» دارا بودن صفات كمالى را براى ذات الهى و عينيت صفات با ذات را در كلام حضرتش به دست آورديم.در آن مقاله، معلوم گرديد كه خداوند - به طور كلى - داراى صفات كمالى است و از هر صفت نقصى مبرا مىباشد. (ر.ك.به: نگارنده، «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» ، معرفت، ش 39، سال نهم، اسفند 1379)
2 الى 5- شيخ صدوق، التوحيد، قم، منشورات جامعةالمدرسين، ص 32/ص 33/ص 50/ص 74
6- نهجالبلاغه، تدوين و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395، خ 1، ص 31
7- التوحيد، ص 49/نهجالبلاغه، ص 124
8 الى 12- نهجالبلاغه، ص 124/ص 211/ص 232/ص 232/ص 272
13الى 20- التوحيد، ص31/همان/همان/ص 33/همان/ص50/ص 78/ص 31
21- نهجالبلاغه، خطبه 152، ص 211
22الى 28- التوحيد، ص50/ص72/ص69/ص78/ص73/ص74/ص174
29الى 31- نهجالبلاغه، ص 39/ص 140/ص 146
32- 33- التوحيد، ص 77/ص 31
34- نهجالبلاغه، ص 124
35الى 38- التوحيد، ص 78/ص 33/ص 31/ص 115
39- 40- نهجالبلاغه، ص 138/ص 96
41 الى47- نهجالبلاغه، ص 140/ص 211/ص 235/ص 269/ص 272/ص 213/ص 96
48- براى تفصيل اين بحث، ر.ك.به: نگارنده، «ذات و صفات الهى در كلام امام على عليه السلام» ، معرفت، ش 39
49- التوحيد، ص 69
50- نهجالبلاغه، ص 232
51- التوحيد، ص 77
52- 53- نهجالبلاغه، ص 232/ص 158
54 الى57- التوحيد، ص 73/69/ص 71/همان 58- 59- نهجالبلاغه، ص 115
60- التوحيد، ص 83
61الى 63- نهجالبلاغه، ص 96/ص 211/ص 87
64 الى67- التوحيد، ص 70/ص 50/ص 73/ص 79
68الى74- نهجالبلاغه، ص39/ص87/ص96/ص258/ص272/ص211/ص 96
75- 76- التوحيد، ص 69/ص 71
77- 78- نهجالبلاغه، ص 96/ص 211
79الى81- التوحيد، ص 130/همان/ص 72
82 الى 85- نهجالبلاغه، ص 211/ص 258/ص 213/ص 272
86- التوحيد، ص 73
87- 88- نهجالبلاغه، ص 39/ص 211
89- 90- التوحيد، ص 31
91- نهجالبلاغه، ص 155
92- 93- نهجالبلاغه، ص 96/ص 213
94- التوحيد، ص 77
95 الى 98- نهجالبلاغه، ص 158/ص 39/ص 155/ص 211
/الف
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}