تكامل انسان، هدف بعثت انبياء
تكامل انسان، هدف بعثت انبياء
تكامل انسان، هدف بعثت انبياء
نويسنده: دكتر عبدالله نصرى
يك سؤال اساسى در بحث از رسالت پيامبران، پرسش از هدف اصلىآنان است. آيا پيامبران براى آبادى دنياى مردم آمدند يا سعادت اخروىايشان؟!
در اين گفتار ما به تجزيه و تحليل شبهاتى مىپردازيم كه از سوىمرحوم مهندس مهدى بازرگان و دكتر سروش در اين باب مطرح شدهاست.
مهندس بازرگان، در آخرين سالهاى حيات خود، مطرح كرد كه هدفبعثت انبياء، جز دعوت به خدا و آخرت نبوده است و پيامبران آمدند تا بشر را تنها با توحيد و حيات اخروى آشنا سازند. پيامبران در فكر اداره جامعه بشرى نبودهاند، براى اصلاح بشر نيامدند و از فرامين آنها نبايد انتظار اصلاح دنيا را داشت. پيامبران آمدند تا ما انسانها را از خود محورى نجات بخشيده و حيات جاويد را به اطلاع ما برسانند و اين دو محور فكرى انبياء، از جمله امورى است كه بشر نمىتواند با عقل خويش بهدست آورد. اما امورى نظير اصلاح جامعه كه بشر، خود از عهده آن برمىآيد، جزء تعاليم پيامبران نمىباشد.
«شايسته خداى خالق و فرستادگان و پيامآوران او، حقا و منطقا مىبايست درهمين مقياسها و اطلاعات و تعليماتى باشد كه ديد و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درك آن عاجز و قاصر است و دنياى حاضر با همه ابعاد و احوال آن، اجازهورود و تشخيص آنها را به ما نمىدهد، والا گفتن و آموختن چيزهائى كه بشرداراى امكان كافى يا استعداد لازم براى رسيدن و دريافت آن هست، چه تناسبو ضرورت مىتواند داشته باشد.» (1)
دكتر سروش نيز مىنويسد:
«خداوند اولا و بالذات دين را براى كارهاى اين جهانى و سامان دادن به معيشت درمانده ما در اين جهان فرو نفرستاده است تعليمات دينى علىالاصول براىحيات اخروى جهتگيرى شدهاند، يعنى براى تنظيم معيشت و سعادت اخروى هستند.» (2)
از نظر ايشان، دين از عهده اداره زندگى دنيوى مردم برنمىآيد و اگر از دين، انتظارداشته باشيم كه دنياى ما را آباد سازد، دينى خواهد شد دنيوى.
«دينى كه در واقع، دنيا مطبوع و مخدوم او است و او خادم آن است.» (3)
براى بررسى و نقد ديدگاههاى فوق بايد دو موضوع را مورد بررسى قرار داد.
در اين گفتار به بررسى موضوع اول مىپردازيم و موضوع دوم را در مقالهاى جداگانهمورد بحث و بررسى قرار مىدهيم.
براى پاسخگويى به سؤال اول، مىتوان نگاه درون دينى محض داشت و نيز، نگاهىكه مبانى آن، بيشتر برون دينى است. يعنى توجه به آيات قرآنى، عمدتا جنبه استشهادى دارد نه استدلالى. ابتدا هدف بعثت انبياء را از اين منظر مورد مطالعه قرار داده و سپس با مراجعه به وحى و متون دينى به موضوع خواهيم پرداخت.
براى تبيين مسئله از منظر برون دينى بايد به چند اصل توجه كرد:
اصل اول - هدف دين، كمال انسان است. پيامبران آمدهاند تا انسانها را به كمال وجودىخود برسانند.اين اصل، خود مبتنى بر مقدمات زير است:
الف: جهان آفرينش داراى هدف است و بيهوده خلق نشده است. موجودات براى نيل به مقصد خاصى در حركتند و آفرينش آنها، از سر تدبير و حكمتبوده است.
«ما آسمان و زمين و آنچه را در آن دو است، بيهوده و باطل نيافريديم». (ص 27)
«آيا گمان كردهايد كه شما را بيهوده آفريدهايم و شما به سوى ما بازگشت نمىكنيد؟» (مؤمنون 115)
ب : هدف از آفرينش موجودات، ميل به كمالات است. هر موجودى، خلق شده تا بهكمال وجودى خود برسد. موجودات جهان، در اثر برخودارى از يك نيروى درونى بهسوى مقصد خاصى درحركتند. به بيان ديگر، اگر هر يك از موجودات در شرايط مشابه قرار گيرند و موانعى بر سر راه نباشد، مىتوانند قوهها و استعدادهاى وجودى خود را به فعليت برسانند. به طور مثال، دانه گندم يا هسته ميوهاى كه در دل خاك نهفتهاند، مراحلىطى مىكنند تا به كمال خود كه بوته گندم يا ميوهاى مطلوب است، دستيابند.
همچنين نطفهاى كه در رحم مادر بسته مىشود از آغاز پيدايش، به سوى هدف غايىخود كه نوزاد انسانى است، رهسپار است. موجودات با هدايت تكميلى به سوى كمالنوعى خود در حركت مىباشند و خداوند متعال كه ربالعالمين استبه هر يك ازموجودات، جهاز وجودى لازم را داده و آنها را به سوى هدف نهايى خويش سوقمىدهد.
«گفت: پروردگار من كسى است كه به هر موجودى، خلقت لازمهاش را داد وسپس هدايت كرد.» (طه 50)
ج : انسان به عنوان موجودى داراى اختيار، بايد با اراده خود، مسير كمال را طى كند.او در هر دو بعد مادى و معنوى، مىتواند كمال يابد و كمال وى، اختيارى است.
«اگر مىخواستيم به هر انسانى (از روى اجبار) هدايتش را مىداديم.» (سجده13)
د : انسان به خاطر محدوديت و خطاى عقل، نمىتواند كمال نهايى خود و راه وروشهاى آن را دريابد. و اگر خداوند، آگاهى از هدف خلقت و راه نيل به كمال را دراختيار انسان نمىگذاشت، آفرينش لغو و بيهوده مىشد. خداوند، پيامبران را مبعوثنمود تا راه رشد و كمال را به انسانها نشان دهد. با اين بيان مىتوان گفت كه خداوندپيامبران را براى كمال انسان مبعوث كرده است.
اصل دوم: كمال انسان، مربوط به روح وى است. انسان برخلاف ساير موجودات، همكمال جسمانى دارد و هم كمال روحانى. هدايت تكوينى، در كمال جسمانى انسان نقشاساسى دارد و انسان، در كمال روحانى خود، نياز شديد به پيامبران دارد.
اصل سوم: روح انسان، يك وجود متصل است كه دو نشئه را پشتسر مىگذارد. يكىنشئه دنيوى است و ديگرى نشئه اخروى كه مربوط به عالم برزخ و قيامت مىباشد. بهبيان ديگر، روح انسان از آغاز حيات دنيوى خود تا قيامت، مراحل و نشآتى را پشتسرمىگذارد.
اصل چهارم: كمال روح، به معناى فعليت استعدادها و قواى مثبت درونى است. انسان،داراى مجموعهاى از استعدادها و صفات و گرايشهاى بالقوهاى است كه با فعليت آنهامىتواند به كمال وجودى خود برسد.
اصل پنجم: تكامل انسان، در ظرف جامعه ميسر است. بسيارى از صفات انسانى درخلال زندگى اجتماعى فعليت مىيابند. تكامل انسان، تنها فردى نيست. بلكه بعداجتماعى نيز دارد. برخى از مكاتب نظير آيينهاى هندى و تصوف، فقط بر روى تكاملفردى انسان تاكيد دارند و از ضرورت مسايل اجتماعى غافل ماندهاند. اين مكاتب تصوركردهاند كه بدون يك جامعه سالم، مىتوان انسانها را به رشد و كمال رساند. در يكجامعه ناسالم، فقط برخى از افراد مىتوانندبه كمال وجودى خود برسند نه اكثريتانسانها، در حالى كه در يك جامعه سالم،زمينههاى رشد و كمال براى عموم انسانها فراهم مىشود.
اصل ششم: جامعه سالم، جامعهاى نيست كهدر آن، فقط افراد سالم باشند. بلكه جامعهاى است كه همه نهادهاى آن سالمباشد. اگر غايت جامعهاى، تحقق فلسفه خلقت نباشد; اگر ارزشهاى الهى بر همهاجزاء و نهادهاى جامعه حاكم نباشد; آنجامعه، دينى تلقى نخواهد شد. اگر قوانينموجود در جامعه، دينى نباشد; روابطاجتماعى مبتنى بر دين نباشد; سياستداخلى و خارجى آن بر اساس مبانى دينىنباشد و ارزشهاى الهى در تار و پود جامعه،ريشه ندوانده باشد، آن جامعه، دينى تلقىنخواهد شد. با اين بيان، سخن آقاى سروشنيز كه جامعه دينى را "جامعه دينداران"تلقى مىكنند، به نقد كشيده مىشود.
در يك جامعه طاغوتى نيز ديندارانمىتوانند حضور داشته باشند، اما چهره آنجامعه، دينى نخواهد بود. اين همه اصولاجتماعى كه در اسلام وجود دارد، از اصل"امر به معروف" گرفته تا "جهاد" و اجراى "حدود" و "حاكميت صالحان بر جامعه" و ...نشانگر آن است كه جامعهاى، دينى است كه نهادهاى آن نيز دينى باشند.
اصل هفتم: رابطه دنيا و آخرت، رابطه عمل و عكسالعمل است. حيات دنيوى، سازندهحيات اخروى است. انسان، در ظرف دنيا، حيات اخروى خود را مىسازد. حديث«الدنيا مزرعة الآخرة» اشاره به همين معنا دارد. نمىتوان بدون برخوردارى از يك زندگى متعالى در دنيا، حيات اخروى مثبت داشت. براى آنكه حيات اخروى، آباد باشد، بايد حيات دنيوى را نيز آباد ساخت. اگر آبادانى حيات دنيا اهميت نمىداشت، قرآن كريم نمىفرمود:
«بهرهات را از دنيا فراموش نكن.» (قصص 77)
اينكه تفكر دينى از سويى رهبانيت را، و از سوى ديگر، هوسبارگى و به فراموشىسپردن ارزشهاى الهى را نهى مىكند، به خاطر آن است كه حيات دنيوى و حياتاخروى، هر دو طيبه باشد. از آنجا كه حيات اخروى، نتيجه حيات دنيوى است و انساندر دنيا به هر كمالى برسد، در آخرت، نتيجه آن را خواهد ديد، مىتوان گفتبه يك معنا،حيات دنيوى، مهمتر از حيات اخروى است.
اصل هشتم: از ديدگاه قرآن، حيات اخروى بر حيات دنيوى برترى دارد و در مقايسه باآن، زندگى دنيوى، ناچيز و بىمقدار به حساب آمده است.
«اين زندگانى دنيا جز بازيچه و سرگرمى چيزى نيست، در حالى كه زندگانى آخرت جاويدان و هميشگى است، اگر آنها دريابند.» (عنكبوت 64)
«اى قوم زندگانى دنيا متاعى بيش نيست، ولى زندگانى آخرت منزلگاه ابدىاست.» (مؤمن 39)
در اين قبيل آيات، حيات اخروى با حيات دنيوى مقايسه گشته و برتر دانسته شدهاست. اين آيات به انسان گوشزد مىكند كه مبادا زندگانى دنيوى را هدف اعلاى خودتلقى كند، چرا كه اگر انسان زندگى دنيوى را آرمان خود بداند، هيچگاه حيات از محدودهاشباع خودخواهيها، خارج نخواهد شد. اما اگر زندگى اخروى را ايدهآل تلقى كند، ديگراسير هوسهاى نفسانى نخواهد شد.
حيات اخروى، باطن حيات دنيا و حيات حقيقى است، چرا كه در آنجا آدمى باحقايق سر و كار دارد نه با امور اعتبارى. آن حيات، جاودانه است و در آن، اثرى از شر وفساد نيست. برترى حيات اخروى به خاطر ويژگيهاى آن است اما از برترى كيفى آن،نمىتوان به نفى حيات دنيوى رسيد. نتيجهگيرى: با توجه به اصول هشتگانه فوق:
اولا: پيامبران براى تكامل روح انسان آمدهاند، نه براى دنيا يا آخرت انسانها.
ثانيا: دنيا و آخرت، ظروف تكامل روح انسان مىباشند. در دنيا انسانها به تكاملمىرسند و يا سقوط مىكنند و در آخرت نتايج تكامل يا سقوط خود را مشاهده مىكنند.پس دنيا ظرف تكامل و يا سقوط روح است و آخرت، ظرف برخوردارى از نتايج عملكردهاى دنيوى.
ثالثا: حيات اخروى نتيجه حيات دنيوى است، لذا براى آمادهسازى آخرت انسانها بايد دنياى آنها را نيز بر اساس ارزشهاى الهى آباد ساخت.
بحث درون دينى يا قرآنى:
براى بحث پيرامون اهداف بعثت انبياء و اينكه جهتگيرى آنها اخروى بوده استيادنيوى، اينك به برخى از آياتى مىپردازيم كه در آنها از اهداف رسالت انبياء سخن بهميان آمده است.
«و لقد بعثنا فى كل امة رسولا ان اعبدوالله و اجتنبواالطاغوت»
«ما در هر امتى پيامبرى را برانگيختيم تا مردم خدا را بپرستند و از طاغوت دورىجويند.» (نحل 26)
عموميت دعوت انبياء به توحيد را مىتوان از خطاب به حضرت رسول(ص)دريافت. طبق اين آيه همه انبياى قبل از پيامبر اسلام نيز مردم را به سوى توحيد و دورىاز شرك فرامىخواندند.
«و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انا فاعبدون»
«ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم، مگر اينكه به او وحى نموديم كه جزمن معبودى نيست و تنها مرا پرستش كنيد.» (انبياء 25)
نكته مهمى كه از آيه 26 سوره نحل به دست مىآيد، اين است كه لازمه توحيد، نفىطاغوتهاست. در كنار طاغوتها، توحيد باقى نمىماند. جامعهاى كه مىخواهد به سوى"توحيدى شدن" گام بردارد، بايد همه طاغوتها را نفى كند.
در آيه زير، از زبان نوح(ع) نقل مىكند كه مردم را چگونه به سوى توحيد و معاد فرامىخواند:
«لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدوالله ما لكم من اله غيره انى اخافعليكم عذاب يوم عظيم.»
«ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، او گفت: اى قوم خدا را پرستش كنيد كه جزاو معبودى نيست. من از عذاب روز عظيم بر شما بيمناكم.» (اعراف 59)
موسى(ع) نيز قوم خود را به حيات اخروى فرا مىخواند. چنانكه در نخستين نزولوحى، مسئله معاد بر وى مطرح مىشود.
«ان الساعة آتية اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى»
«حتما قيامت فرا خواهد رسيد، ما آن را مخفى مىداريم تا هر فردى به پاداشاعمالش برساند.»
در آيه، زير طرح حيات اخروى به عنوان يكى از اهداف كليه پيامبران آمده است، نهپيامبرى خاص.
«يا معشر الجن و الانس الم ياتكم رسل منكم يقصون عليكم آياتى و ينذرونكم لقآء يومكم»
«اى گروه جن و انس، آيا براى (هدايت) شما از جنس خودتان پيامبرانى نيامدندتا آيات مرا بر شما بخوانند و شما را به ديدار اين روز هشدار دهند؟» (انعام130)
«ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة ويزكيهم.»
«پروردگارا در ميان آنها از جنس خودشان پيامبرى را برانگيز تا آيات تو را بر آنهابخواند و كتاب و حكمت را به آنها تعليم دهد و آنها را تزكيه نمايد.» (بقره 129)
«لقد منالله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم و يعلمهمالكتاب و الحكمة»
«خداوند بر مؤمنان منت گذارد. هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از جنس خودآنها برانگيخت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه نمايد و به آنها كتاب وحكمت را تعليم دهد.» (آل عمران 164)
در باب حكمت، مفسران اقوال بسيارى نقل كردهاند كه ما در كتاب «مبانى رسالتانبياء در قرآن» به آنها اشاره كردهايم. به طور اجمال، حكمت، عبارت از مجموعهمعارفى است كه موجب روشنبينى مىشود. اگر در علم، سخن از "دانستن" است، درحكمت، سخن از "يافتن" است. فراگيرى "حكمت"، موجب رشد و كمال مىشود وانسان برخوردار از آن، مىتواند حق و باطل را از يكديگر تميز دهد. حكمت، نورىاست كه هدف را به انسان نشان مىدهد، در حالى كه "علم"، فقط راه را نشان مىدهد.علم، ممكن است موجب كمال انسان نشود، اما حكمت، بىترديد موجب تعالى انسانمىشود. از همينجاست كه قرآن برخوردارى از حكمت را موجب "خيركثير" تلقى كرد:
«يؤتى الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا»
(خداوند) حكمت را به هر كه بخواهد مىدهد و به هر كس نيز حكمت دادهشود، خير بسيار داده شده است.» (بقره 269)
اما هر فردى نمىتواند از حكمت، برخوردار شود. لازمه برخوردارى از حكمت،رها كردن هوا و هوس است. چنانكه على(عليهالسلام) مىفرمايد:
«حرام على كل عقل مغلول بالشهوة ان ينتفع بالحكمة»
«بر عقلى كه گرفتار هوا و هوس استحرام است كه از حكمتسودى ببرد.»
در آيات بسيارى از زبان پيامبرانى چون نوح، هود، صالح، لوط، شعيب، الياس وعيسى (عليهم السلام) نقل شده كه مردم را به تزكيه و تقوا فرامىخواندند.
«هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمىكنيد؟» (شعرا 106)
«هنگامى كه برادرشان هود به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمىكنيد؟» (شعرا 124)
«هنگامى كه برادرشان لوط به آنها گفت: آيا تقوا نمىورزيد؟» (شعرا 160)
«و بارهاى سنگين و غل و زنجيرهايى (كه بر گردنشان بود) از (دوش آنها)برمىدارد.» (اعراف 157)
انبياء با دو گونه غل و زنجير روبرو بودند. يكى درونى و ديگرى غل و زنجيرهاىبيرونى. زنجيرهاى درونى، عبارت است از هوا و هوسها و تمايلات سركش و منفىانسانها كه بزرگترين سد راه تكامل آنها به شمار مىرود. زنجيرهاى برونى نيز عبارتاست از ارزشها و قوانين ضدالهى حاكم بر جوامع گوناگون نظير خرافات، آداب و رسومبيهوده و قوانين غلط.
«ما رسولان خود را با معجزاتى آشكار فرستاديم و بر آنها كتاب و ميزان را نازلكرديم تا مردم براى برپايى عدالت قيام كنند.» (حديد 25)
مبارزه با مفاسد اجتماعى و اصلاح جامعه، از اهداف مهم انبياء بوده است. پيامبراننيامده بودند تا مردم را فقط به سوى توحيد و معاد فراخوانند و با كتاب و حكمت آشناسازند و درس تزكيه و تقوا بدهند، چرا كه در يك جامعه فاسد، دعوت مردم به توحيد ومعاد و تزكيه و تقوا، چندان كارساز نيست.
تا در جامعهاى، اصلاحات صورتنگيرد و عدالت تحقق نپذيرد، عموم مردمتوحيدى نخواهند شد. چگونه مىتوان در جامعه آكنده از مفاسد فردى و اجتماعى،مردم را تزكيه داد؟ از همين جاست كه شعيب(ع) هدف از بعثتخود را اصلاح جامعهمىداند.
«من جز اصلاح تا آنجا كه توانايى دارم چيزى نمىخواهم.» (هود 88)
موسى(ع) نيز همراه با برادرش هارون(ع) در مسير اصلاح افراد گام برمىداشت.
«موسى به برادرش هارون گفت: جانشين من در ميان قومم باش و (آنها را)اصلاح كن و از راه مفسدان پيروى مكن.» (اعراف 142)
هر يك از پيامبران با مهمترين مفاسد جامعه خود به مبارزه برمىخاستند. به طورمثال در زمان صالح(ع) چون اسراف و تبذير رواج بسيار داشت، وى با اين مفاسد بهمبارزه برخاست. او نه تنها خود، به مبارزه با مسرفان مىپرداخت، بلكه افراد جامعه رانيز بر آن مىداشت تا مبارزه كنند.
«از مسرفان اطاعت نكنيد، آنهايى كه در زمين فساد مىكنند و اصلاحنمىنمايند.» (شعرا 2 - 151)
در زمان لوط نيز كه مفاسد جنسى نظير همجنسبازى رواج بسيار داشت و مهمترينمشكل جامعه، بود، پيامبر با اين نوع انحراف جنسى مبارزه مىكرد.
«آيا در ميان مردم جهان سراغ مردها مىرويد و همسرانى را كه خدا براى شماآفريده رها مىكنيد؟ شما قوم تجاوزگرى هستيد.» (شعراء 6 - 165)
شعيب(ع) نيز با مفاسد اجتماعى كه بر جامعه آن دوران، حاكم بود، مبارزه مىكرد،كم فروشى و استثمار اقتصادى، از مفاسد رايج عصر شعيب بود.
«حق پيمانه را ادا كنيد. (كمفروشى نكنيد) و به مردم خسارت وارد نسازيد. باترازوى صحيح وزن كنيد و حق مردم را ضايع نكنيد و در زمين فساد ننماييد.»(شعراء 3 - 181)
آيات فوق، نشانگر آن است كه پيامبران براى برپايى قسط و عدل با همه انحرافاتجامعه خود، مبارزه كردند. آنها تلاش مىكردند تا همه مفاسد اجتماعى را از ميان ببرندنه آنكه فقط به يك نوع از مفاسد اجتماعى توجه داشته باشند. قرآن مصاديق بسيارى ازحيات اجتماعى پيامبران نقل مىكند تا نشان دهد كه انبياء، نابودى كليه مفاسد اجتماعىرا نشانه گرفته بودند.
به بيان ديگر آيا آن اهداف، از يكديگر جدا بوده و رابطه عرضى با يكديگر داشتهانديا در ارتباط با يكديگر بوده و رابطه طولى داشتهاند. چند فرض را مىتوان تصور كرد:
1. پيامبران، اهداف گوناگون داشتهاند و هر هدفى، ناظر به بعدى خاص بوده است.برخى موجب سعادت دنيوى انسانها و برخى موجب سعادت اخروى آنها بوده است.
2. پيامبران تنها يك هدف داشتهاند و آن عدالت اجتماعى بوده است. آنهامىخواستند تا جامعهاى عادلانه تشكيل دهند و براى تحقق عدالت در جامعه نيز ناگزير بودهاند تا مردم را به توحيد و تقوا و حكمت فراخوانند. به بيان ديگر، پيامبران تنها براىآبادساختن حيات دنيوى انسانها آمدهاند و اگر از آخرت نيز سخن به ميان آوردند، بهخاطر بهبود حيات دنيوى انسانها بوده است، چرا كه اگر انسانها به خدا و معاد، ايمانداشته باشند و علم و حكمت پيشه كنند، زندگى سعادتمندانه در دنيا خواهند داشت.
3. هدف حقيقى، همان توحيد و كمال انسان است. شناختخدا و قرب به حضرتحق، هدف نهايى همه پيامبران بوده است. طبق اين نظريه، ساير اهداف در حكم مقدمهبراى اين ذىالمقدمه بودهاند. پيامبران از اين جهت، عدالت اجتماعى را مطرح كردند تازمينههاى رشد و كمال انسانها فراهم آيد.
در ميان سه نظريه فوق، نظريه اخير صحيح است، زيرا هدف از خلقت انسانها،عبوديت است و پيامبران آمده بودند تا مردم را به هدف نهايى خلقتشان برسانند.
«جن و انس را نيافريدم، مگر اينكه مرا عبادت كنند.» (ذاريات 56)
پيامبران از اين جهت مردم را به پرستش خدا و قرب به او دعوت مىكردند تا آنها رابه سوى هدف آفرينش، رهسپار سازند.
آنان آمدند تا انسانها را با هدف نهايى حيات، آشنا سازند و با ايجاد زمينههاىمناسب اجتماعى - كه با عدالت اجتماعى تحقق پذير است - و ارائه برنامههاى تكاملى كهبر مبناى كتاب و حكمت است، بشريت را به غايت و هدفشان برسانند. خلاصه آنكههدف خلقت، چيزى جز عبوديت و كمال انسان نيست، پس هدف انبياء نيز عبوديت وكمال انسان بوده است.
اگر پيامبران، فقط به توحيد فرامىخواندند، در امر توحيدى سازى مردم، مفيد واقعنمىشدند، چرا كه انديشههاى توحيدى در سرزمينى رشد مىكند كه در آن عدل، وقسط حكمفرما باشد، نه ظلم و جور.
به همين علت است كه وقتى شعيب(ع)، مردم را به سوى توحيد فرامىخواند، بهدنبال آن، از مفاسد اجتماعى زمان خود ياد مىكند و با آن مفاسد، با كمفروشى ونپرداختن حقوق مردم، به مبارزه برخاست.
«و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره و لاتنقصواالمكيال و الميزان انى اريكم بخير و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط»
«به سوى مدين برادرشان شعيب (را فرستاديم) كه گفت: اى قوم خدا را پرستشكنيد كه براى شما معبودى جز او نيست و پيمانه و وزن را كم نكنيد. من خيرخواه شما هستم و از عذاب روز فراگير بر شما مىترسم.» (هود 84)
مرحوم بازرگان، هدف رسالت پيامبران را در دو چيز خلاصه كرده است:
1. انقلاب عظيم و فراگير عليه خود محورى انسانها براى سوق دادن آنها به سوىآفريدگار جهانها.
2. اعلام دنياى آينده جاودان بىنهايتبزرگتر از دنياى فعلى (4) از ميان اين دو هدف نيز، هدف نهايى را ايشان، نيل به حيات اخروى دانسته است.يعنى انقلاب عظيم پيامبران براى نابودى خود محوريها نيز در جهتبرخوردارى ازحيات اخروى ايدهآل بوده است.
ايشان به مسئله عدالت اجتماعى و اصلاح مفاسد اجتماعى كه اينهمه قرآن كريم برروى آن تاكيد دارد، توجه نكرده و " اصلاح جامعه" را دور از شان خدا و پيامبران دانستهاست:
«ابلاغ پيامها و انجام كارهاى اصلاحى و تكميل دنيا در سطح مردم، دور از شانخداى انسان و جهان است و تنزل دادن مقام پيامبران به حدود ماركسها،پاستورها و گاندىها يا جمشيد و بزرگمهر و همورابى.» (5)
مگر بناست هر كس كه كار اصلاحى مىكند، ماركس و پاستور و گاندى تلقى شود؟اينگونه نيست كه اصلاحات اجتماعى ضرورت دارد; خواه آن را پيامبران انجام دهند ياماركس و پاستور و گاندى!
بعلاوه چه كسى ادعا كرده است كه اصلاحات پيامبران در حد اصلاحات متفكران بشرى بوده است تا در مقام مقايسه، آنان را در حد مصلحان بشرى تنزل دهيم؟ پيامبران،اهداف و وظايف گوناگونى داشتهاند كه مهمترين آنها تكامل روح انسانهاست كه همانعبوديت تلقى مىشود و ساير هدفها مقدمهاى براى اين ذىالمقدمه مىباشند.
اگر گفته مىشود كه هدف نهايى آنها عبوديت است، به اين معنا نيست كه اصلاحاتاجتماعى و تحقق عدالت ناديده گرفته شود، چرا كه تا در جامعه، عدالت تحقق پيدا نكندزمينههاى رشد و كمال انسانها فراهم نخواهد شد.
آقاى مهندس بازرگان، فقط به اصلاحات شخصى توجه كرده است. يعنى مردم بايدخودشان اخلاق و رفتارشان را اصلاح كنند. از اين روى، آيه 25 سوره حديد را اين گونهتفسير مىكنند:
«معنى و منظور آيه، آن طور كه بعضىها تصور و تبليغ كردهاند اين نيست كه مردم وديگران را براى مبارزه با ظلم، استبداد و استكبار، يا بسط عدالت و ديانت در دنيا بسيجنمايند، بلكه خود مردم در اخلاق و رفتارشان عامل به عدالت و قسط باشند.» (6)
ايشان تصور كرده كه بدون اصلاح جامعه يعنى اصلاح نهادها و ساختارهاى آن،مىتوان عدالت را تحقق بخشيد. درست است كه اصلاح رفتارها و اخلاقيات مردم وتوجه آنها به آخرت از اهميتبسزايى برخوردار است، اما بدون اصلاحات اساسى اجتماعى و صرفا با پند و اندرز، نمىتوان رفتارهاى شخصى مردم را اصلاح نمود. آيا درجامعهاى كه فقر، تبعيض، ظلم و دهها فساد ديگر وجود دارد مىتوان ديانت را در ميانآنها رواج داد؟ اگر جواب مثبت است، چرا پيامبران با مفاسد اجتماعى مبارزهمىكردند.؟ بدون اصلاحات اجتماعى و صرفا با اصلاح تك تك افراد، نمىتوان عدالتاجتماعى را در جوامع بشرى حاكم ساخت.
نگرانى عمده آقاى مهندس بازرگان از تشكيل حكومت دينى است. بنظر ايشان،نبايد بر اساس ارزشهاى دينى، تشكيل حكومت داد. از اين رو اصرار مىورزد كهپيامبران به دنبال تشكيل حكومت نبودهاند و اگر هم پيامبرانى حكومت تشكيل دادهاند استثنا بوده است:
«به قرآن نگاه مىكنيم، مىبينيم احراز حكومتبا سلطنت از طرف حضرت خاتم الانبياء و بعضى از پيامبران يهود، عموميتبه همه پيامبران نداشته و باتوجه به تعداد كثير انبياى غيرحاكم، يك امر استثنايى محسوب مىشود واصولا نبوت و حكومت دو امر يا دو شغل كاملا مجزا و متفاوت، با دو منشاء يادو مبناى مختلف غيرقابل تلفيق در يكديگر بوده و در آن مراجعه و مصالحه ومشورت با مردم را شديدا منع و بلكه ملامت مىنمايد.» (7)
ما مىپرسيم پيامبرانى كه تشكيل حكومت دادهاند، چرا چنين كردهاند؟! بايد نتيجهگرفت كه حكومت دينى، ضرورت داشته است اگر تشكيل حكومت، امرى غيردينى بودچرا آن پيامبران بر مردم حكومت كردهاند؟ همان تعداد محدود و استثنايى، عمل لغوانجام دادهاند؟ يا آنكه شرايط اجتماعى مانع مىشده تا ساير انبياء، تشكيل حكومتدهند، نه آنكه برخى از پيامبران، به ضرورت آن اعتقاد داشتهاند و بقيه، آن را لغودانستهاند!!
ايشان "نبوت" و "حكومت" را دو امر و دو شغل كاملا مجزا و متفاوت مىخواند. اينرا كسى انكار نكرده است. يعنى كسى ادعا نكرده كه نبوت و حكومت، يك منصبهستند اما ايشان، نتيجه غلطى گرفته و تصور كرده كه اين دو، غيرقابل جمع نيز هستند.براى اين نتيجهگيرى خود، هيچ دليلى نياورده است و از اين كه «پيامبر شدن» پيامبر، ازجانب مردم و با راى و مشورت آنها تحقق نمىپذيرد ولى تشكيل حكومتبه راى ومشورت مردم مربوط است، نتيجه گرفته است كه نبوت با حكومت، قابل جمع نيست.اگر اين دو واقعا قابل جمع نيستند، چرا در برخى از پيامبران جمع شدهاند؟ آيا تحققحتى يك مورد، نشان امكان آن نيست؟
اگر قرآن كريم، نبوت و حكومت را در برخى پيامبران جمع كرده، به معناى آن استكه يكى از منصبهاى پيامبران، حكومتبوده است نه آنكه حكومت، عين نبوت است.
سليمان(ع) از جمله پيامبرانى است كه تشكيل حكومت مىدهد. مبارزه سليمان بابلقيس موجب مىشود تا وى از حكومتخلع شود و تسليم سليمان شود. طبق آيه زير،وقتى سليمان، ملكه سبا را به حضور مىطلبد و او از آمدن به نزد سليمان خود دارىمىورزد و به جاى آن هديهاى براى سليمان مىفرستد، سليمان (ع) به نماينده بلقيسمىگويد:
«آيا شما مرا به مال مدد مىرسانيد؟ آنچه را كه خدا به من داده از آنچه به شماداده بهتر است. شما هستيد كه به هديه خودتان خوشحال هستيد. به سوى آنانبازگرديد. ما با سپاهى به سوى آنها مىآييم كه در مقابل آن نمىتوانند مبارزهكنند و آنها را با ذلت و خوارى از (كشورشان) خارج مىسازيم.» (نمل 7 - 26)
آيه فوق صريحا خاطر نشان مىسازد كه پيامبرى مانند سليمان، وقتى شرايط را براىتشكيل حكومت مناسب مىبيند براى تحقق آن، با قدرت تمام اقدام مىكند.
يوسف(ع) نيز از جمله پيامبرانى است كه در پست وزارت دارايى توانسته بود منصبى از مناصب حكومتى را برعهده بگيرد.
داوود(ع) نيز از جمله پيامبرانى بوده است كه خداوند به او ملك و حكومتى عظيمداده بود.
«و حكومت او را استحكام بخشيديم و به او حكومت و داورى عادلانه رابخشيديم.» (ص 20)
به حكومتبرخى از انبياء نيز در آيه زير اشاره شده است:
«ام يحسدون الناس على ما آتاهمالله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب والحكمة و آتيناهم ملكا عظيما»
«آيا مردم نسبتبه آنچه كه خداوند از روى فضلش به آنها بخشيده استحسرتمىورزند؟ ما به آلابراهيم كتاب و حكمت و حكومت عظيمى داديم.»(نساء 54)
در مورد اينكه چه تعداد پيامبران تشكيل حكومت داده بودند، به تحقيق نمىتوانسخن گفت، اما از برخى آيات قرآنى مىتوان اين نكته را به دست آورد كه ايشان درصدد تشكيل حكومتبودهاند، هر چند به خاطر عدم شرايط مناسب، توفيق اين كار راپيدا نكردهاند.
دسته اول: همچون آيه 25 سوره حديد، كه هدف بعثت پيامبران را عدالت اجتماعىمىداند. شكى نيست كه بدون تشكيل حكومت، نمىتوان عدالت را در جامعه محققساخت.
دسته دوم: همچون آيه 36 سوره نحل، كه هدف بعثت پيامبران را دعوت به توحيد ودورى از طاغوتها مىداند. بدون شك، با تشكيل حكومت است كه مىتوان همه طاغوتهارا در جامعه نابود ساخت و توحيد را در همه ابعادش و در حيات فردى و اجتماعىانسانها حاكم نمود.
دسته سوم: آياتى است كه به پيامبران دستور مىدهد تا با قوت و قدرت در جهتتحقق اهداف خود گام بردارد.
«آنچه را كه شما داديم به قوت بگيريد.» (بقره 36)
«اى يحيى اين كتاب را به قوت بگير.» (مريم 12)
دليل چهارم: وجود احكام اجتماعى در آيين انبياست. احكامى چون امر به معروف ونهى از منكر (به معناى وسيع آن)، جهاد، قضاء و ... كه بدون تشكيل حكومت، قابل اجرانيستند. بنابراين، از وجود يك سلسله احكام و تكاليف اجتماعى، به دلالت التزامىمىتوان پىبرد كه انبياء در صدد تشكيل حكومتبودهاند و بايد مىبودهاند كه البتهبعضى موفق شدهاند و برخى، به علتشرايط و زمينههاى نامساعد، توفيق پيدانكردهاند.
با اين بيان ديگر نمىتوان سخنان زير را از مهندس بازرگان پذيرفت:
«آنچه در هيچ يك از سر فصل يا سر سورهها و جاهاى ديگر ديده نمىشود، ايناست كه گفته شده باشد، آن را فرستاديم تا به شما درس حكومت و اقتصاد ومديريتيا اصلاح امور زندگى دنيا و اجتماع را بدهد. ولى به طور كلى گفته شدهاست كه شما در روابط فيمابين، عدالت و اتفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنيدو تا عمل صالح انجام ندهيد ايمان به خدا شما را راهى بهشت نخواهد كرد.» (8) آقاى مهندس بازرگان، رسالت پيامبران را در حد نصيحت و اندرز دهى خلاصهكردهاند. ايشان پيامبران را عدهاى نظريهپرداز اجتماعى تصور كرده كه معتقد بودهاند اگرمردم، عدالت و انفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنند، راهى بهشتخواهند شد. البتهاكثر نظريهپردازان اجتماعى نيز نمىگويند در هر نوع جامعهاى و با هر نوع ساختارحكومتى مىتوان انسانها را رهسپار بهشتساخت.
نظريه آقاى بازرگان صرفنظر از مسائل اعتقادى و درون دينى، از نظر علوم اجتماعىنيز باطل است. البته ايشان گاه دچار تناقض مىشود و علىرغم ادعاهاى فوق، مىپذيردكه «جامعه دينى»، جهت پديدآمدن «انسان دينى» ضرورت دارد. چنان كه مىگويد:
«ضرورت يا لااقل تاثير مثبت محيط توحيدى مساعد براى نشو و نماى افرادآزاده مستقل و مؤمنان با كرامت مورد قبول است. همچنين ايجاد «جامعه دينى»جهت پديدآمدن «انسانى دينى». (9)
ولى ايشان انتظار دارد كه چنين جامعهاى بدون تشكيل حكومت، تحقق پذيرد!!چنانكه به دنبال عبارات فوق مىگويند:
«ولى آيا تامين چنين محيط و جامعههايى بايد حتما از طريق تصرف قدرت وبه هر قيمت از طرف مؤمنان صورت گيرد و به دست متوليان دينى باشد.»
اگر بپذيريم كه براى تشكيل جامعه دينى، حكومت دينى ضرورت دارد و لازمهحكومت نيز قدرت است، (البته قدرت مشروع)، ديگر چه جاى نگرانى است؟ چهكسى گفته است كه تشكيل حكومتبايد از جانب مؤمنان به هر قيمتى صورت گيرد؟مگر مشروعيت و عدالت از شرايط و لوازم حكومت دينى نمىباشند؟ وى مىنويسد:
«عدم توسل رسولان خدا به قدرت با مقدم داشتن تشكيل جامعه ايمانى برتعليم و تربيت افراد ايمانى را مشاهده مىكنيم.»
طبق آيات گذشته ديديم كه هم آيات قرآنى به پيامبران، دستور توسل به قدرت، براىنيل به اهداف خود را مىدهد و هم پيامبرانى نظير سليمان با توسل به قدرت موفق بهتشكيل حكومتشدند. ايشان براى عدم پذيرش ضرورت حكومت، دستبه توجيهاتعجيبى زدهاند. از جمله براى آنكه كسى از وجود احكام اجتماعى اسلام نظير جهاد،ضرورت حكومت را استنباط نكند، مىگويند:
«ولى مىدانيم كه آيات جهاد و قتال صرفا براى دفاع و استقرار امنيت و آزادىاست، نه براى تهاجم و تصرف قدرت».
اما براستى آيا بدون تشكيل حكومت، مىتوان به دفاع از يك جامعه پرداخت؟ آيابدون تشكيل حكومت مىتوان منيتيك كشور را برقرار ساخت؟ آيا جهاد و قتالهمواره براى تهاجم و تصرف قدرت استيا عموما براى دفاع است؟ آيا اساسا هر گونهتصرف قدرتى، باطل و نامشروع است؟ آيا پيامبران از جانب خداوند و به اذن او، بهتهاجم و تصرف مراكز قدرت نامشروع (جهاد ابتدايى) نمىپرداختند؟
با مطالعه مطالب فوق درمىيابيم كه آقاى بازرگان سه مسئله زير را با يكديگر خلطكرده است:
1. ضرورت تشكيل حكومت دينى
2. چه كسى بايد حكومت كند؟
3. چگونه بايد حكومت كرد؟
ايشان در ابتدا، ضرورت تشكيل حكومت دينى را زير سوال مىبرند و سرانجاممىپذيرند كه اشكالى ندارد يك حكومت دينى، از همه جهت و تمام و كمال، به دستمؤمنان مخلص ناب تشكيل شود.
ايشان در مورد اينكه چه كسى بايدحكومت كند، حكومت متوليان دين رانفى مىكنند و حكومت مؤمنان مخلصناب را مىپذيرند. گويى متوليان دين،نمىتوانند از مؤمنان مخلص ناب باشند!و سرانجام، مشكل ايشان در موردچگونه حكومت كردن و قلمرو ومحدوده حكومت است. و اينكه وظيفهحكومت، جلوگيرى از تجاوز بيگانگانبه كشور و يا جلوگيرى از تجاوز مردم بهيكديگر است و در مورد رابطه انسان باخود و خدا، نبايد دخالتى داشته باشد.
آقاى سروش نيز گفته است كهپيامبران براى آخرت آمدهاند نه دنيا. واگر بگوييم انبياء براى دنياى مردمآمدهاند، دين را ايدئولوژيك كردهايم.مراد از ايدئولوژيك شدن دين، ايناست كه از آن «مجموعهاى از جهانبينى، مقولات ارزشى، اصول و قواعد عملى و امثالها» رابخواهيم. (10)
ايشان از يك طرف، ايدئولوژى را يك «مرامنامه دنيايى» مىداند كه موجب مىشودتا انسانها به سلاح عقيدتى مسلح شوند و موضعشان در جهان نسبتبه هستى و مكاتبفكرى ديگر معين شود. و از طرف ديگر قبول مىكند كه انسانها بدون برخوردارى ازايدئولوژى نمىتوانند زندگى كنند.
«چه ما به عنوان افراد مؤمن و متدين و چه اقوامى كه پيرو طريقت دينى نيستندو اصولا به هيچ مذهبى اعتقاد ندارند، همه براى زندگى در دنيا به يك رشتهقواعد و آداب و اصول و افكار و ارزشها و جهانبينى حاجت داريم. هيچ قومىبر مبناى هيچ زندگى نمىكند، يعنى هر روز صبح تجديد مطلع نمىكند وارزشهاى تازه و جهانبينى تازهاى در ميان نمىآورد. آدميان (خواه در بدوىتريناقوام، خواه پيشرفتهترين و متمدنترينشان) به واسطه يك رشته ارزشهاىمشترك، قواعد مشترك و جهانبينى مشترك به دور هم جمع مىشوند و اين،شرط آدمى وار زيستن است.» (11)
و در نفى "ضرورت حكومت"، همچنين مىنويسند:
«ولى در كنار هيچ يك از آن آيات اشاره و دستورى نمىبينيم كه مثلا به موسىگفته شده باشد برو در برابر فرعون مصر، دولت مقتدرى از بنىاسرائيل و ازملتهاى رقيب تشكيل بده، يا وقتى پيش فرعون رسيدى با اژدها و يد بيضايت اورا از تختبه زير انداخته و سرجايش بنشان و دهان كسى را كه ادعاى «اناربكمالاعلى» كرده است، خرد كن.» (12)
ايشان، تصور كرده كه پيامبران مىبايستبا معجزات خود مبارزه كنند. حال آنكهمعجزاتى نظير اژدها شدن عصا و يد بيضا، فقط براى ايمان آوردن همه مردم بوده است،نه صرفا فرعون و اطرافيان وى. هر پيامبرى نيز در آغاز كار خويش وارد مبارزه مستقيم باجباران نمىشد، چرا كه در ابتداى رسالت، نه حجت را بر مردم تمام كرده بود و نه يارانىداشت كه به همراهى آنها براى مبارزه قيام كند. آياآقاىسروش، درگيريهايى را كه پس ازاتمام حجت، ميان موسى (ع) و يارانش با فرعون و فرعونيان روى داده، فراموشكردهاند؟ آيا اگر پيامبران فقط به عنوان معلمان اخلاق در جامعه خود عمل مىكردند،يعنى فقط پند و اندرز مىدادند و كارى به حاكمان ظالم نداشتند، درگير مصيبتها وبلاهاى گوناگون مىشدند؟ تا چه رسد كه برخى از آنها نيز به شهادت برسند؟
«كلما جاءهم رسول بما لاتهوى انفسهم فريقا كذبوا و فريقا يقتلون»«هر گاه كه رسولى مىآمد ولى (فرامين او) مطابق با هوا و هوسهاى آنها نبود،گروهى آنها را تكذيب مىكردند و گروهى از آنها را مىكشتند.» (مائده 70)
از اينها گذشته، اگر «جامعه دينى» جهت پديد آمدن «انسان دينى» ضرورت دارد آيا باوجود ضرر فرعونها و قيصرها، مىتوان جامعهاى را دينى ساخت؟ آيا راهى جز مبارزه باجباران و اشراف و مترفين و حتى عالمان فاسد كه - انبياء همواره با آنها مبارزه مىكردند -وجود دارد؟ سرانجام آقاى بازرگان، حرفهاى خود را اينچنين جمعبندى مىكنند:
«تمام حرف ما اين است كه اگر به فرض، يك حكومت دينى از همه جهت تمامو كمال به دست مؤمنان مخلص ناب تشكيل شد، آنچه نبايد اين حكومت ودولت دستبه آن بزند و دخالتى بنمايد، دين و ايمان و اخلاق مردم است. ولتيعنى قدرت و زور، قدرت و زور در برابر تجاوز و بيگانگان به كشور وملتيا تجاوز مردم به يكديگر كه يك امر ضرورى است، اما در برابر عقيده وعشق و عبادت و رابطه انسان با خدا با خود و خدا يعنى آزادى و تقرب، بسياربيجا و نقض غرض است.» (13)
و اما آقاى سروش كه رسالت و هدف انبياء را تنها دعوت به سعادت عالم آخرتمىشمارد، در مورد رابطه دنيا و آخرت، چهارفرض را مطرح مىكند:
فرض اول: بگوييم دين، نه براى حل مسايل دنيوى آمده است و نه حل مسايلاخروى.
فرض دوم: بگوييم دين، فقط براى حل مسائل دنيوى آمده است.
فرض سوم: بگوييم دين، فقط براى آخرت آمده است، يعنى پيامبران فقط سعادتاخروى انسانها را هدفگيرى كردهاند.
فرض چهارم: اين است كه هدف دين را، تامين سعادت دنيا و آخرت انسانها بدانيم.
فرض اول و دوم را ايشان به حق، نفى مىكنند و از ميان فرضهاى ديگر، فرض سوم رامىپذيرند. اما ما معتقديم كه فرض چهارم صحيح است. يعنى پيامبران براى تامينسعادت دنيوى و اخروى انسانها آمدهاند، نه صرفا سعادت اخروى.
ايشان فرض سوم را از اين جهت مىپذيرد كه اگر بگوييم دين براى آخرت است،ديگر دين «ايدئولوژيك» نخواهد شد. يعنى هرگز از دين انتظار نخواهيم داشت كه درمورد مسايل مربوط به «عالم سياست، حكومت، قدرت، اقتصاد، فرهنگ و امثالاينها» (14) موضعگيرى كند.
در واقع آقاى سروش از اين جهت اين فرض را مىپذيرد كه براساس آن «دين درسياست و حكومت و قدرت و فرهنگ» هيچ گونه دخالتى ندارد.
تمام تلاش ايشان اين است كه از دخالت دين در امور اجتماعى جلوگيرى به عملآورده و تدبير امور جامعه را به عقل و انديشه بشرى بسپارند.
در نقد اين سخنان به چند نكته بايد توجه كرد:
1. اگر بپذيريم كه انسان به جهانبينى، ايدئولوژى و ارزشها نياز دارد و در ايدئولوژىموضع انسان در جهان نسبتبه هستى، جوامع ديگر و مكاتب فكرى ديگر معينمىشود، حتما پيامبران مىبايستبه اين امور توجه مىكردند، چرا كه انسان از اين امورلازمه و يا زمينه ساز كمال انسان هستند.
در بحثهاى گذشته گفتيم كه از جمله اهداف انبياء تعليم كتاب و حكمتبوده است.پيامبران با تعليم كتاب و حكمتبه ارائه جهانبينى و ارزشها مىپرداختند. پيامبران علاوهبر آنكه از مبداء و معاد سخن مىگفتند، از ارتباطهاى چهارگانه زير نيز سخن به ميانمىآورند:
الف. رابطه انسان با خودج. رابطه انسان با جهان
ب. رابطه انسان با خداد. رابطه انسان با ديگران
عجيباست كهايشانمىپذيرندكهبشر جهانبينىوايدئولوژىخود را خودرو بهدستآورده، (15) اما نمىپذيرند كه پيامبران، اصول ايدئولوژىوارزشها را به بشر ارائهدهند:
«اما اين اصول مشترك به تدريج و در طول تاريخ در ميان آدميان مىرويند.يعنى مردم در سر كلاس درس و بحث، جهانبينى و ايدئولوژى و ارزشها واصول و عقايدشان را نمىآموزند، اين امور خودرو هستند، البته امور خودرويىكه بسيار بسيار مهم، مؤثر و اجتنابناپذيرند.» (16)
2. اگر انسان به ايدئولوژى نياز دارد و دين نبايد به انسان ايدئولوژى دهد، يعنىموضع او را نسبتبه هستى و مكاتب فكرى ديگر تعيين كند، پس چه كسى بايد آن راتعيين كند؟ يا بايد طبق نظر آقاى سروش بگوييم كه اين امور به صورت خودرو، در طولتاريخ به دست مىآيند و يا بايد بپذيريم كه بشر در هر مقطع تاريخى خود به تاسيس آنهااقدام نمايد. در هر دو صورت، ملاك درستى و حقانيت آنها چيست؟
3. در جايى كه در متون دينى، مسائلى مطرح شده كه طبق تعريف ايشان بايد آنها رااصول ايدئولوژى به شمار آوريم، چه بايد بكنيم؟ آيا بايد آنها را كنار نهاد و دل به جريانتاريخ سپرد و به دستاوردهاى تاريخى اعتنا كرد، يا به وحى، دل بسپاريم و از آن راه وروشهاى آدم وار زيستن را فراگيريم؟
4. فقط در اين صورت، ايدئولوژى شدن دين، غلط است كه ما چيزهايى را كه درزمينه اصول مربوط به ايدئولوژى از قبيل رابطه ما با جهان، ديگران و ... در خود ديننيست، بر آن تحميل كنيم. و شكى نيست كه در اين صورت دين را تحريف كردهايم نهايدئولوژيك.
به گمان ايشان اگر معتقد شويم كه دين براى تامين سعادت دو عالم آمده است اينتصور پيش خواهد آمد كه:
«آدمىدر آخرت سعادتمندانهاست كه در اين دنيا موفقباشد. در اينفرض توفيقدنيوى، علامتسعادت اخروى است. اگر دنياى من آباد بود، معلوم مىشود كهخدا مرا دوست دارد و لذا به تبع، دنياى ديگرم هم آباد خواهد بود.» (17)
به عبارت ديگر «سعادت و شقاوت اخروى، در گرو سعادت و شقاوت دنيوىخواهد بود.» از اينها گذشته «عمل خوب» با «توفيق دنيوى» تعريف خواهد شد. يعنى«عملى خوب است كه دنياى ما را آباد و مرفه كند و به ما عزت ببخشد.»
در نقد سخنان آقاى سروش بايد گفت كه در اين فرض، مىتوان آخرتى را جستجوكرد كه تابع سعادت دنيوى نباشد. به بيان ديگر ملاك و معيار سعادت اخروى را توفيقدنيوى ندانيم. كسانى كه مىگويند دين براى دنيا و آخرت آمده، هرگز نمىگويند ملاكتوفيق در آخرت، توفيق در دنياست، بلكه معتقدند كه دين مىتواند سعادت هر دو دنيا راتامين كند.
اساسا اگر عملى براى رضاى الهى باشد، عمل اخروى تلقى خواهد شد، خواه توفيقدنيوى را همراه داشته باشد يا نداشته باشد. از اينها گذشته چه اشكالى دارد كه انسان باوجود توفيق در دنيا از حيات اخروى سعادتمندانه نيز برخوردار باشد. مىدانيم كه فعلاخلاقى بايد از دو حسن برخوردار باشد، يكى "حسن فعلى" و ديگرى "حسن فاعلى".مراد از حسن فعلى، اين است كه ظاهر عمل خوب باشد و حسن فاعلى نيز به اينمعناست كه انگيزه فاعل الهى باشد. يعنى عملى را كه فرد انجام مىدهد براى رضاىخدا باشد. با اين بيان، ملاك عمل خوب توفيق دنيوى نيست. بلكه عملى خوب است كهاز حسن فعلى و حسن فاعلى برخوردار باشد. و اگر عملى هم از حسن فاعلى برخوردارباشد و هم توفيق دنيوى را به همراه داشته باشد، اثر اخروى مناسب خواهد داشت. اگرگفته مىشود كه سعادت و شقاوت اخروى، در گرو سعادت و شقاوت دنيوى است، مراداين است كه اگر انسانى در دنيا عمل خوبى انجام دهد، يعنى عمل وى براساس حسنفعلى و فاعلى باشد داراى سعادت اخروى خواهد بود و اگر عملى از قبح فعلى و فاعلىبرخوردار باشد شقاوت اخروى در پى خواهد داشت.
انسان مىتواند در دنيا اعمال نيك انجام دهد. يعنى نمازبگذارد، روزه بگيرد، حجبرود، از فقرا و مستمندان دستگيرى كند و حسن خلق داشته باشد و در عين حال در دنياموفق و مرفه و عزيز و مقتدر باشد و در عين حال با حاصل شدن همه توفيقات، از توفيقآخرتى و سعادت آن جهانى نيز برخوردار باشد. متاسفانه آقاى سروش تصور كردهاند كهانسان يا بايد نماز بخواند و روزه بگيرد و حجبرود و از مستمندان دستگيرى كند و يا دردنيا موفق و مرفه و عزيز و مقتدر باشد. و اين دو هيچگاه با هم قابل جمع نيستند. بهعبارات زير توجه فرماييد:
«باز هم تاكيد مىكنم كه آخرت به دو معنا در گرو دنياست. يك معناى متداول آناين است كه اگر كسى در دنيا كار نيك انجام دهد، يعنى حجبرود، نماز بخواند،روزه بگيرد، از فقرا دستگيرى كند، حسن خلق داشته باشد و غيره، به او مثوبتاخروى مىدهند و به بهشت وارد مىشود. مطابق اين معنا، ما در اينجا مشغولبه اعمال اخروى هستيم و در آنجا هم صواب اخروى مىبريم.»
مراد ايشان از شناسايى رسالت عقل و دين، اين است كه دين فقط به مسايل اخروىانسان بپردازد و هيچگونه دخالتى در امور اجتماعى نكند و مسايل مربوط به «سياست وحكومت و قدرت و اقتصاد و فرهنگ» را در قلمرو رسالت عقل قرار دهد. پيامبران نيزوظيفه داشتند تا از حيات اخروى انسانها سخن بگويند و حل مسايل اجتماعى را برعهدهعقل بشرى بگذارند. ايشان وحى را ناتوان از آن مىبيند كه براى سعادت دنيوى وسعادت اخروى بشر برنامه ارائه دهد. همچنانكه نمىپذيرند كه عقل بتواند براى هر دوعالم، برنامه ارائه دهد. وحى و عقل، هر يك عهدهدار وظيفه خاصى است. وحى، عهدهدار ارائه برنامه براى حيات اخروى انسانهاست و كارى به سعادت دنيوى انسانهاندارد و عقل نيز، توان ارائه برنامه جهتحيات اخروى را ندارد و فقط توانايى جهتتامين سعادت دنيوى را دارد.
اگر مىپذيريم كه نه تنها عوامل فردى، كه يك سلسله عوامل اجتماعى نيز در تكاملو يا سقوط روح انسان دخالت دارند. پس پيامبران كه براى تكامل انسانها آمدهاندنمىتوانند نسبتبه اين امور بىاعتنا باشند.
اگر بناست كه بشر با عقل خود بتواند همه مسايل دنيوى را حل كند، چرا نتواند ازعهده حل مسائل اخروى برآيد؟ اگر معتقديم كه عقل بشر در شناسايى آخرت و ارائهبرنامه براى حيات اخروى ناتوان است، قطعا در ارائه برنامه براى حيات دنيوى بهگونهاىكه آن برنامهها، نتايج اخروى مناسب هم داشته باشند، ناتوان خواهد بود. عقل بشرىچگونه مىتواند دريابد كه هر عملى چه اثر اخروى در پى خواهد داشت تا به آن عملاقدام كند و يا خوددارى ورزد؟! مىدانيم كه از ديدگاه قرآن، هر عملى داراى يك بعدظاهرى و ملكى است و يك بعد باطنى و ملكوتى. و حيات اخروى انسان نيز بر اساسبعد باطنى وى شكل مىگيرد به طور مثال بعد باطنى عملى مانند كنز طلا و نقره، آتشاست؟ آيا عقل بشرى مىتواند بعد باطنى اعمال انسان را درك كند تا برنامههايىمتناسب با عالم آخرت ارائه دهند.
از اينها گذشته اگر بپذيريم كه پيامبران فقط براى حيات اخروى آمدهاند و هيچ برنامهاى جهت تامين سعادت دنيوى انسانها ندارند چگونه بايد به تفسير مجموعه،احكام و دستورات فردى و اجتماعى بپردازيم كه دين براى بهبود حيات دنيوى انسانها ارائه داده است؟ البته آقاى سروش معتقدند كه دين در جهتسعادت دنيوى بشر برنامهريزى نكرده است كه در مقالهاى ديگر به عنوان «دين و تدبير دنيا» به آن خواهيم پرداخت. آقاى سروش براى آنكه نشان دهند دين، گوشهچشمى به دنيا مىاندازد و مىگويند كه دين بايد مزاحمتهاى دنيا را رفع كند و يا در آنجا كه دنيا ما را در هتحيات اخروى مدد مىرساند از آن استفاده نمايد.
متاسفانه ايشان دقيقا مشخص نمىكند كه چه چيزهايى در دنيا براى آخرت ما مزاحم هستند و يا چه چيزهايى در دنيا ممد حيات اخروى ما هستند كه دين بايد عهدهدار آنها باشد.
آيا امورى كه در دنيا مزاحم و يا ممد حيات اخروى انسانها هستند فقط امور فردىهستند يا شامل امور اجتماعى مربوط به «سياست و حكومت و قدرت و اقتصاد وفرهنگ» نيز مىشوند؟
آيا مشكلات اجتماعى نظير فقر، فحشا، تبعيضات نژادى و اقتصادى، ظلم و ستم،استضعاف فكرى و فرهنگى، سد راه سعادت اخروى انسانها به شمار نمىروند؟
آيا افراد جامعهاى كه دچار انواع بىعدالتيهاى اجتماعى هستند و در فقر و فساد غوطهورند از حيات ابدى سعادتمندانه برخوردارند؟ اگر مىپذيريم كه اين عوامل نه تنهاسعادت دنيوى كه سعادت اخروى انسانها را به خطر مىاندازد، پس چگونه ممكن استكه پيامبران براى جلوگيرى از اين امور، هيچ نوع «برنامه دنيوى» را ارائه ندهند و فقطبراى حيات اخروى انسانها ارائه طريق كنند؟
با توجه به اشكالات فوق كه بر فرض سوم وارد است، ما فرض چهارم را انتخابمىكنيم. يعنى معتقديم كه دين هم براى دنياست و هم براى آخرت. حال ببينيم كه آقاىسروش چرا اين فرض را نمىپذيرند.
اما معناى دوم «تابع بودن آخرت نسبتبه دنيا» اين است كه بايد در دنيا مرفه و موفقو عزيز و مقتدر بود. و وقتى اين توفيق حاصل شد، توفيق آخرتى و سعادت آن جهانى ماهم خود به خود و به تبع تامين خواهد شد و دينى كه در پى اقتدار و عزت و رفاه وسرفرازى پيروانش نباشد، دين نيست، ايدئولوژيك كردن دين دقيقا به اين معناست.»
اگر عبارت فوق را تحليل كنيم با نتايج زير روبرو خواهيم شد:
1. فقط كسانى به بهشت مىروند كه نماز بخوانند، روزه بگيرند، حجبروند و ... و اگراينافراد از اقتدار و عزتو رفاهوسرفرازى برخوردارباشند ديگر بهبهشتنخواهندرفت.
2. معتقدين نبايد در پى اقتدار و عزت و رفاه و سرافرازى باشند، بلكه بايد يك مشتافراد خوار و ذليل و فقير ... باشند.
3. نماز و روزه و حجبا رفاه و سرفرازى و عزت قابل جمع نمىباشند.
تابع بودن آخرت نسبتبه دنيا فقط در يك صورت، قابل نفى است كه موفقيت انسانو مرفه و عزيز و مقتدر بودن او بىتوجه به ارزشهاى دينى و عارى از انگيزه الهى باشد.در حالى كه گفتيم مىتوان اين دو را با هم جمع كرد و لزومى ندارد كه به قضيه مفصله،قايل باشيم و بگوييم دو معناى فوق در مورد رابطه آخرت با دنيا جمعپذير نمىباشند.
/س
در اين گفتار ما به تجزيه و تحليل شبهاتى مىپردازيم كه از سوىمرحوم مهندس مهدى بازرگان و دكتر سروش در اين باب مطرح شدهاست.
مهندس بازرگان، در آخرين سالهاى حيات خود، مطرح كرد كه هدفبعثت انبياء، جز دعوت به خدا و آخرت نبوده است و پيامبران آمدند تا بشر را تنها با توحيد و حيات اخروى آشنا سازند. پيامبران در فكر اداره جامعه بشرى نبودهاند، براى اصلاح بشر نيامدند و از فرامين آنها نبايد انتظار اصلاح دنيا را داشت. پيامبران آمدند تا ما انسانها را از خود محورى نجات بخشيده و حيات جاويد را به اطلاع ما برسانند و اين دو محور فكرى انبياء، از جمله امورى است كه بشر نمىتواند با عقل خويش بهدست آورد. اما امورى نظير اصلاح جامعه كه بشر، خود از عهده آن برمىآيد، جزء تعاليم پيامبران نمىباشد.
«شايسته خداى خالق و فرستادگان و پيامآوران او، حقا و منطقا مىبايست درهمين مقياسها و اطلاعات و تعليماتى باشد كه ديد و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درك آن عاجز و قاصر است و دنياى حاضر با همه ابعاد و احوال آن، اجازهورود و تشخيص آنها را به ما نمىدهد، والا گفتن و آموختن چيزهائى كه بشرداراى امكان كافى يا استعداد لازم براى رسيدن و دريافت آن هست، چه تناسبو ضرورت مىتواند داشته باشد.» (1)
دكتر سروش نيز مىنويسد:
«خداوند اولا و بالذات دين را براى كارهاى اين جهانى و سامان دادن به معيشت درمانده ما در اين جهان فرو نفرستاده است تعليمات دينى علىالاصول براىحيات اخروى جهتگيرى شدهاند، يعنى براى تنظيم معيشت و سعادت اخروى هستند.» (2)
از نظر ايشان، دين از عهده اداره زندگى دنيوى مردم برنمىآيد و اگر از دين، انتظارداشته باشيم كه دنياى ما را آباد سازد، دينى خواهد شد دنيوى.
«دينى كه در واقع، دنيا مطبوع و مخدوم او است و او خادم آن است.» (3)
براى بررسى و نقد ديدگاههاى فوق بايد دو موضوع را مورد بررسى قرار داد.
در اين گفتار به بررسى موضوع اول مىپردازيم و موضوع دوم را در مقالهاى جداگانهمورد بحث و بررسى قرار مىدهيم.
براى پاسخگويى به سؤال اول، مىتوان نگاه درون دينى محض داشت و نيز، نگاهىكه مبانى آن، بيشتر برون دينى است. يعنى توجه به آيات قرآنى، عمدتا جنبه استشهادى دارد نه استدلالى. ابتدا هدف بعثت انبياء را از اين منظر مورد مطالعه قرار داده و سپس با مراجعه به وحى و متون دينى به موضوع خواهيم پرداخت.
براى تبيين مسئله از منظر برون دينى بايد به چند اصل توجه كرد:
اصل اول - هدف دين، كمال انسان است. پيامبران آمدهاند تا انسانها را به كمال وجودىخود برسانند.اين اصل، خود مبتنى بر مقدمات زير است:
الف: جهان آفرينش داراى هدف است و بيهوده خلق نشده است. موجودات براى نيل به مقصد خاصى در حركتند و آفرينش آنها، از سر تدبير و حكمتبوده است.
«ما آسمان و زمين و آنچه را در آن دو است، بيهوده و باطل نيافريديم». (ص 27)
«آيا گمان كردهايد كه شما را بيهوده آفريدهايم و شما به سوى ما بازگشت نمىكنيد؟» (مؤمنون 115)
ب : هدف از آفرينش موجودات، ميل به كمالات است. هر موجودى، خلق شده تا بهكمال وجودى خود برسد. موجودات جهان، در اثر برخودارى از يك نيروى درونى بهسوى مقصد خاصى درحركتند. به بيان ديگر، اگر هر يك از موجودات در شرايط مشابه قرار گيرند و موانعى بر سر راه نباشد، مىتوانند قوهها و استعدادهاى وجودى خود را به فعليت برسانند. به طور مثال، دانه گندم يا هسته ميوهاى كه در دل خاك نهفتهاند، مراحلىطى مىكنند تا به كمال خود كه بوته گندم يا ميوهاى مطلوب است، دستيابند.
همچنين نطفهاى كه در رحم مادر بسته مىشود از آغاز پيدايش، به سوى هدف غايىخود كه نوزاد انسانى است، رهسپار است. موجودات با هدايت تكميلى به سوى كمالنوعى خود در حركت مىباشند و خداوند متعال كه ربالعالمين استبه هر يك ازموجودات، جهاز وجودى لازم را داده و آنها را به سوى هدف نهايى خويش سوقمىدهد.
«گفت: پروردگار من كسى است كه به هر موجودى، خلقت لازمهاش را داد وسپس هدايت كرد.» (طه 50)
ج : انسان به عنوان موجودى داراى اختيار، بايد با اراده خود، مسير كمال را طى كند.او در هر دو بعد مادى و معنوى، مىتواند كمال يابد و كمال وى، اختيارى است.
«اگر مىخواستيم به هر انسانى (از روى اجبار) هدايتش را مىداديم.» (سجده13)
د : انسان به خاطر محدوديت و خطاى عقل، نمىتواند كمال نهايى خود و راه وروشهاى آن را دريابد. و اگر خداوند، آگاهى از هدف خلقت و راه نيل به كمال را دراختيار انسان نمىگذاشت، آفرينش لغو و بيهوده مىشد. خداوند، پيامبران را مبعوثنمود تا راه رشد و كمال را به انسانها نشان دهد. با اين بيان مىتوان گفت كه خداوندپيامبران را براى كمال انسان مبعوث كرده است.
اصل دوم: كمال انسان، مربوط به روح وى است. انسان برخلاف ساير موجودات، همكمال جسمانى دارد و هم كمال روحانى. هدايت تكوينى، در كمال جسمانى انسان نقشاساسى دارد و انسان، در كمال روحانى خود، نياز شديد به پيامبران دارد.
اصل سوم: روح انسان، يك وجود متصل است كه دو نشئه را پشتسر مىگذارد. يكىنشئه دنيوى است و ديگرى نشئه اخروى كه مربوط به عالم برزخ و قيامت مىباشد. بهبيان ديگر، روح انسان از آغاز حيات دنيوى خود تا قيامت، مراحل و نشآتى را پشتسرمىگذارد.
اصل چهارم: كمال روح، به معناى فعليت استعدادها و قواى مثبت درونى است. انسان،داراى مجموعهاى از استعدادها و صفات و گرايشهاى بالقوهاى است كه با فعليت آنهامىتواند به كمال وجودى خود برسد.
اصل پنجم: تكامل انسان، در ظرف جامعه ميسر است. بسيارى از صفات انسانى درخلال زندگى اجتماعى فعليت مىيابند. تكامل انسان، تنها فردى نيست. بلكه بعداجتماعى نيز دارد. برخى از مكاتب نظير آيينهاى هندى و تصوف، فقط بر روى تكاملفردى انسان تاكيد دارند و از ضرورت مسايل اجتماعى غافل ماندهاند. اين مكاتب تصوركردهاند كه بدون يك جامعه سالم، مىتوان انسانها را به رشد و كمال رساند. در يكجامعه ناسالم، فقط برخى از افراد مىتوانندبه كمال وجودى خود برسند نه اكثريتانسانها، در حالى كه در يك جامعه سالم،زمينههاى رشد و كمال براى عموم انسانها فراهم مىشود.
اصل ششم: جامعه سالم، جامعهاى نيست كهدر آن، فقط افراد سالم باشند. بلكه جامعهاى است كه همه نهادهاى آن سالمباشد. اگر غايت جامعهاى، تحقق فلسفه خلقت نباشد; اگر ارزشهاى الهى بر همهاجزاء و نهادهاى جامعه حاكم نباشد; آنجامعه، دينى تلقى نخواهد شد. اگر قوانينموجود در جامعه، دينى نباشد; روابطاجتماعى مبتنى بر دين نباشد; سياستداخلى و خارجى آن بر اساس مبانى دينىنباشد و ارزشهاى الهى در تار و پود جامعه،ريشه ندوانده باشد، آن جامعه، دينى تلقىنخواهد شد. با اين بيان، سخن آقاى سروشنيز كه جامعه دينى را "جامعه دينداران"تلقى مىكنند، به نقد كشيده مىشود.
در يك جامعه طاغوتى نيز ديندارانمىتوانند حضور داشته باشند، اما چهره آنجامعه، دينى نخواهد بود. اين همه اصولاجتماعى كه در اسلام وجود دارد، از اصل"امر به معروف" گرفته تا "جهاد" و اجراى "حدود" و "حاكميت صالحان بر جامعه" و ...نشانگر آن است كه جامعهاى، دينى است كه نهادهاى آن نيز دينى باشند.
اصل هفتم: رابطه دنيا و آخرت، رابطه عمل و عكسالعمل است. حيات دنيوى، سازندهحيات اخروى است. انسان، در ظرف دنيا، حيات اخروى خود را مىسازد. حديث«الدنيا مزرعة الآخرة» اشاره به همين معنا دارد. نمىتوان بدون برخوردارى از يك زندگى متعالى در دنيا، حيات اخروى مثبت داشت. براى آنكه حيات اخروى، آباد باشد، بايد حيات دنيوى را نيز آباد ساخت. اگر آبادانى حيات دنيا اهميت نمىداشت، قرآن كريم نمىفرمود:
«بهرهات را از دنيا فراموش نكن.» (قصص 77)
اينكه تفكر دينى از سويى رهبانيت را، و از سوى ديگر، هوسبارگى و به فراموشىسپردن ارزشهاى الهى را نهى مىكند، به خاطر آن است كه حيات دنيوى و حياتاخروى، هر دو طيبه باشد. از آنجا كه حيات اخروى، نتيجه حيات دنيوى است و انساندر دنيا به هر كمالى برسد، در آخرت، نتيجه آن را خواهد ديد، مىتوان گفتبه يك معنا،حيات دنيوى، مهمتر از حيات اخروى است.
اصل هشتم: از ديدگاه قرآن، حيات اخروى بر حيات دنيوى برترى دارد و در مقايسه باآن، زندگى دنيوى، ناچيز و بىمقدار به حساب آمده است.
«اين زندگانى دنيا جز بازيچه و سرگرمى چيزى نيست، در حالى كه زندگانى آخرت جاويدان و هميشگى است، اگر آنها دريابند.» (عنكبوت 64)
«اى قوم زندگانى دنيا متاعى بيش نيست، ولى زندگانى آخرت منزلگاه ابدىاست.» (مؤمن 39)
در اين قبيل آيات، حيات اخروى با حيات دنيوى مقايسه گشته و برتر دانسته شدهاست. اين آيات به انسان گوشزد مىكند كه مبادا زندگانى دنيوى را هدف اعلاى خودتلقى كند، چرا كه اگر انسان زندگى دنيوى را آرمان خود بداند، هيچگاه حيات از محدودهاشباع خودخواهيها، خارج نخواهد شد. اما اگر زندگى اخروى را ايدهآل تلقى كند، ديگراسير هوسهاى نفسانى نخواهد شد.
حيات اخروى، باطن حيات دنيا و حيات حقيقى است، چرا كه در آنجا آدمى باحقايق سر و كار دارد نه با امور اعتبارى. آن حيات، جاودانه است و در آن، اثرى از شر وفساد نيست. برترى حيات اخروى به خاطر ويژگيهاى آن است اما از برترى كيفى آن،نمىتوان به نفى حيات دنيوى رسيد. نتيجهگيرى: با توجه به اصول هشتگانه فوق:
اولا: پيامبران براى تكامل روح انسان آمدهاند، نه براى دنيا يا آخرت انسانها.
ثانيا: دنيا و آخرت، ظروف تكامل روح انسان مىباشند. در دنيا انسانها به تكاملمىرسند و يا سقوط مىكنند و در آخرت نتايج تكامل يا سقوط خود را مشاهده مىكنند.پس دنيا ظرف تكامل و يا سقوط روح است و آخرت، ظرف برخوردارى از نتايج عملكردهاى دنيوى.
ثالثا: حيات اخروى نتيجه حيات دنيوى است، لذا براى آمادهسازى آخرت انسانها بايد دنياى آنها را نيز بر اساس ارزشهاى الهى آباد ساخت.
بحث درون دينى يا قرآنى:
براى بحث پيرامون اهداف بعثت انبياء و اينكه جهتگيرى آنها اخروى بوده استيادنيوى، اينك به برخى از آياتى مىپردازيم كه در آنها از اهداف رسالت انبياء سخن بهميان آمده است.
1. دعوت به توحيد:
«و لقد بعثنا فى كل امة رسولا ان اعبدوالله و اجتنبواالطاغوت»
«ما در هر امتى پيامبرى را برانگيختيم تا مردم خدا را بپرستند و از طاغوت دورىجويند.» (نحل 26)
عموميت دعوت انبياء به توحيد را مىتوان از خطاب به حضرت رسول(ص)دريافت. طبق اين آيه همه انبياى قبل از پيامبر اسلام نيز مردم را به سوى توحيد و دورىاز شرك فرامىخواندند.
«و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انا فاعبدون»
«ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم، مگر اينكه به او وحى نموديم كه جزمن معبودى نيست و تنها مرا پرستش كنيد.» (انبياء 25)
نكته مهمى كه از آيه 26 سوره نحل به دست مىآيد، اين است كه لازمه توحيد، نفىطاغوتهاست. در كنار طاغوتها، توحيد باقى نمىماند. جامعهاى كه مىخواهد به سوى"توحيدى شدن" گام بردارد، بايد همه طاغوتها را نفى كند.
2. دعوت به معاد:
در آيه زير، از زبان نوح(ع) نقل مىكند كه مردم را چگونه به سوى توحيد و معاد فرامىخواند:
«لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدوالله ما لكم من اله غيره انى اخافعليكم عذاب يوم عظيم.»
«ما نوح را به سوى قومش فرستاديم، او گفت: اى قوم خدا را پرستش كنيد كه جزاو معبودى نيست. من از عذاب روز عظيم بر شما بيمناكم.» (اعراف 59)
موسى(ع) نيز قوم خود را به حيات اخروى فرا مىخواند. چنانكه در نخستين نزولوحى، مسئله معاد بر وى مطرح مىشود.
«ان الساعة آتية اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى»
«حتما قيامت فرا خواهد رسيد، ما آن را مخفى مىداريم تا هر فردى به پاداشاعمالش برساند.»
در آيه، زير طرح حيات اخروى به عنوان يكى از اهداف كليه پيامبران آمده است، نهپيامبرى خاص.
«يا معشر الجن و الانس الم ياتكم رسل منكم يقصون عليكم آياتى و ينذرونكم لقآء يومكم»
«اى گروه جن و انس، آيا براى (هدايت) شما از جنس خودتان پيامبرانى نيامدندتا آيات مرا بر شما بخوانند و شما را به ديدار اين روز هشدار دهند؟» (انعام130)
3. تعليم كتاب:
«ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة ويزكيهم.»
«پروردگارا در ميان آنها از جنس خودشان پيامبرى را برانگيز تا آيات تو را بر آنهابخواند و كتاب و حكمت را به آنها تعليم دهد و آنها را تزكيه نمايد.» (بقره 129)
4. تعليم حكمت:
«لقد منالله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم و يعلمهمالكتاب و الحكمة»
«خداوند بر مؤمنان منت گذارد. هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از جنس خودآنها برانگيخت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه نمايد و به آنها كتاب وحكمت را تعليم دهد.» (آل عمران 164)
در باب حكمت، مفسران اقوال بسيارى نقل كردهاند كه ما در كتاب «مبانى رسالتانبياء در قرآن» به آنها اشاره كردهايم. به طور اجمال، حكمت، عبارت از مجموعهمعارفى است كه موجب روشنبينى مىشود. اگر در علم، سخن از "دانستن" است، درحكمت، سخن از "يافتن" است. فراگيرى "حكمت"، موجب رشد و كمال مىشود وانسان برخوردار از آن، مىتواند حق و باطل را از يكديگر تميز دهد. حكمت، نورىاست كه هدف را به انسان نشان مىدهد، در حالى كه "علم"، فقط راه را نشان مىدهد.علم، ممكن است موجب كمال انسان نشود، اما حكمت، بىترديد موجب تعالى انسانمىشود. از همينجاست كه قرآن برخوردارى از حكمت را موجب "خيركثير" تلقى كرد:
«يؤتى الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا»
(خداوند) حكمت را به هر كه بخواهد مىدهد و به هر كس نيز حكمت دادهشود، خير بسيار داده شده است.» (بقره 269)
اما هر فردى نمىتواند از حكمت، برخوردار شود. لازمه برخوردارى از حكمت،رها كردن هوا و هوس است. چنانكه على(عليهالسلام) مىفرمايد:
«حرام على كل عقل مغلول بالشهوة ان ينتفع بالحكمة»
«بر عقلى كه گرفتار هوا و هوس استحرام است كه از حكمتسودى ببرد.»
5. دعوت به تزكيه و تقوا:
در آيات بسيارى از زبان پيامبرانى چون نوح، هود، صالح، لوط، شعيب، الياس وعيسى (عليهم السلام) نقل شده كه مردم را به تزكيه و تقوا فرامىخواندند.
«هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمىكنيد؟» (شعرا 106)
«هنگامى كه برادرشان هود به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمىكنيد؟» (شعرا 124)
«هنگامى كه برادرشان لوط به آنها گفت: آيا تقوا نمىورزيد؟» (شعرا 160)
6. آزادسازى انسانها از غل و زنجيرها:
«و بارهاى سنگين و غل و زنجيرهايى (كه بر گردنشان بود) از (دوش آنها)برمىدارد.» (اعراف 157)
انبياء با دو گونه غل و زنجير روبرو بودند. يكى درونى و ديگرى غل و زنجيرهاىبيرونى. زنجيرهاى درونى، عبارت است از هوا و هوسها و تمايلات سركش و منفىانسانها كه بزرگترين سد راه تكامل آنها به شمار مىرود. زنجيرهاى برونى نيز عبارتاست از ارزشها و قوانين ضدالهى حاكم بر جوامع گوناگون نظير خرافات، آداب و رسومبيهوده و قوانين غلط.
7. اجراء عدالت اجتماعى:
«ما رسولان خود را با معجزاتى آشكار فرستاديم و بر آنها كتاب و ميزان را نازلكرديم تا مردم براى برپايى عدالت قيام كنند.» (حديد 25)
مبارزه با مفاسد اجتماعى و اصلاح جامعه، از اهداف مهم انبياء بوده است. پيامبراننيامده بودند تا مردم را فقط به سوى توحيد و معاد فراخوانند و با كتاب و حكمت آشناسازند و درس تزكيه و تقوا بدهند، چرا كه در يك جامعه فاسد، دعوت مردم به توحيد ومعاد و تزكيه و تقوا، چندان كارساز نيست.
تا در جامعهاى، اصلاحات صورتنگيرد و عدالت تحقق نپذيرد، عموم مردمتوحيدى نخواهند شد. چگونه مىتوان در جامعه آكنده از مفاسد فردى و اجتماعى،مردم را تزكيه داد؟ از همين جاست كه شعيب(ع) هدف از بعثتخود را اصلاح جامعهمىداند.
«من جز اصلاح تا آنجا كه توانايى دارم چيزى نمىخواهم.» (هود 88)
موسى(ع) نيز همراه با برادرش هارون(ع) در مسير اصلاح افراد گام برمىداشت.
«موسى به برادرش هارون گفت: جانشين من در ميان قومم باش و (آنها را)اصلاح كن و از راه مفسدان پيروى مكن.» (اعراف 142)
هر يك از پيامبران با مهمترين مفاسد جامعه خود به مبارزه برمىخاستند. به طورمثال در زمان صالح(ع) چون اسراف و تبذير رواج بسيار داشت، وى با اين مفاسد بهمبارزه برخاست. او نه تنها خود، به مبارزه با مسرفان مىپرداخت، بلكه افراد جامعه رانيز بر آن مىداشت تا مبارزه كنند.
«از مسرفان اطاعت نكنيد، آنهايى كه در زمين فساد مىكنند و اصلاحنمىنمايند.» (شعرا 2 - 151)
در زمان لوط نيز كه مفاسد جنسى نظير همجنسبازى رواج بسيار داشت و مهمترينمشكل جامعه، بود، پيامبر با اين نوع انحراف جنسى مبارزه مىكرد.
«آيا در ميان مردم جهان سراغ مردها مىرويد و همسرانى را كه خدا براى شماآفريده رها مىكنيد؟ شما قوم تجاوزگرى هستيد.» (شعراء 6 - 165)
شعيب(ع) نيز با مفاسد اجتماعى كه بر جامعه آن دوران، حاكم بود، مبارزه مىكرد،كم فروشى و استثمار اقتصادى، از مفاسد رايج عصر شعيب بود.
«حق پيمانه را ادا كنيد. (كمفروشى نكنيد) و به مردم خسارت وارد نسازيد. باترازوى صحيح وزن كنيد و حق مردم را ضايع نكنيد و در زمين فساد ننماييد.»(شعراء 3 - 181)
آيات فوق، نشانگر آن است كه پيامبران براى برپايى قسط و عدل با همه انحرافاتجامعه خود، مبارزه كردند. آنها تلاش مىكردند تا همه مفاسد اجتماعى را از ميان ببرندنه آنكه فقط به يك نوع از مفاسد اجتماعى توجه داشته باشند. قرآن مصاديق بسيارى ازحيات اجتماعى پيامبران نقل مىكند تا نشان دهد كه انبياء، نابودى كليه مفاسد اجتماعىرا نشانه گرفته بودند.
كمال انسان، هدف نهايى انبياء:
به بيان ديگر آيا آن اهداف، از يكديگر جدا بوده و رابطه عرضى با يكديگر داشتهانديا در ارتباط با يكديگر بوده و رابطه طولى داشتهاند. چند فرض را مىتوان تصور كرد:
1. پيامبران، اهداف گوناگون داشتهاند و هر هدفى، ناظر به بعدى خاص بوده است.برخى موجب سعادت دنيوى انسانها و برخى موجب سعادت اخروى آنها بوده است.
2. پيامبران تنها يك هدف داشتهاند و آن عدالت اجتماعى بوده است. آنهامىخواستند تا جامعهاى عادلانه تشكيل دهند و براى تحقق عدالت در جامعه نيز ناگزير بودهاند تا مردم را به توحيد و تقوا و حكمت فراخوانند. به بيان ديگر، پيامبران تنها براىآبادساختن حيات دنيوى انسانها آمدهاند و اگر از آخرت نيز سخن به ميان آوردند، بهخاطر بهبود حيات دنيوى انسانها بوده است، چرا كه اگر انسانها به خدا و معاد، ايمانداشته باشند و علم و حكمت پيشه كنند، زندگى سعادتمندانه در دنيا خواهند داشت.
3. هدف حقيقى، همان توحيد و كمال انسان است. شناختخدا و قرب به حضرتحق، هدف نهايى همه پيامبران بوده است. طبق اين نظريه، ساير اهداف در حكم مقدمهبراى اين ذىالمقدمه بودهاند. پيامبران از اين جهت، عدالت اجتماعى را مطرح كردند تازمينههاى رشد و كمال انسانها فراهم آيد.
در ميان سه نظريه فوق، نظريه اخير صحيح است، زيرا هدف از خلقت انسانها،عبوديت است و پيامبران آمده بودند تا مردم را به هدف نهايى خلقتشان برسانند.
«جن و انس را نيافريدم، مگر اينكه مرا عبادت كنند.» (ذاريات 56)
پيامبران از اين جهت مردم را به پرستش خدا و قرب به او دعوت مىكردند تا آنها رابه سوى هدف آفرينش، رهسپار سازند.
آنان آمدند تا انسانها را با هدف نهايى حيات، آشنا سازند و با ايجاد زمينههاىمناسب اجتماعى - كه با عدالت اجتماعى تحقق پذير است - و ارائه برنامههاى تكاملى كهبر مبناى كتاب و حكمت است، بشريت را به غايت و هدفشان برسانند. خلاصه آنكههدف خلقت، چيزى جز عبوديت و كمال انسان نيست، پس هدف انبياء نيز عبوديت وكمال انسان بوده است.
اگر پيامبران، فقط به توحيد فرامىخواندند، در امر توحيدى سازى مردم، مفيد واقعنمىشدند، چرا كه انديشههاى توحيدى در سرزمينى رشد مىكند كه در آن عدل، وقسط حكمفرما باشد، نه ظلم و جور.
به همين علت است كه وقتى شعيب(ع)، مردم را به سوى توحيد فرامىخواند، بهدنبال آن، از مفاسد اجتماعى زمان خود ياد مىكند و با آن مفاسد، با كمفروشى ونپرداختن حقوق مردم، به مبارزه برخاست.
«و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره و لاتنقصواالمكيال و الميزان انى اريكم بخير و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط»
«به سوى مدين برادرشان شعيب (را فرستاديم) كه گفت: اى قوم خدا را پرستشكنيد كه براى شما معبودى جز او نيست و پيمانه و وزن را كم نكنيد. من خيرخواه شما هستم و از عذاب روز فراگير بر شما مىترسم.» (هود 84)
مرحوم بازرگان، هدف رسالت پيامبران را در دو چيز خلاصه كرده است:
1. انقلاب عظيم و فراگير عليه خود محورى انسانها براى سوق دادن آنها به سوىآفريدگار جهانها.
2. اعلام دنياى آينده جاودان بىنهايتبزرگتر از دنياى فعلى (4) از ميان اين دو هدف نيز، هدف نهايى را ايشان، نيل به حيات اخروى دانسته است.يعنى انقلاب عظيم پيامبران براى نابودى خود محوريها نيز در جهتبرخوردارى ازحيات اخروى ايدهآل بوده است.
ايشان به مسئله عدالت اجتماعى و اصلاح مفاسد اجتماعى كه اينهمه قرآن كريم برروى آن تاكيد دارد، توجه نكرده و " اصلاح جامعه" را دور از شان خدا و پيامبران دانستهاست:
«ابلاغ پيامها و انجام كارهاى اصلاحى و تكميل دنيا در سطح مردم، دور از شانخداى انسان و جهان است و تنزل دادن مقام پيامبران به حدود ماركسها،پاستورها و گاندىها يا جمشيد و بزرگمهر و همورابى.» (5)
مگر بناست هر كس كه كار اصلاحى مىكند، ماركس و پاستور و گاندى تلقى شود؟اينگونه نيست كه اصلاحات اجتماعى ضرورت دارد; خواه آن را پيامبران انجام دهند ياماركس و پاستور و گاندى!
بعلاوه چه كسى ادعا كرده است كه اصلاحات پيامبران در حد اصلاحات متفكران بشرى بوده است تا در مقام مقايسه، آنان را در حد مصلحان بشرى تنزل دهيم؟ پيامبران،اهداف و وظايف گوناگونى داشتهاند كه مهمترين آنها تكامل روح انسانهاست كه همانعبوديت تلقى مىشود و ساير هدفها مقدمهاى براى اين ذىالمقدمه مىباشند.
اگر گفته مىشود كه هدف نهايى آنها عبوديت است، به اين معنا نيست كه اصلاحاتاجتماعى و تحقق عدالت ناديده گرفته شود، چرا كه تا در جامعه، عدالت تحقق پيدا نكندزمينههاى رشد و كمال انسانها فراهم نخواهد شد.
آقاى مهندس بازرگان، فقط به اصلاحات شخصى توجه كرده است. يعنى مردم بايدخودشان اخلاق و رفتارشان را اصلاح كنند. از اين روى، آيه 25 سوره حديد را اين گونهتفسير مىكنند:
«معنى و منظور آيه، آن طور كه بعضىها تصور و تبليغ كردهاند اين نيست كه مردم وديگران را براى مبارزه با ظلم، استبداد و استكبار، يا بسط عدالت و ديانت در دنيا بسيجنمايند، بلكه خود مردم در اخلاق و رفتارشان عامل به عدالت و قسط باشند.» (6)
ايشان تصور كرده كه بدون اصلاح جامعه يعنى اصلاح نهادها و ساختارهاى آن،مىتوان عدالت را تحقق بخشيد. درست است كه اصلاح رفتارها و اخلاقيات مردم وتوجه آنها به آخرت از اهميتبسزايى برخوردار است، اما بدون اصلاحات اساسى اجتماعى و صرفا با پند و اندرز، نمىتوان رفتارهاى شخصى مردم را اصلاح نمود. آيا درجامعهاى كه فقر، تبعيض، ظلم و دهها فساد ديگر وجود دارد مىتوان ديانت را در ميانآنها رواج داد؟ اگر جواب مثبت است، چرا پيامبران با مفاسد اجتماعى مبارزهمىكردند.؟ بدون اصلاحات اجتماعى و صرفا با اصلاح تك تك افراد، نمىتوان عدالتاجتماعى را در جوامع بشرى حاكم ساخت.
نگرانى عمده آقاى مهندس بازرگان از تشكيل حكومت دينى است. بنظر ايشان،نبايد بر اساس ارزشهاى دينى، تشكيل حكومت داد. از اين رو اصرار مىورزد كهپيامبران به دنبال تشكيل حكومت نبودهاند و اگر هم پيامبرانى حكومت تشكيل دادهاند استثنا بوده است:
«به قرآن نگاه مىكنيم، مىبينيم احراز حكومتبا سلطنت از طرف حضرت خاتم الانبياء و بعضى از پيامبران يهود، عموميتبه همه پيامبران نداشته و باتوجه به تعداد كثير انبياى غيرحاكم، يك امر استثنايى محسوب مىشود واصولا نبوت و حكومت دو امر يا دو شغل كاملا مجزا و متفاوت، با دو منشاء يادو مبناى مختلف غيرقابل تلفيق در يكديگر بوده و در آن مراجعه و مصالحه ومشورت با مردم را شديدا منع و بلكه ملامت مىنمايد.» (7)
ما مىپرسيم پيامبرانى كه تشكيل حكومت دادهاند، چرا چنين كردهاند؟! بايد نتيجهگرفت كه حكومت دينى، ضرورت داشته است اگر تشكيل حكومت، امرى غيردينى بودچرا آن پيامبران بر مردم حكومت كردهاند؟ همان تعداد محدود و استثنايى، عمل لغوانجام دادهاند؟ يا آنكه شرايط اجتماعى مانع مىشده تا ساير انبياء، تشكيل حكومتدهند، نه آنكه برخى از پيامبران، به ضرورت آن اعتقاد داشتهاند و بقيه، آن را لغودانستهاند!!
ايشان "نبوت" و "حكومت" را دو امر و دو شغل كاملا مجزا و متفاوت مىخواند. اينرا كسى انكار نكرده است. يعنى كسى ادعا نكرده كه نبوت و حكومت، يك منصبهستند اما ايشان، نتيجه غلطى گرفته و تصور كرده كه اين دو، غيرقابل جمع نيز هستند.براى اين نتيجهگيرى خود، هيچ دليلى نياورده است و از اين كه «پيامبر شدن» پيامبر، ازجانب مردم و با راى و مشورت آنها تحقق نمىپذيرد ولى تشكيل حكومتبه راى ومشورت مردم مربوط است، نتيجه گرفته است كه نبوت با حكومت، قابل جمع نيست.اگر اين دو واقعا قابل جمع نيستند، چرا در برخى از پيامبران جمع شدهاند؟ آيا تحققحتى يك مورد، نشان امكان آن نيست؟
اگر قرآن كريم، نبوت و حكومت را در برخى پيامبران جمع كرده، به معناى آن استكه يكى از منصبهاى پيامبران، حكومتبوده است نه آنكه حكومت، عين نبوت است.
حكومت پيامبران از ديدگاه قرآن:
سليمان(ع) از جمله پيامبرانى است كه تشكيل حكومت مىدهد. مبارزه سليمان بابلقيس موجب مىشود تا وى از حكومتخلع شود و تسليم سليمان شود. طبق آيه زير،وقتى سليمان، ملكه سبا را به حضور مىطلبد و او از آمدن به نزد سليمان خود دارىمىورزد و به جاى آن هديهاى براى سليمان مىفرستد، سليمان (ع) به نماينده بلقيسمىگويد:
«آيا شما مرا به مال مدد مىرسانيد؟ آنچه را كه خدا به من داده از آنچه به شماداده بهتر است. شما هستيد كه به هديه خودتان خوشحال هستيد. به سوى آنانبازگرديد. ما با سپاهى به سوى آنها مىآييم كه در مقابل آن نمىتوانند مبارزهكنند و آنها را با ذلت و خوارى از (كشورشان) خارج مىسازيم.» (نمل 7 - 26)
آيه فوق صريحا خاطر نشان مىسازد كه پيامبرى مانند سليمان، وقتى شرايط را براىتشكيل حكومت مناسب مىبيند براى تحقق آن، با قدرت تمام اقدام مىكند.
يوسف(ع) نيز از جمله پيامبرانى است كه در پست وزارت دارايى توانسته بود منصبى از مناصب حكومتى را برعهده بگيرد.
داوود(ع) نيز از جمله پيامبرانى بوده است كه خداوند به او ملك و حكومتى عظيمداده بود.
«و حكومت او را استحكام بخشيديم و به او حكومت و داورى عادلانه رابخشيديم.» (ص 20)
به حكومتبرخى از انبياء نيز در آيه زير اشاره شده است:
«ام يحسدون الناس على ما آتاهمالله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب والحكمة و آتيناهم ملكا عظيما»
«آيا مردم نسبتبه آنچه كه خداوند از روى فضلش به آنها بخشيده استحسرتمىورزند؟ ما به آلابراهيم كتاب و حكمت و حكومت عظيمى داديم.»(نساء 54)
در مورد اينكه چه تعداد پيامبران تشكيل حكومت داده بودند، به تحقيق نمىتوانسخن گفت، اما از برخى آيات قرآنى مىتوان اين نكته را به دست آورد كه ايشان درصدد تشكيل حكومتبودهاند، هر چند به خاطر عدم شرايط مناسب، توفيق اين كار راپيدا نكردهاند.
دسته اول: همچون آيه 25 سوره حديد، كه هدف بعثت پيامبران را عدالت اجتماعىمىداند. شكى نيست كه بدون تشكيل حكومت، نمىتوان عدالت را در جامعه محققساخت.
دسته دوم: همچون آيه 36 سوره نحل، كه هدف بعثت پيامبران را دعوت به توحيد ودورى از طاغوتها مىداند. بدون شك، با تشكيل حكومت است كه مىتوان همه طاغوتهارا در جامعه نابود ساخت و توحيد را در همه ابعادش و در حيات فردى و اجتماعىانسانها حاكم نمود.
دسته سوم: آياتى است كه به پيامبران دستور مىدهد تا با قوت و قدرت در جهتتحقق اهداف خود گام بردارد.
«آنچه را كه شما داديم به قوت بگيريد.» (بقره 36)
«اى يحيى اين كتاب را به قوت بگير.» (مريم 12)
دليل چهارم: وجود احكام اجتماعى در آيين انبياست. احكامى چون امر به معروف ونهى از منكر (به معناى وسيع آن)، جهاد، قضاء و ... كه بدون تشكيل حكومت، قابل اجرانيستند. بنابراين، از وجود يك سلسله احكام و تكاليف اجتماعى، به دلالت التزامىمىتوان پىبرد كه انبياء در صدد تشكيل حكومتبودهاند و بايد مىبودهاند كه البتهبعضى موفق شدهاند و برخى، به علتشرايط و زمينههاى نامساعد، توفيق پيدانكردهاند.
با اين بيان ديگر نمىتوان سخنان زير را از مهندس بازرگان پذيرفت:
«آنچه در هيچ يك از سر فصل يا سر سورهها و جاهاى ديگر ديده نمىشود، ايناست كه گفته شده باشد، آن را فرستاديم تا به شما درس حكومت و اقتصاد ومديريتيا اصلاح امور زندگى دنيا و اجتماع را بدهد. ولى به طور كلى گفته شدهاست كه شما در روابط فيمابين، عدالت و اتفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنيدو تا عمل صالح انجام ندهيد ايمان به خدا شما را راهى بهشت نخواهد كرد.» (8) آقاى مهندس بازرگان، رسالت پيامبران را در حد نصيحت و اندرز دهى خلاصهكردهاند. ايشان پيامبران را عدهاى نظريهپرداز اجتماعى تصور كرده كه معتقد بودهاند اگرمردم، عدالت و انفاق و خدمت و اصلاح را پيشه كنند، راهى بهشتخواهند شد. البتهاكثر نظريهپردازان اجتماعى نيز نمىگويند در هر نوع جامعهاى و با هر نوع ساختارحكومتى مىتوان انسانها را رهسپار بهشتساخت.
نظريه آقاى بازرگان صرفنظر از مسائل اعتقادى و درون دينى، از نظر علوم اجتماعىنيز باطل است. البته ايشان گاه دچار تناقض مىشود و علىرغم ادعاهاى فوق، مىپذيردكه «جامعه دينى»، جهت پديدآمدن «انسان دينى» ضرورت دارد. چنان كه مىگويد:
«ضرورت يا لااقل تاثير مثبت محيط توحيدى مساعد براى نشو و نماى افرادآزاده مستقل و مؤمنان با كرامت مورد قبول است. همچنين ايجاد «جامعه دينى»جهت پديدآمدن «انسانى دينى». (9)
ولى ايشان انتظار دارد كه چنين جامعهاى بدون تشكيل حكومت، تحقق پذيرد!!چنانكه به دنبال عبارات فوق مىگويند:
«ولى آيا تامين چنين محيط و جامعههايى بايد حتما از طريق تصرف قدرت وبه هر قيمت از طرف مؤمنان صورت گيرد و به دست متوليان دينى باشد.»
اگر بپذيريم كه براى تشكيل جامعه دينى، حكومت دينى ضرورت دارد و لازمهحكومت نيز قدرت است، (البته قدرت مشروع)، ديگر چه جاى نگرانى است؟ چهكسى گفته است كه تشكيل حكومتبايد از جانب مؤمنان به هر قيمتى صورت گيرد؟مگر مشروعيت و عدالت از شرايط و لوازم حكومت دينى نمىباشند؟ وى مىنويسد:
«عدم توسل رسولان خدا به قدرت با مقدم داشتن تشكيل جامعه ايمانى برتعليم و تربيت افراد ايمانى را مشاهده مىكنيم.»
طبق آيات گذشته ديديم كه هم آيات قرآنى به پيامبران، دستور توسل به قدرت، براىنيل به اهداف خود را مىدهد و هم پيامبرانى نظير سليمان با توسل به قدرت موفق بهتشكيل حكومتشدند. ايشان براى عدم پذيرش ضرورت حكومت، دستبه توجيهاتعجيبى زدهاند. از جمله براى آنكه كسى از وجود احكام اجتماعى اسلام نظير جهاد،ضرورت حكومت را استنباط نكند، مىگويند:
«ولى مىدانيم كه آيات جهاد و قتال صرفا براى دفاع و استقرار امنيت و آزادىاست، نه براى تهاجم و تصرف قدرت».
اما براستى آيا بدون تشكيل حكومت، مىتوان به دفاع از يك جامعه پرداخت؟ آيابدون تشكيل حكومت مىتوان منيتيك كشور را برقرار ساخت؟ آيا جهاد و قتالهمواره براى تهاجم و تصرف قدرت استيا عموما براى دفاع است؟ آيا اساسا هر گونهتصرف قدرتى، باطل و نامشروع است؟ آيا پيامبران از جانب خداوند و به اذن او، بهتهاجم و تصرف مراكز قدرت نامشروع (جهاد ابتدايى) نمىپرداختند؟
با مطالعه مطالب فوق درمىيابيم كه آقاى بازرگان سه مسئله زير را با يكديگر خلطكرده است:
1. ضرورت تشكيل حكومت دينى
2. چه كسى بايد حكومت كند؟
3. چگونه بايد حكومت كرد؟
ايشان در ابتدا، ضرورت تشكيل حكومت دينى را زير سوال مىبرند و سرانجاممىپذيرند كه اشكالى ندارد يك حكومت دينى، از همه جهت و تمام و كمال، به دستمؤمنان مخلص ناب تشكيل شود.
ايشان در مورد اينكه چه كسى بايدحكومت كند، حكومت متوليان دين رانفى مىكنند و حكومت مؤمنان مخلصناب را مىپذيرند. گويى متوليان دين،نمىتوانند از مؤمنان مخلص ناب باشند!و سرانجام، مشكل ايشان در موردچگونه حكومت كردن و قلمرو ومحدوده حكومت است. و اينكه وظيفهحكومت، جلوگيرى از تجاوز بيگانگانبه كشور و يا جلوگيرى از تجاوز مردم بهيكديگر است و در مورد رابطه انسان باخود و خدا، نبايد دخالتى داشته باشد.
آقاى سروش نيز گفته است كهپيامبران براى آخرت آمدهاند نه دنيا. واگر بگوييم انبياء براى دنياى مردمآمدهاند، دين را ايدئولوژيك كردهايم.مراد از ايدئولوژيك شدن دين، ايناست كه از آن «مجموعهاى از جهانبينى، مقولات ارزشى، اصول و قواعد عملى و امثالها» رابخواهيم. (10)
ايشان از يك طرف، ايدئولوژى را يك «مرامنامه دنيايى» مىداند كه موجب مىشودتا انسانها به سلاح عقيدتى مسلح شوند و موضعشان در جهان نسبتبه هستى و مكاتبفكرى ديگر معين شود. و از طرف ديگر قبول مىكند كه انسانها بدون برخوردارى ازايدئولوژى نمىتوانند زندگى كنند.
«چه ما به عنوان افراد مؤمن و متدين و چه اقوامى كه پيرو طريقت دينى نيستندو اصولا به هيچ مذهبى اعتقاد ندارند، همه براى زندگى در دنيا به يك رشتهقواعد و آداب و اصول و افكار و ارزشها و جهانبينى حاجت داريم. هيچ قومىبر مبناى هيچ زندگى نمىكند، يعنى هر روز صبح تجديد مطلع نمىكند وارزشهاى تازه و جهانبينى تازهاى در ميان نمىآورد. آدميان (خواه در بدوىتريناقوام، خواه پيشرفتهترين و متمدنترينشان) به واسطه يك رشته ارزشهاىمشترك، قواعد مشترك و جهانبينى مشترك به دور هم جمع مىشوند و اين،شرط آدمى وار زيستن است.» (11)
و در نفى "ضرورت حكومت"، همچنين مىنويسند:
«ولى در كنار هيچ يك از آن آيات اشاره و دستورى نمىبينيم كه مثلا به موسىگفته شده باشد برو در برابر فرعون مصر، دولت مقتدرى از بنىاسرائيل و ازملتهاى رقيب تشكيل بده، يا وقتى پيش فرعون رسيدى با اژدها و يد بيضايت اورا از تختبه زير انداخته و سرجايش بنشان و دهان كسى را كه ادعاى «اناربكمالاعلى» كرده است، خرد كن.» (12)
ايشان، تصور كرده كه پيامبران مىبايستبا معجزات خود مبارزه كنند. حال آنكهمعجزاتى نظير اژدها شدن عصا و يد بيضا، فقط براى ايمان آوردن همه مردم بوده است،نه صرفا فرعون و اطرافيان وى. هر پيامبرى نيز در آغاز كار خويش وارد مبارزه مستقيم باجباران نمىشد، چرا كه در ابتداى رسالت، نه حجت را بر مردم تمام كرده بود و نه يارانىداشت كه به همراهى آنها براى مبارزه قيام كند. آياآقاىسروش، درگيريهايى را كه پس ازاتمام حجت، ميان موسى (ع) و يارانش با فرعون و فرعونيان روى داده، فراموشكردهاند؟ آيا اگر پيامبران فقط به عنوان معلمان اخلاق در جامعه خود عمل مىكردند،يعنى فقط پند و اندرز مىدادند و كارى به حاكمان ظالم نداشتند، درگير مصيبتها وبلاهاى گوناگون مىشدند؟ تا چه رسد كه برخى از آنها نيز به شهادت برسند؟
«كلما جاءهم رسول بما لاتهوى انفسهم فريقا كذبوا و فريقا يقتلون»«هر گاه كه رسولى مىآمد ولى (فرامين او) مطابق با هوا و هوسهاى آنها نبود،گروهى آنها را تكذيب مىكردند و گروهى از آنها را مىكشتند.» (مائده 70)
از اينها گذشته، اگر «جامعه دينى» جهت پديد آمدن «انسان دينى» ضرورت دارد آيا باوجود ضرر فرعونها و قيصرها، مىتوان جامعهاى را دينى ساخت؟ آيا راهى جز مبارزه باجباران و اشراف و مترفين و حتى عالمان فاسد كه - انبياء همواره با آنها مبارزه مىكردند -وجود دارد؟ سرانجام آقاى بازرگان، حرفهاى خود را اينچنين جمعبندى مىكنند:
«تمام حرف ما اين است كه اگر به فرض، يك حكومت دينى از همه جهت تمامو كمال به دست مؤمنان مخلص ناب تشكيل شد، آنچه نبايد اين حكومت ودولت دستبه آن بزند و دخالتى بنمايد، دين و ايمان و اخلاق مردم است. ولتيعنى قدرت و زور، قدرت و زور در برابر تجاوز و بيگانگان به كشور وملتيا تجاوز مردم به يكديگر كه يك امر ضرورى است، اما در برابر عقيده وعشق و عبادت و رابطه انسان با خدا با خود و خدا يعنى آزادى و تقرب، بسياربيجا و نقض غرض است.» (13)
و اما آقاى سروش كه رسالت و هدف انبياء را تنها دعوت به سعادت عالم آخرتمىشمارد، در مورد رابطه دنيا و آخرت، چهارفرض را مطرح مىكند:
فرض اول: بگوييم دين، نه براى حل مسايل دنيوى آمده است و نه حل مسايلاخروى.
فرض دوم: بگوييم دين، فقط براى حل مسائل دنيوى آمده است.
فرض سوم: بگوييم دين، فقط براى آخرت آمده است، يعنى پيامبران فقط سعادتاخروى انسانها را هدفگيرى كردهاند.
فرض چهارم: اين است كه هدف دين را، تامين سعادت دنيا و آخرت انسانها بدانيم.
فرض اول و دوم را ايشان به حق، نفى مىكنند و از ميان فرضهاى ديگر، فرض سوم رامىپذيرند. اما ما معتقديم كه فرض چهارم صحيح است. يعنى پيامبران براى تامينسعادت دنيوى و اخروى انسانها آمدهاند، نه صرفا سعادت اخروى.
ايشان فرض سوم را از اين جهت مىپذيرد كه اگر بگوييم دين براى آخرت است،ديگر دين «ايدئولوژيك» نخواهد شد. يعنى هرگز از دين انتظار نخواهيم داشت كه درمورد مسايل مربوط به «عالم سياست، حكومت، قدرت، اقتصاد، فرهنگ و امثالاينها» (14) موضعگيرى كند.
در واقع آقاى سروش از اين جهت اين فرض را مىپذيرد كه براساس آن «دين درسياست و حكومت و قدرت و فرهنگ» هيچ گونه دخالتى ندارد.
تمام تلاش ايشان اين است كه از دخالت دين در امور اجتماعى جلوگيرى به عملآورده و تدبير امور جامعه را به عقل و انديشه بشرى بسپارند.
در نقد اين سخنان به چند نكته بايد توجه كرد:
1. اگر بپذيريم كه انسان به جهانبينى، ايدئولوژى و ارزشها نياز دارد و در ايدئولوژىموضع انسان در جهان نسبتبه هستى، جوامع ديگر و مكاتب فكرى ديگر معينمىشود، حتما پيامبران مىبايستبه اين امور توجه مىكردند، چرا كه انسان از اين امورلازمه و يا زمينه ساز كمال انسان هستند.
در بحثهاى گذشته گفتيم كه از جمله اهداف انبياء تعليم كتاب و حكمتبوده است.پيامبران با تعليم كتاب و حكمتبه ارائه جهانبينى و ارزشها مىپرداختند. پيامبران علاوهبر آنكه از مبداء و معاد سخن مىگفتند، از ارتباطهاى چهارگانه زير نيز سخن به ميانمىآورند:
الف. رابطه انسان با خودج. رابطه انسان با جهان
ب. رابطه انسان با خداد. رابطه انسان با ديگران
عجيباست كهايشانمىپذيرندكهبشر جهانبينىوايدئولوژىخود را خودرو بهدستآورده، (15) اما نمىپذيرند كه پيامبران، اصول ايدئولوژىوارزشها را به بشر ارائهدهند:
«اما اين اصول مشترك به تدريج و در طول تاريخ در ميان آدميان مىرويند.يعنى مردم در سر كلاس درس و بحث، جهانبينى و ايدئولوژى و ارزشها واصول و عقايدشان را نمىآموزند، اين امور خودرو هستند، البته امور خودرويىكه بسيار بسيار مهم، مؤثر و اجتنابناپذيرند.» (16)
2. اگر انسان به ايدئولوژى نياز دارد و دين نبايد به انسان ايدئولوژى دهد، يعنىموضع او را نسبتبه هستى و مكاتب فكرى ديگر تعيين كند، پس چه كسى بايد آن راتعيين كند؟ يا بايد طبق نظر آقاى سروش بگوييم كه اين امور به صورت خودرو، در طولتاريخ به دست مىآيند و يا بايد بپذيريم كه بشر در هر مقطع تاريخى خود به تاسيس آنهااقدام نمايد. در هر دو صورت، ملاك درستى و حقانيت آنها چيست؟
3. در جايى كه در متون دينى، مسائلى مطرح شده كه طبق تعريف ايشان بايد آنها رااصول ايدئولوژى به شمار آوريم، چه بايد بكنيم؟ آيا بايد آنها را كنار نهاد و دل به جريانتاريخ سپرد و به دستاوردهاى تاريخى اعتنا كرد، يا به وحى، دل بسپاريم و از آن راه وروشهاى آدم وار زيستن را فراگيريم؟
4. فقط در اين صورت، ايدئولوژى شدن دين، غلط است كه ما چيزهايى را كه درزمينه اصول مربوط به ايدئولوژى از قبيل رابطه ما با جهان، ديگران و ... در خود ديننيست، بر آن تحميل كنيم. و شكى نيست كه در اين صورت دين را تحريف كردهايم نهايدئولوژيك.
به گمان ايشان اگر معتقد شويم كه دين براى تامين سعادت دو عالم آمده است اينتصور پيش خواهد آمد كه:
«آدمىدر آخرت سعادتمندانهاست كه در اين دنيا موفقباشد. در اينفرض توفيقدنيوى، علامتسعادت اخروى است. اگر دنياى من آباد بود، معلوم مىشود كهخدا مرا دوست دارد و لذا به تبع، دنياى ديگرم هم آباد خواهد بود.» (17)
به عبارت ديگر «سعادت و شقاوت اخروى، در گرو سعادت و شقاوت دنيوىخواهد بود.» از اينها گذشته «عمل خوب» با «توفيق دنيوى» تعريف خواهد شد. يعنى«عملى خوب است كه دنياى ما را آباد و مرفه كند و به ما عزت ببخشد.»
در نقد سخنان آقاى سروش بايد گفت كه در اين فرض، مىتوان آخرتى را جستجوكرد كه تابع سعادت دنيوى نباشد. به بيان ديگر ملاك و معيار سعادت اخروى را توفيقدنيوى ندانيم. كسانى كه مىگويند دين براى دنيا و آخرت آمده، هرگز نمىگويند ملاكتوفيق در آخرت، توفيق در دنياست، بلكه معتقدند كه دين مىتواند سعادت هر دو دنيا راتامين كند.
اساسا اگر عملى براى رضاى الهى باشد، عمل اخروى تلقى خواهد شد، خواه توفيقدنيوى را همراه داشته باشد يا نداشته باشد. از اينها گذشته چه اشكالى دارد كه انسان باوجود توفيق در دنيا از حيات اخروى سعادتمندانه نيز برخوردار باشد. مىدانيم كه فعلاخلاقى بايد از دو حسن برخوردار باشد، يكى "حسن فعلى" و ديگرى "حسن فاعلى".مراد از حسن فعلى، اين است كه ظاهر عمل خوب باشد و حسن فاعلى نيز به اينمعناست كه انگيزه فاعل الهى باشد. يعنى عملى را كه فرد انجام مىدهد براى رضاىخدا باشد. با اين بيان، ملاك عمل خوب توفيق دنيوى نيست. بلكه عملى خوب است كهاز حسن فعلى و حسن فاعلى برخوردار باشد. و اگر عملى هم از حسن فاعلى برخوردارباشد و هم توفيق دنيوى را به همراه داشته باشد، اثر اخروى مناسب خواهد داشت. اگرگفته مىشود كه سعادت و شقاوت اخروى، در گرو سعادت و شقاوت دنيوى است، مراداين است كه اگر انسانى در دنيا عمل خوبى انجام دهد، يعنى عمل وى براساس حسنفعلى و فاعلى باشد داراى سعادت اخروى خواهد بود و اگر عملى از قبح فعلى و فاعلىبرخوردار باشد شقاوت اخروى در پى خواهد داشت.
انسان مىتواند در دنيا اعمال نيك انجام دهد. يعنى نمازبگذارد، روزه بگيرد، حجبرود، از فقرا و مستمندان دستگيرى كند و حسن خلق داشته باشد و در عين حال در دنياموفق و مرفه و عزيز و مقتدر باشد و در عين حال با حاصل شدن همه توفيقات، از توفيقآخرتى و سعادت آن جهانى نيز برخوردار باشد. متاسفانه آقاى سروش تصور كردهاند كهانسان يا بايد نماز بخواند و روزه بگيرد و حجبرود و از مستمندان دستگيرى كند و يا دردنيا موفق و مرفه و عزيز و مقتدر باشد. و اين دو هيچگاه با هم قابل جمع نيستند. بهعبارات زير توجه فرماييد:
«باز هم تاكيد مىكنم كه آخرت به دو معنا در گرو دنياست. يك معناى متداول آناين است كه اگر كسى در دنيا كار نيك انجام دهد، يعنى حجبرود، نماز بخواند،روزه بگيرد، از فقرا دستگيرى كند، حسن خلق داشته باشد و غيره، به او مثوبتاخروى مىدهند و به بهشت وارد مىشود. مطابق اين معنا، ما در اينجا مشغولبه اعمال اخروى هستيم و در آنجا هم صواب اخروى مىبريم.»
مراد ايشان از شناسايى رسالت عقل و دين، اين است كه دين فقط به مسايل اخروىانسان بپردازد و هيچگونه دخالتى در امور اجتماعى نكند و مسايل مربوط به «سياست وحكومت و قدرت و اقتصاد و فرهنگ» را در قلمرو رسالت عقل قرار دهد. پيامبران نيزوظيفه داشتند تا از حيات اخروى انسانها سخن بگويند و حل مسايل اجتماعى را برعهدهعقل بشرى بگذارند. ايشان وحى را ناتوان از آن مىبيند كه براى سعادت دنيوى وسعادت اخروى بشر برنامه ارائه دهد. همچنانكه نمىپذيرند كه عقل بتواند براى هر دوعالم، برنامه ارائه دهد. وحى و عقل، هر يك عهدهدار وظيفه خاصى است. وحى، عهدهدار ارائه برنامه براى حيات اخروى انسانهاست و كارى به سعادت دنيوى انسانهاندارد و عقل نيز، توان ارائه برنامه جهتحيات اخروى را ندارد و فقط توانايى جهتتامين سعادت دنيوى را دارد.
اگر مىپذيريم كه نه تنها عوامل فردى، كه يك سلسله عوامل اجتماعى نيز در تكاملو يا سقوط روح انسان دخالت دارند. پس پيامبران كه براى تكامل انسانها آمدهاندنمىتوانند نسبتبه اين امور بىاعتنا باشند.
اگر بناست كه بشر با عقل خود بتواند همه مسايل دنيوى را حل كند، چرا نتواند ازعهده حل مسائل اخروى برآيد؟ اگر معتقديم كه عقل بشر در شناسايى آخرت و ارائهبرنامه براى حيات اخروى ناتوان است، قطعا در ارائه برنامه براى حيات دنيوى بهگونهاىكه آن برنامهها، نتايج اخروى مناسب هم داشته باشند، ناتوان خواهد بود. عقل بشرىچگونه مىتواند دريابد كه هر عملى چه اثر اخروى در پى خواهد داشت تا به آن عملاقدام كند و يا خوددارى ورزد؟! مىدانيم كه از ديدگاه قرآن، هر عملى داراى يك بعدظاهرى و ملكى است و يك بعد باطنى و ملكوتى. و حيات اخروى انسان نيز بر اساسبعد باطنى وى شكل مىگيرد به طور مثال بعد باطنى عملى مانند كنز طلا و نقره، آتشاست؟ آيا عقل بشرى مىتواند بعد باطنى اعمال انسان را درك كند تا برنامههايىمتناسب با عالم آخرت ارائه دهند.
از اينها گذشته اگر بپذيريم كه پيامبران فقط براى حيات اخروى آمدهاند و هيچ برنامهاى جهت تامين سعادت دنيوى انسانها ندارند چگونه بايد به تفسير مجموعه،احكام و دستورات فردى و اجتماعى بپردازيم كه دين براى بهبود حيات دنيوى انسانها ارائه داده است؟ البته آقاى سروش معتقدند كه دين در جهتسعادت دنيوى بشر برنامهريزى نكرده است كه در مقالهاى ديگر به عنوان «دين و تدبير دنيا» به آن خواهيم پرداخت. آقاى سروش براى آنكه نشان دهند دين، گوشهچشمى به دنيا مىاندازد و مىگويند كه دين بايد مزاحمتهاى دنيا را رفع كند و يا در آنجا كه دنيا ما را در هتحيات اخروى مدد مىرساند از آن استفاده نمايد.
متاسفانه ايشان دقيقا مشخص نمىكند كه چه چيزهايى در دنيا براى آخرت ما مزاحم هستند و يا چه چيزهايى در دنيا ممد حيات اخروى ما هستند كه دين بايد عهدهدار آنها باشد.
آيا امورى كه در دنيا مزاحم و يا ممد حيات اخروى انسانها هستند فقط امور فردىهستند يا شامل امور اجتماعى مربوط به «سياست و حكومت و قدرت و اقتصاد وفرهنگ» نيز مىشوند؟
آيا مشكلات اجتماعى نظير فقر، فحشا، تبعيضات نژادى و اقتصادى، ظلم و ستم،استضعاف فكرى و فرهنگى، سد راه سعادت اخروى انسانها به شمار نمىروند؟
آيا افراد جامعهاى كه دچار انواع بىعدالتيهاى اجتماعى هستند و در فقر و فساد غوطهورند از حيات ابدى سعادتمندانه برخوردارند؟ اگر مىپذيريم كه اين عوامل نه تنهاسعادت دنيوى كه سعادت اخروى انسانها را به خطر مىاندازد، پس چگونه ممكن استكه پيامبران براى جلوگيرى از اين امور، هيچ نوع «برنامه دنيوى» را ارائه ندهند و فقطبراى حيات اخروى انسانها ارائه طريق كنند؟
با توجه به اشكالات فوق كه بر فرض سوم وارد است، ما فرض چهارم را انتخابمىكنيم. يعنى معتقديم كه دين هم براى دنياست و هم براى آخرت. حال ببينيم كه آقاىسروش چرا اين فرض را نمىپذيرند.
اما معناى دوم «تابع بودن آخرت نسبتبه دنيا» اين است كه بايد در دنيا مرفه و موفقو عزيز و مقتدر بود. و وقتى اين توفيق حاصل شد، توفيق آخرتى و سعادت آن جهانى ماهم خود به خود و به تبع تامين خواهد شد و دينى كه در پى اقتدار و عزت و رفاه وسرفرازى پيروانش نباشد، دين نيست، ايدئولوژيك كردن دين دقيقا به اين معناست.»
اگر عبارت فوق را تحليل كنيم با نتايج زير روبرو خواهيم شد:
1. فقط كسانى به بهشت مىروند كه نماز بخوانند، روزه بگيرند، حجبروند و ... و اگراينافراد از اقتدار و عزتو رفاهوسرفرازى برخوردارباشند ديگر بهبهشتنخواهندرفت.
2. معتقدين نبايد در پى اقتدار و عزت و رفاه و سرافرازى باشند، بلكه بايد يك مشتافراد خوار و ذليل و فقير ... باشند.
3. نماز و روزه و حجبا رفاه و سرفرازى و عزت قابل جمع نمىباشند.
تابع بودن آخرت نسبتبه دنيا فقط در يك صورت، قابل نفى است كه موفقيت انسانو مرفه و عزيز و مقتدر بودن او بىتوجه به ارزشهاى دينى و عارى از انگيزه الهى باشد.در حالى كه گفتيم مىتوان اين دو را با هم جمع كرد و لزومى ندارد كه به قضيه مفصله،قايل باشيم و بگوييم دو معناى فوق در مورد رابطه آخرت با دنيا جمعپذير نمىباشند.
پي نوشت :
1) مجله كيانشماره 28 ص 48
2) همان
3) همان
4) كيان شماره 28 ص 48.
5) همان، ص 9 - 48.
6) كيان شماره 28 ص 54.
7) كيان شماره 28 ص 6.
8) كيان شماره 28 ص 52.
9) كيانشماره 28 ص 57.
10) مجله كيان شماره 31 ص 5.
11) همان ص 4.
12) همان
13) مجله كيان شماره 28 ص 57.
14) مجله كيان شماره 31 ص 5.
15) در مقالهاى ديگر از «نسبت دين با ايدئولوژى» سخن خواهيم گفت.
16) همان
17) مجله كيان شماره 31 ص 8.
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}