پاییز بود و دانه­ ای
رؤیای روییدن نداشت
در خاک روییدن نبود
گل ارزش دیدن نداشت
 
وقتی که آمد از بهشت
وا شد کلاف غُصّه­ ها
آتشکده خاموش شد
پُر شد مدائن از خدا
 
دامان پاکِ آمنه
روشن ­تر از خورشید شد
بت­ ها شکست از مقدمش
دنیا پُر از امید شد
 
با خنده ­اش پاییزِ سرد
یک­باره رفت از باغ ­ها
از فکر فرداهای خوب
لبخند زد غارِ حرا

زهرا داوری