نقش دوست و همنشین در تربیت انسان
نقش دوست و همنشین در تربیت انسان
نقش دوست و همنشین در تربیت انسان
بسم الله الرحمن الرحيم / الحمدلله رب العالمين بعدد ما احاط به علمك / اللهم صل علي محمد و آل محمد. الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي.
سر سفرهي قرآن هستيم، رمضان 89 بحث ما بحث تربيت بود، اهميت تربيت، انواع تربيت، تربيت سياسي، تربيت اخلاقي، خانوادگي، جنسي... ابزار تربيت، راههاي تربيت، شيوههاي تربيت، موضوع بحث اين بود و اين جلسه هم راجع به نقش همنشين در تربيت صحبت ميكنيم، دو جلسه كه يك جلسهاش گفته شد، موضوع كلي بحث تربيت است، موضوع اين نقش جلسه همنشين در تربيت است.
همنشين تو از تو به بايد *** تا تو را عقل و دين بيفزاید
اين همنشين بالاترينش همسر است. همسر روي همسر اثر ميگذارد. چه زنهايي که مردهايشان را نجات دادهاند. امام حسين(ع) وقتي ميخواست برود كربلا، در راه كه ميرفت، زهير را با خانمش ديد. او را دعوت كرد كه من ميروم كربلا، بيا و يار من باش! زهير يك مقداري سنگينش بود. داشت مِن و مِن ميكرد. خانمش گفت: زهير! پسر فاطمه از تو دعوت ميكند، مِن و مِن ميكني؟ برو! شك داري؟ بين يزيد و امام حسين(ع) شك داري؟ اينجا به هر حال اين خانم عزيز، شوهرش را هدايت كرد و شوهرش از ياران امام حسين(ع) شد. در انقلاب ما زنها خيلي نقش داشتند. بعضي وقتها زن كج ميرود، مرد نقش هدايت كننده را دارد. به دوست كه ميگوييم: همنشين! دانه درشتش همسر است. هم ميتواند نقش علمي داشته باشد، هم نقش مالي، هم نقش روحي، هم واسطه ميتواند باشد.
اميرالمؤمنين(ع) فرياد ميكشد، آه! «أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَان» (نهجالبلاغه) كجاست ابن تيهان، چه رفيقي داشتم. با آه، با اوه، «أَيْنَ عَمَّارٌ» كجاست عمار ياسر! خدا وقتي به موسي ميگويد: برو سراغ فرعون! ميگويد: «هارُونَ أَخي» (طه/30) هارون هم بيايد، دو تايي برويد. «هارُونَ أَخي»، «اشْدُدْ بِهِ أَزْري» (طه/31) اين همنشين در انبياء و ائمه و اينها.
يك وقت يك كسي به من گفت: من در ماشين بودم، به راننده گفتم: براي نماز نگه دار! نگه نداشت، نمازم قضا شد. گناه كردهام؟ گفتم: چطوري گفتي؟ گفت: گفتم آقاي راننده نگه دار نماز بخوانيم، او هم گفت بنشين خبرت ميدهم. من هم نشستم و خبر نداد. رفت و نمازم قضا شد. گفتم: نه! اگر يك ساكي، چمداني از داخل ماشين به بيرون پرت ميشد، ساك تو از ماشين بيرون ميافتاد، چطور ميگفتي؟ ميگفتي: آقاي راننده، ساك من افتاده است، ميشود نگه داري؟ او هم ميگفت: نه! ساك را مشت ميكوبي، آقاي راننده! آقاي راننده! چه شده است؟ ساكم افتاد! ساكت را اين طور نميگفتي؟ گفت: چرا! گفتم: پس ببين! غيرتت براي ساكت، بيش از غيرتت براي نمازت است. ما الان وقتي بچهمان را صدا ميزنيم، ميگوييم: بلند شو، مدرسهات ديرشد. نميگوييم: بلند شو، نمازت قضا شد. يك شهركي را كه تعريف ميكنيم، ميگوييم: اين شهرك، آب دارد، گاز دارد، لولهكشي دارد، نميدانم چه دارد، چه دارد، چه دارد، چه دارد، چه دارد، سرويس شركت حمل و نقلش خوب است، نميگوييم: اين شهرك مسجد دارد، يا ندارد؟
دوم اينكه ببينيد كه در «الْعُسْرِ وَ الْيُسْر» «وَ الْبِرِّ بِالْإِخْوَان في الْعُسْرِ وَ الْيُسْر» (الكافي/ج2 /ص672) يكي از راههاي شناخت اين است كه در تنگناها و در تلخيها هم با تو هست، يا تو را رها ميكند و ميرود. رها ميكند و ميرود. اين هم يك مورد. يكي هم در مسافرت! مسافرت هم وسيلهي خوبي است كه آدم رفيقش را بشناسد، رانندهاي كه ميخواهند امتحانش كنند، در زمين صاف نميشود امتحانش كرد. در گردنهها ميشود فهميد كه اين رانندگياش چگونه است! در مسافرتها خيلي از آدمها در شهر با هم رفيق هستند، در سفر مثلاً ميبيني، بله! قرض به تو ميدهد يا نه؟ اگر عصباني شد خودش را نگه ميدارد، يا دهانش را باز ميكند و هر چه ميخواهد به تو ميگويد؟ حديث داريم اگر خواستي با كسي رفيق شوي، سه بار او را عصباني كن، اگر فحش نداد، با او رفيق شو! خوب!
«الْحَيَاءِ وَ الْأَمَانَةِ وَ الصِّيَانَةِ وَ الصِّدْقِ» (بحارالأنوار/ج72/ص196) دوست خوب اين است كه ببيني حياء دارد، يا بيحياست؟ امانت! به او گفتي اين ماشين را دستت بگير، دوچرخه و موتور را دستت بگير، امانتداري ميكند، يا مثلاً ماشين را ميگيرد و ميگويد: مادرم مريض است، ميخواهم او را دكتر ببرم، وقتي مادرش را دكتر ميبرد، در خيابان مسافركشي هم ميكند. مثلاً يك ماهه قرض ميگيرد، بعد از چهار ماه ميبيني نداد. حرف كه ميزند، راست ميگويد يا دروغ ميگويد؟ اينها ابزارهاي شناخت است.
مرحوم مطهري(ره) با يكي از دوستان فقيهش، هم دوره بودند، آن عالم فقيه ميگفت كه من خوابيده بودم، خواب ديدم كه حضرت امير(ع) در اتاق را ميزند و ميگويد: بلند شو! بلند شو نماز شب بخوان. از خواب بيدار شدم. حضرت امير(ع) آمده است در اتاق من را ميزند، ميگويد: بلند شو نماز شب بخوان؟ ماندم كه اين چه خوابي است كه من ديدهام. تا داشتم فكر ميكردم كه اين چه خوابي است، يك مرتبه ديدم كه درب را ميزنند، مرحوم مطهري(ره)، هم حجرهي ما، درب را ميزند كه بلند شو نماز شب بخوان! آب برايت آوردهام كه وضوخانه دور است، آوردهام اينجا كه همين جا وضو بگيري و نماز شب بخواني! ببينيد چه رفيقهايي بودند.
هر كس يك نعمتهايي دارد، يك شب بنشينيد نعمتهايي را كه خدا به شما داده است، بنويسيد. بنده خودم از چهارده سالگي كه طلبه شدم، تا تقريباً بيست و چهار سالگي، ده سال يك هم حجره داشتم، هممنزل و هماتاق و همسفر و هممباحثه و هميشه همه چيزمان با هم بود. در اين ده سال از اين طلبهي فاضل که خدا رحمتش كند، مرحوم مشرقي، در اين ده سال حرام كه از او نديدم، هيچ! مكروه هم از ايشان نديدم. ده سال يار ما بود. خيلي مراقب حرفهايش بود. به قدري دقیق بود كه من از دقت ايشان وحشتم ميگرفت. به او گفتم: آقاي مشرقي! اگر يك وقت يك حرف خلافي از من ديدي، دروغ بود در دهن من بزن! من به شما اجازه ميدهم محكم بزني كه من از نوجواني زبانم را كنترل كنم. ما نشسته بوديم و صبحانه ميخورديم، گفتم: آقاي مشرقي! خيلي شكر در اين چاي ريختي، تا گفتم: با پشت دستش به دهان من زد! گفتم: آقا! بنا شد هر وقت من دروغ گفتم، شما من را بزني! گفت: شما گفتي چرا اينقدر شكرش كردي، شكرش نكرده بودم، خاك قندش كرده بودم. گفتم آقا من ديگر اينجا حوصلهام نميرسد، يك مقدار با ما مدارا کن، يك مقدار كوتاه بيا! يك مقدار كوتاه بيا! افرادي بودند كه شايد ما الان بگوييم، به ما بخندند. ممكن است اگر بگوييم قبول نكنند.
«مُجَالَسَةُ الصَّالِحِينَ دَاعِيَةٌ إِلَى الصَّلَاح» «مُجَالَسَةُ العلماء» علمت را زياد ميكند. «يَا بُنَيَّ جَالِسِ الْعُلَمَاءَ» لقمان به بچهاش ميگويد: با دانشمندان بنشين! «يُحْيِي الْقُلُوبَ» قلب زنده ميشود. «كَمَا يُحْيِي الْأَرْضَ بِوَابِلِ السَّمَاءِ» (بحارالأنوار/ج1/ص204) همين طور كه زمين با باران زنده ميشود، قلب انسان با گفتگوي با دانشمند زنده ميشود. البته نه هر علمي! يك سري علمها هيچ خاصيتي ندارد. بدانيم جايي آباد نميشود ، ندانيم هم جايي خراب نميشود. حالا كوه هيماليا چند متر است؟ اين را بدانيم اطلاعات است، اگر ندانيم هم هيچ كجا خراب نميشود. وقتي هم دانستيم هيچ مشكلي حل نميشود. رودخانهي فلان جا از كجا به كجا... در آفريقا فلان رودخانه از كجا آمد به كجا رفت؟ حالا اين اطلاعات است، بدانيم جايي آباد نميشود. نه!
يك سري علوم است كه اگر آدم بداند چشمش باز ميشود. عجب! ما اين را نميدانستيم. ما اين را نميدانستيم. يك دعايي است، سحرهاي ماه رمضان ميخوانند به نام دعاي ابوحمزه ثمالي! امام سجاد(ع) ميگويد: من هر وقت سر نماز ميروم، فكر ميكنم كه حالا دارم به خدا وصل ميشوم، خوابم ميگيرد، چرا خوايم ميگيرد؟ ميگويد: يازده دليل دارد كه چرا ما حال عبادت را نداريم. دو ساعت مينشينيم و يك بازي را در تلويزيون ميبينيم، اما تا ميگويند: نماز بخوان! سنگين است. دو ساعت به دنبال توپ بلژيك رفتيم، هفت دقيقه با خدا حال حرف زدن نداريم. چرا؟
از ابزار تربيت اين است كه بچههايمان را با علماي رباني آشنا كنيم. البته من هم نميگويم كه هر عالمي، هر دانشمندي... يك بابي داريم «علماء سوء» يعني دانشمندان بد! علماي سوء در روايت داريم. هر علمي ارزشي ندارد. قرآن نگفته است: «فَسْئَلُوا العلماء» گفته است: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْر» (نحل/43) نگفته است: «فَسْئَلُوا اهل العلم» چون ممكن است آدم اهل علم باشد، اما اهل ذكر نباشد. يعني عالم هست اما خود اين عالم هم غافل است. عالم هست اما خود اين عالم هم غافل است. عالمي كه به هوش باشد. هوشيار باشد. يعني دشمن را بشناسد، شيطان را بشناسد. وسوسهها را بشناسد. توطئهها را بشناسد. نفس را بشناسد. آدم خودش هم خودش را نميشناسد.
مرحوم مطهري(ره) ميگفت: هر كس ميخواهد ببيند چه جانوري است، ببيند چه خوابي ميبيند. خيلي وقتها آدم در روز آرام، آرام، آرام، ولي خواب ميبيند، اوه چه كرد در خواب. چند نفر را زد و كشت و چه كارهايي كرد. ميگويد اگر انسان خواب ميبيند، آن جوهرش آنجا پيدا ميشود. گاهي آدم خودش را نميشناسد. من ممكن است يك عمري صحبت كنم، شما بگوييد آقاي قرائتي سي سال است كه در تلويزيون براي ما صحبت ميكند، خيلي خوب! حالا من واقعاً آدم خوبي هستم؟ ابداً! شما يك بزغاله به من بدهي و بگويي: آقاي قرائتي اين گوشت گوسفند را تقسيم كن! ميبيني كبابيهايش را در يخچال براي خودم بردم. سي سال از اسلام ميگويم، در تقسيم يك بز، سرنگون ميشوم. آدم بايد امتحان كند. اين طور نيست كه حالا چون من ريشم سفيد شده است و پنجاه سال است كه آخوند هستم، سي سال است كه در تلويزيون هستم، پس آدم خوبي هستم. ممكن است در يك لحظه آدم ببيند اِه... اِ اِ اِ! من چرا اين چنين كردم؟ اين چه موضعگيري بود كه من كردم؟ اين چه حرفي بود كه من زدم؟ اين چه برخوردي بود كه من كردم؟
امام سجاد(ع) ميگويد: چرا سر نماز كسل هستيم. براي اينكه در جلسهي دانشمندان نيستيم. «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِي آلَفُ مَجَالِسَ الْبَطَّالِينَ» «بَطَّال» باطلهگو! حرفهايي كه باطل ميزنند. ميبينيد در جلسات چرت و پرت گرم هستم، «آلَفُ» الفت گرفتهام. بَه! در جلسات دري وري عاشقانه مينشينم، «فَبَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ خَلَّيْتَنِي» ميگويد: برو! حالا كه بناست با ياوهگوها باشي، برو ديگر من لذت مناجات را از تو ميگيرم، با همان گفتگوها خو كن! روايت داريم نشستن با دانشمندان «يُحْيِي الْقُلُوبَ بِنُورِ الْحِكْمَ» (بحارالأنوار/ج1/ص204) يكي از كارهاي تربيتي اين است كه بچهها را با علماي رباني آشنا كنيم. گاهي آدم خانهي يك كسي ميرود، وقتي برميگردد عوض ميشود. ميگويد: عجب! اگر اينها آدم هستند، پس ما چه كسي هستيم؟ «جالس الحلماء تزدد حلما» (غررالحكم/ح9809)
«جالس العلماء تزدد علما» (غررالحكم/ح224) «جالس الحكماء يكمل عقلك» (غررالحكم/ح9788) با عالم بنشيني، عالم ميشوي! با حكيم بنشيني، حكيم ميشوي! با حليم بنشيني، حليم ميشوي! مثل قرآن!
قرآن را نبايد آنجايي كه پايمان را ميگذاريم، گذاشت. قرآن را بايد روي بلندي گذاشت. قرآن را روي رحل ميگذارند، «مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ» (عبس/14) «مَرْفُوعَةٍ»، «رفع» يعني بلند! «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ» (بقره/127) «رفع» يعني بلند! يعني قرآن را... آنجايي كه پايت را ميگذاري، قرآن را نگذار. اگر پايت دراز است و آن طرف قرآن است، قرآن را بالاي سرت بگذار. قرآن در جیب پايين نگذار. بگذار در جیب بالا!
خوب! «جالس الفقراء» با فقراء بنشينيم چرا؟ كه فقير شويم؟ خوب! «جالس العلماء» كه عالم شويم. «جالس الحلماء» كه حليم شويم. «جالس الحكماء» كه حكيم شويم. «جالس الفقراء» يعني چه؟ يعني فقير شويم؟ ما كه نميخواهيم فقير شويم. ميگويد: «جالس الفقراء تزدد شكرا» (غررالحكم/ح9808) با فقير كه نشستي، شكر ميكني! ميگويي: عجب! چه نعمتهايي خداوند به ما داده است.
1 – شما را خارج كند «مِنَ الشَّكِّ إِلَى الْيَقِين»، يعني شك تو را برطرف كند. شك دارم! يك دليلي قانع كننده بياورد، كه شك من برطرف شود.
2- «مِنَ الرِّيَاءِ إِلَى الْإِخْلَاصِ» اگر آدم رياكاري هستم، برخوردي كند كه من به اخلاص نزديك شوم.
3- «مِنَ الرَّغْبَةِ إِلَى الرَّهْبَةِ»، «مِنَ الرَّغْبَةِ» اگر خيلي دنياپرست هستم، «الرَّهْبَةِ» رهبانيت، يعني دل از دنيا بكنم.
4- «مِنَ الْكِبْرِ إِلَى التَّوَاضُعِ» «مِنَ الْكِبْرِ» از تكبر، «إِلَى التَّوَاضُعِ» اگر تكبر دارم، غرور دارم، من را به سمت تواضع هدايت كند.
5- «مِنَ الْغِشِّ إِلَى النَّصِيحَةِ» اگر «غِشِّ» يعني كلك به مردم ميزنم، من را به سمت نصيحت و خيرخواهي هدايت كند.
اين علامت عالم است. موضوع بحثمان ماه رمضان 89 تربيت است. اگر ميخواهيم تربيت بشويم، دانشمندي كه يك مشكلي از ما حل كند. وگرنه حالا يك مدركي گرفته است ولي آدم ميرود و پهلويش مينشيند، بيشتر ياد دنيا ميافتد. چه خانهاي! چه فرشهايي! چه غذايي! چه انگشتري! چه لباسي! چه ماشيني! آخر اين دانشمندان را وقتي آدم با ايشان مينشيند، آن مقدار ايماني هم كه دارد، از دست ميدهد. پهلوي يك كسي بنشينيد كه... آقا نيست! چرا هست. ناياب است! بله، ناياب است.
اگر يك آخوندي خراب شد، دو تا آخوند خراب شد، اگر پنجاه آخوند هم خراب شدند، شما حق بيديني نداريد. سؤال: اگر پنجاه دكتر بد شدند، شما ديگر دكتر نميرويد؟ اگر پنجاه مغازه بسته باشند، در يك شهري پنجاه داروخانه بسته باشند، شما ميگويي: بچهام بميرد؟ بالاخره داروخانهي پنجاه و يكم باز است. اينطور نيست كه چون او بد شد، چون او بد شد، پس من ديگر آخوند را دوست ندارم. هر سال عيد، هزاران ماشين تصادف ميكند، ولي سال به سال مسافرتها كم نميشود. تصادف ماشين كه نبايد... چطور شد كه ماشينها تصادف ميكنند، شما هر سال عيد مسافرت ميروي، با اينكه ميبيني تصادف ميكنند؟ هواپيما گاهي يك بار سقوط ميكند، شما باز هم سوار ميشوي. آن وقت حالا به آخوند كه رسيد، نه! من ديگر تقليد نميكنم. براي اين كه فلاني را گفتند آدم خوبي است، فهميدم خيلي خوب نيست. پس ديگر ولش كن! چطور به آخوند كه رسيديم، اين چنين ميكنيم؟
ما گاهي وقتها مريض میشویم. دكتر ده سال، پانزده سال درس خوانده است، بعد از ديپلم! ديپلم را كه همه دارند. ده پانزده سال درس خوانده است و پزشك شده است، هر چه گفت گوش ميدهيم. اين قرص، اين كپسول، اين شربت، چشم! اما به طلبه كه ميرسيم، آقا ببخشيد: چرا نماز صبح دو ركعت است؟ چطور به دكتر نميگويي: چرا اين قرص سرخ است؟ چرا اين كپسول را گفتهاي هر شش ساعت؟ هر چه چرا است، سر جان آخوندها ميريزيم. حالا به دين كه رسيديم، روشنفكر ميشويم. حالا يك كساني هم روشنفكر هستند كه در واقع امّل هستند. اگر روشنفكر هم باشند، آدم غصه نميخورد. اَداي روشنفكري را در ميآورند، مخش خيلي كار نميكند، اَدا در ميآورد. وگرنه مثلاً چهار سؤال از او ميكني ميبيني كه... غرور او را ميگيرد! آدمهايي هستند كه با يك برخورد طرف را عوض كنند.
يكي از وزراء ميگفت: يكي از اين سوپردولوكسهاي روشنفكرنما، در يك سفري در يك كشتي نشسته بود، يك آخوند و طلبهاي هم در كنارش بود، و سفر هم دو سه روز در دريا طول ميكشيد. ميگفت مرتب اين طلبه و آخوند ميرفت با اين آقا صحبت كند، ميگفت آقا: بنده آمادگي صحبت با شما را ندارم. ما يك مقداري صبر كرديم، گفتيم: ما سه روز حرف نزنيم؟ گفت: آقا! با هم يك گپي بزنيم، يك چيزي، يك شعري، قصهاي، داستاني، تاريخي... گفت: آقا بنده آمادگي ندارم. اين قفل شده بود. باز دو سه ساعت صبر كرديم، يك مرتبه اين بريد و گفت: آقا! ولم كن! من از عمامهي تو بدم ميآيد. تا گفت: از عمامهي تو بدم ميآيد. اين طلبه ميگفت: عمامه را برداشتم و در دريا انداختم. گفتم: مشكل تو حل شد؟ به همين مقداري كه تو درس خواندهاي، من بيشتر از تو درس خواندهام. بیا با هم حرف بزنيم.
گفت: من نخواستم شما عمامهتان را در دريا بياندازيد، گفت: من تو را بيشتر از عمامهام دوست دارم. با هم حرف بزنيم. گفت: خيلي خوب! حرف بزنيم. ميگفت: سر سخن كه باز شد، فهميد عجب! ما چند برابر اين سواد داريم و اين را باد گرفته بود. جايي خبري نيست. يك ذره يك ذره شروع كرد به اينكه كم كم حرفهاي ما را يادداشت كند و هيچي آقا، مريد شد. چه جور مريد شد. ميگفت: سه روز تمام شد و خيلي از ما استفاده كرد و خيلي از ما عذرخواهي كرد و وقتي به منطقه وارد شديم، خوب ما هتل گرفته بوديم، گفت: نه! بايد خانهي خود من بياييد. من خودم راننده، هم راهنما، هم راننده، هم ميزبان! ميگفت: چند روزي را كه در آن كشور بوديم، حسابي از ما پذيرايي كرد. بعد هم كه ميخواستيم برگرديم، دم دريا آمد ما را سوار كرد، يك كارتن هم به ما هديه داد. ما در كشتي هديه باز كرديم كه ببينيم چيست! ديديم دو سه توپ عمامهاي است. ميگفت: از يك عمامه گذشتيم، خدا هشت عمامه به ما داد. رفيق اين طوري است.
ما منبر كه ميرويم پنج رقم آدم پاي منبر ما مينشيند. بعضيها پاي منبر كه ميآيند، اين طوري نگاه ميكنند... مثل اينكه از دماغ فيل افتاده است. حالا نميدانم چهاش است؟ بابا ده سال درس خواندن، حالا يك ماشين قشنگ داشتن، يك خانهي خوب داشتن، يك كارخانه داشتن كه باد ندارد. بعضيها پاي منبر اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي عاشق هستند اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي مغرور هستند اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي بيتفاوت هستند، اين طوري پاي منبر مينشينند. بعضي آدمها فراري هستند، پاي منبر اين طوري مينشينند... ميخواهد برود، گير كرده است. آدمها مختلف هستند.
خدا آيت الله بهاء الديني را رحمت كند. يك جمله به من گفت از آسمان به زمين آمدم. يك جمله! گفت: آقاي قرائتي! اگر براي خدا در تلويزيون قرآن و حديث نگويي، دلت خوش نباشد كه مردم ايران مينشينند و در تلويزيون تو را نگاه ميكنند، يك ميمون هم اگر برقصد نگاهش ميكنند. يعني اگر خدا در كار تو نباشد، سخنراني و رقص ميمون يك طور است. ببينيد چطور... يك كلمه، يك دقيقه! ولي حسابي آدم را تكان ميدهد. حسابي آدم را تكان ميدهد. من دلم ميخواهد كه همه من را نگاه كنند. خوب يك فيل هم راه برود، همه نگاهش ميكنند. ميخواستي فيل شوي! من ميخواهم در دنيا مشهور شوم. خوب هيماليا هم مشهور است. ميخواستي هيماليا شوي! با كسي رفيق شويم كه چشم اندازمان را از دنيا ببرد، «وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى» (اعلي/17)
يكي از اين اشراف درجهي يك، خانهي يكي از مراجع رفت. هم آن اشراف را ميدانم كيست، هم آن مرجع را ميشناسم كيست. حالا اسمشان را نميبرم. پيرمرد حدود هشتاد و پنج سال... اين پيرمرد، آيت الله العظماء، گفت: خوب! شما از خاندان فلان هستيد. گفت: بله! گفت: خوب، وضع خانهتان كه خيلي عالي است. درآمدتان هم كه خيلي عالي است، خوب! نوكر و كلفت و خدمه و حشم و... هي اين آقا ميگفت: چرا آقا از زندگي من ميپرسد؟ حتي پرسيد: خانمتان هم حتماً زيباست، خانهتان چقدر قشنگ است. خوب ديگر خان بود، مثلاً اگر در مملكت بيست نفر درجهي يك از نظر پولي بودند، يكي از آن بيست تا بود. گفت: من سؤالم اين است كه آيا براي قبرتان هم كاري كردهايد؟ وقتي ميخواست برود، گفت: يك كلمه بود، ولي بمب بود. گاهي كلمات بمب است، قرآن ميگويد: من بمب هستم. قرآن ميگويد: من ديناميت هستم. «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل، لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّه» (حشر/21) اگر قرآن بر كوه نازل شود، تكه تكه ميشود، يعني چه؟ يعني من ديناميت هستم. بعضي كلمات ديناميت است. با كسي بنشينيد كه سرنوشت شما را عوض كند.
خوب! ديگر چه؟ لقمان به پسرش ميگويد: پسرجان! اگر وارد جايي شدي كه يك عده نشستهاند، يك سلام كن و برو كنار بنشين! «فارمهم بسهم السلام» تير سلام را پرت كن و «ثم اجلس في ناحيتهم» برو يك كناري بنشين! «فلا تنطق» نطق نكن! هيچ نگو! يك سلام كن و برو در گوشهاي بنشين. ببينيد اينها چه ميگويند. «فإن رأيتهم قد نطقوا في ذكر الله» اگر ديدي حرفهايي الهي ميزنند، «فأجر سهمك معهم» برو داخلشان! والا اگر ديدي دارند چرت و پرت ميگويند، «فتحول من عندهم إلى غيرهم» (مجموعةورام/ج1/ص31) بلند شو و جاي ديگر برو.
ميداني گوشت كيلويي چند است؟ ميداني دقيقهاي چقدر خرج ما ميشود؟ منتها ما چون پول نميدهيم نميفهميم. حالا دولت ميگويد ميخواهم یارانه بدهم، خدا يك عمري است یارانه ميدهد، مفت خورشيد ميدهد. مفت ابر ميآيد، مفت باران ميآيد، مفت باد ميآيد، بيابانها همين طور ديمي گندم به ما ميدهند، گوشت ما در درياها از طريق ماهيها مفت، پرورش ماهي مفت، مفت، مفت! خدا يك عمري به ما رایگان داده است، آنوقت ابر و باد و مه و خورشيد وفلك در كارند... تا من بنشينم چرت و پرت بگويم!
اميرالمؤمنين فرمود: رفيق، «من كان ناهيا عن الظلم» (غررالحكم،ص415) رفيق کسی است كه اگر ظلمي كني، جلوي تو را بگيرد. «معينا على البر» (غررالحكم،ص415) در كار خوب به تو كمك كند، در كار خوب كمك تو كند. كار بد... رفيق خوب مثل دو تا دست است كه همديگر را بشويند. يعني از تو حمايت كند.
در رفيقها، رفيق جديد و قديم ميگويند: هر چيزي نواش خوب است. اما رفيق كهنهاش خوب است.
رفيق خوب اين است كه عيبهاي تو را به خودش نسبت بدهد. مثلاً نگويد كه: كجا بودي؟ چرا نبودي؟ بگويد: من خدمت شما نميرسم. «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُد» (نمل/20) حضرت سليمان به هدهد گفت: من چه مشكلي دارم كه هدهد را نميبينم. نميگويد: هدهد نيست. ميگويد: من او را نميبينم. نميگويي: بيتوفيق هستي! به شاگردت نگو: تو نميفهمي درس نميآيي. بگو: آيا درس دادن من عيبي دارد كه شما نميآيي؟ نگو: مردم نميفهمند كه مسجد من نميآيند. بگو: نكند من عيبي دارم، كه مردم مسجد من نميآيند! يعني عيب را سمت خودت ببر. «ما لِيَ لا أَرَى» قرآن ميگويد: حضرت سليمان گفت: من چه مشكلي دارم؟ آيا منبر من طول ميكشد؟ حرفهايم مفيد نيست؟ چرا مسجد من خلوت است؟ عيبهاي خودتان را برطرف كنيد. اشاره ميكنند وقت تمام شد. باز هم حرفهايم ماند. خيلي خوب...
خدايا تو رب العالمين هستي. هستي را تو تربيت ميكني. «رَبُّ كُلِّ شَيْء» (انعام/164) ما را هم تربيت كن. خدايا، رفيقهاي نااهل را از همهي ما دور بفرما. يك بصيرتي به ما بده بفهميم رفيق خوب چه كسي است؟ رفيق بد چه كسي است؟ در رفيق بازي سلامتي را از دست ندهيم. دين را از دست ندهيم. غيرت را از دست ندهيم. تقوا را از دست ندهيم. ايراني بودن خودمان را از دست ندهيم. اينهايي كه دلشان به آمريكا است، ايران را هم دوست نميدارند. اسمشان مليگرا است. ولي هميشه ميخواهند ايران را طبق عقربهي آمريكا و اروپا نگه دارند. آنها ايران را هم دوست ندارند. ايران دوست كسي است كه تكه تكه شد، يك وجب ايران را به صدام نداد. آنهايي كه نشستند مقاله نوشتند و جوجه كباب خوردند و آروغ زدند، اينها ايران را هم دوست ندارند. خدايا رفيقهاي ما را رفيقهايي قرار بده كه ما را از شك به يقين، از ريا به اخلاص، از دنيا گرايي به زهد، از تكبر به تواضع، از حيله به خيرخواهي دعوت بكنند.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
« پاسخ سؤالات مسابقه »
1) حبیب
2 ) حرّ
1) مطالعهی کتب دانشمندان
1) دوری از مجالس دانشمندان
2) همنشینی با اهل بطالت
لینک شرکت در مسابقه : www.gharaati.ir/quiz/index.php
منبع: پایگاه اطلاعات قرآنی و مذهبی
/ن
سر سفرهي قرآن هستيم، رمضان 89 بحث ما بحث تربيت بود، اهميت تربيت، انواع تربيت، تربيت سياسي، تربيت اخلاقي، خانوادگي، جنسي... ابزار تربيت، راههاي تربيت، شيوههاي تربيت، موضوع بحث اين بود و اين جلسه هم راجع به نقش همنشين در تربيت صحبت ميكنيم، دو جلسه كه يك جلسهاش گفته شد، موضوع كلي بحث تربيت است، موضوع اين نقش جلسه همنشين در تربيت است.
همنشين تو از تو به بايد *** تا تو را عقل و دين بيفزاید
اين همنشين بالاترينش همسر است. همسر روي همسر اثر ميگذارد. چه زنهايي که مردهايشان را نجات دادهاند. امام حسين(ع) وقتي ميخواست برود كربلا، در راه كه ميرفت، زهير را با خانمش ديد. او را دعوت كرد كه من ميروم كربلا، بيا و يار من باش! زهير يك مقداري سنگينش بود. داشت مِن و مِن ميكرد. خانمش گفت: زهير! پسر فاطمه از تو دعوت ميكند، مِن و مِن ميكني؟ برو! شك داري؟ بين يزيد و امام حسين(ع) شك داري؟ اينجا به هر حال اين خانم عزيز، شوهرش را هدايت كرد و شوهرش از ياران امام حسين(ع) شد. در انقلاب ما زنها خيلي نقش داشتند. بعضي وقتها زن كج ميرود، مرد نقش هدايت كننده را دارد. به دوست كه ميگوييم: همنشين! دانه درشتش همسر است. هم ميتواند نقش علمي داشته باشد، هم نقش مالي، هم نقش روحي، هم واسطه ميتواند باشد.
اميرالمؤمنين(ع) فرياد ميكشد، آه! «أَيْنَ ابْنُ التَّيِّهَان» (نهجالبلاغه) كجاست ابن تيهان، چه رفيقي داشتم. با آه، با اوه، «أَيْنَ عَمَّارٌ» كجاست عمار ياسر! خدا وقتي به موسي ميگويد: برو سراغ فرعون! ميگويد: «هارُونَ أَخي» (طه/30) هارون هم بيايد، دو تايي برويد. «هارُونَ أَخي»، «اشْدُدْ بِهِ أَزْري» (طه/31) اين همنشين در انبياء و ائمه و اينها.
1- نشانههای دوست خوب، اقامه نماز و یاری در سختیها
يك وقت يك كسي به من گفت: من در ماشين بودم، به راننده گفتم: براي نماز نگه دار! نگه نداشت، نمازم قضا شد. گناه كردهام؟ گفتم: چطوري گفتي؟ گفت: گفتم آقاي راننده نگه دار نماز بخوانيم، او هم گفت بنشين خبرت ميدهم. من هم نشستم و خبر نداد. رفت و نمازم قضا شد. گفتم: نه! اگر يك ساكي، چمداني از داخل ماشين به بيرون پرت ميشد، ساك تو از ماشين بيرون ميافتاد، چطور ميگفتي؟ ميگفتي: آقاي راننده، ساك من افتاده است، ميشود نگه داري؟ او هم ميگفت: نه! ساك را مشت ميكوبي، آقاي راننده! آقاي راننده! چه شده است؟ ساكم افتاد! ساكت را اين طور نميگفتي؟ گفت: چرا! گفتم: پس ببين! غيرتت براي ساكت، بيش از غيرتت براي نمازت است. ما الان وقتي بچهمان را صدا ميزنيم، ميگوييم: بلند شو، مدرسهات ديرشد. نميگوييم: بلند شو، نمازت قضا شد. يك شهركي را كه تعريف ميكنيم، ميگوييم: اين شهرك، آب دارد، گاز دارد، لولهكشي دارد، نميدانم چه دارد، چه دارد، چه دارد، چه دارد، چه دارد، سرويس شركت حمل و نقلش خوب است، نميگوييم: اين شهرك مسجد دارد، يا ندارد؟
دوم اينكه ببينيد كه در «الْعُسْرِ وَ الْيُسْر» «وَ الْبِرِّ بِالْإِخْوَان في الْعُسْرِ وَ الْيُسْر» (الكافي/ج2 /ص672) يكي از راههاي شناخت اين است كه در تنگناها و در تلخيها هم با تو هست، يا تو را رها ميكند و ميرود. رها ميكند و ميرود. اين هم يك مورد. يكي هم در مسافرت! مسافرت هم وسيلهي خوبي است كه آدم رفيقش را بشناسد، رانندهاي كه ميخواهند امتحانش كنند، در زمين صاف نميشود امتحانش كرد. در گردنهها ميشود فهميد كه اين رانندگياش چگونه است! در مسافرتها خيلي از آدمها در شهر با هم رفيق هستند، در سفر مثلاً ميبيني، بله! قرض به تو ميدهد يا نه؟ اگر عصباني شد خودش را نگه ميدارد، يا دهانش را باز ميكند و هر چه ميخواهد به تو ميگويد؟ حديث داريم اگر خواستي با كسي رفيق شوي، سه بار او را عصباني كن، اگر فحش نداد، با او رفيق شو! خوب!
«الْحَيَاءِ وَ الْأَمَانَةِ وَ الصِّيَانَةِ وَ الصِّدْقِ» (بحارالأنوار/ج72/ص196) دوست خوب اين است كه ببيني حياء دارد، يا بيحياست؟ امانت! به او گفتي اين ماشين را دستت بگير، دوچرخه و موتور را دستت بگير، امانتداري ميكند، يا مثلاً ماشين را ميگيرد و ميگويد: مادرم مريض است، ميخواهم او را دكتر ببرم، وقتي مادرش را دكتر ميبرد، در خيابان مسافركشي هم ميكند. مثلاً يك ماهه قرض ميگيرد، بعد از چهار ماه ميبيني نداد. حرف كه ميزند، راست ميگويد يا دروغ ميگويد؟ اينها ابزارهاي شناخت است.
2- تاثیرگذاری همنشین با انسان
مرحوم مطهري(ره) با يكي از دوستان فقيهش، هم دوره بودند، آن عالم فقيه ميگفت كه من خوابيده بودم، خواب ديدم كه حضرت امير(ع) در اتاق را ميزند و ميگويد: بلند شو! بلند شو نماز شب بخوان. از خواب بيدار شدم. حضرت امير(ع) آمده است در اتاق من را ميزند، ميگويد: بلند شو نماز شب بخوان؟ ماندم كه اين چه خوابي است كه من ديدهام. تا داشتم فكر ميكردم كه اين چه خوابي است، يك مرتبه ديدم كه درب را ميزنند، مرحوم مطهري(ره)، هم حجرهي ما، درب را ميزند كه بلند شو نماز شب بخوان! آب برايت آوردهام كه وضوخانه دور است، آوردهام اينجا كه همين جا وضو بگيري و نماز شب بخواني! ببينيد چه رفيقهايي بودند.
هر كس يك نعمتهايي دارد، يك شب بنشينيد نعمتهايي را كه خدا به شما داده است، بنويسيد. بنده خودم از چهارده سالگي كه طلبه شدم، تا تقريباً بيست و چهار سالگي، ده سال يك هم حجره داشتم، هممنزل و هماتاق و همسفر و هممباحثه و هميشه همه چيزمان با هم بود. در اين ده سال از اين طلبهي فاضل که خدا رحمتش كند، مرحوم مشرقي، در اين ده سال حرام كه از او نديدم، هيچ! مكروه هم از ايشان نديدم. ده سال يار ما بود. خيلي مراقب حرفهايش بود. به قدري دقیق بود كه من از دقت ايشان وحشتم ميگرفت. به او گفتم: آقاي مشرقي! اگر يك وقت يك حرف خلافي از من ديدي، دروغ بود در دهن من بزن! من به شما اجازه ميدهم محكم بزني كه من از نوجواني زبانم را كنترل كنم. ما نشسته بوديم و صبحانه ميخورديم، گفتم: آقاي مشرقي! خيلي شكر در اين چاي ريختي، تا گفتم: با پشت دستش به دهان من زد! گفتم: آقا! بنا شد هر وقت من دروغ گفتم، شما من را بزني! گفت: شما گفتي چرا اينقدر شكرش كردي، شكرش نكرده بودم، خاك قندش كرده بودم. گفتم آقا من ديگر اينجا حوصلهام نميرسد، يك مقدار با ما مدارا کن، يك مقدار كوتاه بيا! يك مقدار كوتاه بيا! افرادي بودند كه شايد ما الان بگوييم، به ما بخندند. ممكن است اگر بگوييم قبول نكنند.
«مُجَالَسَةُ الصَّالِحِينَ دَاعِيَةٌ إِلَى الصَّلَاح» «مُجَالَسَةُ العلماء» علمت را زياد ميكند. «يَا بُنَيَّ جَالِسِ الْعُلَمَاءَ» لقمان به بچهاش ميگويد: با دانشمندان بنشين! «يُحْيِي الْقُلُوبَ» قلب زنده ميشود. «كَمَا يُحْيِي الْأَرْضَ بِوَابِلِ السَّمَاءِ» (بحارالأنوار/ج1/ص204) همين طور كه زمين با باران زنده ميشود، قلب انسان با گفتگوي با دانشمند زنده ميشود. البته نه هر علمي! يك سري علمها هيچ خاصيتي ندارد. بدانيم جايي آباد نميشود ، ندانيم هم جايي خراب نميشود. حالا كوه هيماليا چند متر است؟ اين را بدانيم اطلاعات است، اگر ندانيم هم هيچ كجا خراب نميشود. وقتي هم دانستيم هيچ مشكلي حل نميشود. رودخانهي فلان جا از كجا به كجا... در آفريقا فلان رودخانه از كجا آمد به كجا رفت؟ حالا اين اطلاعات است، بدانيم جايي آباد نميشود. نه!
يك سري علوم است كه اگر آدم بداند چشمش باز ميشود. عجب! ما اين را نميدانستيم. ما اين را نميدانستيم. يك دعايي است، سحرهاي ماه رمضان ميخوانند به نام دعاي ابوحمزه ثمالي! امام سجاد(ع) ميگويد: من هر وقت سر نماز ميروم، فكر ميكنم كه حالا دارم به خدا وصل ميشوم، خوابم ميگيرد، چرا خوايم ميگيرد؟ ميگويد: يازده دليل دارد كه چرا ما حال عبادت را نداريم. دو ساعت مينشينيم و يك بازي را در تلويزيون ميبينيم، اما تا ميگويند: نماز بخوان! سنگين است. دو ساعت به دنبال توپ بلژيك رفتيم، هفت دقيقه با خدا حال حرف زدن نداريم. چرا؟
3- سخن امام سجاد(علیه السلام) در باره بیماریهای روحی
از ابزار تربيت اين است كه بچههايمان را با علماي رباني آشنا كنيم. البته من هم نميگويم كه هر عالمي، هر دانشمندي... يك بابي داريم «علماء سوء» يعني دانشمندان بد! علماي سوء در روايت داريم. هر علمي ارزشي ندارد. قرآن نگفته است: «فَسْئَلُوا العلماء» گفته است: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْر» (نحل/43) نگفته است: «فَسْئَلُوا اهل العلم» چون ممكن است آدم اهل علم باشد، اما اهل ذكر نباشد. يعني عالم هست اما خود اين عالم هم غافل است. عالم هست اما خود اين عالم هم غافل است. عالمي كه به هوش باشد. هوشيار باشد. يعني دشمن را بشناسد، شيطان را بشناسد. وسوسهها را بشناسد. توطئهها را بشناسد. نفس را بشناسد. آدم خودش هم خودش را نميشناسد.
مرحوم مطهري(ره) ميگفت: هر كس ميخواهد ببيند چه جانوري است، ببيند چه خوابي ميبيند. خيلي وقتها آدم در روز آرام، آرام، آرام، ولي خواب ميبيند، اوه چه كرد در خواب. چند نفر را زد و كشت و چه كارهايي كرد. ميگويد اگر انسان خواب ميبيند، آن جوهرش آنجا پيدا ميشود. گاهي آدم خودش را نميشناسد. من ممكن است يك عمري صحبت كنم، شما بگوييد آقاي قرائتي سي سال است كه در تلويزيون براي ما صحبت ميكند، خيلي خوب! حالا من واقعاً آدم خوبي هستم؟ ابداً! شما يك بزغاله به من بدهي و بگويي: آقاي قرائتي اين گوشت گوسفند را تقسيم كن! ميبيني كبابيهايش را در يخچال براي خودم بردم. سي سال از اسلام ميگويم، در تقسيم يك بز، سرنگون ميشوم. آدم بايد امتحان كند. اين طور نيست كه حالا چون من ريشم سفيد شده است و پنجاه سال است كه آخوند هستم، سي سال است كه در تلويزيون هستم، پس آدم خوبي هستم. ممكن است در يك لحظه آدم ببيند اِه... اِ اِ اِ! من چرا اين چنين كردم؟ اين چه موضعگيري بود كه من كردم؟ اين چه حرفي بود كه من زدم؟ اين چه برخوردي بود كه من كردم؟
امام سجاد(ع) ميگويد: چرا سر نماز كسل هستيم. براي اينكه در جلسهي دانشمندان نيستيم. «أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِي آلَفُ مَجَالِسَ الْبَطَّالِينَ» «بَطَّال» باطلهگو! حرفهايي كه باطل ميزنند. ميبينيد در جلسات چرت و پرت گرم هستم، «آلَفُ» الفت گرفتهام. بَه! در جلسات دري وري عاشقانه مينشينم، «فَبَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ خَلَّيْتَنِي» ميگويد: برو! حالا كه بناست با ياوهگوها باشي، برو ديگر من لذت مناجات را از تو ميگيرم، با همان گفتگوها خو كن! روايت داريم نشستن با دانشمندان «يُحْيِي الْقُلُوبَ بِنُورِ الْحِكْمَ» (بحارالأنوار/ج1/ص204) يكي از كارهاي تربيتي اين است كه بچهها را با علماي رباني آشنا كنيم. گاهي آدم خانهي يك كسي ميرود، وقتي برميگردد عوض ميشود. ميگويد: عجب! اگر اينها آدم هستند، پس ما چه كسي هستيم؟ «جالس الحلماء تزدد حلما» (غررالحكم/ح9809)
«جالس العلماء تزدد علما» (غررالحكم/ح224) «جالس الحكماء يكمل عقلك» (غررالحكم/ح9788) با عالم بنشيني، عالم ميشوي! با حكيم بنشيني، حكيم ميشوي! با حليم بنشيني، حليم ميشوي! مثل قرآن!
4- وظیفه ما در برابر قرآن: تعظیم، تکریم، تمجید
قرآن را نبايد آنجايي كه پايمان را ميگذاريم، گذاشت. قرآن را بايد روي بلندي گذاشت. قرآن را روي رحل ميگذارند، «مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ» (عبس/14) «مَرْفُوعَةٍ»، «رفع» يعني بلند! «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ» (بقره/127) «رفع» يعني بلند! يعني قرآن را... آنجايي كه پايت را ميگذاري، قرآن را نگذار. اگر پايت دراز است و آن طرف قرآن است، قرآن را بالاي سرت بگذار. قرآن در جیب پايين نگذار. بگذار در جیب بالا!
خوب! «جالس الفقراء» با فقراء بنشينيم چرا؟ كه فقير شويم؟ خوب! «جالس العلماء» كه عالم شويم. «جالس الحلماء» كه حليم شويم. «جالس الحكماء» كه حكيم شويم. «جالس الفقراء» يعني چه؟ يعني فقير شويم؟ ما كه نميخواهيم فقير شويم. ميگويد: «جالس الفقراء تزدد شكرا» (غررالحكم/ح9808) با فقير كه نشستي، شكر ميكني! ميگويي: عجب! چه نعمتهايي خداوند به ما داده است.
5- نشانههای دانشمندان ربانی در روایات
1 – شما را خارج كند «مِنَ الشَّكِّ إِلَى الْيَقِين»، يعني شك تو را برطرف كند. شك دارم! يك دليلي قانع كننده بياورد، كه شك من برطرف شود.
2- «مِنَ الرِّيَاءِ إِلَى الْإِخْلَاصِ» اگر آدم رياكاري هستم، برخوردي كند كه من به اخلاص نزديك شوم.
3- «مِنَ الرَّغْبَةِ إِلَى الرَّهْبَةِ»، «مِنَ الرَّغْبَةِ» اگر خيلي دنياپرست هستم، «الرَّهْبَةِ» رهبانيت، يعني دل از دنيا بكنم.
4- «مِنَ الْكِبْرِ إِلَى التَّوَاضُعِ» «مِنَ الْكِبْرِ» از تكبر، «إِلَى التَّوَاضُعِ» اگر تكبر دارم، غرور دارم، من را به سمت تواضع هدايت كند.
5- «مِنَ الْغِشِّ إِلَى النَّصِيحَةِ» اگر «غِشِّ» يعني كلك به مردم ميزنم، من را به سمت نصيحت و خيرخواهي هدايت كند.
اين علامت عالم است. موضوع بحثمان ماه رمضان 89 تربيت است. اگر ميخواهيم تربيت بشويم، دانشمندي كه يك مشكلي از ما حل كند. وگرنه حالا يك مدركي گرفته است ولي آدم ميرود و پهلويش مينشيند، بيشتر ياد دنيا ميافتد. چه خانهاي! چه فرشهايي! چه غذايي! چه انگشتري! چه لباسي! چه ماشيني! آخر اين دانشمندان را وقتي آدم با ايشان مينشيند، آن مقدار ايماني هم كه دارد، از دست ميدهد. پهلوي يك كسي بنشينيد كه... آقا نيست! چرا هست. ناياب است! بله، ناياب است.
اگر يك آخوندي خراب شد، دو تا آخوند خراب شد، اگر پنجاه آخوند هم خراب شدند، شما حق بيديني نداريد. سؤال: اگر پنجاه دكتر بد شدند، شما ديگر دكتر نميرويد؟ اگر پنجاه مغازه بسته باشند، در يك شهري پنجاه داروخانه بسته باشند، شما ميگويي: بچهام بميرد؟ بالاخره داروخانهي پنجاه و يكم باز است. اينطور نيست كه چون او بد شد، چون او بد شد، پس من ديگر آخوند را دوست ندارم. هر سال عيد، هزاران ماشين تصادف ميكند، ولي سال به سال مسافرتها كم نميشود. تصادف ماشين كه نبايد... چطور شد كه ماشينها تصادف ميكنند، شما هر سال عيد مسافرت ميروي، با اينكه ميبيني تصادف ميكنند؟ هواپيما گاهي يك بار سقوط ميكند، شما باز هم سوار ميشوي. آن وقت حالا به آخوند كه رسيد، نه! من ديگر تقليد نميكنم. براي اين كه فلاني را گفتند آدم خوبي است، فهميدم خيلي خوب نيست. پس ديگر ولش كن! چطور به آخوند كه رسيديم، اين چنين ميكنيم؟
ما گاهي وقتها مريض میشویم. دكتر ده سال، پانزده سال درس خوانده است، بعد از ديپلم! ديپلم را كه همه دارند. ده پانزده سال درس خوانده است و پزشك شده است، هر چه گفت گوش ميدهيم. اين قرص، اين كپسول، اين شربت، چشم! اما به طلبه كه ميرسيم، آقا ببخشيد: چرا نماز صبح دو ركعت است؟ چطور به دكتر نميگويي: چرا اين قرص سرخ است؟ چرا اين كپسول را گفتهاي هر شش ساعت؟ هر چه چرا است، سر جان آخوندها ميريزيم. حالا به دين كه رسيديم، روشنفكر ميشويم. حالا يك كساني هم روشنفكر هستند كه در واقع امّل هستند. اگر روشنفكر هم باشند، آدم غصه نميخورد. اَداي روشنفكري را در ميآورند، مخش خيلي كار نميكند، اَدا در ميآورد. وگرنه مثلاً چهار سؤال از او ميكني ميبيني كه... غرور او را ميگيرد! آدمهايي هستند كه با يك برخورد طرف را عوض كنند.
يكي از وزراء ميگفت: يكي از اين سوپردولوكسهاي روشنفكرنما، در يك سفري در يك كشتي نشسته بود، يك آخوند و طلبهاي هم در كنارش بود، و سفر هم دو سه روز در دريا طول ميكشيد. ميگفت مرتب اين طلبه و آخوند ميرفت با اين آقا صحبت كند، ميگفت آقا: بنده آمادگي صحبت با شما را ندارم. ما يك مقداري صبر كرديم، گفتيم: ما سه روز حرف نزنيم؟ گفت: آقا! با هم يك گپي بزنيم، يك چيزي، يك شعري، قصهاي، داستاني، تاريخي... گفت: آقا بنده آمادگي ندارم. اين قفل شده بود. باز دو سه ساعت صبر كرديم، يك مرتبه اين بريد و گفت: آقا! ولم كن! من از عمامهي تو بدم ميآيد. تا گفت: از عمامهي تو بدم ميآيد. اين طلبه ميگفت: عمامه را برداشتم و در دريا انداختم. گفتم: مشكل تو حل شد؟ به همين مقداري كه تو درس خواندهاي، من بيشتر از تو درس خواندهام. بیا با هم حرف بزنيم.
گفت: من نخواستم شما عمامهتان را در دريا بياندازيد، گفت: من تو را بيشتر از عمامهام دوست دارم. با هم حرف بزنيم. گفت: خيلي خوب! حرف بزنيم. ميگفت: سر سخن كه باز شد، فهميد عجب! ما چند برابر اين سواد داريم و اين را باد گرفته بود. جايي خبري نيست. يك ذره يك ذره شروع كرد به اينكه كم كم حرفهاي ما را يادداشت كند و هيچي آقا، مريد شد. چه جور مريد شد. ميگفت: سه روز تمام شد و خيلي از ما استفاده كرد و خيلي از ما عذرخواهي كرد و وقتي به منطقه وارد شديم، خوب ما هتل گرفته بوديم، گفت: نه! بايد خانهي خود من بياييد. من خودم راننده، هم راهنما، هم راننده، هم ميزبان! ميگفت: چند روزي را كه در آن كشور بوديم، حسابي از ما پذيرايي كرد. بعد هم كه ميخواستيم برگرديم، دم دريا آمد ما را سوار كرد، يك كارتن هم به ما هديه داد. ما در كشتي هديه باز كرديم كه ببينيم چيست! ديديم دو سه توپ عمامهاي است. ميگفت: از يك عمامه گذشتيم، خدا هشت عمامه به ما داد. رفيق اين طوري است.
ما منبر كه ميرويم پنج رقم آدم پاي منبر ما مينشيند. بعضيها پاي منبر كه ميآيند، اين طوري نگاه ميكنند... مثل اينكه از دماغ فيل افتاده است. حالا نميدانم چهاش است؟ بابا ده سال درس خواندن، حالا يك ماشين قشنگ داشتن، يك خانهي خوب داشتن، يك كارخانه داشتن كه باد ندارد. بعضيها پاي منبر اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي عاشق هستند اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي مغرور هستند اين طوري گوش ميدهند... يك آدمهايي بيتفاوت هستند، اين طوري پاي منبر مينشينند. بعضي آدمها فراري هستند، پاي منبر اين طوري مينشينند... ميخواهد برود، گير كرده است. آدمها مختلف هستند.
6- حفظ دوستان قدیمی و جذب دوستان جدید
خدا آيت الله بهاء الديني را رحمت كند. يك جمله به من گفت از آسمان به زمين آمدم. يك جمله! گفت: آقاي قرائتي! اگر براي خدا در تلويزيون قرآن و حديث نگويي، دلت خوش نباشد كه مردم ايران مينشينند و در تلويزيون تو را نگاه ميكنند، يك ميمون هم اگر برقصد نگاهش ميكنند. يعني اگر خدا در كار تو نباشد، سخنراني و رقص ميمون يك طور است. ببينيد چطور... يك كلمه، يك دقيقه! ولي حسابي آدم را تكان ميدهد. حسابي آدم را تكان ميدهد. من دلم ميخواهد كه همه من را نگاه كنند. خوب يك فيل هم راه برود، همه نگاهش ميكنند. ميخواستي فيل شوي! من ميخواهم در دنيا مشهور شوم. خوب هيماليا هم مشهور است. ميخواستي هيماليا شوي! با كسي رفيق شويم كه چشم اندازمان را از دنيا ببرد، «وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى» (اعلي/17)
يكي از اين اشراف درجهي يك، خانهي يكي از مراجع رفت. هم آن اشراف را ميدانم كيست، هم آن مرجع را ميشناسم كيست. حالا اسمشان را نميبرم. پيرمرد حدود هشتاد و پنج سال... اين پيرمرد، آيت الله العظماء، گفت: خوب! شما از خاندان فلان هستيد. گفت: بله! گفت: خوب، وضع خانهتان كه خيلي عالي است. درآمدتان هم كه خيلي عالي است، خوب! نوكر و كلفت و خدمه و حشم و... هي اين آقا ميگفت: چرا آقا از زندگي من ميپرسد؟ حتي پرسيد: خانمتان هم حتماً زيباست، خانهتان چقدر قشنگ است. خوب ديگر خان بود، مثلاً اگر در مملكت بيست نفر درجهي يك از نظر پولي بودند، يكي از آن بيست تا بود. گفت: من سؤالم اين است كه آيا براي قبرتان هم كاري كردهايد؟ وقتي ميخواست برود، گفت: يك كلمه بود، ولي بمب بود. گاهي كلمات بمب است، قرآن ميگويد: من بمب هستم. قرآن ميگويد: من ديناميت هستم. «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَل، لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّه» (حشر/21) اگر قرآن بر كوه نازل شود، تكه تكه ميشود، يعني چه؟ يعني من ديناميت هستم. بعضي كلمات ديناميت است. با كسي بنشينيد كه سرنوشت شما را عوض كند.
خوب! ديگر چه؟ لقمان به پسرش ميگويد: پسرجان! اگر وارد جايي شدي كه يك عده نشستهاند، يك سلام كن و برو كنار بنشين! «فارمهم بسهم السلام» تير سلام را پرت كن و «ثم اجلس في ناحيتهم» برو يك كناري بنشين! «فلا تنطق» نطق نكن! هيچ نگو! يك سلام كن و برو در گوشهاي بنشين. ببينيد اينها چه ميگويند. «فإن رأيتهم قد نطقوا في ذكر الله» اگر ديدي حرفهايي الهي ميزنند، «فأجر سهمك معهم» برو داخلشان! والا اگر ديدي دارند چرت و پرت ميگويند، «فتحول من عندهم إلى غيرهم» (مجموعةورام/ج1/ص31) بلند شو و جاي ديگر برو.
ميداني گوشت كيلويي چند است؟ ميداني دقيقهاي چقدر خرج ما ميشود؟ منتها ما چون پول نميدهيم نميفهميم. حالا دولت ميگويد ميخواهم یارانه بدهم، خدا يك عمري است یارانه ميدهد، مفت خورشيد ميدهد. مفت ابر ميآيد، مفت باران ميآيد، مفت باد ميآيد، بيابانها همين طور ديمي گندم به ما ميدهند، گوشت ما در درياها از طريق ماهيها مفت، پرورش ماهي مفت، مفت، مفت! خدا يك عمري به ما رایگان داده است، آنوقت ابر و باد و مه و خورشيد وفلك در كارند... تا من بنشينم چرت و پرت بگويم!
اميرالمؤمنين فرمود: رفيق، «من كان ناهيا عن الظلم» (غررالحكم،ص415) رفيق کسی است كه اگر ظلمي كني، جلوي تو را بگيرد. «معينا على البر» (غررالحكم،ص415) در كار خوب به تو كمك كند، در كار خوب كمك تو كند. كار بد... رفيق خوب مثل دو تا دست است كه همديگر را بشويند. يعني از تو حمايت كند.
در رفيقها، رفيق جديد و قديم ميگويند: هر چيزي نواش خوب است. اما رفيق كهنهاش خوب است.
7- حفظ اسرار دوستان، نه افشای عیوب آنان
رفيق خوب اين است كه عيبهاي تو را به خودش نسبت بدهد. مثلاً نگويد كه: كجا بودي؟ چرا نبودي؟ بگويد: من خدمت شما نميرسم. «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُد» (نمل/20) حضرت سليمان به هدهد گفت: من چه مشكلي دارم كه هدهد را نميبينم. نميگويد: هدهد نيست. ميگويد: من او را نميبينم. نميگويي: بيتوفيق هستي! به شاگردت نگو: تو نميفهمي درس نميآيي. بگو: آيا درس دادن من عيبي دارد كه شما نميآيي؟ نگو: مردم نميفهمند كه مسجد من نميآيند. بگو: نكند من عيبي دارم، كه مردم مسجد من نميآيند! يعني عيب را سمت خودت ببر. «ما لِيَ لا أَرَى» قرآن ميگويد: حضرت سليمان گفت: من چه مشكلي دارم؟ آيا منبر من طول ميكشد؟ حرفهايم مفيد نيست؟ چرا مسجد من خلوت است؟ عيبهاي خودتان را برطرف كنيد. اشاره ميكنند وقت تمام شد. باز هم حرفهايم ماند. خيلي خوب...
خدايا تو رب العالمين هستي. هستي را تو تربيت ميكني. «رَبُّ كُلِّ شَيْء» (انعام/164) ما را هم تربيت كن. خدايا، رفيقهاي نااهل را از همهي ما دور بفرما. يك بصيرتي به ما بده بفهميم رفيق خوب چه كسي است؟ رفيق بد چه كسي است؟ در رفيق بازي سلامتي را از دست ندهيم. دين را از دست ندهيم. غيرت را از دست ندهيم. تقوا را از دست ندهيم. ايراني بودن خودمان را از دست ندهيم. اينهايي كه دلشان به آمريكا است، ايران را هم دوست نميدارند. اسمشان مليگرا است. ولي هميشه ميخواهند ايران را طبق عقربهي آمريكا و اروپا نگه دارند. آنها ايران را هم دوست ندارند. ايران دوست كسي است كه تكه تكه شد، يك وجب ايران را به صدام نداد. آنهايي كه نشستند مقاله نوشتند و جوجه كباب خوردند و آروغ زدند، اينها ايران را هم دوست ندارند. خدايا رفيقهاي ما را رفيقهايي قرار بده كه ما را از شك به يقين، از ريا به اخلاص، از دنيا گرايي به زهد، از تكبر به تواضع، از حيله به خيرخواهي دعوت بكنند.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
« پاسخ سؤالات مسابقه »
1) حبیب
2 ) حرّ
3) زهیر *
2) محافظت بر نماز *
1) مطالعهی کتب دانشمندان
2) همنشینی با دانشمندان *
1) دوری از مجالس دانشمندان
2) همنشینی با اهل بطالت
3) هر دو مورد *
2) آینه *
لینک شرکت در مسابقه : www.gharaati.ir/quiz/index.php
منبع: پایگاه اطلاعات قرآنی و مذهبی
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}