اسوه صبر و بصیرت(1)
اسوه صبر و بصیرت(1)
اسوه صبر و بصیرت(1)
*درآمد
يكي از نكاتي كه در تبريز كاملاً مشهود است، فشارهايي است كه قشري از گروه هاي اول انقلاب، به خصوص حزب خلق مسلمان و امثالهم به شهيد مدني ميآوردند. واكنش شهيد مدني نسبت به اين موارد چه بود؟ بدنه حزب الله در مقابل اين برنامه ها چه واكنشهايي داشتند؟
من در اين مورد خاطره جالبي دارم خدمتتان عرض ميكنم. اوايل انقلاب به علت كمبود كادرهاي ورزيده در دستگاه هاي اجرايي، هر فرد مبارز و انقلابي شاغل در دستگاه هاي اداري و شركت كننده در جريان حزب الله و حضرت امام در چندين نقطه يا محل فعال مايشا بود. شايد باورتان نشود كه آن موقع خيلي از اين بچه ها كه اكثراً هم شهيد شده اند و بعضي ها هم مثل من بازنشسته و پير شده اند، كمتر وقت استراحت و خواب داشتند و فقط موقعي كه كفش هايشان را در ميآوردند و نماز ميخواندند، وقت استراحتشان بود. بقيه وقت ها براي كاري بود كه ميخواستند در جهت تحكيم نظام انجام بدهند. من علاوه بر اينكه مدير عامل شركت اتوبوسراني تبريز و حومه بودم، عضو ستاد تازه تأسيس شده هم بودم و در چندين هيئت و انجمن هم فعاليت داشتم. به تهران هم سفر ميكردم گاهي هم به كردستان ميرفتم، ولي كار رسمي ام مديريت عامل شركت واحد بود و در خدمت حضرت آيت الله مدني هم بودم.
يك بار حضرت آيت الله مدني بنده را احضار كرد و گفت:«طاهر زاده! در مركز حزب خلق مسلمان كه در منطقهاي فقيرنشين، درست روبروي مركز شركت واحد اتوبوسراني تبريز واقع شده، به مقدسات توهين ميكنند. من در نامهاي كه خدمت آيت الله شريعتمداري نوشته ام، مراتب را منعكس كرده ام، ولي ايشان اين مسئله را قبول نفرمودند. ميخواهم در اين خصوص مداركي جمع كنيد كه مؤيد كارهاي خلاف بعضي از سخنگويان حزب خلق مسلمان باشد.» قبلاً مركز حزب خلق مسلمان محل مركزي حزب رستاخيز بود. متأسفانه بعضي از سخنگويان حزب خودشان روحاني بودند و جاي بسيار تأسف است كه قبل از انقلاب بعضي از روحانيون در حزب رستاخيز هم بودند. همان موقع هم با آنها با تسامح رفتار ميكرديم. جاي بسي تأسف است كه حالا باز همين افراد بودند كه فحاشي ميكردند. اينها در سخنانشان اخلاق سياسي را رعايت نميكردند و فحش هاي ركيك ميدادند. براي آنكه خود را در صحنه حاضر نشان بدهند هر روز عصرهاي تابستان از ايوان مشرف به ميدان منجّم، از طرف خلق مسلمان سخنراني ميكردند. حدود سيصد چهارصد نفر از كوچك و بزرگ جمع ميشدند و به اين سخنراني گوش ميدادند اتفاقاً آنجا جزو محله هاي حاشيه نشين بود و افراد از اطراف تبريز به آنجا كوچ كرده و ساكن شده بودند. احتمالاً در ميانشان بيكار زياد بود كه گاهي جمع ميشدند و به اين حرف ها گوش ميكردند.
من قبل از انقلاب هم فعال بودم و در تبريز هم دوستان و آشناياني داشتم. بعضي از دوستان سابقم تغيير موضع داده بودند و در طيف ها و رده هاي مختلفي بودند. همان طور كه ميدانيد بعد از انقلاب طيف ها خيلي وسيع بودن،. طوري كه هر كس پرچمي بلند كرده بود و مبارز ميطلبيد و براي خود حرف هايي ميزد. دوستاني را كه قبلاً با آنها روابط طولاني مدت داشتم، پيدا و از آنها خواهش كردم مرا به نوعي به حزب خلق مسلمان وصل كنند تا بتوانم با رسوخ دادن تعدادي از دوستانم در مركز اين حزب، نظر آيت الله مدني را تأمين كنم. در واقع هدف اين بود كه مدارك لازم را جمع آوري كنم. خوشبختانه ورود به حزب خلق مسلمان به سهولت انجام شد. البته در تبريز خلق مسلماني ها مرا خوب ميشناختند، چون بعضي از آنها هم محلي و دوستانم بودند و با هم روابطي داشتيم، ولي شخصي كه مرا به حزب خلق مسلمان برد، اهميت ديگري داشت. به هر حال مرا در حزب خلق مسلمان پذيرفتند. من با اين محمل كه ميخواهم تعدادي از جوانان شائق به فعاليت در حزب خلق مسلمان را به آنها معرفي كنم، تعدادي از جوانان را به مسئول نام نويسي حزب معرفي كردم كه در حزب خلق مسلمان نام نويسي كردند. آنها وقتي وارد حزب شدند، شروع كردند به دنبال كردن رد سخنان و بالاخص سخنراني هايي كه بعد از ظهرها انجام ميشد.همين طور گرفتن عكس هايي كه با محمل هاي مختلف مثلاً براي روزنامه، دادگاه و... گرفته ميشد تا بتوانيم از طريق اين عكس ها، مداركمان را تكميل كنيم.
سه چهار ماه پس از فعاليت اين بر و بچه ها، مداركي در حدود سه حلقه نوار از همين نوارهاي معمولي و تعدادي عكس جمع آوري شد؛ سپس آنها را تنظيم كردند و به من دادند. من هم اينها را خدمت آيت الله مدني بردم و گفتم:« حضرت آيت الله! الان گزارش ها آماده است. چه دستوري ميفرماييد؟» ايشان گفت:« من ميخواهم اينها را به قم خدمت آيت الله شريعتمداري برسانم.» گفتم:« باشد. من اين كار را انجام ميدهم اين گزارش ها را ميدهم و نامهاي هم روي آن ميگذارم كه اينها فقط به دست آيت الله شريعتمداري برسد.» ناگفته نماند كه با رئيس دفتر آيت الله شريعتمداري، حاج آقا عظيم قائمي آذر، تقريباً هم محلهاي، هم خدمت و رفيق بوديم و من و او در يك روز به استخدام ارتش در آمديم. ما در سال هاي 41،40، با هم مجلات مذهبي را پخش ميكرديم و نيز سخنراني هايي را ترتيب مي داديم.اتفاقاً حاج عظيم هم يکي از سخنرانان آن جلسات بود. بعد از دو سه سال كه او دوره اطلاعاتي ديد، از من جدا شد و به قم رفت و به عنوان كارمند دفتري حضرت آيت الله شريعتمداري مشغول به كار شد. بعد كمكم ترقي كرد و به عنوان رئيس دفتر ايشان در آنجا ابقا شد. به هر حال با حاج عظمي آشنايي قبلي داشتم. حضرت آيت الله مدني گفت:« نه! من نميخواهم كس ديگري اين نامه، نوارها و عكس ها را ببرد. ميخواهم خودت اين كار را بكني.» قرارشد من و جواد حسين خواه كه شهيد شد و دو نفر ديگر به قم برويم و اين مدارك را خدمت آيت الله شريعتمداري برسانيم. شبانه از تبريز حركت كرديم و صبح به قم رسيديم. چون خيلي خسته شده بوديم، در حمامي دوش گرفتيم. بعد نمازمان را خوانديم و زيارت كوتاهي هم در حرم حضرت معصومه(س) كرديم و سپس به منزل آيت الله شريعتمداري رفتيم.
هر روز قبل ظهرها و بعد از ظهرها بالاخص قبل از ظهرها مراسم مرثيه يا عزاداري در منزل ايشان برگزار ميشد و در آنجا مداحان، ذكر اهل بيت ميگفتند. آيت الله شريعتمداري هم آنجا مينشست و مسئول دفترشان هم در اطرافشان بود. وقتي به خانه ايشان رسيديم، آقاي حسين خواه گفت:« من نميتوانم.» پرسيدم:« چرا؟ گفت:« به دلايلي كه خودت ميداني.» در واقع به دلايل امنيتي او را ميشناختند و برخورد بدي پيش ميآمد. آن دو نفري هم كه با ما آمده بودند قبول نكردند بيايند، چون ممكن بود برخوردي پيش بيايد، لاجرم اين وظيفه را به گردن من انداختند. به تنهايي اين مدارك را خدمت آيت الله شريعتمداري بردم. من علاوه بر آقاي حاج عظيم قائمي آذر كسي را در آنجا ديدم كه اصلاً انتظارش را نداشتم. او يكي از دوستانم بود كه سال 54 در تبريز دانشجو و از بچه هاي مبارز و بسيار فعال دانشگاه بود. آن موقع در كارهاي ديني و معنوي خيلي شاخص بود. به خاطر انقلاب دستگير شد و مدتي در زندان بود. چون يكي از دوستانم بود، خيلي روي او كار كرده بودم. با اينكه پدرش آيت الله مدرس خياباني اهل تبريز بود، نميتوانست به خوبي تركي صحبت كند. وقتي او را ديدم با هم روبوسي كرديم. او به من اشاره كرد و گفت:« ممكن است حساس شوند و شما را بزنند»، از اين رو بلافاصله مرا خدمت حضرت آيت الله شريعتمداري برد، البته با اين عنوان كه او از خودمان است و آمده تا مصاحبه كند. همان موقع در منزل آيت الله شريعتمداري با روزنامه خلق مسلمان مصاحبهاي هم كردم. همين مصاحبه مرا نجات داد تا توانستم بيرون بيايم.
نشسته بودم و مداح ذكر ميگفت كه آيت الله شريعتمداري اشاره كرد مطالبم را به سمعشان برسانم. گفتم:« حضرت آيت الله! قبلاً آيت الله مدني نامهاي از تبريز خدمتتان فرستاده و در آن مطرح كرده بود كه در آنجا به مقدسات توهين ميشود و بعضي ها مسائلي را مطرح ميكنند و حرف هايي را ميزنند كه باعث تفرقه ميشود. با توجه به اينكه نظام جمهوري اسلامي هنوز پا نگرفته و احتياج به تقويت دارد، ممكن است چنين كارهايي به جمهوري اسلامي لطمه بزند. به اين دليل كه شما فرموده بوديد در اين باره اطلاعي نداريد و اين مسائل به شما مربوط نيست، با مداركي خدمتتان رسيدم كه مؤيد اين است كه در آنجا چنين حرف هايي زده ميشود». آيت الله شريعتمداري اشاره كرد نوارها را به روحانياي كه كنارشان نشسته بود بدهم. بعد به من گفت:« با ايشان صحبت كنيد». من از حضور آيت الله شريعتمداري مرخص شدم و همراه آن روحاني به اتاق ديگري رفتم و نوارها، عكس ها و آن نامه را به آن روحاني دادم. سپس خواهش كردم حضرت آيت الله العظمي شريعتمداري اعلاميهاي در محكوميت اين قبيل كارها بدهد. البته به اين صورت گفتم كه من آمدهام نظر مراجع را بپرسم و نگفتم كه نظر آيت الله شريعتمداري در اين باره چيست، چون آن لحظه فكر كردم ممكن است گفته پسر آيت الله مدرس خياباني درست باشد و اگر حساس شوند احتمال اينكه مرا بكشند، زياد است. گفتم:« حرف هايي كه درآنجا زده ميشد اظهر من الشمس است. عكس كساني را كه در آنجا صحبت ميكردند گرفتهايم.»
آن روحاني رفت تا اين مطالب را به آيت الله شريعتمداري منعكس كند. تا ظهر منتظر شدم. ظهر اعلاميه آماده شد. جاي تأسف است كه اعلاميه را چند نفري كه آنجا بودند تنظيم كردند نه خود آيت الله شريعتمداري. با چشم خودم ديدم كه آن روحاني مهر را از گردن آيت الله شريعتمداري در آورد و به اعلاميه زد. بعد به من گفت:« ميدهيم اعلاميه را تصحيح كنند. بعد آن را به شما ميدهيم». آيت الله العظمي شريعتمداري حتي در زدن مهر هم دستي نداشتند و در واقع همه اين كارها را اطرافيان انجام دادند. تعجب كردم كه ايشان اصلاً مانع نشد مهر را از گردنشان در آورند و به اعلاميه بزنند. آيت الله شريعتمداري به عنوان روحاني در سطحي نبود كه كسي به خود اجازه بدهد از مهر او در پاي اعلاميه استفاده كند، پس حتماً آن روحاني مورد وثوق ايشان بود كه چنين كاري كرد. آن اعلاميه براي محكوميت نبود. در اعلاميه آمده بود،« كساني كه اين حرف ها را ميزنند، مربوط به ما نيستند». در حالي كه آن حزب منسوب به آيت الله شريعتمداري بود. به هر صورت به ايشان ثابت شد كه به مقدسات انقلاب اسلامي توهين هاي ركيكي ميشود و بايد جلوي اين حرف ها و كارها گرفته شود. خوشحالم از اينكه وقتي وارد حزب خلق مسلمان شدم كه اهل تبريز همديگر را ميشناختند. من هم براي آنكه از اين خطر در امان باشم، به آنها گفتم:« دلايلي دارم كه اگر لازم باشد در همين جا خدمت شما خواهم گفت».
وقتي نتيجه اين جلسه را به شهيد مدني گفتيد، ايشان چه واكنشي نشان داد؟
راجع به تشكيل سپاه در تبريز به نكاتي اشاره كنيد.
در زمان دولت موقت آقاي بازرگان دستور آمد كه سپاه تشكيل شود. طبيعتاً هر دولتي با كارگزار خود كار ميكند. دولت موقت هم براي تشكيل سپاه، مهندس حبيب يكتا را معرفي كرد. ايشان اهل تبريز بود و با اينكه مدت هاي مديدي با هم دوست بوديم، ولي در تفكرات سياسي و بعضي مسائل نقطه نظرهاي متفاوتي داشتيم و داريم. وقتي حكم به ايشان ابلاغ شد كه سپاه را تشكيل بدهد، به طور طبيعي به كساني در تبريز كه ميتوانستند اين كار را انجام دهند و ضمناً از قبل با آنها آشنايي داشت، مراجعه كرد، از اين رو بلافاصله سراغ بنده آمد. بنده هم با مهندس شهيد آل اسحق، مهندس سليمي، دكتر كلامي و آقاي رجايي خراساني كه بعداً نماينده ايران در سازمان ملل متحد شد، جمع شديم تا سپاه را تشكيل بدهيم. براي اين كار تجربهاي نداشتيم، با توجه به اصولي كه خود ابداع كرده بوديم و البته چندان هم كارايي نداشتند، محل ساواك سابق را كه زنداني براي جوانان بود، به عنوان ساختمان مركزي سپاه انتخاب و شروع به جمع آوري نيروهاي مردمي كرديم. در همين زمان در تبريز كميته هايي هم تشكيل شده بود. اكثريت قريب به اتفاق اين كميته ها در دست عناصر خلق مسلمان بود، نه در دست ما. من ضمن اينكه در تبريز همراه با مهندس يكتا، دكتر كلزامي، خراساني، شهيد آل اسحق و سليمي و همين طور آقاي رضا داوود زاده سپاه را تشكيل ميدادم، با تهران هم ارتباط داشتم. آقاي رضا داوود زاده مدتي هم فرمانده سپاه بود و بعد از او مهندس آل اسحق فرمانده سپاه شد. من معمولاً از تهران پوستر، شعارهاي انتخاب شده و اعلاميه هائي را به صورت بستهاي جمع ميكردم و با ماشين به تبريز ميآوردم و آنها را در استان پخش ميكردم. ضمن كار فرهنگي و سازماندهي اين حركت در ذهن مردم زمينه را براي جذب افرادي را كه در اين راه فعال ميشدند، به سپاه فراهم ميكردم.
محل ما حكم آباد تبريز يك محل كشاورزي بود، چون آن زمان هنوز شهر توسعه پيدا نكرده بود و باغ ها داير بودند. حضرت امام درباره كشاورزي فرموده بودند گندم بكاريد. از اين فرموده پوسترهايي هم تهيه شد. من تعداد زيادي از اين پوسترها را در حكم آباد، جمشيدآباد و روستاهاي اطراف شهر تبريز پخش كردم تا مردم از اين طريق به توليد محصولات كشاورزي تشويق شوند در اين ميان عدهاي اين اعلاميه ها را پاره ميكردند. يكي از آنها خوشبختانه امروز در سپاه هست. پدرش روحاني است قبلاً در حزب رستاخيز بود و بعد جزو توابين شد. آن شخص كم كم در نهادهاي دولتي شروع به كار كرد. آنها قصد داشتند مرا بكشند. برنامهاي ريختند و توطئهاي كردند تا مرا كه به عنوان يكي از اعضاي فعال خط امام در تبريز شناخته ميشدم، ترور كنند. قبل از اينكه از اين موضوع مطلع شوم، عدهاي از بچه هاي وفاداربه راه امام كه مسلح بودند- البته ما آنها را قبل از اين جريان، مسلح كرده بوديم- به آنجا ريختند.
يكي از كميته هائي كه در دست كارگزاران حزب خلق مسلمان بود، وارد محل ترور شد. در آن روز و آن محل به من تيراندازي و تيري درست از بيخ گوشم گذشت و به سقف بيمارستان اسدآبادي اصابت كرد. هنوز بعد از گذشت 16،15 سال جاي آن گلوله باقي مانده است. بعد از اين ترور نافرجام، بچه هاي طرفدار امام ريختند و به امور رسيدگي كردند. كساني كه آن برنامه را ترتيب دادند، فرار كردند و هرگز به كميته نيامدند. البته ما آنها را ميشناسيم. بعداً آمدند و سلاح ها را تحويل دادند و از كميته بيرون رفتند. در ميان افراد كميته هاي در دست كارگزاران حزب خلق مسلمان، افرادي بودند كه خودمان آنها را وارد تشكيلات حزب كرده بوديم تا مانع از كارشكني و خرابكاري آنها شوند و به لطف خدا آن توطئه عقيم ماند. پس از آن باز هم در خدمت آيت الله مدني بودم و براي حفظ وحدت و يگانگي در تبريز هميشه اخبار را به ايشان ميرساندم و تصميمات ايشان را اجرا ميكردم.
حزب خلق مسلمان در استان هاي مختلف و عمدتاً آذربايجان شرقي و بالاخص در تبريز فعال بود. در تبريز غير از آيت الله قاضي و آيت الله انزابي و چند روحاني ديگري كه با آنها آشنا بودند، ساير روحانيون متفقاً طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند. در 15 خرداد سال 42 آنچه كه بسيار اهميت داشت رهبري سياسي حضرت امام بود نه مسئله رهبري ديني و فقهي ايشان. در واقع در آن سال چون كسي غير از حضرت امام در ميدان نبود و از طرفي رهبري سياسي در جامعه مطرح بود، از اين رو مردم حضرت امام را به عنوان رهبر بزرگ سياسي قبول داشتند، به همين دليل از همان زمان آوردن نام حضرت امام جرم بود.
اگر خاطره ديگري داريد، بيان كنيد.
وقتي انقلاب پيروز شد و احتمال خطر كشته شدنم كم شد، تصميم گرفتم ازدواج كنم به همين دليل خدمت آيت الله مدني رفتم و از ايشان اجازه خواستم پنج روز به من فرصت بدهد تا ازدواج كنم. آيت الله مدني بسيار خوشحال شد و به من پنج هزار تومان پول داد و گفت:« اين هديه من به عروس خانم است». حرفي نزدم و قبول كردم. دو روز بعد از عروسي با پنج هزار تومان آيت الله مدني و هزار توماني كه خودم گذاشتم، به نام آيت الله مدني يك گردنبند طلاي سفيد خريدم. سپس خدمت ايشان رفتم و ايشان از من پرسيد كه عروس را به منزل بردم؟ من هم با شرم و حيا به ايشان گفتم، بله. همان جا 5000 تومان به من داد و گفت:« اين هديه براي داماد است.» سپس با صداي گيرايي كه خاص ايشان بود، گفت:« آقافيروز! به خدا از پول خودم است.» گفتم:« حاج آقا! اين براي ما تبرك است. با آن پول هم دستبندي خريدم و هر دو را به خانمم دادم.» هر دوي اينها را به عنوان يادگاري از آقاي مدني داريم.
آن موقع زماني بود كه دائماً پيغام هاي اعدام برايم ميفرستادند كه شما چون خائن سازشكار هستيد، اعدام خواهيم كرد.تا مدت ها اين پيغام ها را نگه داشتم. من فقط آقاي مدني را ميشناختم و با ايشان ارتباط داشتم. اين فقط مختص من نبود، بلكه وقتي از منافقين و مجاهدين آذرشهر افرادي دستگير شده و به زندان آورده شده بودند، آقاي مدني را ميشناختند. حتي آقاي مدني خيلي از اينها را در زمان شاه ضمانت كرده بود. در آذرشهر از دوستان ما كساني بودند كه با اينكه پدرشان پليس بود، از ياران حضرت آيت الله مدني بودند. در حال حاضر هم پسرش زنده است و جزو آزادگان و جانبازان است.
آيت الله مدني جزو امام جمعه هاي ممتاز و برجسته كشور بود كه به دستور حضرت امام منصوب شد. فكر ميكنم آنهائي كه درخواست كردند آيت الله مدني به تبريز تشريف ببرند، حتي اگر نيت خيري هم نداشتند، باز هم اقدام آنها براي مردم تبريز و آذربايجان تبديل به نعمت و رحمت الهي شد. ايشان الگوي اخلاق و رفتار بودند. روزي كه حدود 3000 نفر در هويزه شهيد شدند، ايشان به قدري احساس مسئوليت و همدردي ميكرد كه مرتب در حياط قدم ميزد، طوري كه ما خسته شديم و نشستيم و ايشان همچنان راه ميرفت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}