شهيد آيت الله قاضي و حزب خلق مسلمان
شهيد آيت الله قاضي و حزب خلق مسلمان
*درآمد
پيش از پيروزي ، نقش آيت الله قاضي طباطبائي در آذربايجان بسيار تاثير گذار بود. ابتدا در اين مورد توضيحاتي بفرمائيد.
قبل از انقلاب ، مثل بسياري از جاهاي ايران، در تبريز هم گروه هاي مختلفي فعاليت مي کردند. با توجه به اين که بخش زيادي از مردم آذربايجان مقلد آقاي شريعتمداري بودند، چندان روي خوشي به مبارزه نشان نمي دادند، ولي در راس کساني که پيرو امام بودند، آقاي قاضي بود که اغلب يا دستگيرمي شد يا در تبعيد بود . وقتي ايشان برمي گشت ، حتي عده اي از کساني که مقلد آقاي شريعتمداري بودند، ولي از رژيم نارضايتي داشتند، شديداً از ايشان استقبال مي کردند. منظور اين است که رهبري مؤمنيني که اهل مبارزه بودند، با آقاي قاضي بود و همه از ايشان حرف شنوي داشتند. اعلاميه که چاپ مي شد، افراد مي رفتند و از منزل آقاي قاضي مي گرفتند و پخش مي کردند.
بعد از پيروزي انقلاب ، ايشان چه جايگاهي در تبريز داشتند و نقش ايشان چه بود؟
به امامت آيت الله قاضي يا آقاي صادقي؟
به راه پيمائي تاسوعا و عاشورا اشاره کرديد . درباره ابعاد مختلف آن از جهت جمعيت و تاثير گذاري راه پيمائي و امثالهم توضيح بيشتري فرمائيد.
اولاً که به نسبت تبريز و جمعيت آن ، راه پيمائي پر جمعيتي بود ، يعني تا آن زمان در تبريز چنين جمعيتي جمع نشده بود. مردم از مسجد شعبان در مرکز شهر شروع به راه پيمائي کردند و به خيابان عباسي که آن موقع نامش فرح بود ، آمدند و همان روز هم اسم خيابان را عوض کردند و به نام حضرت اباالفضل العباس (ع) شد خيابان عباسي که هنوز هم هست . مردم از آنجا بيانيه اي را خواندند و پراکنده شدند.
از نقش شهيد قاضي پس از انقلاب نکاتي را ذکر کنيد .
شما کي به عنوان فرماندار منصوب شديد؟
من از زندان با آقاي لاهوتي آشنائي داشتم . ايشان به من گفت :«از امروز از من جدا نشويد و هر جا رفتم ، شما هم بيائيد.» ما هم قبول کرديم . آن جلسه ادامه پيدا کرد و بحث بيشتر درباره سپاه و فرماندهي آن در تبريز و آذربايجان بود که مي خواستند عوض کنند و عوض هم کردند و آقاي کراني را که بعداً سفير ايران در الجزاير شد، به عنوان فرمانده سپاه منصوب کردند. بعد آيت الله قاضي همه مهمانان را براي ناهار به باغ خودشان دعوت کردند.رفتيم و آنجا نهار خورديم. بعد از ناهار آقاي لاهوتي گفت که من به بازديد زندان مي روم . آيت الله قاضي و استاندار و بقيه رفتند . من هم با توجه به سفارشي که آقاي لاهوتي به من کرده بود ، با ماشين ديگري دنبالشان رفتم . ما وقتي به زندان رسيديم که آنها داخل بند رفته بودند و در بند را بسته بودند و ما را ديگر به داخل بند راه ندادند.
ما سه نفر بوديم و آنجا ايستاديم .رئيس زندان آمد و گفت :«شما چرا اينجا ايستاده ايد ؟» گفتيم : «آقاي لاهوتي رفته اند داخل و ما اينجا ايستاده ايم تا ايشان بيرون بيايند.» گفت:«شما بيخود اينجا ايستاده ايد.» و تپانچه اش را کشيد و تيراندازي کرد . ما رفتيم و بيرون محوطه زندان ايستاديم تا استاندار و بقيه آمدند بيرون. قبل از آمدن آنها ديديم صداي تيراندازي مي آيد ، فوري برگشتيم به استانداري و ديديم آنجا را به گلوله بسته اند . از کميته آقاي ايراني آمده بودند. ايشان روحاني بود و کميته تشکيل داده بود و افراد مسلح داشت. اينها در ميدان دانشسرا که نزديک استانداري است ، مستقر شده و استانداري را گلوله باران کرده بودند. حرفشان هم اين بود که چون خانم و خانواده مهندس غروي در آنجا هستند، ما به عنوان محافظت از ايشان تيراندازي کرديم . همان لحظه هم به استاندار زنگ زده بودند که نترس، ما از اينجا دفاع مي کنيم . البته توطئه اي در کار بود.
در هر حال اين مسئله فيصله پيدا کرد و آقاي لاهوتي هم رفتند. چندي بعد از آن ،آقاي مهندس غروي از من دعوت کرد و گفت:« بالاخره ما آمده ايم اينجا، کمک لازم داريم ، معاون لازم داريم ، فرماندار لازم داريم .» و پيشنهاد کرد که آقاي دکتر گلابي فرماندار بشود. مرحوم آقاي دکتر نيشابوري را هم معاون عمراني کرد. بعد مثل اينکه آقاي دکتر گلابي نخواست که فرماندار شود ، قرار شد يکي دو هفته بعد کنار برود و بلافاصله استعفا ندهد. دو سه هفته بعد ايشان استعفا داد و من جانشين ايشان شدم . کار فرماندار هم آن روزها بسيار مشکل بود، چون بايد به ارزاق و اين نوع مسائل هم رسيدگي مي کرد . ما تا آخر سال 58 در آنجا بوديم ، بعد به پيشنهاد عده اي از افراد استعفا داديم که براي دور اول مجلس کانديدا بشويم.
در سال 58 که شما فرماندار شديد ، شهيد قاضي هنوز امام جمعه بودند؟
آيت الله قاضي به عنوان امام جمعه و نماينده ولي فقيه در استان ، آيا در عزل و نصب ها و امور اجرائي دخالت داشتند و يا فقط در بعد نظارتي دخالت مي کردند؟
آيا صرفاً مشورت مي کردند يا انتظار اجرا هم داشتند؟
بازديد از زندان که به آن اشاره کرديد، آيا نتيجه خاصي هم داد . آيا خبر داريد که آيت الله قاضي يا آيت الله لاهوتي درباره آن بازديد اظهار نظر خاصي کرده باشند؟
شما در لابه لاي صحبت هايتان از تعيين فرمانده سپاه توسط آيت الله لاهوتي ياد کرديد .گويا سپاه در مقاطعي با آيت الله قاضي اختلاف ديدگاه داشته است. همين طور است؟
آقاي يکتا با آيت الله قاضي ارتباط داشت .
حفظ امنيت شهر معمولاً با فرمانداري است . آيا شما احساس نگراني در ارتباط با ترور آيت الله قاضي نداشتيد؟
آيا فرمانداري در شناسائي عوامل ترور اقدامي نکرد ؟
به نظر شما انگيزه آنها از ترور آقاي قاضي چه بود؟
تأثير شهادت آيت الله قاضي بر جريانات و گرايشاتي که اشاره کرديد ، چه بود؟
اشاره داشتيد به کميته ها . مگر همه آنها زير نظر آيت الله قاضي نبودند؟
جائي که بيشتر تقلب مي شد ، محل خطرناکي بود. من يک پيکان داشتم و راننده . وقتي خواستيم از مسجد ياري برويم آنجا ، ديگر با پيکان نرفتم و گفتم از شهرباني ماشين بي سيم دار آوردند . يک افسر شهرباني هم آمد و با هم رفتيم . مدرسه اي بود به نام 29 بهمن که حياط کوچکي داشت . از داخل خيابان مردم صف ايستاده بودند تا سر صندوق. ما رفتيم داخل و ديديم تعداد زيادي افراد مسلح از کميته هاي خلق مسلماني ها ايستاده اند و به هر کسي که مي آيد و مي خواهد راي بدهد، مي گويند اين راي را بينداز. اين راي ها را خودشان نوشته بودند. به خانمي که 80 سالي داشت و پشتش خم بود گفتم :«شما به چه کسي مي خواهي رأي بدهي ؟» گفت:«به آقاي شريعتمداري » گفتم :«آقاي شريعتمداري که کانديدا نيست.» يکي از آن افراد مسلح گفت:«منظورش اين است به کساني که آقاي شريعتمداري تائيد کرده .» گفتم :«چه کساني را تائيد کرده ؟» از همان نوشته هائي که در صندوق قبلي داشتند و به مردم مي گفتند بياندازيد در صندوق، فهرستي را به من داد. ديدم اسم 26 نفر را نوشته اند و پائين آن را هم مهر زده اند . مي دانستم مال خود آقاي شريعتمداري است ، با اين همه گفتم :«اين مهر واضح نيست . ببريد دوباره مهر بزنيد و بياوريد.» او عصباني شد و گفت :«شما به آقاي شريعتمداري توهين کردي ، بايد بروي به حزب خلق مسلمان.» من گفتم :«من در حزب خلق مسلمان کاري ندارم .» مرا مجبور کردند که بروم ، ولي باز مقاومت کردم .
با ماشين شهرباني راه افتاديم که به فرمانداري برگرديم . اينها جمع شدند دور ماشين و سر تفنگ هايشان را داخل ماشين من آوردند . آنها پياده بودند و ما سواره تا رسيديم اگر به آن چهار راهي که سمت مي رفتيم ، به حزب مي رسيديم ، ولي ما رفتيم به خيابان روبه رو.آنها ماشين را متوقف کردند و گفتند بايد برويد به حزب. کم کم مردم جمع شدند. افسر شهرباني گفت:«بروم و با يک اکيپ مسلح برگردم ؟» من فکر کردم با اين کار درگيري خواهد شد . گفتم :«نه، بگذار ببينم چطور مي شود ؟» حدود 100نفر جمع شدند که شاهد کشمکش من با آنها بودند که مي گفتند بايد برويد حزب و من مي گفتم در حزب چه کار دارم ؟ بالاخره يک نفر از ميان آن 100 نفر داد زد که: «راست مي گويد . فرماندار با حزب چه کار دارد؟»
خلاصه مردم از ما پشتيباني کردند و آنها ناچار شدند ما را رها کنند . بعداً مشخص شد در همان لحظه اي که آنها ما را نگه داشته بودند تا به حزب که چند صد متر بيشتر با ما فاصله نداشت ، ببرند ، آقاي مقدم مراغه اي ، استاندار قبلي در آنجا نشسته و به مهندس صباغيان زنگ زده بود که در تبريز درگيري و چندين نفر کشته شده اند ! يعني نقشه شان اين بود که خوشبختانه با کمک خدا و مردم نگرفت . فرداي آن روز با 25 نفر رفتيم تا آنها را دستگير کنيم و فردي به نام عدالت که رئيس حزب خلق مسلمان آنجا بود ، گفت کسي اينجا نيست . به هر حال نگذاشتند دستگيرشان کنيم .
پس اين کميته ها بر خلاف رأي نماينده ولي فقيه ، يعني آيت الله قاضي و در واقع با اطاعت از آيت الله شريعتمداري فعاليت مي کردند.
بله، جريان ديگري را هم بد نيست در اينجا ذکر کنم. يک روز رفتم به اتاقم در فرمانداري . استاندار زنگ زد که بيائيد دفتر من . رفتم ديدم معاون ايشان هم هست . گفت: «ديشب خلق مسلمان به استانداري حمله کرده اند ، ما حمله شان را دفع کرديم و برگشتند، ولي احتمالش زياد است که دوباره برگردند . چه کار کنيم ؟» استانداري در پشت ساختمان ، دري به کوچه داشت. اغلب کسي اين را نمي دانست . يک ماشين را آنجا گذاشتيم که اگر حمله کردند، آقاي استاندار سوار آن ماشين و برود داخل پادگان تبريز. بعد از اين تصميم ما برگشتيم . نزديکي هاي ظهر بود که ديديم يک دسته خيلي بزرگ با شعار عليه استاندار از جلوي بازار به طرف استانداري حرکت کرد. طبق همان قراري که قبلا داشتيم ، استاندار رفت که در پادگان مستقر شود . آنها از نرده هاي استانداري وارد محوطه شدند و شعار دادند که :«استاندار فراري ، اعدام بايد گردد !» بعد آمدند و ديدند که استاندار و معاونانشان نيستند . من هم از ساختمان فرمانداري رفتم و در تلفنخانه استانداري نشستم . هيچ يک از مسئولين آنجا نبودند و فقط کارمندان معمولي بودند . من خودم نرفتم که ببينم چه حرفي دارند .
اين جمعيت از استانداري به طرف صدا و سيما رفتند . بعد از يک ساعت آقائي به اسم پريشان که مدير صدا و سيما و فارس زبان بود ، زنگ زد و در حال گريه گفت :«خلق مسلماني ها به صدا و سيما رسيده اند، من چه کار کنم ؟» من گفتم :«در را ببنديد. اگر آمدند و در را شکستند ، مقابله نکنيد و تحويل بدهيد ». به هر حال آنها آمدند و درها را شکستند و صدا و سيما را گرفتند و شروع کردند به پخش صدا. بعد از ظهر بود که شهر به تسخير خلق مسلماني ها در آمد. من بعد از ظهر رفتم خانه ، ناهار را خوردم و ديدم نمي توانم استراحت کنم و چند ساعتي به خارج شهر رفتم . در آنجا باغي داشتيم . قرار بود که شب دوباره با معاونان استاندار به وي ملحق شويم . بعد از برگشتن ديدم استاندار در پادگان نيست. محلش را نمي دانستم. در خانه ماندم تا ارتباط برقرار شود . اوايل شب ارتباط برقرار شد و آمدند و مرا با ماشين به خانه اي بردند . در آنجا به استاندار گفتم :«مگر قرار ما نبود که شما در پادگان بمانيد؟» ايشان گفت:«در آنجا احساس کردم که فرمانده پادگان مي خواهد مرا تحويل خلق مسلماني ها بدهد .» ايشان بدون اطلاع او از پادگان خارج و در منزل يکي از همشهري ها مخفي شده بود. چند روزي که شهر در اختيار خلق مسلماني ها بود ، چون آنها از طريق مخابات رد يابي مي کردند که جاي استاندار را پيدا کنند ، ما دائما خانه هايمان را عوض مي کرديم و نصف روز بيشتر در جائي نمي مانديم .
اشاره کرديد که چنين قدرت نمائي هائي در زمان آيت الله قاضي صورت نمي گرفت .
قضيه آزاد شدن تبريز از حزب خلق مسلمان را هم بيان بفرمائيد.
آنجا قرار گذاشتيم که صبح زود براي اتحاد و هماهنگي با خلق مسلماني ها در مسجد قزللي جمع شويم و گفتيم که از آنجا براي خواندن نماز وحدت به دانشگاه مي رويم و قرار شد مردم بلافاصله به صدا و سيما بروند . همين کار را هم کرديم و صبح خيلي زود رفتيم مسجد و ديديم از خلق مسلماني ها پنج شش نفر آمده اند و در داخل مسجد به نفع آقاي شريعتمداري شعار مي دهند. جواد حسين خان گفت:«حالا که صحبت وحدت است ، من هم مي روم داخل جمع اينها مي شوم و همان شعار را هم مي دهم که اينها نفهمند ما نقشه اي داريم .» رفت داخل آنها و همان شعار را داد . به تدريج مسجد پر شد . نزديک ظهر مردم گفتند مي رويم در دانشگاه نماز وحدت بخوانيم و جمعيت به صورت راه پيمائي از خيابان فردوسي به خيابان امام و از آنجا به طرف دانشگاه به راه افتاد . در تقاطع خيابان تربيت ، يک کيوسک پليس راهنمائي بود. آقاي مدني موقعي که از آنجا عبور کرده بود ، خلق مسلماني ها ايشان را گرفته و داخل آن کيوسک زنداني کرده بودند. بقيه رفته بودند و ما و آقاي استاندار هم نمي دانستيم که آقاي مدني در آنجا محبوس شده و وقتي ديديم ايشان نيامده ، به خانه شان رفتيم . خبرنگارها ريختند و با آقاي استاندار مصاحبه کردند. عده اي هم از آذر شهر آمده بودند که اگر شماها نمي توانيد از آقاي مدني محافظت کنيد ، ما ايشان را مي بريم به شهر خودمان .
آقاي غروي زنگ زد به آقاي مهدوي که وزير کشور بودند و گفت که جريان از اين قرار است و آقاي مدني را داخل کيوسک پليس راهنمائي محبوس کرده اند . آيت الله شربياني که بعدها رفت به مشهد و در مسجد گوهرشاد نماز مي خواند ، مرد بسيار سليم النفس و صادقي بود و ميانه خوبي هم با خلق مسلماني ها داشت. آقاي مهدوي به ايشان زنگ زد و از طريق ايشان، خلق مسلماني ها آقاي مدني را آزاد کردند و ايشان برگشتند. در همان فاصله همه مردم بعد از نماز وحدت ، سرازير شدند به طرف صدا و سيما و آنجا را تسخير کردند و به مسئولين اصلي سپردند ، منتهي اين احتمال داده مي شد که شب دوباره خلق مسلماني ها حمله کنند و همين طور هم شد . شب ساعت يک راديو اعلام کرد که آنها حمله کرده اند و مردم درخيابان ها ريختند و خلق مسلماني ها عقب نشستند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}