خرافه گرايى بازگشت به جاهليت
خرافه گرايى بازگشت به جاهليت
نويسنده: مجتبى احمدى
خداوند متعال، در هر دوره اى، براى جلوگيرى از فساد زمين و تباهى بشر، كه در لجن زار خرافه و انديشه هاى برآمده از آن، به وقوع مى پيوندد، رسولى را برانگيخت، تا بر روشنى مشعلهاى پيشين توحيد بيفزايد و مشعلهايى را در جاى جاى هستى برافروزد.اين نورافشانى بزرگ، بر بام زمين و در مشرق (جان)ها، به دست آخرين فرستاده خدا، محمد مصطفى(ص) بود.
خرافه، تاروپودِ خردها را درهم تنيده بود. هر روز و هر آن، بر تار تنيدگى خود مى افزود. و بر كوچك ترين روزنه هاى رو به روشنايى، تار مى تنيد. خردها و فكرها را از بالگشايى و حركت به سوى آفاق و آفاق نگرى باز مى داشت. چنان تارها به هم تنبيده بودند كه جنگلى انبوه را مى مانست، بدون اين كه هيچ افق و كرانه اى پيدا و روزنى رو به روشنايى گشوده باشد. تاريكى فضا را اندوده بود.
خرافه، عنكبوت وار، همه گاه، همه جا و همه زوايا را در رصد خويش داشت و انديشه اى اگر در تكاپو و حركت به سوى روشنايى مى ديد، با شتاب آن را صيد مى كرد و در تارهاى هزار توى خود به بند مى كشيد و واژگونه، بين زمين و آسمان، نگاه اش مى داشت، تا خشك شود و از چرخه حيات به دور افتد و نتواند از تاريكستانى كه او پديد آورده بود، نقبى به روشنايى بزند. چنان فضا را تارهاى درهم تنيده، فرا گرفته بودند كه اگر انديشه اى از توده اى از اين تارهاى درهم فرو رفته رهايى مى يافت، در دامهاى ديگرى كه خرافه در عرصه زمين و فضا گسترانده بود، گرفتار مى آمد.
خرافه، همه جا و همه چيز را آلوده بود. باتلاقها، لجن زارها و مردابهاى آن، در جاى جاى قلمرو جاهليت و در سينه و دل يكايك آدميان، دهان گشوده بودند، بويناك، فرو بلعنده، و با نَفَسهاى سمّى كه در هر دَم و بازدَم آنها، كرور كرور انسانها به وادى هلاكت فرو مى افتادند كه نه ردّى از آنان مى ماند و نه نشانى.
چه بسيار انسانهايى كه نه از دم تيغ شمشيرهاى بُرّا، كه از دَم تيغ خرافه گذرانده شدند، به هيچ صدايى، آه و فرياد و ناله اى.
خرافه، غبار مى انگيخت، زوزه كنان، رملها را بر چشمها مى كوبيد و سينه ها را مى خَست و خستگى را به جام (جان)ها فرو مى ريزاند و مزرعه دلها و بُستان عقلها را خزان مى ساخت، تا زمينه براى تاخت و تاز، حكمروايى و پاگيرى دولت جهل، از هر جهت آماده شود و مام زمان از زادن موساى عقل سَتَرون گردد و گهواره زمين از پروراندن او ناتوان. و اگر دستى از اعجاز برون آيد و مامى باروَر شود و موساى عقلى را به دور از اورنگ بانان خرافه بر عرشه زمين گذارد، بايد به آغوش آب سپرده شود، تا شايد در زَمهرير قساوت، خشم و خشونت، آغوشى به مهر گشايد و آن گوهر يكتا را بگيرد و در صدف خويش بپروراند.
خُرافه، حكمروايى مى كرد، قانون مى گذارد، برنامه مى ريخت، راه نشان مى داد، آيين زندگى مى نوشت و مى آموزاند و راه هاى برون رفت از نگرانيها و گرفتاريها را فراروى افراد مى گذارد؛ اما به نوعى خاص، گردبادگون و كلاف در كلاف و درهم .
در قلمرو آن، خردوَرزى عرصه اى براى جولان و بست و گشاد كارها نداشت. خرد در غل و زنجير بود و در حصارى تنگ.
در اين قلمرو، قانون را برخورداران مى نگاشتند و مى گذاردند و در بندبند و مادّه مادّه آن، گريز از مرزهاى انسانيت، وجدان، فطرت و خرد تعبيه شده بود؛ اما به گونه اى كه مردمان درنمى يافتند، چسان به سوى جهنم بردگى، بى هويتى، بى تبارى، بى ريشه اى و باتلاق فقر، نزاعها و جنگها و طايفه گراييهاى خونين و خانمان سوز، تحت لواى قانون قبيله، كشيده مى شوند و به نامِ قانون، از هستى ساقط مى گردند.
در اين گرداب، راه نشان داده مى شد؛ اما راه بى بازگشت، راهى كه هر آن بيش تر انسان را به گرداب فرو مى برد و بيش از پيش، گرفتارش مى ساخت و توان او را در بيهوده پيماييها و كژراهه رويها، باتلاق گرديها، مى سوزاند و تباه مى كرد، بدون اين كه ذرّه اى از گرفتاريها و نگرانيهايش را بكاهد و افقى روشن فراديدش بنماياند.
و چنان فضا وَهم آلود، غبار اندود و خردسوز بود كه فرد گرفتار آمده در باتلاق انديشه خرافى خويش، از ذهن اش نمى گذشت كه آن چه او را به اين روزگار سياه انداخته، چگونگى كاركرد، رفتار و انديشه سياه خود اوست، بلكه مى انگاشت، طلسم شده، جادوگران روزگارش را سياه كرده اند، جنيان، كينه توزانه با او در نبردند، چشمانى شوم و شور، بخت او را از تخت فرو انداخته و افرادى بدشگون، زندگى را بر او آوار ساخته اند.
خرافه، مى توفيد و آن به آن، ويرانى به بار مى آورد و هر آن چه را كه با خردمندى ساخته و فرارفته بود، به تلّى از خاك بدل مى ساخت و جغدهاى شوم آواى خود را بر ويرانه هاى آنها مى گمارد تا آواى مرگ سر دهند و نوميدى را به دلها فرو پاشند كه دلهاى نااميد و سينه هاى خسته و ديدگان كوتاه بين، زودتر سر تسليم فرود مى آورند و فرمانبردار دستگاهِ خردسوز خرافه مى گردند.
خرافه، به پيروان و فرمانبران خود مى آموزاند كه چه پديده، عنصر و جريان، شوم و نامبارك و يا ميمون و مبارك است. و از چه چيز بايد دورى گزيد و فرهيخت و به چه چيز نزديك شد و با چه انديشه، مرام و آيينى دمساز شد و از چه انديشه، مرام و آيينى دامن گرفت.
خرافه، براى هر كارى و هر گامى كه انسان در زندگى بايد انجام مى داد و يا برمى داشت، برنامه ريخته بود: حكومت گرى، جنگ و صلح، داد وستد، ازدواج، سفر و… و اين كه اين كارها با چه شيوه و سازوكارى اگر انجام بگيرند، فرجام خوشى خواهند داشت وگرنه سرانجام خوشى نخواهند داشت.
خرافه، به تفسير پديده هاى طبيعى مى پرداخت و براى هرچه در طبيعت رخ مى داد، پندارگرايانه علتهاى شگفتى مى يافت و در ذهن مردم پندارگرا فرو مى برد.
خرافه، چنان رويدادهاى هراس انگيز طبيعى، مانند طوفان، زلزله، سيل، خورشيد و ماه گرفتگى را بر پندارها و علتهاى نابخردانه مى تنيد و خانه سست بنياد خود را زيبا جلوه مى داد و افراد خرد باخته و در خرافه فرو رفته را بالا مى كشيد و به توجيه حركتها، برنامه ها و آيينهاى خردسوز و خرافه گستر خود وامى داشت كه مردمان آن حركتها، آيينها و برنامه ها را سرچشمه گرفته از خرد مى انگاشتند و با جان و مال در نگهدارى از آنها مايه مى گذاشتند.
خرافه، در تاريكخانه ها و بيغوله هاى خود، نيرو مى پروراند و آنان را با شگردهاى خرافه گسترى، آشنا مى ساخت و به ميان گروه هاى مردمى مى فرستاد، تا هر گروهى را سازوار با شغل و گرايشهاى فكرى اش، به پندارهاى خرافى خوگر كنند.
خرافه در بين هر گروهى، به گونه اى دام مى گستراند و چهره خود را مى نمود. در بين تاجران، سود و زيان را به امور موهوم گره مى زد و در بين گرفتاران وانمود مى كرد كه با تدبير و تلاش نمى توان بر گرفتاريها چيره شد و آنها را برطرف كرد؛ بلكه بايد به انتظار نشست تا هُماى اقبال و خوشبختى در آسمان زندگى، بال به پرواز بگشايد و در بين سخنوران، شاعران، عبادت گران به گونه هاى ديگر.
خرافه، تشكيلات داشت و ساختارى به هم پيوسته و شبكه اى بسيار قدرت مند و برخلاف پاره اى از پندارها، خرافه گرايى خلاصه نمى شد در رفتار نابخردانه افرادى چند كه به گردن هراسناكان از شرور، مهره مار آويزيدند، بختهايى را باز مى گشادند و يا مى بستند، روزى را مبارك و روزى را شوم اعلام مى كردند، به مردم، براى گرفتار نيامدن در بلاياى آسمانى و زمينى، بيماريها و گرفتاريها، اورادى مى آموزاندند و… خرافه ريشه داشت، از نظام و برنامه برخوردار بود. يك جريان، پيچيده و درهم كلافى بود، آن هم نه در عربستان كه در تمامى سرزمينها و كشورهاى آن روزگار. خرافه در ايران، روم، يونان و… بيداد مى كرد.
حكومتها، قبيله ها، داد و ستد بين مردم، تعاملها، جنگ و صلح و… بر خرافه استوار بودند.
بسيارى از حكومت گران، برده داران، زراندوزان، احبار و رهبان، رهبران اديان، سران قبايل و… سرورى و ماندگارى در قدرت را در دورى مردم از خردورزى و خرافه گرايى مى جستند و به درستى و روشنى مى دانستند كه اگر خردورزى در جامعه جان بگيرد و مردمان از اين چشمه حيات لبالب شوند، آنى نخواهند توانست وجود لجن آلود خود را بر آنان بار كنند و در هاله اى از تقدس بر اريكه بمانند و حكمروايى جائرانه خود را ادامه دهند.
خرافه، اُسس و اساس، ركن ركين و بنياد و بُنلاد نظام جاهلى بود. عمود خيمه آن. منبع فكرى و عقيدتى آن. مردم را با پندارها و باورهاى خرافى و غلط، به زير بار نظام خفقان آلود جاهلى مى بردند.
خرافه، ياور خشن و ضد انسانى است. نظامى را كه تشكيل مى دهد، گردانندگان آن را به قساوت و سنگدلى وا مى دارد و اين كه با قساوت تمام، مرزهاى خرافه را پاس بدارند و نگذارند هيچ روزنه اى به روشنايى گشوده شود.
خرافه دامن گستراند. لايه هاى فكرى اجتماع را درنورديد. هر گروهى را با دَستان و ترفندى در تارهاى پندارها و تنيدهاى خود به بند كشيد و در هر كوى و كومه، و بر تلِّ فكرهاى كوتاه و پستى گرفته نشانه هاى خود را كه نمايان گر نگونسارى و نگون بختى مردمان بود، نصب كرد.
خرافه در آغاز، اين سان پرشاخ و برگ و تناور نبود. كم كم و رفته رفته، هرچه بيش تر امتهاى اديان ابراهيمى، از كوثرِ شادابى آفرين، معنى بخش و روح انگيزِ آموزه هاى وَحيانى، زاويه گرفتند و از بايد و نبايد آنها كه سعادت بخش بودند، رويگردان شدند، دين، نزار و لاغر شد و خرافه تناور. دين دارى كم رنگ شد و خرافه گرايى پررنگ.
تجربه نشان داده و تاريخ بر آن گواه است كه هرچه دين در جامعه از ميان دارى بازداشته شود، خرافه بيش تر نمود مى يابد و به ميان دارى مى پردازد. خرافه در عرصه خالى از معنى و معرفت و انديشه هاى روشن و توحيد ناب، شاخ و برگ خود را مى گستراند و معركه گيرى مى كند.
شبيخونهاى خرافه، در شب انجام مى گيرد، در برهه و هنگامى كه عقلها روشنايى و فروزندگى خويش را از دست داده و توانايى آن را نداشته باشند كه بهنگام، نور بيفشانند و همگان را از پيشروى سپاه شب بياگاهانند.
خرافه بر لبِ بركه هاى زلال، جويبارهاى چشم نواز و چشمه سارانِ هميشه جوشان، نمى رويد، رشد نمى كند و به بار نمى نشيند، بلكه بايد لجن زار عَفِن و بويناكى باشد، تا اين درخت زقّوم در آن ريشه بدواند، از آن تغذيه كند و اشراب شود.
لجن زارها، به خودى خود پديد نمى آيند. رفتارها و افكار آدميان، آنها را پديد مى آورند. رفتارهايى كه از آز، دنياگرايى، وابستگى شديد به حُطام دنيا، كينه، حسد، خودبزرگ بينى، كوچك شمارى گناهان و… نشأت مى گيرند.
و افكارى كه از غير كتاب خرد و كتاب خدا سرچشمه مى گيرند. هوى و هوسها آنها را شكل مى دهند و به جريان مى اندازند.
اين سان شد كه عصر جاهليت آغاز شد. عصر تاريك انديشى. عصرى كه بشر از كانون خرد زاويه گرفت و در برهوتِ بى خردى گرفتار آمد و به هر سوى كه مى نگريست، غبار و تيرگى بود كه در برابر ديدگان اش قامت مى افراخت. مشعلهاى اديان ابراهيمى در هنگامه آفرينى لشكر جهل، معركه گيرى جادوگران و كاهنان، بى علمى، دنياگرايى، بدفهمى، بى بصيرتى و هوس آلودگى عالمان، كم سو شدند و از پرتوافشانى بازماندند و در كرانه هاى شب، در معبدهاى كهنه و از رونق افتاده، كورسويى براى پيروان فسرده دل داشتند. همين و بس.
جاهليت، تمام نُمادهاى ابراهيمى را برچيد و يا واژگونه ساخت. به گونه اى زيرغبار تحريف برد كه هيچ كس نمى توانست از آنها تصوير روشنى ترسيم كند.
راه و رسم زندگى دينى دگرگون شد. توحيد كه كانون گرمابخش بود، به زندگيها معنى مى بخشيد، انسان را عزيز و سربلند مى داشت، عزت را دَمادَم به (جان) انسان فرو مى ريخت و در درون او هنگامه و انقلاب مى آفريد و آن به آن او را در صراط روشن به حركت درمى آورد و از هرگونه كرنش در برابر انسان و صاحبان زر و زور و احبار و رهبان، بازش مى داشت و (جان) او را فروزان نگه مى داشت، تا از هر تاريكى دامن بگيرد، با ترفند، دَستان و دسيسه، ده ها توجيه به ظاهر علمى و عقلى از ساحَتِ زندگى و صفحه دل موحدان پاك شد.
جامعه جاهلى را چنان شالوده ريزى كردند، ساختند و بالا بردند كه انسان موحد به اين پندار گرفتار آيد، چه نيازى به توحيد و پرستش خداى يكتا و اصرار و پافشارى بر حاكميت (اللّه) و مدبّريت او. هركس مى تواند خدايى داشته باشد و به گردن آويزد و همراه خود، از اين سوى به آن سوى ببرد و در جنگها و گرفتاريها از او كمك بگيرد.
انسان خود مى تواند به اين عرصه وارد شود و براى خود خدايى بتراشد. در خانه، يا در مركز قبيله و يا جايى مانند كعبه بگذارد و… .
روى گردانى از آموزه هاى وَحيانى و توحيدى و بى اثر دانستن آنها در زندگى، ناگزير به اين باورهاى سخيف مى انجامدو بت تراشى باب مى شود، حال يا بت سنگى و چوبى، يا انسانى و يا بت فكرى. خدايان بسيارى بروز و ظهور مى يابند. هركس در پى خدايى است كه در زندگى او اثرگذارتر باشد. از اين روى وقتى اثرى از خدايى كه تراشيده نبيند و در سفر تجارى و جنگ براى او سودآور نباشد و يا پيروزى را براى او رقم نزند، به كنارى مى افكندش و در پى خداى ديگر مى رود!
در جامعه جاهلى، چون بناى توحيد از هم فروگسسته بود، هر فكر سخيفى ممكن بود، سربرآورد. و به داعيه پردازى بپردازد و انسانها را از درست انديشى باز دارد و به دنبال خود بكشد.
و در اين گيرودار و كشاكش افكار، ايده ها و مكاتب، طلوع مكتب، ايده و فكرى و غروبِ فكر، مكتب و ايده ديگر، كه در عصر و نظام جاهلى رخ مى نمايد، آن چه خدشه مى بيند، كرامت انسانى است. كرامت انسانى انسانهايى كه ايده، مكتب و فكرى را پسنديده، آن را علمى، كارآمد، دگرگون آفرين، سعادت بخش، راهگشا و انسانى انگاشته، در پى آن دويده، و بهترين سالهاى عمر خود را براى به حقيقت پيوستن آن صرف كرده و از جان و مال در راه آن مايه گذاشته اند و پس از ساليان دريافته اند فكرى را كه آن چنان رايَتِ آن را بر مى افراشتند، با اين و آن، براى جا انداختن و گستراندن آن، به درگيرى و بگومگو مى پرداختند، پوچ، توخالى، ناكارآمد، خرافى و غيرانسانى است و بسيارى از مفاسد جهانى، ريشه در آن دارند. از اين روى، افسرده، سرمايه از كف داده، با چشمانى كم سو، عقلى عليل، جانى خسته، توانى فرسوده، نااميدانه، به كنارى مى خزند و گوشه انزوا مى گزينند. اما حركت در شعاع توحيد و در راهى كه هميشه و همه گاه، روشنايى خود را از اين سرچشمه نور مى گيرد، هيچ گاه به شكست و نااميدى نمى انجامد، حيات اش جاودانه است، زمان و مكان نمى شناسد، پيروان خود را دَمادَم در پرتو خود دارد و به كالبد آنان حيات مى دمد و از زندگى سرشارشان مى كند. زيرا انسانِ باورمند به توحيد، از اعماق دل، باور دارد كه روز واپسينى هست و در آن روز، هركس جزاى رفتارهاى خود را مى بيند. هيچ گفتار، رفتار و حركت و قيامى، بدون حسابرسى، ثواب و يا عقابى نمى ماند.
انسان توحيدباور، به تكليف مى انديشد، نه به پيروزى و شكست. اگر تلاشهاى توحيدمدارانه او، همراه و همگام با نهضت بزرگ يكتاپرستان، طلسمهايى را شكست، زنجيرها و غُلهايى را گسست، سپيده هايى را گشود، ستم پيشگانى را بر خاك سياه نشاند، ستمديدگانى را از سياه چالِ نامردميها و ستم بيرون كشيد و شهد توحيد را به كامِ (جان)ها چشاند، هم به تكليف عمل كرده و فرمان خدا را انجام داده و هم شهد گواراى پيروزى را چشيده و چشانده است. و اگر با همه تلاش و تكاپو، رنج و زخم، نهضت بزرگى كه او در دل آن، در پويش و حركت است و در استوارسازى بنيادها و بنيه هاى آن نقش آفرينى مى كند، به اهداف خود نرسيد و ياران، يكى پس از ديگرى به بند كشيده شدند و يا به مسلخ برده شدند، او به تكليف عمل كرده است و با قلبى آرام و اميدوار به رحمت خداوند، چشم از جهان فرو مى بندد و هيچ گاه پشيمانى و افسوس، توان او را نمى فرسايد؛ چه آن چه را او در هوايش، روز و شب نداشته، كهنگى نمى پذيرد و از چرخه حركت بشر، خارج نمى شود و در هميشه روزگاران، بر تارك جهان مى درخشد و مى درخشاند، مى افروزد و مى افروزاند.
فكرها، مكتبها و ايده هاى برآمده از هواها و هوسها، قدرت طلبيها، مغزها و ذهنهاى نارسا، پندارگرفته، خرافى و پاگرفته بر محور شرك و در گريز دائم از مركز نور و توحيد، نه اين كه افقى را نمى گشايند كه افقها را در غبار خود فرو مى برند و نااميدى را در جان پيروان خود فرو مى ريزند.
توحيد، به فكر انسان سامان و سازمان مى دهد و او را در جهت، صراط و دايره خاص به حركت درمى آورد و كوچك ترين كژفكرى و شرك آلودگى را به او هشدار مى دهد و زنگهاى خطر را براى او به صدا درمى آورد.
نظام جاهلى و خرافى، توحيد را برنمى تابد. فكر و حركت در مسير واحد را ويران گر بنيانها و بنيادهاى خود مى داند. چون در پراكندگى، شرك آلودگى و چندخدايى جامعه و مردمان است كه مى تواند رشد و نمو كند و رايَتِ فضيلتهاى انسانى را به زير بكشد.
توحيد در حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع، رفتار و كردوكار مردمان، جلوه گر مى شود، زيبايى مى آفريند، نقشهاى بنيادينى ايفا مى كند و خدا را در به گردش درآمدن و حركتِ لحظه به لحظه آنها محور و مدار قرار مى دهد و با محور و مدار قرار گرفتن خدا، هيچ زمينه اى براى شرك آلودگى اين اركانِ مهم جامعه و شالوده هاى بنيادين، فراهم نمى آيد. از اين روى، ستم، بهره كشى، برده دارى، ناديده انگارى كرامت انسانى، بى عدالتيهاى خانمان برانداز و… كه از شاخصه ها، جلوه ها و دستاورد قطعى جامعه شرك آلود و جاهلى و خرافى اند، مجال رشد، ميان دارى و تاخت و تاز نمى يابند.
انديشه جاهلى و پرورش يافتگانِ مردابِ آن، به شدت و با تمام توان با حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع و رفتار و كردارى كه بر پايه توحيد استوار باشد، به رويارويى برمى خيزند، چون در چهارچوب، دايره و ميدانى كه جريان انديشه ساز توحيدى در حركت است، تصفيه هميشگى است، غربال گرى، آن به آن انجام مى گيرد، فكرهاى خرافى، باشتاب به ساحل پرتاب مى شوند و قانون الهى، با جاذبه و دافعه نيرومند، بر مدارى دقيق مى چرخد. و در اين چرخ اش موزون و سمفونى بزرگ، هر ساز و آوايى بيرون از مدار و ناهماهنگ با متنِ حركت، نابودى اش حتمى است. از اين روى، صاحبان داعيه بيرون از اين مدار و انديشه هاى مرداب گون، نمى توانند با چنين انديشه اى و نظام برآمده از آن، كنار بيايند و همراه شوند، زيرا كه فكرها و ايده هاى جاهلى و برآمده از خرافه شان در اين دايره جايگاهى ندارد و نمى تواند زمينه ساز قدرت گيرى و سرورى آنان را فراهم آورد. اين گونه انديشه ها، موضع گيريها، روياروييها با انديشه توحيدى، وقتى جامه عمل بپوشد و پايه و سقفى براى خود برافرازد، نظام جاهلى شكل مى گيرد و شرك ميان دار مى شود و تباهى انسان و از بين رفتن كرامت و عزت او، رقم مى خورد.
خداوند متعال، در هر دوره اى، براى جلوگيرى از فساد زمين و تباهى بشر، كه در لجن زار خرافه و انديشه هاى برآمده از آن، به وقوع مى پيوندد، رسولى را برانگيخت، تا بر روشنى مشعلهاى پيشين توحيد بيفزايد و مشعلهايى را در جاى جاى هستى برافروزد.
اين نورافشانى بزرگ، بر بام زمين و در مشرق (جان)ها، به دست آخرين فرستاده خود، محمد مصطفى(ص) بسيار گسترده، ژرف، همه سويه و باشكوه، بايد انجام مى گرفت. كارى بسيار سخت، كمرشكن و توان فرسا. زيرا جهان در ظلمت فرورفته بود و طوفان سهمگين خرافه، همه چيز و همه جا را درهم كوفته بود، بى هيچ نشانى از روشنانِ روشن روانان كه با تاريكيها به ستيز برخاستند و روشنائى را در سينه آسمان دلها افروختند.
آن چه اورنگ بانان خرافه و نگهبانان شب را به وحشت انداخت و به رويارويى با رسول گرامى(ص) كشاند، دگرگونى در بنيادهاى جامعه بود كه با جارى سازى انديشه توحيدى و رفتار براساس آن، به حقيقت مى پيوست.
به درستى دريافته بودند كه با جارى شدن آبشار بلند توحيدى به مزرعه دلها و به جانِ جامعه، انديشه هاى غيروَحيانى، خرافى و شرك آلودِ آنان، كه بنيانهاى جامعه جاهلى را مى سازند و شكل مى دهند و برمى افرازند، روفته مى شوند و جايگاه خويش را از دست مى دهند و با شالوده ريزى جامعه بر بنيانهاى فكرى برآمده از توحيد، فرد عادى و معمولى جامعه مى شوند، با رأى و نظرى يكسان با رأى و نظر تك تك مردمان. پذيرش اين، بر آنان بسيار سخت بود.
از اين روى، از آن آغاز، همين كه رسول خدا لب به سخن گشود و كلمه توحيد را اعلام كرد، يعنى پيش از جامعه سازى و تشكيل مدينة النبى، بت سازان و بت تراشان، در حقيقت دين سازان، با رسول خدا به رويارويى برخاستند. يعنى سردمداران فكرى، نخبگان و متفكران جامعه جاهلى، در صف مقدم جبهه ضدنبوى قرار گرفتند. اين چنين نبود كه شمارى اوباش، بى بتّه و ژاژخايانِ، ناآشناى با فرهنگ و تمدن و سير تاريخ بشر و اهداف و برنامه هاى رسولان پيشين و كتابهاى آسمانى، با رسول خدا و پيام او، به رويارويى برخيزند. آنان با آشنايى دقيق با پيام، هدف، برنامه و جهت گيريهاى رسول خدا، سر از پذيرش او برتافتند و اوباش، بى بتّه ها، ژاژخايان و هرزه درايان را به آزار و اذيت آن بزرگوار و به سُخره گرفتن پيام او واداشتند. هميشه و در طول تاريخ، سازندگان جامعه جاهلى، متفكران بوده اند. كسانى كه مى دانستند، با چه فكر و انديشه اى مى توان بنياد اين چنين جامعه اى را ريخت و از آن در برابر موج آفرينيها، عقل انگيزيها و بيدارگريهاى رسولان الهى، نگهدراى كرد.
اينان بودند كه به نگهبانان تخت و ديهيم نظامهاى جاهلى مى آموزاندند، چسان از انديشه هاى خرافى در برابر پيام رسولان الهى بهره ببرند و يا راه درافتادن با هر فرازى از پيام آنان، چگونه و با چه اهرمهايى بايد انجام بگيرد.
جامعه سازى دينى، بدونِ ويران سازى بنيانهاى جامعه جاهلى، ممكن نيست. جامعه دينى، وقتى قد مى افرازد كه اركانِ جامعه جاهلى فرو بريزد:
ـ شرك، مهم ترين ركنى كه جامعه جاهلى بر آن استوار است. تباهى آفرين، خردسوز، خرافه، خرافه پراكن و بازدارنده از تجلى نور معرفت در سينه ها و ساحَتِ زندگيها و بازدارنده از بارش رحمتِ الهى به مزرعه دلها.
ـ باورها و انديشه هايى كه جاهليت، با نردبان آنها بر مغزها فرارفته است.
ـ انديشه ورزانى كه دَمادَم با دَميدن دَمهاى مسموم و زهرآگين خود بر كالبد خشك و بى روح آن، سر پا نگاه اش داشته و در چشمها زنده جلوه اش داده اند.
ـ آنان كه اين بناى هراس انگيز و تباه گر دين و دنياى مردم را معمارى و مهندسى كرده اند.
ـ زراندوزان و زرسالارانى كه ادامه حيات نكبت آلودشان بستگى تام و تمام به شرك ورزى، شرك آلودگى جامعه و خرافه سالارى دارد.
رسول گرامى اسلام، بر سر اين كه اركانِ جامعه جاهلى بايد فرو بريزد، آنى كوتاه نيامد. آن چه او، در پى آن بود، تنها فروريزى و برچيدن نُمادها، نُمودها، نشانه ها و سمبلهاى جامعه جاهلى نبود كه (لا اله الا اللّه) او، فروريزى و برچيده شدن (اله)ها بود. چه آن چه نگارگران جاهلى بر سينه ديوار كعبه و… نگاريده بودند و چه آن چه در بوم سينه ها و صفحه دلها نقش زده بودند. تمام سخت گيريها بر رسول خدا و ياران آن بزرگوار، از اين آبشخور، سرچشمه مى گرفت كه (الِهَ) بافان نمى توانستند برچيده شدن بِساطِ (الِهَ)باورى و (الِهَ)گرى را كه سرورى و آقايى آنان را در پى داشت، برتابند و پايان عمر نكبت بار خود را به تماشا بايستند. از اين روى نابخردمندانه براى دنياى لجن گرفته و بويناك خود، تن به مرگ نكبت آلود دادند و ناچار گردن به زير تيغِ توحيدباوران بردند.
رسول خدا(ص) بنيادهاى جاهلى را نشانه رفته بود. آنهايى كه جامعه جاهلى را سَرِپا نگاه مى داشتند. اگر آن بزرگوار به امور جزئى و خرافه فروشان و خرافه باورانى كه در گوشه و كنار بساط گسترده بودند، مى پرداخت و به آنان نهيب مى زد و كارى به بنيادها و اركان اصليِ نظام جاهلى و به انديشه هايى كه مردم را به لجن زار شرك مى كشاندند، نمى داشت، بى گمان اين همه آزار و شكنجه نمى ديد و ياران او زير ضربه شلاق مرداب بانان خرافه، از پاى درنمى آمدند.
رسول خدا، چون خردها را بيدار كرد و خرافى و نابخردى بودن شرك و نظام جاهلى را نماياند و سينه ها را از خرافه هاى خردسوز و توان فرسا پاك ساخت، به سرعت سرزمين دلها را فتح كرد و دروازه هاى سختِ آنها را گشود و پايه هاى مدينة النبى را بالا برد.
در اين برهه و هنگامه و رستاخيز بزرگِ (جان)ها، كه همگان شادمان بودند و شادمانانه (بت)ها را به زير مى كشيدند و خردمندانه خُردشان مى كردند، آن چه پيامبر(ص) را غمگين و دغدغه مند مى ساخت، برگشت جاهليت بود و رجعت طلبى كه نُمادها و نشانه هاى آن را، نه در ساحَتِ مقدس كعبه، كه در سينه هاى پركينه اى مى ديد كه نتوانسته بودند در برابر موج بيدارى پايدارى كنند و از روى اكراه، سر تسليم فرود آورده بودند، تا در مجالى، بى ايمانى خود را بروز دهند و خنجرها را از نيام بيرون كشند و بر سينه موحدان فرونشانند. على(ع) درباره اين گروه مى فرمايد:
(ما اَسلموا ولكن استسلموا واسرّوا الكفر، فلما وجدوا اَعواناً عليه اظهروه)1
مسلمانان نشدند، تنها اظهار مسلمانى كردند و كفر در دل پروراندند و چون يار، همدستانى يافتند، كفر پنهان خويش را آشكار ساختند.
بله، رسول خدا غمگين و از آينده اى كه مسلمانان فراروى داشتند دغدغه مند و نگران بود و گاه ابراز مى فرمود:
(لتنتقِضَنَّ عُرى الاسلام عروةً عروةً فكُلَّما انتقضَت عروةُ تشبَّث الناس باللتى تليها. فاولهن ّ نقضاً الحكم واخرهن ّ الصلاة. )2
دستاويزها، روابط اسلامى [يا رشته هاى اسلام] را يكايك خواهيد گسست و چون رابطه، دستاويز و رشته اى گسسته شد، مردم به دستاويز بعدى چنگ مى زنند. نخستين دستاويزى كه شكسته مى شود، حكومت حق است و آخرين آن نماز است.
و يا مى فرمايد:
(بدء الاسلام غريباً وسيعود غريباً فطوبى للغرباء الذين يصلحون ما افسده الناس من السنّة. )3
اسلام غريبانه آغاز گشت و به زودى به حال غربت بازخواهد گشت. خوشا به حالِ غريبانى كه آن چه از سنت، توسط مردم به تباهى رفته، به صلاح باز مى آورند.
و از فتنه هايى كه پس از رحلت اش سر برمى آورند و (جان)ها را به آبشخورهاى تلخ فرود مى آورند، اين سان ياد مى فرمايد:
(ليغشَيَنَّ امَّتى من بعدى فتن كَقِطَع الليل المُظلِم يُصبحُ الرَجلُ فيها مؤمناً ويمسى كافراً. يبيعُ اقوامُ دينهم بعرضٍ من الدنيا قليل. )4
پس از من، امتم را فتنه ها خواهد گرفت، چون پاره هاى شب تاريك كه در اثناى آن، مرد صبح مؤمن است و شب كافر شود. و كسانى دين شان را به مال ناچيز دنيا فروشند.
و غمگينانه و دردمندانه مى فرمايد:
(لَو تعلمون ما اَعلمُ لبَكيتم كثيراً ولصحكتم قليلاً: يظهر النفاق وتُرتفَعُ الامانةُ وتُقبَض الرَّحمةُ ويُتهَّم الامين ويؤتمن غيرالامين يحيط بكم الفِتَن كامثال الليل المُظلِم. )5
اگر آن چه من مى دانستم، بدانستيد، بسيار مى گريستيد و كم تر مى خنديديد. نفاق آشكار شود و امانت برخيزد و رحمت برچيده شود. امين را متهم كنند و خيانت گر را امين شمارند و فتنه ها، چون شب تاريك، شما را فرا بگيرد.
اينها عبرت است و بسيار درس آموز، براى امروز و همه روزگاران. پيروان اسلام ناب، آنان كه در اين روزگار، جاهليت را از اين سرزمين برچيده و رايَتِ حق را افراشته و نام بلند محمد(ص) را احيا كرده اند و دَمادم از چشمه هاى حيات آن حيات آفرين مى نوشند و مى نوشانند و سخنان دلنشين و تحول آفرين آن عزيز از مأذنهاى برافراشته شده در جاى جاى شهر دين، مى نيوشند و مى نيوشانند، بايد هميشه و همه گاه هوشيار باشند كه تحول ناپذيرفتگان انقلاب اسلامى، و هدايت ناشدگان به دَم مسيحائى روح خدا، منافقان و هزار چهرگان و انقلابى نمايان، هر آن ممكن است كه بساط فتنه بگسترند و به تلاش برخيزند، تا بناى سترگ و سر به آسمان سوده حكومت اسلامى را خدشه دار كنند و زيباييها، شكوه ها، جلوه ها و روح نوازيها و دل انگيزيهاى آن را با رفتار زشت و تنفرانگيز خود بيالايند و لجن زارهاى خرافه را به سينه هاى مردمان اين سرزمين جارى كنند. كه چنين مباد.
خرافه، تاروپودِ خردها را درهم تنيده بود. هر روز و هر آن، بر تار تنيدگى خود مى افزود. و بر كوچك ترين روزنه هاى رو به روشنايى، تار مى تنيد. خردها و فكرها را از بالگشايى و حركت به سوى آفاق و آفاق نگرى باز مى داشت. چنان تارها به هم تنبيده بودند كه جنگلى انبوه را مى مانست، بدون اين كه هيچ افق و كرانه اى پيدا و روزنى رو به روشنايى گشوده باشد. تاريكى فضا را اندوده بود.
خرافه، عنكبوت وار، همه گاه، همه جا و همه زوايا را در رصد خويش داشت و انديشه اى اگر در تكاپو و حركت به سوى روشنايى مى ديد، با شتاب آن را صيد مى كرد و در تارهاى هزار توى خود به بند مى كشيد و واژگونه، بين زمين و آسمان، نگاه اش مى داشت، تا خشك شود و از چرخه حيات به دور افتد و نتواند از تاريكستانى كه او پديد آورده بود، نقبى به روشنايى بزند. چنان فضا را تارهاى درهم تنيده، فرا گرفته بودند كه اگر انديشه اى از توده اى از اين تارهاى درهم فرو رفته رهايى مى يافت، در دامهاى ديگرى كه خرافه در عرصه زمين و فضا گسترانده بود، گرفتار مى آمد.
خرافه، همه جا و همه چيز را آلوده بود. باتلاقها، لجن زارها و مردابهاى آن، در جاى جاى قلمرو جاهليت و در سينه و دل يكايك آدميان، دهان گشوده بودند، بويناك، فرو بلعنده، و با نَفَسهاى سمّى كه در هر دَم و بازدَم آنها، كرور كرور انسانها به وادى هلاكت فرو مى افتادند كه نه ردّى از آنان مى ماند و نه نشانى.
چه بسيار انسانهايى كه نه از دم تيغ شمشيرهاى بُرّا، كه از دَم تيغ خرافه گذرانده شدند، به هيچ صدايى، آه و فرياد و ناله اى.
خرافه، غبار مى انگيخت، زوزه كنان، رملها را بر چشمها مى كوبيد و سينه ها را مى خَست و خستگى را به جام (جان)ها فرو مى ريزاند و مزرعه دلها و بُستان عقلها را خزان مى ساخت، تا زمينه براى تاخت و تاز، حكمروايى و پاگيرى دولت جهل، از هر جهت آماده شود و مام زمان از زادن موساى عقل سَتَرون گردد و گهواره زمين از پروراندن او ناتوان. و اگر دستى از اعجاز برون آيد و مامى باروَر شود و موساى عقلى را به دور از اورنگ بانان خرافه بر عرشه زمين گذارد، بايد به آغوش آب سپرده شود، تا شايد در زَمهرير قساوت، خشم و خشونت، آغوشى به مهر گشايد و آن گوهر يكتا را بگيرد و در صدف خويش بپروراند.
خُرافه، حكمروايى مى كرد، قانون مى گذارد، برنامه مى ريخت، راه نشان مى داد، آيين زندگى مى نوشت و مى آموزاند و راه هاى برون رفت از نگرانيها و گرفتاريها را فراروى افراد مى گذارد؛ اما به نوعى خاص، گردبادگون و كلاف در كلاف و درهم .
در قلمرو آن، خردوَرزى عرصه اى براى جولان و بست و گشاد كارها نداشت. خرد در غل و زنجير بود و در حصارى تنگ.
در اين قلمرو، قانون را برخورداران مى نگاشتند و مى گذاردند و در بندبند و مادّه مادّه آن، گريز از مرزهاى انسانيت، وجدان، فطرت و خرد تعبيه شده بود؛ اما به گونه اى كه مردمان درنمى يافتند، چسان به سوى جهنم بردگى، بى هويتى، بى تبارى، بى ريشه اى و باتلاق فقر، نزاعها و جنگها و طايفه گراييهاى خونين و خانمان سوز، تحت لواى قانون قبيله، كشيده مى شوند و به نامِ قانون، از هستى ساقط مى گردند.
در اين گرداب، راه نشان داده مى شد؛ اما راه بى بازگشت، راهى كه هر آن بيش تر انسان را به گرداب فرو مى برد و بيش از پيش، گرفتارش مى ساخت و توان او را در بيهوده پيماييها و كژراهه رويها، باتلاق گرديها، مى سوزاند و تباه مى كرد، بدون اين كه ذرّه اى از گرفتاريها و نگرانيهايش را بكاهد و افقى روشن فراديدش بنماياند.
و چنان فضا وَهم آلود، غبار اندود و خردسوز بود كه فرد گرفتار آمده در باتلاق انديشه خرافى خويش، از ذهن اش نمى گذشت كه آن چه او را به اين روزگار سياه انداخته، چگونگى كاركرد، رفتار و انديشه سياه خود اوست، بلكه مى انگاشت، طلسم شده، جادوگران روزگارش را سياه كرده اند، جنيان، كينه توزانه با او در نبردند، چشمانى شوم و شور، بخت او را از تخت فرو انداخته و افرادى بدشگون، زندگى را بر او آوار ساخته اند.
خرافه، مى توفيد و آن به آن، ويرانى به بار مى آورد و هر آن چه را كه با خردمندى ساخته و فرارفته بود، به تلّى از خاك بدل مى ساخت و جغدهاى شوم آواى خود را بر ويرانه هاى آنها مى گمارد تا آواى مرگ سر دهند و نوميدى را به دلها فرو پاشند كه دلهاى نااميد و سينه هاى خسته و ديدگان كوتاه بين، زودتر سر تسليم فرود مى آورند و فرمانبردار دستگاهِ خردسوز خرافه مى گردند.
خرافه، به پيروان و فرمانبران خود مى آموزاند كه چه پديده، عنصر و جريان، شوم و نامبارك و يا ميمون و مبارك است. و از چه چيز بايد دورى گزيد و فرهيخت و به چه چيز نزديك شد و با چه انديشه، مرام و آيينى دمساز شد و از چه انديشه، مرام و آيينى دامن گرفت.
خرافه، براى هر كارى و هر گامى كه انسان در زندگى بايد انجام مى داد و يا برمى داشت، برنامه ريخته بود: حكومت گرى، جنگ و صلح، داد وستد، ازدواج، سفر و… و اين كه اين كارها با چه شيوه و سازوكارى اگر انجام بگيرند، فرجام خوشى خواهند داشت وگرنه سرانجام خوشى نخواهند داشت.
خرافه، به تفسير پديده هاى طبيعى مى پرداخت و براى هرچه در طبيعت رخ مى داد، پندارگرايانه علتهاى شگفتى مى يافت و در ذهن مردم پندارگرا فرو مى برد.
خرافه، چنان رويدادهاى هراس انگيز طبيعى، مانند طوفان، زلزله، سيل، خورشيد و ماه گرفتگى را بر پندارها و علتهاى نابخردانه مى تنيد و خانه سست بنياد خود را زيبا جلوه مى داد و افراد خرد باخته و در خرافه فرو رفته را بالا مى كشيد و به توجيه حركتها، برنامه ها و آيينهاى خردسوز و خرافه گستر خود وامى داشت كه مردمان آن حركتها، آيينها و برنامه ها را سرچشمه گرفته از خرد مى انگاشتند و با جان و مال در نگهدارى از آنها مايه مى گذاشتند.
خرافه، در تاريكخانه ها و بيغوله هاى خود، نيرو مى پروراند و آنان را با شگردهاى خرافه گسترى، آشنا مى ساخت و به ميان گروه هاى مردمى مى فرستاد، تا هر گروهى را سازوار با شغل و گرايشهاى فكرى اش، به پندارهاى خرافى خوگر كنند.
خرافه در بين هر گروهى، به گونه اى دام مى گستراند و چهره خود را مى نمود. در بين تاجران، سود و زيان را به امور موهوم گره مى زد و در بين گرفتاران وانمود مى كرد كه با تدبير و تلاش نمى توان بر گرفتاريها چيره شد و آنها را برطرف كرد؛ بلكه بايد به انتظار نشست تا هُماى اقبال و خوشبختى در آسمان زندگى، بال به پرواز بگشايد و در بين سخنوران، شاعران، عبادت گران به گونه هاى ديگر.
خرافه، تشكيلات داشت و ساختارى به هم پيوسته و شبكه اى بسيار قدرت مند و برخلاف پاره اى از پندارها، خرافه گرايى خلاصه نمى شد در رفتار نابخردانه افرادى چند كه به گردن هراسناكان از شرور، مهره مار آويزيدند، بختهايى را باز مى گشادند و يا مى بستند، روزى را مبارك و روزى را شوم اعلام مى كردند، به مردم، براى گرفتار نيامدن در بلاياى آسمانى و زمينى، بيماريها و گرفتاريها، اورادى مى آموزاندند و… خرافه ريشه داشت، از نظام و برنامه برخوردار بود. يك جريان، پيچيده و درهم كلافى بود، آن هم نه در عربستان كه در تمامى سرزمينها و كشورهاى آن روزگار. خرافه در ايران، روم، يونان و… بيداد مى كرد.
حكومتها، قبيله ها، داد و ستد بين مردم، تعاملها، جنگ و صلح و… بر خرافه استوار بودند.
بسيارى از حكومت گران، برده داران، زراندوزان، احبار و رهبان، رهبران اديان، سران قبايل و… سرورى و ماندگارى در قدرت را در دورى مردم از خردورزى و خرافه گرايى مى جستند و به درستى و روشنى مى دانستند كه اگر خردورزى در جامعه جان بگيرد و مردمان از اين چشمه حيات لبالب شوند، آنى نخواهند توانست وجود لجن آلود خود را بر آنان بار كنند و در هاله اى از تقدس بر اريكه بمانند و حكمروايى جائرانه خود را ادامه دهند.
خرافه، اُسس و اساس، ركن ركين و بنياد و بُنلاد نظام جاهلى بود. عمود خيمه آن. منبع فكرى و عقيدتى آن. مردم را با پندارها و باورهاى خرافى و غلط، به زير بار نظام خفقان آلود جاهلى مى بردند.
خرافه، ياور خشن و ضد انسانى است. نظامى را كه تشكيل مى دهد، گردانندگان آن را به قساوت و سنگدلى وا مى دارد و اين كه با قساوت تمام، مرزهاى خرافه را پاس بدارند و نگذارند هيچ روزنه اى به روشنايى گشوده شود.
خرافه دامن گستراند. لايه هاى فكرى اجتماع را درنورديد. هر گروهى را با دَستان و ترفندى در تارهاى پندارها و تنيدهاى خود به بند كشيد و در هر كوى و كومه، و بر تلِّ فكرهاى كوتاه و پستى گرفته نشانه هاى خود را كه نمايان گر نگونسارى و نگون بختى مردمان بود، نصب كرد.
خرافه در آغاز، اين سان پرشاخ و برگ و تناور نبود. كم كم و رفته رفته، هرچه بيش تر امتهاى اديان ابراهيمى، از كوثرِ شادابى آفرين، معنى بخش و روح انگيزِ آموزه هاى وَحيانى، زاويه گرفتند و از بايد و نبايد آنها كه سعادت بخش بودند، رويگردان شدند، دين، نزار و لاغر شد و خرافه تناور. دين دارى كم رنگ شد و خرافه گرايى پررنگ.
تجربه نشان داده و تاريخ بر آن گواه است كه هرچه دين در جامعه از ميان دارى بازداشته شود، خرافه بيش تر نمود مى يابد و به ميان دارى مى پردازد. خرافه در عرصه خالى از معنى و معرفت و انديشه هاى روشن و توحيد ناب، شاخ و برگ خود را مى گستراند و معركه گيرى مى كند.
شبيخونهاى خرافه، در شب انجام مى گيرد، در برهه و هنگامى كه عقلها روشنايى و فروزندگى خويش را از دست داده و توانايى آن را نداشته باشند كه بهنگام، نور بيفشانند و همگان را از پيشروى سپاه شب بياگاهانند.
خرافه بر لبِ بركه هاى زلال، جويبارهاى چشم نواز و چشمه سارانِ هميشه جوشان، نمى رويد، رشد نمى كند و به بار نمى نشيند، بلكه بايد لجن زار عَفِن و بويناكى باشد، تا اين درخت زقّوم در آن ريشه بدواند، از آن تغذيه كند و اشراب شود.
لجن زارها، به خودى خود پديد نمى آيند. رفتارها و افكار آدميان، آنها را پديد مى آورند. رفتارهايى كه از آز، دنياگرايى، وابستگى شديد به حُطام دنيا، كينه، حسد، خودبزرگ بينى، كوچك شمارى گناهان و… نشأت مى گيرند.
و افكارى كه از غير كتاب خرد و كتاب خدا سرچشمه مى گيرند. هوى و هوسها آنها را شكل مى دهند و به جريان مى اندازند.
اين سان شد كه عصر جاهليت آغاز شد. عصر تاريك انديشى. عصرى كه بشر از كانون خرد زاويه گرفت و در برهوتِ بى خردى گرفتار آمد و به هر سوى كه مى نگريست، غبار و تيرگى بود كه در برابر ديدگان اش قامت مى افراخت. مشعلهاى اديان ابراهيمى در هنگامه آفرينى لشكر جهل، معركه گيرى جادوگران و كاهنان، بى علمى، دنياگرايى، بدفهمى، بى بصيرتى و هوس آلودگى عالمان، كم سو شدند و از پرتوافشانى بازماندند و در كرانه هاى شب، در معبدهاى كهنه و از رونق افتاده، كورسويى براى پيروان فسرده دل داشتند. همين و بس.
جاهليت، تمام نُمادهاى ابراهيمى را برچيد و يا واژگونه ساخت. به گونه اى زيرغبار تحريف برد كه هيچ كس نمى توانست از آنها تصوير روشنى ترسيم كند.
راه و رسم زندگى دينى دگرگون شد. توحيد كه كانون گرمابخش بود، به زندگيها معنى مى بخشيد، انسان را عزيز و سربلند مى داشت، عزت را دَمادَم به (جان) انسان فرو مى ريخت و در درون او هنگامه و انقلاب مى آفريد و آن به آن او را در صراط روشن به حركت درمى آورد و از هرگونه كرنش در برابر انسان و صاحبان زر و زور و احبار و رهبان، بازش مى داشت و (جان) او را فروزان نگه مى داشت، تا از هر تاريكى دامن بگيرد، با ترفند، دَستان و دسيسه، ده ها توجيه به ظاهر علمى و عقلى از ساحَتِ زندگى و صفحه دل موحدان پاك شد.
جامعه جاهلى را چنان شالوده ريزى كردند، ساختند و بالا بردند كه انسان موحد به اين پندار گرفتار آيد، چه نيازى به توحيد و پرستش خداى يكتا و اصرار و پافشارى بر حاكميت (اللّه) و مدبّريت او. هركس مى تواند خدايى داشته باشد و به گردن آويزد و همراه خود، از اين سوى به آن سوى ببرد و در جنگها و گرفتاريها از او كمك بگيرد.
انسان خود مى تواند به اين عرصه وارد شود و براى خود خدايى بتراشد. در خانه، يا در مركز قبيله و يا جايى مانند كعبه بگذارد و… .
روى گردانى از آموزه هاى وَحيانى و توحيدى و بى اثر دانستن آنها در زندگى، ناگزير به اين باورهاى سخيف مى انجامدو بت تراشى باب مى شود، حال يا بت سنگى و چوبى، يا انسانى و يا بت فكرى. خدايان بسيارى بروز و ظهور مى يابند. هركس در پى خدايى است كه در زندگى او اثرگذارتر باشد. از اين روى وقتى اثرى از خدايى كه تراشيده نبيند و در سفر تجارى و جنگ براى او سودآور نباشد و يا پيروزى را براى او رقم نزند، به كنارى مى افكندش و در پى خداى ديگر مى رود!
در جامعه جاهلى، چون بناى توحيد از هم فروگسسته بود، هر فكر سخيفى ممكن بود، سربرآورد. و به داعيه پردازى بپردازد و انسانها را از درست انديشى باز دارد و به دنبال خود بكشد.
و در اين گيرودار و كشاكش افكار، ايده ها و مكاتب، طلوع مكتب، ايده و فكرى و غروبِ فكر، مكتب و ايده ديگر، كه در عصر و نظام جاهلى رخ مى نمايد، آن چه خدشه مى بيند، كرامت انسانى است. كرامت انسانى انسانهايى كه ايده، مكتب و فكرى را پسنديده، آن را علمى، كارآمد، دگرگون آفرين، سعادت بخش، راهگشا و انسانى انگاشته، در پى آن دويده، و بهترين سالهاى عمر خود را براى به حقيقت پيوستن آن صرف كرده و از جان و مال در راه آن مايه گذاشته اند و پس از ساليان دريافته اند فكرى را كه آن چنان رايَتِ آن را بر مى افراشتند، با اين و آن، براى جا انداختن و گستراندن آن، به درگيرى و بگومگو مى پرداختند، پوچ، توخالى، ناكارآمد، خرافى و غيرانسانى است و بسيارى از مفاسد جهانى، ريشه در آن دارند. از اين روى، افسرده، سرمايه از كف داده، با چشمانى كم سو، عقلى عليل، جانى خسته، توانى فرسوده، نااميدانه، به كنارى مى خزند و گوشه انزوا مى گزينند. اما حركت در شعاع توحيد و در راهى كه هميشه و همه گاه، روشنايى خود را از اين سرچشمه نور مى گيرد، هيچ گاه به شكست و نااميدى نمى انجامد، حيات اش جاودانه است، زمان و مكان نمى شناسد، پيروان خود را دَمادَم در پرتو خود دارد و به كالبد آنان حيات مى دمد و از زندگى سرشارشان مى كند. زيرا انسانِ باورمند به توحيد، از اعماق دل، باور دارد كه روز واپسينى هست و در آن روز، هركس جزاى رفتارهاى خود را مى بيند. هيچ گفتار، رفتار و حركت و قيامى، بدون حسابرسى، ثواب و يا عقابى نمى ماند.
انسان توحيدباور، به تكليف مى انديشد، نه به پيروزى و شكست. اگر تلاشهاى توحيدمدارانه او، همراه و همگام با نهضت بزرگ يكتاپرستان، طلسمهايى را شكست، زنجيرها و غُلهايى را گسست، سپيده هايى را گشود، ستم پيشگانى را بر خاك سياه نشاند، ستمديدگانى را از سياه چالِ نامردميها و ستم بيرون كشيد و شهد توحيد را به كامِ (جان)ها چشاند، هم به تكليف عمل كرده و فرمان خدا را انجام داده و هم شهد گواراى پيروزى را چشيده و چشانده است. و اگر با همه تلاش و تكاپو، رنج و زخم، نهضت بزرگى كه او در دل آن، در پويش و حركت است و در استوارسازى بنيادها و بنيه هاى آن نقش آفرينى مى كند، به اهداف خود نرسيد و ياران، يكى پس از ديگرى به بند كشيده شدند و يا به مسلخ برده شدند، او به تكليف عمل كرده است و با قلبى آرام و اميدوار به رحمت خداوند، چشم از جهان فرو مى بندد و هيچ گاه پشيمانى و افسوس، توان او را نمى فرسايد؛ چه آن چه را او در هوايش، روز و شب نداشته، كهنگى نمى پذيرد و از چرخه حركت بشر، خارج نمى شود و در هميشه روزگاران، بر تارك جهان مى درخشد و مى درخشاند، مى افروزد و مى افروزاند.
فكرها، مكتبها و ايده هاى برآمده از هواها و هوسها، قدرت طلبيها، مغزها و ذهنهاى نارسا، پندارگرفته، خرافى و پاگرفته بر محور شرك و در گريز دائم از مركز نور و توحيد، نه اين كه افقى را نمى گشايند كه افقها را در غبار خود فرو مى برند و نااميدى را در جان پيروان خود فرو مى ريزند.
توحيد، به فكر انسان سامان و سازمان مى دهد و او را در جهت، صراط و دايره خاص به حركت درمى آورد و كوچك ترين كژفكرى و شرك آلودگى را به او هشدار مى دهد و زنگهاى خطر را براى او به صدا درمى آورد.
نظام جاهلى و خرافى، توحيد را برنمى تابد. فكر و حركت در مسير واحد را ويران گر بنيانها و بنيادهاى خود مى داند. چون در پراكندگى، شرك آلودگى و چندخدايى جامعه و مردمان است كه مى تواند رشد و نمو كند و رايَتِ فضيلتهاى انسانى را به زير بكشد.
توحيد در حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع، رفتار و كردوكار مردمان، جلوه گر مى شود، زيبايى مى آفريند، نقشهاى بنيادينى ايفا مى كند و خدا را در به گردش درآمدن و حركتِ لحظه به لحظه آنها محور و مدار قرار مى دهد و با محور و مدار قرار گرفتن خدا، هيچ زمينه اى براى شرك آلودگى اين اركانِ مهم جامعه و شالوده هاى بنيادين، فراهم نمى آيد. از اين روى، ستم، بهره كشى، برده دارى، ناديده انگارى كرامت انسانى، بى عدالتيهاى خانمان برانداز و… كه از شاخصه ها، جلوه ها و دستاورد قطعى جامعه شرك آلود و جاهلى و خرافى اند، مجال رشد، ميان دارى و تاخت و تاز نمى يابند.
انديشه جاهلى و پرورش يافتگانِ مردابِ آن، به شدت و با تمام توان با حكومت، سياست، اقتصاد، اجتماع و رفتار و كردارى كه بر پايه توحيد استوار باشد، به رويارويى برمى خيزند، چون در چهارچوب، دايره و ميدانى كه جريان انديشه ساز توحيدى در حركت است، تصفيه هميشگى است، غربال گرى، آن به آن انجام مى گيرد، فكرهاى خرافى، باشتاب به ساحل پرتاب مى شوند و قانون الهى، با جاذبه و دافعه نيرومند، بر مدارى دقيق مى چرخد. و در اين چرخ اش موزون و سمفونى بزرگ، هر ساز و آوايى بيرون از مدار و ناهماهنگ با متنِ حركت، نابودى اش حتمى است. از اين روى، صاحبان داعيه بيرون از اين مدار و انديشه هاى مرداب گون، نمى توانند با چنين انديشه اى و نظام برآمده از آن، كنار بيايند و همراه شوند، زيرا كه فكرها و ايده هاى جاهلى و برآمده از خرافه شان در اين دايره جايگاهى ندارد و نمى تواند زمينه ساز قدرت گيرى و سرورى آنان را فراهم آورد. اين گونه انديشه ها، موضع گيريها، روياروييها با انديشه توحيدى، وقتى جامه عمل بپوشد و پايه و سقفى براى خود برافرازد، نظام جاهلى شكل مى گيرد و شرك ميان دار مى شود و تباهى انسان و از بين رفتن كرامت و عزت او، رقم مى خورد.
خداوند متعال، در هر دوره اى، براى جلوگيرى از فساد زمين و تباهى بشر، كه در لجن زار خرافه و انديشه هاى برآمده از آن، به وقوع مى پيوندد، رسولى را برانگيخت، تا بر روشنى مشعلهاى پيشين توحيد بيفزايد و مشعلهايى را در جاى جاى هستى برافروزد.
اين نورافشانى بزرگ، بر بام زمين و در مشرق (جان)ها، به دست آخرين فرستاده خود، محمد مصطفى(ص) بسيار گسترده، ژرف، همه سويه و باشكوه، بايد انجام مى گرفت. كارى بسيار سخت، كمرشكن و توان فرسا. زيرا جهان در ظلمت فرورفته بود و طوفان سهمگين خرافه، همه چيز و همه جا را درهم كوفته بود، بى هيچ نشانى از روشنانِ روشن روانان كه با تاريكيها به ستيز برخاستند و روشنائى را در سينه آسمان دلها افروختند.
آن چه اورنگ بانان خرافه و نگهبانان شب را به وحشت انداخت و به رويارويى با رسول گرامى(ص) كشاند، دگرگونى در بنيادهاى جامعه بود كه با جارى سازى انديشه توحيدى و رفتار براساس آن، به حقيقت مى پيوست.
به درستى دريافته بودند كه با جارى شدن آبشار بلند توحيدى به مزرعه دلها و به جانِ جامعه، انديشه هاى غيروَحيانى، خرافى و شرك آلودِ آنان، كه بنيانهاى جامعه جاهلى را مى سازند و شكل مى دهند و برمى افرازند، روفته مى شوند و جايگاه خويش را از دست مى دهند و با شالوده ريزى جامعه بر بنيانهاى فكرى برآمده از توحيد، فرد عادى و معمولى جامعه مى شوند، با رأى و نظرى يكسان با رأى و نظر تك تك مردمان. پذيرش اين، بر آنان بسيار سخت بود.
از اين روى، از آن آغاز، همين كه رسول خدا لب به سخن گشود و كلمه توحيد را اعلام كرد، يعنى پيش از جامعه سازى و تشكيل مدينة النبى، بت سازان و بت تراشان، در حقيقت دين سازان، با رسول خدا به رويارويى برخاستند. يعنى سردمداران فكرى، نخبگان و متفكران جامعه جاهلى، در صف مقدم جبهه ضدنبوى قرار گرفتند. اين چنين نبود كه شمارى اوباش، بى بتّه و ژاژخايانِ، ناآشناى با فرهنگ و تمدن و سير تاريخ بشر و اهداف و برنامه هاى رسولان پيشين و كتابهاى آسمانى، با رسول خدا و پيام او، به رويارويى برخيزند. آنان با آشنايى دقيق با پيام، هدف، برنامه و جهت گيريهاى رسول خدا، سر از پذيرش او برتافتند و اوباش، بى بتّه ها، ژاژخايان و هرزه درايان را به آزار و اذيت آن بزرگوار و به سُخره گرفتن پيام او واداشتند. هميشه و در طول تاريخ، سازندگان جامعه جاهلى، متفكران بوده اند. كسانى كه مى دانستند، با چه فكر و انديشه اى مى توان بنياد اين چنين جامعه اى را ريخت و از آن در برابر موج آفرينيها، عقل انگيزيها و بيدارگريهاى رسولان الهى، نگهدراى كرد.
اينان بودند كه به نگهبانان تخت و ديهيم نظامهاى جاهلى مى آموزاندند، چسان از انديشه هاى خرافى در برابر پيام رسولان الهى بهره ببرند و يا راه درافتادن با هر فرازى از پيام آنان، چگونه و با چه اهرمهايى بايد انجام بگيرد.
جامعه سازى دينى، بدونِ ويران سازى بنيانهاى جامعه جاهلى، ممكن نيست. جامعه دينى، وقتى قد مى افرازد كه اركانِ جامعه جاهلى فرو بريزد:
ـ شرك، مهم ترين ركنى كه جامعه جاهلى بر آن استوار است. تباهى آفرين، خردسوز، خرافه، خرافه پراكن و بازدارنده از تجلى نور معرفت در سينه ها و ساحَتِ زندگيها و بازدارنده از بارش رحمتِ الهى به مزرعه دلها.
ـ باورها و انديشه هايى كه جاهليت، با نردبان آنها بر مغزها فرارفته است.
ـ انديشه ورزانى كه دَمادَم با دَميدن دَمهاى مسموم و زهرآگين خود بر كالبد خشك و بى روح آن، سر پا نگاه اش داشته و در چشمها زنده جلوه اش داده اند.
ـ آنان كه اين بناى هراس انگيز و تباه گر دين و دنياى مردم را معمارى و مهندسى كرده اند.
ـ زراندوزان و زرسالارانى كه ادامه حيات نكبت آلودشان بستگى تام و تمام به شرك ورزى، شرك آلودگى جامعه و خرافه سالارى دارد.
رسول گرامى اسلام، بر سر اين كه اركانِ جامعه جاهلى بايد فرو بريزد، آنى كوتاه نيامد. آن چه او، در پى آن بود، تنها فروريزى و برچيدن نُمادها، نُمودها، نشانه ها و سمبلهاى جامعه جاهلى نبود كه (لا اله الا اللّه) او، فروريزى و برچيده شدن (اله)ها بود. چه آن چه نگارگران جاهلى بر سينه ديوار كعبه و… نگاريده بودند و چه آن چه در بوم سينه ها و صفحه دلها نقش زده بودند. تمام سخت گيريها بر رسول خدا و ياران آن بزرگوار، از اين آبشخور، سرچشمه مى گرفت كه (الِهَ) بافان نمى توانستند برچيده شدن بِساطِ (الِهَ)باورى و (الِهَ)گرى را كه سرورى و آقايى آنان را در پى داشت، برتابند و پايان عمر نكبت بار خود را به تماشا بايستند. از اين روى نابخردمندانه براى دنياى لجن گرفته و بويناك خود، تن به مرگ نكبت آلود دادند و ناچار گردن به زير تيغِ توحيدباوران بردند.
رسول خدا(ص) بنيادهاى جاهلى را نشانه رفته بود. آنهايى كه جامعه جاهلى را سَرِپا نگاه مى داشتند. اگر آن بزرگوار به امور جزئى و خرافه فروشان و خرافه باورانى كه در گوشه و كنار بساط گسترده بودند، مى پرداخت و به آنان نهيب مى زد و كارى به بنيادها و اركان اصليِ نظام جاهلى و به انديشه هايى كه مردم را به لجن زار شرك مى كشاندند، نمى داشت، بى گمان اين همه آزار و شكنجه نمى ديد و ياران او زير ضربه شلاق مرداب بانان خرافه، از پاى درنمى آمدند.
رسول خدا، چون خردها را بيدار كرد و خرافى و نابخردى بودن شرك و نظام جاهلى را نماياند و سينه ها را از خرافه هاى خردسوز و توان فرسا پاك ساخت، به سرعت سرزمين دلها را فتح كرد و دروازه هاى سختِ آنها را گشود و پايه هاى مدينة النبى را بالا برد.
در اين برهه و هنگامه و رستاخيز بزرگِ (جان)ها، كه همگان شادمان بودند و شادمانانه (بت)ها را به زير مى كشيدند و خردمندانه خُردشان مى كردند، آن چه پيامبر(ص) را غمگين و دغدغه مند مى ساخت، برگشت جاهليت بود و رجعت طلبى كه نُمادها و نشانه هاى آن را، نه در ساحَتِ مقدس كعبه، كه در سينه هاى پركينه اى مى ديد كه نتوانسته بودند در برابر موج بيدارى پايدارى كنند و از روى اكراه، سر تسليم فرود آورده بودند، تا در مجالى، بى ايمانى خود را بروز دهند و خنجرها را از نيام بيرون كشند و بر سينه موحدان فرونشانند. على(ع) درباره اين گروه مى فرمايد:
(ما اَسلموا ولكن استسلموا واسرّوا الكفر، فلما وجدوا اَعواناً عليه اظهروه)1
مسلمانان نشدند، تنها اظهار مسلمانى كردند و كفر در دل پروراندند و چون يار، همدستانى يافتند، كفر پنهان خويش را آشكار ساختند.
بله، رسول خدا غمگين و از آينده اى كه مسلمانان فراروى داشتند دغدغه مند و نگران بود و گاه ابراز مى فرمود:
(لتنتقِضَنَّ عُرى الاسلام عروةً عروةً فكُلَّما انتقضَت عروةُ تشبَّث الناس باللتى تليها. فاولهن ّ نقضاً الحكم واخرهن ّ الصلاة. )2
دستاويزها، روابط اسلامى [يا رشته هاى اسلام] را يكايك خواهيد گسست و چون رابطه، دستاويز و رشته اى گسسته شد، مردم به دستاويز بعدى چنگ مى زنند. نخستين دستاويزى كه شكسته مى شود، حكومت حق است و آخرين آن نماز است.
و يا مى فرمايد:
(بدء الاسلام غريباً وسيعود غريباً فطوبى للغرباء الذين يصلحون ما افسده الناس من السنّة. )3
اسلام غريبانه آغاز گشت و به زودى به حال غربت بازخواهد گشت. خوشا به حالِ غريبانى كه آن چه از سنت، توسط مردم به تباهى رفته، به صلاح باز مى آورند.
و از فتنه هايى كه پس از رحلت اش سر برمى آورند و (جان)ها را به آبشخورهاى تلخ فرود مى آورند، اين سان ياد مى فرمايد:
(ليغشَيَنَّ امَّتى من بعدى فتن كَقِطَع الليل المُظلِم يُصبحُ الرَجلُ فيها مؤمناً ويمسى كافراً. يبيعُ اقوامُ دينهم بعرضٍ من الدنيا قليل. )4
پس از من، امتم را فتنه ها خواهد گرفت، چون پاره هاى شب تاريك كه در اثناى آن، مرد صبح مؤمن است و شب كافر شود. و كسانى دين شان را به مال ناچيز دنيا فروشند.
و غمگينانه و دردمندانه مى فرمايد:
(لَو تعلمون ما اَعلمُ لبَكيتم كثيراً ولصحكتم قليلاً: يظهر النفاق وتُرتفَعُ الامانةُ وتُقبَض الرَّحمةُ ويُتهَّم الامين ويؤتمن غيرالامين يحيط بكم الفِتَن كامثال الليل المُظلِم. )5
اگر آن چه من مى دانستم، بدانستيد، بسيار مى گريستيد و كم تر مى خنديديد. نفاق آشكار شود و امانت برخيزد و رحمت برچيده شود. امين را متهم كنند و خيانت گر را امين شمارند و فتنه ها، چون شب تاريك، شما را فرا بگيرد.
اينها عبرت است و بسيار درس آموز، براى امروز و همه روزگاران. پيروان اسلام ناب، آنان كه در اين روزگار، جاهليت را از اين سرزمين برچيده و رايَتِ حق را افراشته و نام بلند محمد(ص) را احيا كرده اند و دَمادم از چشمه هاى حيات آن حيات آفرين مى نوشند و مى نوشانند و سخنان دلنشين و تحول آفرين آن عزيز از مأذنهاى برافراشته شده در جاى جاى شهر دين، مى نيوشند و مى نيوشانند، بايد هميشه و همه گاه هوشيار باشند كه تحول ناپذيرفتگان انقلاب اسلامى، و هدايت ناشدگان به دَم مسيحائى روح خدا، منافقان و هزار چهرگان و انقلابى نمايان، هر آن ممكن است كه بساط فتنه بگسترند و به تلاش برخيزند، تا بناى سترگ و سر به آسمان سوده حكومت اسلامى را خدشه دار كنند و زيباييها، شكوه ها، جلوه ها و روح نوازيها و دل انگيزيهاى آن را با رفتار زشت و تنفرانگيز خود بيالايند و لجن زارهاى خرافه را به سينه هاى مردمان اين سرزمين جارى كنند. كه چنين مباد.
پينوشتها:
1. نهج البلاغه، خطبه شماره 2.
2. نهج الفصاحه، مجموعه كلمات قصار حضرت رسول، ترجمه ابوالقاسم پاينده/472، حديث شماره 2222، جاويدان، امالى طوسى / 86؛ بحارالانوار، ج28 / 40 .
3. مفردات راغب/ 364.
4. نهج الفصاحه/510، حديث شماره 2419؛ كنزالعمال، ج11 / 127، 30893 .
5. همان/491 ـ 492، حديث شماره 2323؛ كنزالعمال، ج11 / 30894 .
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}