فرمانده شجاع
فرمانده شجاع
فرمانده شجاع
«سلوك اخلاقي شهيد هاشمي» در گفتگو با حجت الاسلام خالقي
درآمد
به چه دليل آقا سيد مجتبي نام فداييان اسلام را انتخاب كردند؟
از ماجراي ورودتان به جبهه برايمان بگوييد.
از روحيات معنوي و ديني ايشان چه خاطراتي داريد؟
آيا خاطره اي به ياد داريد كه مصداق وحدت بين رزمنده ها باشد؟
همان طور كه مي دانيد رزمنده ها از نظر لباس در مضيقه بودند. اگر رزمنده اي متوجه مي شد كه لباس يا پوتين دوستش كهنه شده است، لباس يا پوتين خود را به او مي داد و خودش پوتين كهنه به پا مي كرد و يا لباس و شلوار وصله زده اي را مي پوشيد. گاهي اوقات قرار بود، چند رزمنده در يك خط مستقيم حركت كنند. يك نفر پوتين خود را كه سالمتر بود، به فرد جلوي مي داد تا رزمنده اي كه در اول صف راه مي رود بتواند با كفش سالم تر و راحت تري مسيرش را ادامه دهد. يك شب با آقا سيد مجتبي تصميم گرفتيم به خط مقدم برويم. ابتدا غذا را توزيع كرديم .نماز را خوانديم و سپس از هتل بيرون آمديم. به اين فكر افتاديم حالا كه خط خلوت است، كمي آتش به پا كنيم. من وآقاي هاشمي هر كدام يك نارنجك برداشتيم و تا آنجا كه توانستيم به سمت خاكريز عراقي ها جلو رفتيم. به لودري رسيديم كه اتفاقاً بچه هاي گشت شناسايي شب نزديك آن بودند. بعد از آنجا سمت بياباني هموار حركت كرديم. آنگاه به خاكريزي رفتيم كه حسين لودرچي شب قبل زده بود. به اين فكر افتاديم تا به دشمن برسيم 400-500 متر راه است. اندكي مكث كرديم و به اين نتيجه رسيديم حتي اگر نارنجك هم بزنيم، فايده اي نخواهد داشت، پس تصميم به بازگشت گرفتيم. با وجود اينكه با ترس و لرز رفتيم و برگشتيم، ولي همين خودجوشي و تحرك رزمنده ها بود كه عراقي ها را عاصي مي كرد. آنچه كه مي گوييم به زبان آسان است، ولي تصور و احساس كردنش دشوار است. در واقع موضوعي به نام ترس براي بچه ها مطرح نبود. به عنوان مثال در عملياتي من و دوستانم مسير را اشتباه رفتيم كه اين مسير دقيقاً منجر به خاكريز دشمن شد و ما کاملاً در خاكريز اصلي دشمن بوديم. چون شب هنگام به خاكريز رسيده بوديم و ازآنجايي كه من به زبان عربي آشنا بودم و دوستم هم آباداني بود و به زبان محاوره عربي آشنايي داشت ،از صحبتهاي آنها متوجه شديم ،وقت توزيع غذاست و محل تجمع آنها سنگر جلويي است. آنها غذا را مي گرفتند و داخل يكي از سنگرها مي بردند. دوستم به من گفت: «غذا را بخوريم و برگرديم» پرسيدم: «چگونه؟» زماني كه يكي از عراقي ها غذا را در سنگر گذاشت و بيرون آمد دوستم به من گفت: «حالا هر چه زودتر وارد سنگر شويم» او فانوس را طوري دستكاري كرد كه به زودي قابل تعمير نبود و ضمناًً نور آن ضعيف شده بود. عراقي ها سفره را پهن كردند و ما هم كنار سفره نشستيم و با آنها غذا خورديم. در حين غذا خوردن با هيچ كس حرفي نزديم و از طرفي طوري نشستيم كه نور به چهره و لباسهايمان نتابد و شناسايي نشويم. قبلاً لباس كارمان خوني شده و گرد وخاك و گل زيادي روي آن بود كه در آن نور ضعيف قابل شناسايي نبوديم. با توجه به اينكه اگر آنها عمامه ام را مي ديدند ،مشكل پيش مي آمد. به همين دليل عمامه ام را به كمرم بسته و پيراهنم را رويش انداخته بودم. در ضمن كلاه سبزي بر سر داشتيم كه خود عراقي ها هم از آن كلاه داشتند. وقتي غذا تمام شد، همراه عراقي ها از سنگر بيرون آمديم تا نزديك خاكريز دو نفري خيلي عادي دركنار هم راه مي رفتيم. دوستم براي آنكه عادي تر جلوه كنيم، در حالي كه سرمان پايين بود با لهجه آباداني اش آرام صحبت مي كرد. به اين ترتيب تا كنار خاكريز آمديم و به لطف خدا با وجودي كه سمت چپمان دو نگهبان بود، مشكلي پيش نيامد و توانستيم خاكريز را دور بزنيم و مسيرمان را پيداكنيم و با سرعت به سمت نيروهاي خودي حركت كرديم و حوالي صبح به نزديكترين خاكريز خودي رسيديم. به خاطر دارم يك بار آقاي صندوق چي، آقاي رضا پذيرا و يكي دو نفر از دوستان براي بررسي اوضاع به سمت خط حركت كرديم. منظورم از خط ،خاكريز اوليه اي بود كه تقريباً يك متر ارتفاع داشت. آن زمان هنوز خاكريزهاي زيادي نداشتيم و ارتفاعشان هم كم بود. نزديك غروب مي خواستيم به عقب برگرديم كه آقاي رضا پذيرا گفت: «جاده را بلدم» و پشت فرمان نشست. من و آقاي صندوق چي هم عقب لندرور نشستيم. همچنان كه پيش مي رفتيم، در يك چاله تانك گير افتاديم. چاله تانك را به اين دليل مي كندند كه تانك پس از شليك در آن پنهان شود تا در معرض تير و تركش قرار نگيرد. در ماشين را باز كردم تا پياده شوم و ببينم چه پيش آمده است كه نزديك بود ماشين کاملاً در چاله بيفتد .آن را يك دستي نگه داشتم و به بچه ها گفتم: «هل بدهيد تا ماشين در چاله نيفتد و رد شود» ناگهان پايم داخل چاله رفت كه عراقي ها به عنوان مستراح كنده بودند. تصور كنيد چه اتفاقي افتاد! با هر زحمتي بود بالا آمدم و ماشين را هل داديم و دوباره به راه افتاديم و به جاده اصلي ذوالفقاريه رسيديم. اين جاده خاكي و با توجه به باراني كه آمده حدود نيم متر آب در آن جمع شده بود. با وجودي كه به بچه ها گفتم: «مواظب باشيد من در روز چند بار اين مسير را آمده ام. اينجا چاله هاي زيادي دارد» يك دفعه داخل يك چاله خمپاره افتاديم. باز هم با هر مشقتي بود ماشين را درآورديم. يك بار ديگر هم ماشين در گودالي گير كرد و متأسفانه اين بار نتوانستيم ماشين را درآوريم. حالا در نظر بگيريد حدود 20 كيلومتر راه را مي بايست در باران پياده مي رفتيم تا به مقر برسيم. وقتي به سنگر ارتشي ها رسيديم چون آنها آقاي صندوق چي را به اسم مي شناختند، تحويلمان گرفتند و ما را دعوت كردند كه داخل برويم. اما با آن وضعيت و نجاست و كثيفي قول نكرديم. ارتشي ها يكي از سربازان را راهي كردند تا ما را به شهر برساند. به اين ترتيب كورمال كورمال مسيري را كه صبح در مدت نيم ساعت آمديم، شبانه چهار ساعت طول كشيد كه باز گرديم. لازم به ذكر است بگويم رزمندگاني كه به مقر مي آمدند، دائماً آنجا نبودند و فقط براي شستن سر و صورت، لباس و يا انجام كاري مي ماندند و دوباره به خط بر مي گشتند. معمولاً شبها كسي در مقر نمي ماند. چون اهم عمليات در شب انجام مي شد و رزمندگان ترجيح مي دادند در خط باشند تا در مقر. شرايط طوري بود كه همه مي خواستند كاري انجام دهند وكمكي كنند .مثلاًً شخصي بود كه مجيد گاوي نام داشت. ما نمي دانستيم فاميلي اش چيست. ولي چون هيكل درشتي داشت، به او مجيد گاوي مي گفتند. او از لاتهاي آبادان بود و تعدادي نوچه داشت. به دليل علاقه اش همواره يك كيف سامسونت با خود همراه داشت. طوري كه حتي در خط مقدم هم آن را مي آورد. در آن هميشه دو كارد سلاخي بود. مجيد گاوي مي گفت: «اين دو كارد بايد بالاي سر من باشد تا بتوانم راحت بخوابم» به خاطر دارم يك شب در خط مقدم به سنگر آمد و به برادرها گفت: «يك كلاش (منظور اسلحه كلاشينكف است) به من بدهيد». يكي از رزمنده ها به شوخي گفت: «كلاش مي خواهي؟ مشكلي نيست برو همين روبرو از عراقي ها بگير». مجيد هم گفت: «اگر لازم باشد مرا حمايت مي كنيد؟» ما هم گفتيم: «كنار خاكريز ايستاده ايم و تيربار هم آماده آتش است.» مجيد يكي از كاردهايش را برداشت و به سمت نيروهاي بعثي رفت. چندي بعد با يك سر عراقي و يك اسلحه كلاشينكوف برگشت. در هتل كاروانسرا جمعي از خواهران هم حضور داشتند. آنها به دليل علاقه به كشور و سرزمينشان آنجا بودند و به هر نحوي سعي مي کردند آنها را از آن مكان بيرون ببرند، قبول نمي کردند. سرگروه آنها معروف به «ننه مريم» بود. هتل بزرگ بود و مكان وسيعي داشت. از طرفي اتاقها و ورودي وخروجي خواهران جدا بود. تعدادي از آنها با خانواده و تعدادي هم تنها بودند. ننه مريم پس از آنكه شوهرش اسير شده بود، با دو فرزندش به هتل آمده بود. البته بعدها دو فرزندش هم به شهادت رسيدند. با وجودي كه به تعدادي از آنها پيشنهاد مي شد به اهواز بروند، اما آنها مي گفتند: «بلاي اينجا را به جان مي خريم و شهرمان را ترك نمي كنيم». حضور اين خواهران در روحيه رزمندگان موثر بود. زيرا وقتي مي ديدند يك زن تا اين حد شجاعت دارد، دلگرم مي شدند. همگي مانند اعضاي يك خانواده بودند و رزمندگان آنها را خواهر يا مادرشان مي دانستند. خواهران در آشپزخانه و تهيه غذا بسيار كمك مي کردند. اوايل جنگ تعدادي از خواهران به عنوان خبرنگار به جبهه مي آمدند. آن موقع سنگري بود كه خواهران را درآن اسكان مي دادند. ولي وقتي خط شكل گرفت، با توجه به تذكراتي كه به آقاي هاشمي داده مي شد، خواهران را عقب فرستادند. در پشت جبهه آنها بيشتر در بخش دارو درمان و خدمات و امثالهم فعاليت مي کردند. آقاي هاشمي با ديد باز از حضور خواهران در جبهه استقبال كرد، اما حضور و كنترل آنها در خط دشوار بود و مسائلي را به همراه داشت. آقا سيد مجتبي هم انساني منطقي بود و تذكرات را مي پذيرفت؛ به همين دليل به خواهران گفته شد ماندن به مدت طولاني درجبهه ممكن نيست. اگر لازم است براي ضبط برنامه اي بيايند، مي بايست روزها اقدام به آمد و شد كنند. گمرك آبادان دركنار رودخانه اروند بود. آن سمت رودخانه عراقي ها بودند. وقتي با كشتي الوارها را به گمرك مي آوردند، آنها را درگمرك خالي مي کردند كه دقيقاً جلوي عراقي ها بود. ما بايد اين الوارها را بار ماشين مي كرديم و شبانه (طوري كه بعثي ها متوجه نشوند) براي ساختن سنگر به رزمنده ها مي رسانيديم. كنار رودخانه اروند يك كارخانه چوب بري هم بود كه ما الوارها را از اين كارخانه به ماشين منتقل مي كرديم و به خط مي آورديم. عراقي ها چندين بار ماشينها را هدف قرار دادند. به همين دليل ديوار سمت كوچه را سوراخ و الوارها را يكي يكي از سوراخ ديوار به ماشين منتقل كرديم و جهت ساخت سنگر به خطوط انتقال داديم.
از ابتكارات رزمنده ها در جبهه به خاطر دارم كه عراقي ها در يكي از مناطق ميدان مين ايجاد كرده بودند و بچه ها هم قرار بود، جهت شناسايي به آن منطقه بروند. يكي از بچه هاي اصفهاني يك بوم غلتان سنگي (كه قبلاً بالاي پشت بامهاي كاهگلي مي كشيدند) آورد و دو لوله آب به طول 10-12 متر به آن وصل كرد. رزمنده ها آن را جلوتر از خود روي زمين مي غلتاندند تا مين ها خنثي شود. به اين ترتيب مسير را پاكسازي مي کردند. رزمنده ها به فرماندهي آقا سيد مجتبي توانستند طي يك عمليات 7-8 كيلومتر (تا يك كيلومتري جاده ماهشهر- آبادان) پيشروي كنند. وقتي بني صدر سقوط كرد، تعدادي از برادران ما اسير شدند. آنها به دشمن اطلاعات غلط داده بودند كه نيروهاي ايراني با عزل بني صدر قصد دارند به شما حمله كنند. از اين سو آقاي هاشمي هم در هتل نشسته بود كه با توجه به اخبار رسيده مبني بر تزلزل و گيجي نيروهاي عراقي ايجاد شده بود، رزمندگان با سقوط اولين خاكريز بعثي ها توانستند تا 7-8 كيلومتر پيش روند. آنان وقتي سنگرها را يكي يكي فتح ميكردند، شعار وحدت «لااله الا الله» را مي خواندند. يكي از بچه ها مي گفت: «من اين شعار را با اين نيت مي خوانم كه زمان پيامبر وقتي سنگرهاي دشمن را فتح مي کردند، آن را مي خواندند» من در آنجا سنگرهاي آرم هيتلري ديدم. اين سنگرها به شيوه خاصي ساخته مي شدند. طوري كه بخشهايي از آن حكم تركش گير را داشت. در اين سنگرها عراقي ها از اموالي كه از مردم خرمشهر به غارت گرفته بودند، استفاده مي کردند. در يكي از آنها فرشي را براي اينكه اندازه شود بريده بودند. همچنين ظروف چيني زيادي هم در سنگرها ديده مي شد.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}