گفتگو با خانم هانيه كاظمي نيا(همسر شهيد رحمان ميرزايي)
درآمد
شهيد رحمان ميرزايي خبرنگار گلگون كفني بود كه خود را وقف كار خبرنگاري كرده بود. او علاوه بر كار حرفه اي خبرنگاري اش در بيشتر زمينه هاي هنري مخصوصا در حوزه نويسندگي مهارت داشت .دراين زمينه مي توان به تأليفاتي چون به پيامبر درون ،تعبير خواب قرآني و...اشاره كرد.هم چنين او حافظ قرآن بود و آيات و روايات را بر صفحات برنجي مي نوشت و حك مي كرد.بر آن شديم تا خصوصيات و صفاي باطن او را از دريچه نگاه همسرش ترسيم كنيم.
در ابتدا، درباره نحوه آشنايي تان با شهيد رحمان ميرزايي بگوييد.
شهيد رحمان ميرزايي در سال 1350 متولد شد . من هانيه كاظمي نيا همسر شهيد در تاريخ 76/8/14 با ايشان ازدواج كردم . آشنايي ما از آنجا شروع شد كه ما براي تعطيلات تابستان از جزيره كيش به تهران آمده بوديم . حدود ده سال بود ساكن جزيره كيش بوديم و تابستان ها به تهران برمي گشتيم .در آن سال ما به مجلس حضرت ابوالفضل دعوت شده بوديم .خانواده ايشان مرا در آنجا ديده بودند.دو هفته بعدبا خانواده ماتماس گرفتند تا اجازه آمدن به خواستگاري بنده را بگيرند .به خاطر آشنايي اي كه پدر بزرگم با پدرش داشت، خانواده ما پذيرفتند و ايشان همواره خانواده شان به منزل ما آمدند.از همان جلسه اول متوجه شدم كه رحمان مرد بسيار منطقي و خوش اخلاقي است و چهره بسيار بشاشي دارد.اصلا آدم دوگم و بسته اي نبود. مثلا يادم نمي آيد كه هيچ وقت اصرار كند كه بايد مطابق ميل و سليقه من عمل كنيد و بخواهند خواسته هايشان را بالاجبار بر من تحميل كنند. هميشه مي گفتند كه من دوست دارم زندگي ساده و بي آلايشي را در كنار همسر داشته باشم .معتقد بودند كه داشتن دل خوش در زندگي به تمام دارايي هاي جهان مي ارزد بعد از اتمام آن جلسه خواستگاري دو هفته تمام به ايشان و تفكرات و جواب هايي كه به سوالاتم داده بود فكر كردم و متوجه شدم كه اگر خدا بخواهد مي توانيم زوج خوبي باشيم.بنابراين بعد از دادن جواب مثبت به آنها به منزل ما آمدند و گل و شيريني و يك انگشتر آوردند.
آن زمان شهيد ميرزايي در فروشگاه شهروند بيهقي مشغول به كار بود.از محل كار و همكارانشان تحقيق كرديم .همگي به اتفاق ايشان را تأييد كردند.بالاخره با نظر خانواده طرفين يك مراسم معمولي برگزار شد .و ما به خانه بخت رفتيم به مدت هشت سال زندگي خوبي را سپري كرديم .وقتي به عقب بر مي گردم و زندگي گذشته را مرور مي كنم بيشتر برايم مثل يك قصه و داستان مي ماند.
نظرتان در امر ازدواج با شهيد تا چه اندازه موثر بود؟
ببينيد در جامعه ايراني وقتي مردي به خواستگاري زني مي آيد ،معمولا در اين امر نظر دختر تابع نظر پدر است .من هم من تابع نظر پدرم بودم.در خصوص برگزاري مراسم بنده به هيچ وجه ولخرجي و زير قرض رفتن همسرم را نمي پذيرفتم.چون بعد از ازدواج سختي آن براي من هم بود. به همين دليل مراسم را به عهده خانواده داماد سپرديم .اين را هم بگويم من دختري نبودم كه بخواهم با چشم و هم چشمي و اين قبيل مسائل زندگي مشتركم را شروع كنم.
از خصوصيات و ويژگي هاي شهيد رحمان ميرزايي بگوييد.
وقتي صبح از منزل خارج مي شد تا نيمه هاي شب گاهي تا يك و دو شب در سرما و گرما مستمر كار مي كرد.زماني كه به منزل مي آمد با اينكه طول روز به خاطر مشغله كاري خسته بود،اما كاملا پر انرژي و خوش اخلاق بود. از ويژگي هاي اخلاقي او اين بود كه هيچ موقع پاي تلفن با ديگران بد برخورد نمي كرد و هميشه پشت تلفن تكيه كلامش به دوستانش مخصوصا مجيد و من جانم و عزيزم بود. از او مي پرسيدم:«چطور شما مي توانيد بي تكلف صحبت كنيد؟»او مي گفت: «اين به خاطر علاقه و احترام است.» واقعا هم همين طور بود. بعد از شهادتش دوستانش از محل كاري كه با هم اجاره كرده بودند نقل مكان كردند.چون طاقت نياورده بودند بدون او آنجا بمانند ونبودش براي آنها سخت و گران بود.گاهي پيش مي آمد من حوصله پخت و پز را نداشتم و يا مريض بودم. وقتي اين شرايط مواجه مي شد مي گفت :«فلاني!ناراحت نباش!نمي خواهد نگران غذا پختن باشي يا از بيرون مي گيرم يا خود مي پزم.»به ياد ندارم هيچ گاه ازمسائل شكوه و شكايت يا بداخلاقي كند. هميشه اخلاقش اين بود كه با اخلاق خوش مرا شرمنده خودش مي كرد. خيلي مردمدار بود و با آنها بسيار خوب رفتاري مي كرد.گاهي به خاطر علاقه زيادي كه به رحمان داشتم به آنها حسادت و خيلي وقت ها به ايشان اعتراض مي كردم.
راجع به ديدگاه شهيد نسبت به مسايل اعتقادي بگوييد.
شهيد ميرزايي نسبت به مسايل ديني و اعتقادي اين نظر را داشت كه انجام مستحبات امري كاملا شخصي است .در اين خصوص هميشه اين مطلب را عنوان مي كرد كه اگر من مسائل ديني را به شما تحميل كنم شايد در حضور من آن را انجام بدهيد ،اما در غياب من ممكن است از آن عدول كنيد.به همين خاطر تمامي اين مسائل را به خودم واگذار كرده بود. به هيچ وجه با گفتار امر به معروف نمي كرد، بلكه با عملش همه را مجذوب دين و علاقمند به خود مي كرد.اگر بخواهم از ديگر اعتقاداتش برايتان بگويم بايد اشاره كنم ، هميشه معتقد بود انسان با صبر كردن و صبوري به درجات و كمالات بالا دست مي يابد. زمزمه لبانش اين آيه قرآن بود «ربنا افرق علينا صبرا...»ومرتب به من هم توصيه مي كرد كه اين دعاي قرآن را بخوان و از خدا طلب صبر كن. هر چند كه سن زيادي نداشتم و حدود 18 ، 19 ساله بودم .هم چنين در يك خانواده مذهبي رشد كرده بودم كه آنان مقيد به رعايت مسائل شرعي و ديني بودند، اما آنچه كه در رابطه ما سرلوحه زندگيمان بود اخلاق خوشي بود كه ايشان در اين سال ها در ذهن من به يادگار گذاشت .رحمان دستي هم در تفسير قرآن داشت .علاوه بر تفسير قرآن يادم هست كه با يكي از دوستانشان براي نمايشگاه قرآن كارهاي زيباي خطاطي روي صفحات برنجي انجام مي دادند.الان نمونه كارهاي آقا رحمان را داريم .رحمان علاوه بر تسلط به قرآن حافظ آن هم بود.اگر بخواهم در خصوص ديگر ويژگي بارز شهيد ميرزايي بگويم مي بايست به مهارتش در نويسندگي اشاره كنم.در مجموع هر طور كه حساب مي كردي مرد كاملي بود. خيلي نسبت به مراسم مذهبي مثل عاشوراي حسيني اعتقاد داشت و روي آن حساس بود.حتي در هيئت مذهبي محل فعاليت مي كرد و كل خرج دو شب از دهه را متقبل مي شد.
نظر شهيد نسبت به حرفه خبرنگاري چه بود؟
او قبل از آنكه وارد حوزه خبر و خبرنگاري شود در زمينه هاي مختلف هنري مثل نويسندگي ،خطاطي و طراحي دكوراسيون دستي بر آتش داشت .در حوزه نويسندگي رحمان تاليفاتي را از خود به يادگار گذاشت كه از جمله مي توان به پيامبر درون ،تعبير خواب قرآني و چندين عنوان كتاب ديگر اشاره كرد.متأسفانه از هر كدام سه هزار نسخه چاپ شد.اين ماجرا مصادف با زمان شهادتش شد. به همين خاطر اين كتاب ها در انتشاراتي آب خورد وجلدشان خراب و بي مصرف شدند.ظاهرا قرار بود دوباره چاپ شوند.اكنون از وضعيت انتشار آنها خبر ندارم .
او به خبرنگاري بسيارعلاقمند بود و براي آن ساعت ها وقت صرف مي كرد . زمان هايي در بحبوحه كار كه سختي آن به حد اعلاي خود مي رسيدبه خود احسنت مي گفت .من هم خنده ام مي گرفت ،به شوخي مي گفتم :«خوب از خودت تعريف مي كني.»
درباره به دنيا آمدن فرزندتان بگوييد.
زماني كه براي تولد پسرمان رفته بوديم ، رحمان خيلي ذوق مي كرد.خوشحالي اش با شنيدن اينكه فرزندمان پسر است بيشترو بيشتر شد. با هيجاني كه داشت اختيار را از دست داد طوري كه به كل بيمارستان شيريني داد.بچه را بغل كرد و پيشاني او را بوسيد ودر گوشش اذان و اقامه گفت .رو به من كرد و اين جمله را گفت:«اميدوارم بتوانم براي تو و اين بچه مرد لايقي باشم و هميشه حمايتتان كنم»يادم هست كه در اولايل تولد محمدپارسا ،رحمان مرتب از سر كار مرخصي مي گرفت و به منزل مي آمد و پيش بچه مي ماند و به من مي گفت: «نمي توانم از او دل بكنم».
برايمان از خاطرات و سفرهايي كه با هم داشتيد نقل كنيد .
ما سفرهاي متفاوتي را با هم تجربه كرديم . هميشه سعي مي كرد در سفرها حتي اگر يك روز طول مي كشيد به ما خوش بگذرد . طوري كه متوجه نمي شديم آن روز چگونه به پايان مي رسد.با همه طوري رفتار مي كرد كه به همه خوش مي گذشت .گاهي اوقات با دوستانشان مخصوصا با شهيد محمدرضا فريس آبادي به مسافرت مي رفتند.
وقتي به كنار دريا مي رفتيم ،شب ها كنار دريا مي رفت و شروع به نوشتن مي كرد. وقتي از رحمان مي پرسيدم:«چرا اينجا مي نشيني؟»جواب مي داد:«با صداي امواج دريا آرامش و الهام مي گيرم.»
از اواخر دوران زندگي شهيد ميرزايي بگوييد.
دوهفته به شهادت رحمان مانده بود،به همراه آقاي فريس آبادي براي مأموريت به كاشان رفته بودند.به عنوان سوغاتي براي من شلواري آورده بودند .من اعتراض كردم. چون تا به حال هيچ وقت از اين مدل شلوارها استفاده نكرده بودم.او گفت:«حتما لازمت مي شود».بعد ديدم دفتري برداشت و در آن چيزهايي را يادداشت كرد.او او پرسيدم :«چه مي نويسي؟» گفت :«در حال حساب و كتاب هستم.» گفتم :«شما كه هنوز قراردادتان تمام نشده است!» گفت:«درست است ،اما بايد روشن شود».آن زمان من خانه دار بودم و همه خريدهاي خانه را همراه با او انجام مي دادم ،اما كارهاي بانكي و پرداخت قبوض را خودشان انجام مي داد.دراين اواخر مرتب اصرار مي كرد كه اين كارها را هم من انجام بدهم و دائما مي گفت :«زماني اين كارها برايت لازم مي شود.»روزي كه به شهادت رسيد، يكسري از مداركش در منزل بود. صبح زود رفت تا آنها را بردارد.اتفاقا صاحبخانه او را ديده بود و ازصاحبخانه حلاليت طلبيده بود و گفته بود ،شايد رفتم و برنگشتم .حتي در محل كار روي تخته وايت برد نوشته بود:«ما رفتيم ديدار به قيامت». جالب اينكه قبل از شهادتش چند عكس از خودش گرفته بود و در يك سي دي در كشوي ميز اداره گذاشته بود .بعد از شهادتش ، برادرش كه براي جمع آوري وسايلش به آنجا رفته بود ،آن سي دي را ديد.همه تعجب كرده بوديم كه مگر او مي دانست قرار است چه اتفاقي بيفتد!
خيلي سبكبال بود.اهل دنيا نبود.حتي يك دفعه به او گفتم :«از اين پيراهن هاي چند رنگ بخر». گفت:«همين ها كافيه. همين ها را هم بايد بگذارم و بروم.»من هم گفتم:«اين جوري نگو! شما 33 سال داري!»جواب مي داد:«بالاخره ماهم رفتني هستيم .به قول معروف ، شتري است كه در خانه همه مي خوابد.»از همه جالب تر اينكه پيش بيني اش درست از آب در آمد.به علت سردي هوا در كل مراسم خاكسپاري و غيره من همان شلوار را كه برايم سوغاتي آورده بود مي پوشيدم.قبل از رفتن مقداري پول گذاشت و گفت:«براي پارسا لباس بخر.»گفتم:«پارسا خيلي لباس دارد.» گفت :«اشكال ندارد.بهترين را بخر».
يكي از الهامات قلبي رحمان اين بود كه يك ماه قبل از شهادت ،براي تهيه فيلم و گزارش سر خاك شهيد پلارك رفته بودند.تعريف مي كرد، در آنجا كلي گريه كرده بود و همان جا آرزو كرد كه اي كاش من هم مثل شما باشم و خداوند شهادت را نصيبم كند.
با اينكه ممكن است برايتان سخت باشد از زمان شهادت برايمان بگوييد.
شب قبل از شهادت طبق معمول تمام مأموريتها ،ما را به خانه پدرم برد كه تنها نباشيم . مرتب سفارش مي كرد.همان روزي كه به فرودگاه رفت .پسرمان پارسا كمي دندان درد داشت .به خاطر همين چند بار تماس گرفت و سفارش پارسارا كرد كه من به اعتراض گفتم:«چقدر زنگ مي زني؟»مي گفت : «مي خواهم مطمئن باشم حواست به پارسا هست.» حدودا ساعت 2 بعدازظهر بود كه اين سانحه رخ داد.من بيرون از خانه بودم و خبر نداشتيم.بعد چند پيغام از طرف خانواده همسرم روي پيغامگير بود.تعجب كردم و نگران شدم .با منزل پدرشوهرم تماس گرفتم . وقتي برادر شوهرم موقع را به من گفت،تنها چيزي كه از آن موقع به ياد دارم اين بود كه پسرم پارسا دو دستش را به زمين مي كوبيد و پدرش را صدا مي زد.خيلي برايم سخت بود . واقعا نمي دانستم چه كار بايد بكنم .به خانه پدر شوهرم رفتم .همه فاميل از آنجا جمع شده بودند. اصلا باورم نمي شد.دائما منتظر بازگشتش بودم . وقتي جنازه اش را به خانه آوردند ، همگي دورش جمع شدند.ناباورانه به او نگاه مي كردم.باز هم اميدوار بودم او نباشد. تا دو سال زندگي ام به هم ريخته بود. مرتب منتظر بازگشتش بودم.دكترها نسبت به مسائل روحي ام به خانواده هشدار داده بودند. هر روز پدرم را وادار مي كردم مرا به سر خاك ببرند.اگر هم اين كار را نمي كردند خودم با مترو مي رفتم .ديگر براي خانواده ام يك بار سنگين شده بودم.طاقت دوري و جدايي را نداشتم خيلي برايم سخت بود.
موقع خاكسپاري دائم داشتند تلقين مي گفتند . به من هم مي گفتند بيا و اگر حرفي داري بزن. بالاي قبر نشسته بودم ،ولي نمي دانستم چه بايد بگويم .در لحظات آخر گفتم كه فقط كمكم كن تا پسرت را همان طور كه خواسته بودي بزرگ كنم.خيلي سخت بود الان هم به سختي سعي مي كنم تا روحيه ام را به خاطر پسرم حفظ كنم. بيشتر مواقع در بين راه دانشگاه به امامزاده صالح(ع) مي روم و طلب صبر مي كنم.
از فرزندتان و روحياتش بگوييد.
بعد از چهلم شهيد به خاطر تنهايي و بيماري روحي ام ،پدرم تصميم گرفت ما را نزد خودش ببرد.به همين خاطر اسباب و اثاثيه را جمع كرديم و به منزل پدر نقل مكان كرديم . البته شرايط بهتر شد.بالاخره محمد پارسا در جمع خانواده با خاله،مادربزرگ و پدربزرگ بود. زمان مراسم وبعد از آن به خاطر ناراحتي ها و مصائب فشار سنگيني به پسرم وارد شد. دكترها تشخيص دادند كه قلبش تحت فشارش است و مي بايست مدتي در بيمارستان بستري شود.اگر او را مرد كوچك بنامم باز هم كم گفتم .عقل و درايت محمدپارسا خيلي بيشتر از سن اوست . هميشه به من دلگرمي مي دهد و مي گويد بگذار بزرگ بشوم همه كاربرايت مي كنم. البته من هم به قولي كه به شهيد دادم سعي مي كنم به بهترين نحو فرزندش را بزرگ كنم.با وجودي كه اكنون او در بين ما حضور فيزيكي ندارد ،اما ياد او در تمامي لحظه هاي زندگي با من و فرزندش جاري است . همچنين حضورمعنوي همسرم در زندگي ما تأثير گذار است .با توجه به اين مسئله و ياري خداوند بزرگ به بزرگ كردن و تربيت فرزندمان مشغولم و از اينكه شهيد يادگاري به اين عزيزي به جا گذاشته همواره سپاسگزار خداوندم.
دوست دارم او را طوري تربيت كنم كه نمونه باشد و فردا در محضر خدا و شهيد شرمنده نباشم .خدا را شكر مي كنم كه هم اكنون در خانوده اي رشد مي كند كه همه جور حمايت و دلجويي از او مي شود.البته محمد پارسا علاوه بر ورزش كه دو مدال طلا در رشته تكواندو به دست آورده است ،در كلاس حفظ قرآن هم شركت مي كند.از نظر علمي هم درس خوان و با استعداد است .در حال حاضر هم مشغول فراگيري زبان انگليسي است .
فرازي از دلنوشته آقاي پرويز كاظمي نيا پدربزرگ پارساكوچولو ،فرزند شهيد رحمان ميرزايي ترسيم دقايق آخري بود كه پدر و پسر با هم بودند:
محمد پارساي كوچولو ، نگاهي به چمدان پدر كرد كه در حال قرار دادن لباس هايش در آن بود و با كنجكاوي كنار پدر رفت و گفت:«بابا جون مي خواهيد به مسافرت برويد؟»پدر روي موهاي محمد پارسا دست كشيد و گفت : «نه پسرم!مي خواهم به مأموريت بروم.» پارسا دوباره سوال كرد :«مأموريت كجاست؟»پدر گفت :«مأموريت يعني براي كاري بايد از محل كارم به شهر ديگري بروم .به همين دليل چند روزي پيش تو و مامان نيستم.»صبح روز بعد وقتي پدر از پارسا خداحافظي كرد،پارسا شروع به گريه كرد. پدر به او قول داد كه در اين چند روز با او تلفني حرف بزند.بعد هم خيلي زود به خانه برگردد و اگردر اين چند روز مادر از دست او راضي باشد برايش جايزه بگيرد.بعد از رفتن پدر ، پارسا تا مدتي دلتنگي مي كرد. او با خودش فكر مي كرد كه اگر پدر خانه بود با او بازي مي كرد و چقدر به ان ها خوش مي گذشت .آن روز محمد پارسا مثل هميشه ناهارش را خوب نخورد .مادر كه متوجه ناراحتي او شد به محمد پارسا گفت :«پسر خوب! تو نبايد ناراحتي باشي.خيلي از بچه ها هستند كه دور از پدرشان زندگي مي كنند.» پارسا با تعجب نگاهي به مادرش كرد و گفت: «چي!مگر بابايشان را دوست ندارند؟»مادر لبخندي زد و جواب داد: «پسرم!انها پدرشان را دوست دارند ، اما پدرها مجبورند كارهايي را كه از خانه شان دور است انجام بدهند. مثل خلبان ها، ملوان ها،نظامي ها،راننده ها و خبرنگارها و هركس ديگري كه بايد از محل كارش به شهر ديگري برود.»آن روز تا عصر محمد پارسا به حرف مادرش فكر كرد. بعد از رفتن بابا مادر ناچار است كه به تنهايي همه كارها را انجام دهد. پس خيلي خسته مي شود. يك لحظه فكر كرد و به آشپزخانه رفت .دست هاي مادرش را در دست گرفت و گفت :«من تا برگشتن بابا از مأموريت مي خواهم مرد تو باشم تا خسته نشوي!پس بعضي از كارها را به من بده تا انجام بدهم.»مادر گفت : «پسرخوبم! من به تو افتخار مي كنم.چون با سن كمي كه داري دوستداري كارهاي بزرگي انجام بدهي.» مدتي از رفتن پدر نگذشته بود كه اطلاع دادند هواپيماي 130C سقوط كرده است .با كنجكاوي و كسب اطلاع بيشتر از صدا و سيما دريافتيم كه پدر در سانحه هوايي شهيد شده و پيش خدا رفته است .پدر رفت و ديگر برنگشت .
روحش شاد و يادش گرامي باد!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}