فرزند شهيد، همسر جانباز


 






 

گفتگو با اعظم زارعي، فرزند شهيد، همسر جانباز و دانشجوي نمونه شاهد در رشته الهيات
 

درآمد
 

در هواي مطبوع شهر،آنجا كه سرشار از عطر گلهاي خودروي كناره هاي رودهاي خاكو، قورچان، رزن و خوشاب است، آنجا كه بوعلي سينا و باباطاهر خفته اند، گام برداشتن، لطف و صفاي ديگري دارد. او در چنين فضايي چشم به دنيا گشود و سير تكاملي خود را آغاز كرد. او از همان ابتدا راه خود را شناخت و به شايستگي برگزيد.

از دوران كودكي و فضاي خانواده بگوييد.
 

متولد 1350 در شهر همدان هستم. پدرم در سال دوم راهنمايي كه بودم، يعني در سال 1364 در عمليات والفجر 8 در فاو شهيد شدند. پدر من بنا بودند. من يك خواهر داشتم و 4 تا برادر. برادر اول من، شعبان، از دوره راهنمايي مي رفت جبهه.

چه طور ؟
 

شناسنامه اش را دستكاري مي كرد و به رغم اين كه مادرم اصرار داشتند كه بماند ودرسش را ادامه بدهد، او تاب نياورد و رفت.

از برادرتان خاطره اي داريد ؟
 

ما خودمان مغازه داشتيم. من آنجا ايستاده بودم كه داداشم آمدو كتاب و دفترش را به من داد و گفت، «حق نداري تا دو سه روز حرفي بزني. هر چي ازت پرسيدند داداشت كجاست، بگو خبر نداري.»

مگر چند سالتان بود كه چنين كار بزرگي را از شما خواست؟
 

من دختر بزرگ خانواده بودم و رابطه من و شعبان خيلي صميمي بود.

بعد چه شد؟
 

كتابهايش را داد به من و رفت. عصر كه شد و نيامد مامان به خودش مي پيچيد كه چرا نيامده؛ من خيلي به خودم فشار آوردم كه حرف نزنم؛ ولي هوا تاريك شد و من خودم هم به شدت نگران بودم. بالاخره گفتم، «مامان ! من يك چيزي را به شما مي گويم، ولي شما به داداش نگين من گفته ام. داداش گفته كه مي ره جبهه.» مامان از جا بلند شد و چادرش را سر كرد و رفت سپاه. آنجا داشتند نيرو اعزام مي كردند و كسي را راه نمي دادند. مامان خيلي التماس كرده بوده دست كم بگذاريد بيايم بچه ام را ببينم. بالاخره مامان را راه دادند. مامان هر چه مي گشته، او را پيدا نمي كرده.

لابد خودش را پنهان كرده بود.
 

مامان مدتي كه مي گردد مي بيند يك نفر چيزي كشيده روي سرش و خوابيده، از پاهاي داداش او را مي شناسد. رويش را عقب مي زند و يقه اش را مي گيرد و او را كشان كشان مي آورد به خانه، ولي حريفش نشد و داداش بالاخره رفت جبهه.

پدر چه موقع رفتنند؟
 

داداش كه چند باري به جبهه رفت، پدرم هم رفت. چند باري هم برگشت به خانه‌، تا سال 64 كه براي آخرين بار رفت.

شما چه احساسي داشتيد؟
 

الان كه حرفش را مي زنم برايم جالب است، ولي در آن سالها كوچك بوديم و بسياري از مسائل را درست درك نمي كرديم. مثلا مامانم تعريف مي كندكه به پدرتان مي گفتم، «شما كه شغلت طوري نيست كه اگر خداي نكرده طوريت بشود، من بتوانم با مستمري شما بچه هارا بزرگ كنم. شما روزمزد يا هفتگي كار مي كني و مي آوري. پسر بزرگمان هم كه به جبهه رفته، تكليف ما چه مي شود؟ از طرفي شما كه نور چشمهايت كم شده.» پدرم گفته بود،«اصلا حرفش را هم نزن. مي خواهي دشمن بيايد در خاك ما و دين و ناموس ما را در معرض خطر قرار بدهد. من كه غيرتم قبول نمي كند. در مورد شماها هم خدا بزرگ است. گيريم كه شماها كمي سختي بكشيد، بهتر از اين است كه دشمن بيايد و خاك ما را اشغال كند.» بنده خدا ما را به خدا سپرد و رفت.

برادرتان از ايشان در جبهه خاطره اي دارند؟
 

برادرم مي گفت ما داشتيم خودمان را براي عمليات آماده مي كرديم و من حمايل و سربند و بقيه وسايل را به خودم بسته بودم كه يكي از دوستانم آمدو گفت، «پدرت داره دنبالت مي گرده.» برادرم به شدت نگران مي شود و به خودش مي گويد، «اگر بيايد و مرا با اين حال و روز ببيند، خيلي آزار مي بيند.» سريع شروع مي كند به باز كردن وسايل كه در همين فاصله پدر از راه مي رسد. داداش مضطرب و نگران مي شود كه خدايا ! چه كنم. الان پدر ناراحت مي شود. برادرم الان پسري به اندازه همان موقعهاي خودش دارد و مي گويد، «من حالا مي فهمم كه پدر چه ايثاري داشت.» پدر نزديك مي رود و او را بغل مي كند و مي بوسد و مي گويد،«ماشاءالله براي خودت مردي شدي. برو! خدا پشت و پناهت.»

پدرتان چگونه به شهادت رسيدند؟
 

در منطقه فاو به شهادت رسيد و جنازه اش را بعد از ده سال آوردند.

الان برادرتان كجا هستند؟
 

ايشان در تهران در سپاه هستند.

برادرهاي ديگرتان چه مي كنند؟
 

برادر كوچكم، حامد شش ماهه بود كه پدرم به شهادت رسيد. الان سال دوم كامپيوتر است. برادر ديگرم علي رضا مهندسي عمران خوانده، برادرم اصغر هم ديپلم است. خواهرم فاطمه فوق ديپلم و خانه دار است.

از پدرتان بگوييد.
 

پدر خيلي زحمت مي كشيد و شكسته شده بود. او به هر زحمتي بود سعي مي كرد خواسته هاي ما را برآورده كندو مخصوصا به دخترها توجه خاصي داشت، ولي ما هم شرممان مي شد از او چيزي بخواهيم، چون مي ديديم چقدر زحمت مي كشد. اما يك بار خواهر كوچك ترم به بابا گفت از كفشهايي كه پاشنه هايش صدا مي دهد، برايش بخرد. پدرم خريد خانه را انجام نمي داد. مادرم خريدها را مي كرد. يك روز عصر از سر كار به بازار رفت و كفشها را با چه ذوق و شوقي خريد و به خانه آمد و با چه لطف و مهرباني آن را به خواهرم داد. يا مثلا خودم من از بچگي به آشپزي علاقه داشتم و به برنامه هاي راديو تلويزيون گوش مي دادم يا از روي كتاب چيزهايي مي پختم. بنده خدا هر وقت اين غذاها را جلويش مي گذاشتم باهزار به به و چهچه مي خورد. خيلي صبور و مهربان بود. چهار تا برادر داشت. وقتي مقايسه مي كنم مي بينم هيچ كدام مثل پدرم نيستند. خيلي خونگرم بود. هميشه خسته و مانده مي آمدخانه، چون كارش خيلي زحمت داشت، ولي مي گفت برويم پارك. ما هر چه داشتيم جمع مي كرديم و راه مي افتاديم.

آيا از اين ويژگي هاي پدر، خصلتي به برادرهايتان منتقل شده است؟
 

بله، برادرهايم واقعا مهربان هستند، مخصوصا علي اصغر خيل شبيه باباست. نكته ديگري كه دلم مي خواهد درباره بابا بگويم اين است كه خيلي دوست داشت ما درس بخوانيم. با اين كه سواد خودش در حد خواندن و نوشتن ساده بود، اما آرزو داشت كه ما به مدارج بالاي تحصيلي برسيم. خسته و مانده كه از سر كار مي آمد، كتاب نهضت سواد آموزيش را مي آورد و به من مي گفت، «بيا برايم بخوان.»

چه شد كه شما رشته الهيات را براي تحصيل انتخاب كرديد؟
 

سال دوم تجربي بودم كه شوهرم كه جانباز 70 درصد هستند به خواستگاريم من آمدند.

اسمشان ؟
 

محسن سرابي.

مي فرموديد.
 

من واقعا به فكر ازدواج نبودم و از همان اول فكر و ذكرم درس خواندن بود. وقتي ايشان آمدند، فكر كردم با اين ازدواج دارم واقعا كار بزرگي مي كنم. بعدديدم وضعيت ايشان با يك فرد طبيعي هيچ فرقي نمي كندو در واقع شايد بشود گفت ايشان بودند كه به من كمك كردند نه من به ايشان. ادامه تحصيل آن موقع كمي برايم سخت بود، چون دانشگاه شاهد در همدان دوره روزانه نداشت. بعد ديدم رشته تجربي، مرا به رشته مورد علاقه ام نمي رساند. بنابراين دنباله تحصيل را در رشته انساني گرفتم و بعد هم ديدم مسلمان هستم، ولي در زمينه دين خودم اطلاعاتي ندارم. به خودم گفتم اول از همه بايد اين را به دست بياورم و بهمين دليل به رشته الهيات رفتم و با نمرات بالايي فارغ التحصيل شدم. قصدم اين بود كه اول خودم چيزي بفهمم و اگر توانستم به ديگران منتقل كنم.

بيشتر در اين مورد توضيح بدهيد.
 

به اعتقاد من مشكل جوانهاي ما امروز همين است. خداوند هيچ چيز را براي ما كم و كاست نگذاشته و هر چه را كه لازم بوده در چهارچوب اسلام به ما عطا فرموده، اين ما هستيم كه بايد به زبان جوانها و با لحن و شيوه عالمانه، اين ارزشها را به آنها منتقل كنيم و اين كار نياز به دانش و علم دارد.

چرا ادامه تحصيل نداديد؟
 

خيلي علاقه دارم، ولي امكاناتش نيست. از طرفي هم واقعا به خصوص در اين رشته دانشگاهها به نسبت حوزه ها چيزي ياد آدم نمي دهند، با اين همه حتي اگر دانشگاه آزاد يا پيام نور هم اين رشته را داشت كه من بتوانم در شهر خودمان بخوانم، مي خواندم.

چرا با دانشگاه هاي تخصصي اين رشته و يا مسئولان آنها مكاتبه نمي كنيد؟
 

تا به حال به اين مسئله فكر نكرده بودم.

حوزه هاي علميه معمولا پاسخ سئوالات را دقيق مي دهند.
 

بايد همين كار را بكنم.

به هر حال با استعداد و معدل و سابقه شما حيف است كه ادامه تحصيل ندهيد.
 

لطف داريد. حتما با آنها مكاتبه مي كنم. از راهنمايي شما ممنونم. چون واقعا در اين چهار سال هم چيزي دستم را نگرفت. من به حوزه همدان رفتم وديدم بچه هاي سال اول آنها خيلي بهتر از من فارغ التحصيل چيز بلد هستند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19