خاطراتی از پدر(3)


 

ترجمه : مهرداد آزاد




 

دلبستگي به امام حسين (ع) و پيروي شايسته از ائمه
 

* گروهي از دوستداران و علاقمندان شهيد صدر براي ديدار ايشان به منزلش آمدند. حاج عباس ابوقحطان، خادم منزل درباره سيد شهيد به آنان مي گفت كه او در صفات صبر و ايمان و شجاعت همچون امام علي بن ابيطالب است و من با او زندگي كرده ام و او را خوب مي شناسم. در اين هنگام سيد شهيد كه در طبقه دوم بود و سخنان حاج عباس را مي شنيد ؛ با صداي بلند گفت، «اين طوري نگو حاجي! من راضي نيستم. من به تو چند بار گفته ام كه با اين جور حرفها مخالفم.»
* سيد شهيد در روز عاشورا حال متفاوتي داشت و حال و روز و چهره اش كاملا غمزده و برافروخته بود. در حد توان مي كوشيد به زيارت سيدالشهدا و كربلا برود. وقتي شروع به خواندن زيارت عاشورا مي كرد ؛ گريه هايش هم شروع مي شدند تا جايي كه محاسنش خيس مي شد. او و خانواده اش عادت داشتند در روز عاشورا تا بعد از ظهر چيزي نمي خوردند. غذايشان هم در اين روز برنج و ماش بود كه ساده ترين نوع غذا بود. در روز شهادت امام اميرالمؤمنين نيز چنين وضعي داشتند. ايشان در چنين روزي با كسي ملاقات نمي كرد.
* ايشان براي تسهيل زيارت عاشورا، فتواي جواز اختصار لعن و سلام را صادر كردند و مثلا گفتن «اللهم العنهم جميعا» به جاي تمام لعنها و گفتن «السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين» به جاي تمام سلامها را جايز شمردند تا همگان بتوانند اين زيارت را بخوانند. ايشان در روز عاشورا، زيارت معروف عاشورا را به طور كامل و بدون اختصار مي خواند.

زيارت اربعين
 

ايشان همگان را به زيارت اربعين امام حسين و حركت پياده به حرم حسيني ترغيب مي كرد. خود زيارتي با اين كيفيت را آرزو داشت ؛ اما شرايط پيرامونش هيچگاه چنين اجازه اي را نداد. او نمي خواست زيارتي به اين شكل، امنيت و سلامت شيعيان را به خطر بيندازد و لذا عادت آنان را كه معمولا در ايام اربعين از نجف با پاي پياده و در ظرف سه روز عازم كربلا مي شدند؛ به روش ديگري تغيير داد تا سلامتيشان تضمين شود، بدين گونه كه آنان تا پيش از غروب، پياده به سمت كربلا حركت كنند و به هر نقطه كه رسيدند؛ شب به خانه شان برگردند و در روز دوم با ماشين به همان نقطه اي كه ديروز پياده رسيده بودند ؛ بازگردند و راهشان را ادامه دهند و همين طور تا به آخر، مسير خود را بپيمايند.

زيارت اميرالمؤمنين (ع)
 

* در روز عيد غدير خم، ايشان شيشه هاي كوچك عطر تهيه مي كرد و آنها را به كساني كه براي عرض تبريك خدمتش مي رسيدند؛ اهدا مي كرد. نقل است روزي سيد در حالي كه در كنار ضريح امام علي(ع) بود؛ مردي به سمت ضريح مبارك آمد و با شور و شوق و چشماني اشكبار و با اخلاص تمام شروع به دعا خواندن كرد. سيد وقتي او را ديد، دست به دعا برداشت و از خدا خواست كه دعاي اين مرد مستجاب گرداند. همان شب مرد مزبور در خواب مي بيند كه فاطمه زهرا (س) نزد او آمدند و گفتند، «حاجت تو برآورده خواهد شد، چون فرزندم محمدباقر صدر براي تو دعا كرده است.» مرد صبح هنگام نزد سيد آمد و خواب خود را تعريف كرد. سيد لبخندي زد و گفت، «بله من وقتي تو را در آن حالت ديدم ؛ برايت دعا كردم.»
* حاج خضير كه يكي از افراد مورد وثوق است ؛ براي ما نقل كرد كه يك بار سيد را در صحن شريف علوي ديدم كه ايستاده و با تمام حواس و با خيال راحت و لبخندزنان به گنبد شريف خيره نگاه مانده بود و چنان در آن غرق شده بود كه گويا در اين عالم نيست. اين حالت مدتي طولاني ادامه يافت و حاج خضير براي سيد نگران شد. نزديك ايشان رفت و سلام كرد و سيد روبه اوكرد در حالي كه انگار در عالم ديگري سير مي كرد؛ خطاب به او گفت،«حاجي خضير! حالتي را كه من در آن بودم از من گرفتي. اگر آنچه را كه من مي ديدم؛ تو هم مي ديدي ؛ چنين نمي كردي.» مقيد بود كه هر روز به زيارت اميرالمؤمنين برود. خادمان پاكباخته حرم شريف نقل مي كنند كه حتي پس از شهادت‌، او را در همان ساعت هميشگي در حرم مي ديدند. آن شهيد شبهاي چهارشنبه در خانه اش، براي اهل بيت (ع)، مجلس عزا برپا مي كرد.

حالت عجيب روحي در هنگام دعا و زيارت
 

* خانم والده ام در مورد حالات روحي او هنگام دعا و زيارت تعريف مي كنند كه آن شهيد در روز عاشورا مقتل امام حسين (ع) را براي خود و با صوتي غمناك و جانسوز مي خواند و عجيب اينكه مقتل را به زبان دعا مي خواند؛ يعني به شيوه اي كه با آن دعا مي خواند. به محض شروع مقتل، حالات او تغيير مي كرد و همچون مادر فرزند مرده، مي گريست تا حدي كه در مورد ايشان نگران مي شديم. همين حال به هنگام خواندن دعاي عرفه نيز به ايشان دست مي داد؛ حتي در يكي از موارد من نگران شدم كه او در اثناي خواندن دعاي عرفه دچار سكته قلبي نشود. نزديكشان رفتم و به ايشان دست زدم و تكانشان دادم و ديدم كه در حال انقطاع كامل است. ايشان چه مقتل و چه دعا را با لحن و صوت يكساني مي خواند و دچار چنين حالاتي مي شد.

رابطه با امام مهدي (عج)
 

* من بارها و بارها خواندن دعاي ندبه را توسط ايشان ديده و شنيده ام. نكته قابل توجه اينكه ايشان اين دعا را فقط در روزهاي جمعه نمي خواند؛ بلكه هر گاه دچار مشكل دشواري مي شد؛ آن را با حالت تضرع و توسل مي خواند؛ به طوري كه در ذهن من اينگونه جا افتاده بود كه هر وقت دعاي ندبه را مي خواند؛ به خاطر حاجتي، ضرورتي و يا كار مهمي از كارهاي مسلمين است. آخرين بار او را در اتاقش ديدم كه در طبقه فوقاني خانه مان در نجف اشرف در محله العماره، رو به صحن امام علي، دعاي ندبه مي خواند. حزب بعث اين محله را پس از شهادت ايشان به طور كامل ويران كرد.
تا آخرين روزهاي عمر شريفش وضعيت جسماني و سلامتي مادر را تحت نظر و كنترل داشت.شبهاي جمعه به حضورش مي آمد تا اجازه رفتن به زيارت ابا عبدالله الحسين (ع) را از ايشان بگيرد. پس از كسب اجازه، خم مي شد، دستانش را مي بوسيد و او نيز با دعاي خيرش فرزند را بدرقه مي كرد. خدا مي داند سيد شهيد در ايام حصر چقدر به فكر مادرش و نگران وضع او پس از شهادتش بود. اگر چه سيد فردي صبور بود و به خدا توكل داشت و كارها را به خدا سپرده بود، اما شدت علاقه و محبتش به مادر، او را چنين نگران مي كرد.

رابطه برادرانه
 

*من خيلي آرزو داشتم رابطه برادرانه او و برادر بزرگش سيد اسماعيل صدر را ببينم. ايشان در اين باره مي فرمود،« من همچون فرزند نسبت به پدر و شاگرد نسبت به استاد و دوست نسبت به دوست و برادر نسبت به برادر، با او همراه و همدم بودم.» سيد در تمام خوشي ها و آرزوها و دردها و در اثناي تحصيل و سير و سلوك با او همراه و همقدم بود.
* از آنجا كه قصد من در اينجا اين است كه صرفا مشاهدات خود را بيان كنم؛ لذا اين صفحه را به آنچه خود ديده و آگاهي يافته ام و مربوط به رابطه او با رفيق و همدم راهش در زندگي و مرگ، يعني شهيده بنت الهدي است؛ اختصاص داده ام : من اهتمام سيد شهيد به عمه بزرگوارمان و علاقه او به ايشان را به عينه مي ديدم. از جمله چيزهايي كه در اين خصوص به ياد دارم، تكريم و احترام ايشان نسبت به خواهرش است. هر گاه جلسه خانوادگي تشكيل مي شد؛ او در بهترين نقطه مجلس مي نشاند و بادقت و توجه به سخنانش گوش مي داد. در مراجعات به نوشته ها و مقالات او، وقت زيادي را صرف مي كرد. سخنان او را مي شنيد، از كارهايش تعريف يا آنها را نقد مي كرد و يا بر آنها توضيح مي نوشت.همه اينها را با اخلاقي خوش و چهره اي گشاده و توجهي فراوان انجام مي داد تا او راضي و خوشحال از نزد برادر بازگردد.

سيد شهيد به عنوان يك همسر
 

در اينجا كافي است به گواهي همسر درباره ايشان بسنده كنيم كه گفت، «هرسال كه مي گذرد احترام و يقين و اطمينان ما به ايمان استقامت و عدالت او بيشتر مي شود. گوئي اين صفات او حد و مرزي ندارد.» به حق مي گويم كه من روزي را نديدم كه در آن سيد الشهدا، مادر را با سخني، آزار دهد يا چيزي بگويد كه او را خوش نيايد. روزهايي كه مادر روزه بود ؛ سيد شهيد را مي ديدم كه خود را ملزم مي ساخت هنگام افطار در خانه باشد تا از حال مادر پرس و جو كند و هميشه او را دختر عمو صدا مي زد. اين رفتار باعث شده بود كه اين زن صالحه هر گاه به ياد شهيد مي افتد؛ چشمانش در حسرت و درد و داغ او پر از اشك شود؛ و لا حول و لا قوه الا بالله.
او صاحب قلب بزرگي بود كه همه امت را در خود جاي داده و آن اندوه ها و غصه هاي بزرگ را در خود جمع كرده و براي طلاب و دوستدارانش رفيق و حامي مهرباني بود. او همانند ديگر رفتارهايش، در رفتار پدرانه نيز، الگويي بي همتا بود و در اوج مهرباني و محبت قرار داشت. گزافه نيست اگر بگويم او پدري بود كه قلب يك مادر مهربان و عاشق و دلسوز را در سينه داشت.
*هر وقت فرصتي پيش مي آمد؛ وقت خود را با ما مي گذراند. گاهي با ما بازي مي كرد و گاهي به تربيت ما مي پرداخت. اگر از ما كار شايسته اي مي ديد؛ خوشحال مي شد و از آن تعريف مي كرد اگر كار غير شايسته اي از ما سر مي زد؛ پيش از آنكه حرفي بزند با نگاههايش ما را تنبيه مي كرد. اگر مي ديد يكي از ما مريض شده ايم نگران و پريشان مي شد و مرتبا از حال ما مي پرسيد. شايد درست نباشد كه در توصيف رفتار او با ما به سخن ضرار دربارة پيامبر استناد كنم كه گفت، « به خدا سوگند، رسول خدا همانند يكي از ما بود. هر گاه از او مي پرسيديم ؛ جوابمان را مي داد و اگر نزد او مي آمديم؛ شروع به سخن مي كرد. به خدا او با اينكه نزديك ما بود و نزد ما به سر مي برد؛ اما به خاطر هيبت و عظمت او نمي توانستيم با او سخن بگوييم.» ما نيز با او اينگونه بوديم. گاهي با ما شوخي و خوشرويي مي كرد و ما جرات مي كرديم در برابر ايشان كه مشغول نوشتن و مطالعه بود؛ توپ بازي كنيم. گاهي كه توپ كنار ايشان مي افتاد و ما براي برداشتن آن مي آمديم؛ با چهره اي خندان و گشاده به ما نگاه مي كرد و ما از او احساس ترس نمي كرديم. اگر با نگاه عتاب آلودي به يكي از ماها خيره مي شد؛ اين براي تنبيه و بازداشتن ما از كارهاي ناپسند كافي بود و نيازي به صحبت و تذكر نبود.
*عاطفه و مهرباني او به طور يكسان ميان همه بچه هايش تقسيم مي شد و اين طور نبود كه به پسر بيشتر از دختر و يا به فرزند بزرگ بيشتر از كوچك توجه كند. او كه توانسته بود امت را كه خانواده بزرگ او بودند، راهنمايي كند و آنها را از تاريكي هاي جهل برهاند و شبهات استعمارگران و كذابان را از آنان دفع كند،بديهي است كه در اداره و هدايت خانواده خود، تواناتر و شايسته تر هم بود و در اين باره هيچ كوتاهي و قصوري نكرد. او بر پايبندي ما به شعائر ديني و اداي فرائض تاكيد زياد داشت و بر اقامه نمازهاي پنجگانه در اول وقت اصرار مي ورزيد. بعضي وقتها كه ما را مشغول بازي مي ديد؛ صدايمان مي زد و مي گفت، «اي جعفر، اي... نمازتان را خوانده ايد؟»
*ايشان در ماه رمضان برنامه خاصي براي ما تنظيم مي كرد كه تدريجا از روزه شروع مي شد تا خواندن دعاي سحر. اگر از چيزي ناراحت مي شديم ؛ به ما توصيه مي كرد دعا بخوانيم.
* يادم مي آيد يك بار در ايام حصر، برق خانه زود به زود قطع مي شد. اين موضوع مارا كلافه كرده بود. ايشان خواندن دعاي فرج را به ما توصيه مي كرد و همراه ما مي خواند.

فرهنگ ديني
 

*سيد شهيد جلساتي را در خانه تشكيل مي داد و در آن به وعظ و ارشاد و راهنمايي ما مي پرداخت و در برخي از جلسات، پيرامون داستان انبياء سخن مي گفت در پايان، درسهاي برگرفته از آن داستانها را كه صبر و تحمل در راه خدا و جلب رضاي او و رستگاري در دو جهان بود براي ما تشريح مي كرد.

جنبه علمي
 

ايشان تأكيد داشت كه خواهرانم، حداقل آموزش ابتدايي را تكميل كنند و اگر مي ديد كه يكي از آنها توانائي و شايستگي تحصيل را دارد؛ او را به سمت تحصيل علوم حوزوي راهنمايي مي كرد. به ياد دارم يكي از خواهرانم كه هنوز ده ساله بود ؛ با پدر، جلسات علمي تفسير آيات قرآن و يا شرح احاديث شريف برقرار كرده بود و آنچه را كه پدر برايش مي گفت؛‌مي نوشت. سيد او را تشويق مي كرد و با تمجيد و تعريف از او آينده درخشان علمي را برايش نويد مي داد.

اين بخش بر اساس خاطرات يكي از دختران شهيد صدر به نگارش درآمده است:
 

* ايشان دعا را در حال نشسته بر سجاده شان مي خواندند و عادت داشتند به هنگام نماز، سر را با عرقچين يا دستمال يا چفيه سبز رنگي مي پوشاند و مفاتيح الجنان مخصوص خود را در دست مي گرفتند. ايشان سر نماز با صداي بلند چون باران بهاري مي گريستند و اگر مي خواستم در آن حال بر ايشان وارد شوم، شدت توجه و انقطاع ايشان در نماز، مرا از اين كار باز مي داشت. ايشان بيشتر اوقات، دعاي افتتاح را در قنوت با حال تضرع و زاري قابل توجهي مي خواندند و در آن از غيبت امام (عج) عصر شكوه مي كردند و ما به دعاي ايشان گوش مي داديم. مادرم نقل مي كنند كه سيد شهيد مي فرمود، «هر آنچه در مفاتيج الجنان آمده داراي سند صحيح است، زيرا شيخ عباس قمي، رجل سرشناس و محدث باتقواي بود».
*پدرم هميشه با وضو بودند. هر گاه از خواب بيدار مي شدند، حتي اگر ده دقيقه چرت زده بودند ؛ تجديد وضو مي كردند. ايشان پس از ناهار، هر جا كه نشسته بود؛ سر بر زمين مي گذاشتند و درست ده دقيقه بعد بيدار مي شدند.
* مرحوم پدر در خصوص قدرداني از تلاش اطرافيان خود در اوج بودند. هيچگاه به ياد ندارم از كسي عيبجويي كرده باشند.

توسل به ائمه (ع)
 

*پدرم نذر كرده بودند كه هر سال به مدت سه روز جلسه روضه امام موسي بن جعفر (ع) بر پا و پس از آن اطعام كنند. ايشان اين برنامه را مرتبا اجرا مي كردند.
ايشان نذر كرده بودند چهل شب جمعه، در حرم امام موسي بن جعفر (ع)، زيارت جامعه كبيره بخوانند و وقتي شرايط امنيتي، ايشان را ناچار ساخت از عراق خارج شوند؛ به سيد كاظم حائري وكالت دادند كه به نيابت از ايشان، اين زيارت را بخوانند.

حصر خانه و ثبات روحي
 

* ايشان و خانواده شان به مدت نه ماه در حصر بودند و در اين مدت طولاني، شرايط سخت و ناگواري را از سر گذراندند؛ اما سيد شهيد، ايماني ثابت و اراده قوي و توكلي عميق داشتند و تسليم خواست و فرمان خداوند بودند. در آن شرايط، ايشان در كنار خانواده مي نشستند و با آنان شوخي و گفت و گو مي كردند. ايشان چند بار اين جمله را به آنان گفتند، كه، «شما برويد و مرا تنها بگذاريد. آنان (صدام و حزب بعث) با من كار دارند و كاري به شما ندارند.» اما اين جمله ايشان باعث محبت و دلبستگي بيشتر خانواده به ايشان مي شد.
*در همان دوران حصر، شروع به نگارش تفسير قرآن و نيز موضوعات اصلي كتاب، «اجتماعنا» را تدوين كردند و به طور فشرده مشغول نوشتن بودند. همچنين مشغول حفظ سوره هايي از قرآن شدند و تصميم داشتند سوره هاي زيادتري حفظ كنند؛ اما فرصت نيافتند.
* به رغم همه اين فشارهاي رواني، خانواده، نعمت وجود ايشان را در ميان خود حس مي كردند و هر يك روزي را كه با ايشان سپري مي كردند ؛ لطف خدا مي دانستند ؛ اما ايشان، خودشان از وضعيت رقت انگيز خانواده و رنجهايي كه در اثر فشار ناشي از حصر متحمل مي شدند ؛ متأثر و اندوهگين مي شدند. سيد شهيد در آن زمان به خاطر وضعيت روحي و جسمي و بالا رفتن فشار خونشان دچار لاغري و ضعف شده بودند. در آن شرايط سخت دوران حصر برخي از دوستان كوشيدند سيد و خانواده اش را از طريق ديوار خانه همسايگان از اين وضعيت عذاب آور نجات دهند؛ اما سيد شهيد به خاطر رعايت حال مادرش كه همراه آنان بود و بالاي 80 سال سن داشت و نمي توانست از ديوار بلند بگذرد، اين درخواست را قبول نكردند.
* وقتي مزدوران صدام بار چهارم (كه در آن به شهادت رسيدند)؛ براي بازداشت سيد آمدند تا ايشان را به بغداد ببرند؛ سيد شهيد با خانواده به گفت و گو پرداخت تا مصيبت بزرگي را كه در پيش رو داشتند ؛ براي آنان آسان گرداند. ايشان فرمودند ؛ «هر انساني لاجرم مي ميرد و مرگ هم علل و اسباب متعدد دارد، يكي در بستر مي ميرد، يكي در اثر بيماري، اما مرگ در راه خدا بسيار بهتر و شرافتمندانه تر است. اگر به دست صدام يا دار و دسته اش هم كشته نشوم ؛ در اثر بيماري و يا علت ديگري مي ميرم.» سپس فرمودند؛« اگر در مرگ من مصلحت و فايده اي براي دين و تشيع، ولو بعد از بيست سال مترتب باشد ؛ اين برايم كافي است كه عزم شهادت كنم.» آنگاه در حالي كه چهره اي بشاش و لبخندي بر لب داشتند؛ غسل شهادت و لباسهايشان را عوض كردند.
*چهره ايشان تاكنون در ذهنم مجسم است كه چگونه تا لحظه خروج از خانه،همچنان آرام و خونسرد بودند. وقتي از خانه مي رفتند ؛ بعدازظهر بود و عمه ام (بنت الهدي)، ايشان را از زير قرآن گذراند. ايشان قرآن را بوسيدند و آرامش و رضايت و طمأنينه در چهره شان نمايان بود. پس از رفتن سيد شهيد از منزل، مادربزرگم (مادر سيد) مفاتيح را در دست گرفت و دعاي مادر در حق فرزند را براي رفع بلا از او خواند. لحظات وحشتناكي بود؛ و لا حول و لا قوه الا بالله.
* ما يك عمر با ايشان زندگي كرديم. هميشه همچون مسافر سبكبار بودند. شعارشان دائما اين بود كه امروز بگذرد و فردا روزي خودش را دارد. ايشان پيش از آنكه به همراه مزدوران بعثي از منزل خارج شوند؛ تمام امانات و حقوق و وجوهاتي را كه نزد خود داشتند؛ در خانه گذاشتند و فرمودند،«آنها را به آقاي خوئي تحويل دهيد.» و با اين اقدام با تمام وجود،همه دنيا را از وجود خود بركندند.
اجازه دهيد اين صفحات را با اين سخنان به پايان ببرم:
اي ابا جعفر و اين پدر آزادگان و مجاهدان ! در فقدان تو،دلها بسيار مي سوزند و جانها اندوهگينند.
اين آنکه هر دو جهاد اكبر و اصغر را گذراندي و در هر دو به شهادت رسيدي!
جهاد اكبر كردي و نفست را در راه كسب رضاي خدا قرباني كردي و هر چه داشتي ؛ در راه خدمت به دين و شريعت او تقديم كردي.
جهاد اصغركردي و خونت را نثار نمودي تا چراغ و مشعلي باشد براي روشن كردن دنيا با ارزشهاي آزادي، عدالت، آزاد منشي، كرامت و فرياد عليه ظلم و طغيان و كفر و استعمار.
ما امروز و در هر زمان به تو نيازمنديم. جعفر و همه امت به توجه پدرانه ات نياز فراوان دارند.
اين امت به تو كه درمان دردها و التيام بخش زخمهايش هستي؛ نياز دارد.
اين امت به تو نياز دارد تا او را به ساحل امن و امان رهنمون گردي و از يوغ ذلت و تشتت و بندگي و هواهاي نفساني و طاغوتها رهايي بخشي.
سرور من !
دلها مي سوزد و چشمها اشكبارند؛ اما چيزي نمي گوييم كه پروردگار را ناخوش آيد. پس سلام بر تو آن روز كه از اين شجره تنومند علم و تقوا زاده شدي. سلام بر تو آن روز كه به پاخاستي و آنان عقب نشستند و سلام بر تو آن روز كه پايداري كردي و آنان پس رفتند.
سلام بر تو آن روز كه با خونت خضاب كردي تا پرچم حق و عدالت برافروزي وسلام بر تو روزي كه بر جدت محمد مصطفي (ص) و پدرت حسين سيد الشهيد (ع) وارد مي شوي؛ در حالي كه به رسالت خود عمل و امانت را ادا كرده اي.
پس خداوند به تو اجر نيكوكاران را عطا فرمايد و ما را پيرو راه و آرمانت قرار دهد. آمين يا رب العالمين
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
جعفر: فرزند محمد باقر صدر
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18