ريشه هاي شهادت آيت الله صدر(2)


 





 

بي ترديد صدور تلگرام امام مبني بر خارج نشدن شهيد صدر از نجف و عراق، عامل يك رشته تحولات بعدي در مورد ايشان شد. از واكنش شهيد صدر درباره اين تلگرام و بازتابهايي كه در ميان مردم عراق داشت، مطالبي را بيان كنيد.
 

من آخر الامر هم متوجه نشدم كه منشأ اين شايعه كه ايشان قصد دارند نجف را ترك كنند، از كجا بود. همين شايعات، ظاهرا امام را نگران كرده و تلگرامي فرستاده بودند مبني بر اينكه آقاي صدر از عراق خارج نشود. تلگرام پيش از آنكه به دست شهيد صدر برسد، به دست رژيم بعث افتاد. من از طريق راديوي عربي تهران كه اين تلگرام را خواند، از متن آن مطلع شدم و آن بخش از خبر راديو را ضبط كردم و براي شهيد صدر بردم و پخش كردم. ايشان يك بار آن را شنيد و از من خواست كه دوبار ديگر هم آن را پخش كنم؛ سپس بلند شد و به اندروني منزل رفت. من با طرز رفتار و سلوك سيد آشنا بودم. اين طرز رفتار نشانه آن بود كه ذهن سيد به شدت درگير با موضوعي شده است. با توجه به پخش اين تلگرام، ظاهرا چاره اي جز اتخاذ سياست مواجهه رو در رو با رژيم بعث باقي نماند.آقاي صدر بعد از اين جريان از من خواست كه با آيت الله شاهرودي تماس بگيرم و در مورد منظور امام پيرامون عدم ترك نجف از ايشان سئوال كنم، چون شهيد صدر اساسا قصد ترك نجف را نداشت و به هيچ وجه به اين موضوع نمي انديشيد، بنابراين احتمال مي داد مسئله اي پيش آمده كه سياق تلگرام امام اين گونه است. چندين مرتبه سعي كردم با آقاي شاهرودي تماس بگيرم. در برخي از اين موارد، خود شهيد صدر هم حضور داشتند. متأسفانه تماس تلفني برقرار نشد و در مجموع سيد تا زمان شهادتش هم از علل و انگيزه هاي ارسال اين تلگرام آگاه نشد. اما انعكاس پخش خبر تلگرام امام به اين شكل بود كه مردم، به خصوص جوانها و روشنفكران، پي در پي از اكثر شهرهاي عراق، راهي نجف مي شدند و ضمن ديدار با شهيد صدر، از ايشان مي خواستند كه عراق را ترك نكند. آقاي صدر از صبح تا شب، به رغم خستگي با هيئتهاي مختلفي از مردم مقامات ملاقات مي كرد و آنها را با نهايت خوشرويي و به حضور مي پذيرفت. اين هيئتها چند ويژگي مهم داشتند كه همين ها رژيم بعث را به شدت به هراس انداخت. يكي اينكه اولا تركيب جمعيتي اينها بسيار فراگير بود و از تمام طبقات جامعه اعم از پير، جوان، زن، مرد، پزشك، مهندس، دانشجو، بازاري و امثالهم در صفوف واحدي براي بيعت با شهيد صدر مي آمدند. مسئله دوم كثرت جمعيت اين هيئتها بود. به طوري كه بازار العماره و كوچه هاي نزديك به بيت شهيد صدر گنجايش اين همه جمعيت را نداشت و من به جرئت مي توانم بگويم كه شهر نجف پس از تشيع پيكر آيت الله حكيم، هرگز جمعيتي اين چنيني به خود نديده بود. نكته ديگر اين كه تعدادي از برادران اهل سنت در اين هيئتها ديده مي شدند و اين پديده بي نظير بود. علاوه بر اينها زنان عراقي هم در اين هيئتها به شكلي فعال حضور داشتند. چند روز بعد از اين رويداد، شهيد صدر به اين نتيجه رسيد كه اين مقدار تحركات مردمي براي تحقق هدف مورد نظر، در اين مقطع كفايت مي كند و لذا از برخي از نمايندگان و دوستداران خود خواست به مردم اطلاع بدهند كه عزيمت هيئتها و گروههاي بيعت كننده كافي است و ديگر ضرورتي براي اين كار نيست، زيرا رژيم بعث، اعضاي هيئت ها را شناسايي و از آنها عكسبرداري و اسامي آنها را در پستهاي بازرسي ثبت و ضبط مي كرد و همه اينها مقدمه اي براي بازداشت آنها در آينده بود. شهيد صدر مايل بود كه اين افراد نيايند و شناسايي نشوند و مي فرمود اينها ذخيره اقدامات بعدي ما هستند.

ظاهرا همين بيعتها بود كه موجب دستگيري شهيد صدر و سپس آزادي ايشان به فاصله اندكي شد.
 

بله، وقتي حركت اين هيئتها به دستور شهيد صدر كاهش پيدا كرد، در شب هفدهم رجب سال 1399 يعني 22 خرداد 1358، من از شكاف كوچك كنار پنجره بيرون را تماشا مي كردم كه در يك لحظه متوجه شدم سربازان و چكمه پوشان زيادي در اطراف منزل و كوچه منتهي به منزل شهيد صدر مستقر مي شوند. يقين پيدا كردم كه آنها خودشان را آماده كرده اند تا آقاي صدر را بازداشت كنند. نزد ايشان رفتم و از آنچه كه در اطراف مي گذشت، مطلعشان كردم، اما ايشان فرمودند مسلئه اي نيست و من مي روم بخوابم، چون خيلي خسته هستم. فقط انگشتري را كه در واقع مهر و امضاي فتواها و نامه ها بود، تحويل من دادند كه مبادا پس از شهيد شدنشان به دست رژيم بيفتد و از آن،در جهت اغراض خود استفاده كند. صبح روز بعد، در حالي كه هنوز مردم خواب بودند، بدون اينكه ما متوجه شويم، در خانه باز شد و ابوسعد، رئيس جنايتكار اداره امنيت نجف كه آدم جنايتكاري بود، تقاضاي ملاقات با سيد را كرد. البته اين مسئله غير مترقبه نبود، چون شواهد نشان مي دادند كه شهيد صدر در آن روز بازداشت خواهد شد. به هر حال وقتي اين جنايتكار با شهيد صدر ملاقات كرد، گفت، «جناب سيد! سران حكومت تمايل دارند با شما ملاقات كنند.» سيد جواب داد، «من تمايلي به ديدار آنها ندارم.» ابوسعد گفت، «چاره اي نيست.» سيد گفت، «من همراه شما نمي آيم، مگر اينكه براي بازداشت من دستوري داشته باشي.» ابوسعد گفت كه دستور بازداشت سيد را دارد.در اينجا بود كه شهيد صدر با جديت و قاطعيت به ابوسعد تشر زد كه، «اين چه رژيمي است؟ اين چه آزادي است ؟ ببينيد چطور حرمت و كرامت انسانها را خدشه دار كرديد؟» و بعد از پايان سخنانش، به ابوسعد گفت، «هر جا كه مي خواهيد، برويم.» سيد از منزل خارج شد. من به اتفاق برخي از دوستان، سيد بزرگوار را از خانه تا ماشين همراهي كرديم. ناگهان ديدم مادر سالخورده شهيد صدر كه ناتوان از راه رفتن بود و به سختي هم نفس مي كشيد، در كوچه ايستاده است و به يكي از مزدوران بعثي مي گويد، «من را هم با پسرم ببريد.» علاوه بر اين، يكي از همراهان ما، يعني شيخ طالب سنجري، خود را داخل ماشين انداخت و كنار سيد نشست و به رغم تلاش نيروهاي امنيتي براي ممانعت از اين كار، سعي كرد همراه سيد به اداره امنيت برود. در اين لحظه شهيده عزيز و جاويد، بنت الهدي كه قبل از همه، خود را به محل توقف ماشين رئيس اداره امنيت رسانده بود؛ با كمال شجاعت و در حضور تعدادي از مزدوران بعثي كه حدود سيصد نفر بودند، گفت، «شما صدها سلاح در اختيار داريد. هيچ از خود پرسيده ايد چرا براي بردن برادر من كه اسلحه اي ندارد، اين همه مأمور مسلح آمده اند؟ من جوابتان را مي دهم. شما مي ترسيد. نگاهتان پر از وحشت است. شما بايد بدانيد كه برادر من تنها نيست و همه عراقي ها با او هستند. اين را هم اين چند روز، به چشم خودتان ديديد، و گرنه چرا كسي را كه نه ارتشي دارد و نه سلاحي، بازداشت مي كنيد؟» حقيقت اين كه من تا آن لحظه نديده بودم كه چه نيروي امنيتي عظيمي در اطراف خانه سيد مستقر شده اند. رژيم علاوه بر نيروهاي امنيتي، تعدادي از كارمندان حزب بعث و از جمله رئيس اداره آموزش و پرورش نجف و گروهي از مردم را كه با حزب ارتباط مخفيانه داشتند، به آنجا آورده بود تا با پنهان كردن نقش خود، به اين كار وجهه مردمي بدهد. پس از اينكه آنها شهيد صدر را بردند، شهيده بنت الهدي به من گفت صبح همان روز به حرم حضرت علي (ع) مي رود تا مردم را از دستگيري سيد باخبر كند و چنين كرد و عازم حرم شد. منتهي زود از حرم برگشت و گفت، «تعداد افراد داخل حرم كم بود. بعد از طلوع آفتاب كه جمعيت بيشتري مي آيد؛ مي روم.» من به ايشان گفتم، «بهتر است صبر كنيد تا اوضاع مشخص تر شود، چون حرفهاي شما پرونده تان را سنگين تر مي كند. درست است كه شما نمي ترسيد، ولي ممكن است اين كار، تبعات سنگيني براي سيد داشته باشد.» ايشان با شجاعت گفت، «مسئوليت و وظيفه ديني من حكم مي كند كه چنين موضعي را اتخاذ كنم و الان زمان سكوت نيست.»

من وقتي به جوابهاي ايشان گوش مي كردم، گويي زينب (س) را مي ديدم كه اين حرفها را مي زند. اين شهيده بزرگوار، نه تنها در طول دستگيري شهيد صدر، بلكه در طول ده ماه حصر ايشان و تا روزي كه بازداشت شد، در زندگي شخصي و فرديش، ايمان سرشار و استقامت شگفت انگيزي را به نمايش گذاشت. من از زماني كه شهيده بنت الهدي را شناختم، پيوسته او را در چنين سطحي از ايمان و شهامت ديدم.

حركت بنت الهدي چه تأثيري در تحرك مردم عراق داشت ؟
 

البته من در منزل بودم. آن طور كه نقل مي كردند، پس از آنكه گروهي از مؤمنين در حرم جمع شدند و دعاي فرج را خواندند، هنگامي كه به نام امام زمان (عج) رسيدند، همه مؤمنان از جا برخاستند و بعد، تظاهرات گسترده اي در خيابانهاي اطراف حرم آغاز شد و نيروهاي امنيتي به شدت وحشت كردند و همين موجب شد كه احمد حسن البكر، شخصا دستور آزادي سيد را صادر كند. خود شهيد صدر بعدها به ما گفت كه شيوه و لحن بازجويي ها در ابتدا خشن و تند بود، ولي در اواسط بازجويي، شخصي وارد شد و برگه كوچكي را به دست بازجو داد و از آن پس روش بازجويي تغيير كرد. چند دقيقه بعد تلفن زنگ زد و به نظر مي رسيد كه شخص مهمي پشت خط است، چون بازجو با جملاتي مثل «بله قربان» و «اطاعت قربان» پاسخ مي داد. بعدها معلوم شد كه آن شخص، احمد حسن البكر معدوم، رئيس جمهور وقت عراق بود كه بعدا به سيد گفت، «شما را براي ديدار به اينجا آورده ايم و اصلا بازداشت نكرده ايم و اين جمعيت، چيست كه در خيابانها راه افتاده و در نجف و كاظمين تظاهرات مي كند؟»

در دوران نسبتا طولاني محاصره منزل شهيدصدر، غير از اعضاي خانواده ايشان، شما تنهاكسي بوديد كه شاهد وقايع بوديد و ظاهرا از سوي شهيد صدر مأموريت پيدا كرديد كه بعدها اينها را براي ثبت در تاريخ، بنويسيد. محاصره منزل ايشان از چه موقعي شروع شد و اين مقطع، بر ايشان چگونه گذشت؟
 

رژيم عراق با دستگير كردن شهيد صدر در روز هفده رجب، قصد داشت ايشان را اعدام كند، ولي وقتي با واكنش مردم روبرو شد، تصميم گرفت ايشان را در شرايط حصر در منزل قرار دهد. اين حصر آغاز شد و نه ماه به طول انجاميد و در نهايت به شهادت شهيد صدر منتهي شد. رژيم در ادامه اقدامات خود و پس از محاصره منزل، آب و برق و تلفن منزل شهيد صدر را قطع كرد. اين وضعيت حدود پانزده روز به طول انجاميد و اگر در خانه، منبع آب نبود، تشنگي، همه اهل خانه را تلف مي كرد. به نظر مي رسيد كه هدفشان هم همين بود. از سوي ديگر، آنها حاج عباس، خدمتگزار سيد را از ورود به منزل، منع كردند تا شهيد صدر و خانواده اش را با گرسنگي از پا در آوردند. حاج عباس، پيش از محاصره منزل، وظيفه تهيه مايحتاج خانواده سيد را به عهده داشت. ما به دليل همين محاصره بي رحمانه و قطع ورود مواد غذايي، ناچار بوديم از نانهاي خشك و غير قابل مصرف استفاده كنيم. يادم هست كه يك روز من و شهيد صدر با همين نانها مشغول صرف ناهار بوديم كه ايشان در چهره بنده علائم ناراحتي را مشاهده كرد. من البته به خاطر خودم ناراحت نبودم. با خودم مي گفتم سبحان الله كه نائب امام معصوم، اين نانهاي خشك را مي خورد، اما سركشها و طاغوتها لذيذترين و گوارا ترين خوراكيها را در اختيار دارند. سيد وقتي چهره مرا ديد گفت، «اين لذيذترين غذايي است كه در عمرم خورده ام، چون در راه خدا و به خاطر خداست.» به هر حال روزها پشت سر هم مي گذشتند و پيوسته بر رنج شهيد صدر افزوده مي شد. سيد با مشاهده گرسنگي كودكان و رنج مادر بيمار و سالخورده اش، بيشتر احساس تنگنا و رنج مي كرد و مي فرمود، «اينها به خاطر من از گرسنگي تلف خواهند شد، اما تا وقتي كه اين وضعيت براي اسلام، من راضي و خوشحال هستم و براي بالاتر از آن هم آماده ام.» با پيچيدن خبر محاصره غذايي منزل شهيد صدر در ميان مردم، رژيم بعث تحت فشار قرار گرفت، البته نه از ناحيه مرجعيت و حوزه، بلكه از سوي عامه مؤمنين و جوانان كه با نوشتن شعار روي ديوارها و توزيع اعلاميه، محاصره غذايي مرجع شيعه را محكوم مي كردند. اين فشارها موجب شدند كه رژيم بعث، محاصره غذايي را لغو كند و به حاج عباس اجازه دادكه روزانه، تحت نظارت مأمورين، مواد خوراكي منزل شهيد صدر را تأمين كند. اين مأمور امنيتي، هر روز، سايه به سايه، حاج عباس را در بازار همراهي مي كرد و بعد هم اجازه نمي داد كه او با خانواده شهيد صدر صحبت كند، بلكه هر روز صبح بايد مي آمد و كاغذ كوچكي را كه مواد غذايي مورد نياز خانواده روي آن نوشته شده بود، تحويل مي گرفت و مي برد و مي خريد.
از روز هيجدهم ماه رجب تا آخر ماه شعبان، ارتباط ما با بيرون از منزل كاملا قطع شد. نه اخباري از مردم به ما مي رسيد و نه آنها از منزل ما مطلع مي شدند. راديو تنها مونس ما بود كه از طريق آن اخبار را مي شنيديم. وقتي گاهي اوقات صداي بوق ماشين مي آمد، خوشحال مي شديم، چون احساس مي كرديم در نزديكي جهان زنده ها به سر مي بريم. علاوه بر اين سر و صداي نانوايي چسبيده به منزل هم شيرين تر از هر سر و صدايي بود. هنگامي كه انسان در قفسي تنگ و خفقان آور قرار بگيرد، حتما چنين احساسي به او دست مي دهد. اولين ارتباط بعد از چهل روز، در آخرين روز ماه شعبان برقرار شد، به اين ترتيب كه آن شب بالاي پشت بام رفتم و در گوشه اي دور از ديد دوربينهاي امنيتي كه اطراف منزل شهيد صدر قرار داده بودند، به جستجوي هلال ماه مبارك رمضان پرداختم. آن شب چشمم به حجت الاسلام سيد عبدالعزيز حكيم افتاد كه ايشان هم براي رؤيت هلال به پشت بام آمده بود. با توجه به فاصله نسبي ميان خانه شهيد صدر و منزل ايشان، ما توانستيم با اشاره دست، به يكديگر پيام بدهيم، اما بعضي از اين اشارات را مي فهميديم و بعضي ها را هم متوجه نمي شديم. در نهايت با زبان اشاره قرار گذاشتيم كه روز بعد در همان جا يكديگر را ببينيم و بدين ترتيب پس از پنجاه روز بايكوت كامل، اولين ارتباط ما با جهان بيرون برقرار شد. روز دوم كه بالاي پشت بام رفتم، ديدم او سعي مي كند با زبان اشاره مطلبي را به من بفهماند. من هم سعي كردم اين كار را بكنم، اماچندان فايده اي نداشت.روز سوم ايشان جملاتي را با خط درشت روي يك تكه مقوا نوشته بود كه من مي توانستم برخي را بخوانم و برخي را هم نمي توانستم. اين اقدام و ابتكار ايشان، سر منشأ پيدا كردن شيوه اي مناسب براي ارتباط و گفت و گو با يكديگر شد. از آن به بعد، هر چه را كه شهيد صدر مي خواست، به خط درشت سيني غذا مي نوشتم و البته اين كار را با چند سيني انجام مي دادم و هر واژه و عبارتي را با خط درشت، پشت يك سيني مي نوشتم و به اين ترتيب كلمات را يك به يك به او نشان مي دادم تا جمله تمام مي شد. او هم با دوربين اين كلمات و جملات را مي خواند و از مقصود ما با خبر مي شد. با اين شيوه، شهيد صدر توانست تا حدودي از جريان امور در خارج منزل، اطلاع پيدا كند و پيامهاي خود را به مجاهدين و مؤمنين برساند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18