از علي اصغر خجالت مي کشم...


 

شاعر:مصطفي رحمان دوست

 





 

گاه ابر و گاه باران مي شوم
گاه از يک چشمه جوشان مي شوم

گاه از يک کوه مي آيم فرود
آبشار پر غرورم، گاه رود

گاه قطره، گاه دريا مي شوم
گاه در يک کاسه پيدا مي شوم

روز و شب هر گوشه کاري مي کنم
باغ ها را آبياري مي کنم

نيست چيزي برتر از من در جهان
زندگي از آب مي گيرد نشان

گرچه آبم، روزي اما سوختم
قطره تا دريا سراپا سوختم

تشنه اي آمد تا لبش را تر کند
چاره ي لب تشنه اي ديگر کند

تشنه اي آمد که سيرابش کنم
مشک خالي داد تا آبش کنم

تشنه ي آن روز من عباس بود
پاسدار خيمه هاي ياس بود

خون عباس علمدار رشيد
قطره قطره در درون من چکيد
 

داغي آن خون، دلم را سوخته
آتشي در جان من افروخته
 

چشم هايم خواب، موجم خفته ي باد
آبي آرامشم آشفته باد

آب هستم ؟ واي من مرداب به
زندگي بخشم ؟ نه، مرگ و خواب به

واي بر من، واي بر من، واي دل
مانده در مرداب حسرت پاي دل

پيچ و تاب رودم از درد دل است
برکه از اندوه دل، پا درگل است

گريه ي من، شر شر باران شده
غصه ام در گريه ها پنهان شده

دود داغم ابرها را تيره کرد
آسمان ها را سر تا پا تيره کرد

آب اگر شد اشک چشم از شرم شد
از خجالت، شور و تلخ و گرم شد

آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرويم رفت، پستم، پست پست

حال از اکبر خجالت مي کشم
از علي اصغر خجالت مي کشم
 

منبع:نشريه موعود نوجوان، شماره 26.