گفتگو با امير سرلشگر ستاد عطاءالله صالحي
درآمد
همراهي و دوستي ديرين با شهيد صياد شيرازي سبب گرديده كه بسياري امير صالحي، فرمانده محترم كل ارتش جمهوري اسلامي ايران را به نوعي ادامه دهنده سلوك و شيوه آن شهيد بزرگوار بدانند. اين مجالست صميمانه، خاطرات امير را مشحون از نكات ناگفته و دلنشيني ساخته كه به بخشهائي از آنها در اين گفتوگو اشاره شده است.
نحوه آشنايي شما با شهيد صياد شيرازي چگونه بود؟
در سال 56 در مركز توپخانه اصفهان دورهاي را طي ميكردم كه در آنجا با ايشان آشنا شدم. از نظر مراتب سازماني، ايشان حدود چهار سال از من جلوتر بود، لذا در دانشگاه افسري سابقه آشنايي نداشتيم، ولي در سال 56، ايشان اسناد مركز آموزش توپخانهاي بوديم. ايشان ويژگيهايي داشت كه توجه من و عدهاي از دانشجويان را بسيار جلب كرد.
چه ويژگي هايي؟
اساتيد تخصصي نظامي، بر اساس طرح درسي كه به شكلي ثابت برايشان تعيين شده بود، ميآمدند و درس ميدادند و فوقش، تفاوت آنها در مثالهايي بود كه ميزدند. اما ايشان چند ويژگي بارز داشت كه برخي از آنها ناشي از معنويتي بود كه از آن برخوردار بود. يكي اينكه درس را با بسمالله شروع ميكرد. الان گفتن اين جمله آسان است، ولي در آن زمان در ارتش كم سابقه بود. از آيات شريفه و احاديث هم استفاده ميكرد. در تهيه طرح درس و كار در كلاس و تكليف منزل هم بيش از سايرين تلاش ميكرد و وقت ميگذاشت. ما براي اولين بار ميديديم كه استادي بيش از ساعت موظفش زحمت ميكشد و وقت ميگذارد. همين طور هم نسبت به شاگردان توجه و علاقه خاصي نشان ميداد. بيرون از كلاس هم به بعضي از ما، از جمله من، سفارشهاي اخلاقي ويژهاي ميكرد. سعي داشت با جوانها تماس بيشتري داشته باشد و همين مسئله در ذهن ما اين پرسش را بر ميانگيخت كه چرا اينگونه است و به اين ترتيب بود كه هستههاي مقاومت فعال در ارتش شكل گرفتند.
آشنايي شما با شهيد صياد در سال 56 آغاز شد. اين روند تا انقلاب چگونه ادامه پيدا كرد؟
بعد از دوره آموزشي طبيعتاً بايد به يگانهاي دور از مركز ميرفتم. خدا قسمت كرد و بعد از تقسيم به يكي از پادگانهاي خدمتي اصفهان منتقل شدم. ميدانيد كه اولين حكومت نظامي در اصفهان برقرار شد. در اين مقطع محل خدمت من و ايشان فرق ميكرد. ايشان همچنين استاد بود و من در يگان خدمتي بودم و ديگر در كلاس تماسي نداشتيم. مرا مأمور يگان حكومت نظامي در شهر كردند و شرايط خاصي برايم به وجود آمد. ما و بچههاي انقلابي، برنامههايي را با هم تنظيم كرديم و به شكل كميتهاي در آمده بوديم كه البته با ايشان ارتباطي نداشت، تا اينكه يك روز من با لباس شخصي رفتم بيرون شهر كه در تلفخانه با خانوادهام كه در تهران بودند، صحبت كنم. شهيد صياد هم با لباس شخصي آمده بودند كه شماره بگيرند و صحبت كنند. در موقعيت مناسبي، ايشان به من نزديك شد و سفارش كرد كه حواسم جمع باشد و باز همان توصيههاي اخلاقي كه سربازها و درجهدارها يك وقت خداي ناكرده به مردم حمله نكنند و من تا جائي كه دستم ميرسد، مراقبت كنم. احساس كردم كه شناخت ايشان به من در همان حدي است كه در كلاس داشت و از كارهاي من مطلع نيست و لذا كمي عصباني شدم كه چرا اين حرف را به من ميزند و درباره من چه فكر كرده؟ خلاصه بعد از صحبت ايشان، شروع كردم به شاه و رژيم بد و بيراه گفتن و اصلاً حواسم نبود كه صدايم بلند شده است. ايشان سعي كرد مرا آرام كند و از من فاصله گرفت. البته همين اتفاق موجب نزديكي و آشنايي بيشتر ما شد. ايشان بعدها تعريف ميكردند كه من فكر ميكردم دارم يك نفر را هدايت ميكنم. ولي ديدم او سرش حسابي توي حساب است. وقتي تحركات انقلاب بيشتر شد، از ارتش فرار كردم، ولي ايشان به عنوان استاد ماند تا وقتي كه بازداشتش كردند.
چرا در آن دوره ايشان را شناسايي و دستگير كردند؟
چون متوجه شده بودند كه ايشان عامل تحريك است. در همان پادگاني كه من بودم، جوانها با كوچكترين عامل نارضايتي، شبانه حمله ميكردند، شيشههاي ناهارخوري را ميشكستند و يا عوامل مزدور را كتك ميزدند. صبح كه مسئولين ميآمدند، ميديدند كه كارهايي كه ميشود چيزي بالاتر از بي انضباطي معمول پادگان است و كمكم متوجه شدند كه همه اينها زير سر ايشان است و بازداشتش كردند. من بيرون از ارتش بودم و با ايشان تماسهايي داشتم. در ايامي كه بيرون بود، چون آموزشي بود ميتوانست بماند، ولي من تحت فشار بودم كه عليه مردم وارد عمليات شوم و نميتوانستم، من ناچار شدم خانوادهام را پيش مادر خانمم بفرستم و خانهاي را كه در آن زندگي ميكرديم، تحويل صاحبخانه داديم و به تهران آمدم.
اين وضعيت تا كي ادامه پيدا كرد؟
تا پيروزي انقلاب كه ايشان از زندان آزاد شد. بديهي است ارتشيهايي كه دلشان با انقلاب بود، ايشان را سر دست گرفتند و استقبال جالبي كردند. در آن مقطع اداره پادگانها به دست كساني افتاده بود كه دلشان با انقلاب بود، ولي قدرتش نداشتند، چون توان چنداني براي فرماندهي و سمتهاي بالاي ارتش نداشتند و از ردههاي مياني و پايين ارتش بودند. شهيد صياد در آن مقطع، سروان بود و براي اينكه اداره پادگانها بلاتكليف نماند، عدهاي از جوانها را انتخاب كرد تا مراقبت از پادگانها را انجام دهند و فرماندهي را هم گذاشت و خود هم كمك كرد تا اوضاع به هم نريزد.
پس از انقلاب چگونه با يكديگر ملاقات كرديد؟
من مدتي بود به تهران آمده بودم و مثل بقيه در تظاهرات شركت ميكردم تا زماني كه قرار شد حضرت امام تشريف بياورند و كميته استقبال در مدرسه علوي تشكيل شد. در مدرسه علوي ميدانستند كه من كار نظامي كردهام و از من استفاده كردند. آنجا بودم و روزي هم كه حضرت امام (ره) تشريف آوردند، در داخل صحن فرودگاه با لباس شخصي و همراه عده ديگري كه از مدرسه علوي آمده بودند، حضور داشتم. حضرت امام (ره) در مدرسه رفاه كه مستقر شدند، من هم جزو خدمتگزاران بودم. چند روزي كه گذشت متوجه شدم كه كساني در جريان فعاليتهاي مدرسه مرا شناخته و با خانواده من تماس گرفته و آنها را ترسانده بودند. به همين دليل چند روز پس از ورود امام و قبل از پيروزي انقلاب تصميم گرفتم خانواده را به مشهد ببرم. همراه با فرزندمان به مشهد رفتيم و در آنجا اتاقي را اجاره كرديم تا زماني كه انقلاب پيروز شد و امام فرمان دادند كه همه برگردند و سربازهايي كه فرار كرده بودند به پادگانها برگردند. ما هم برگشتيم تهران و وسايلمان را برداشتيم و به اصفهان رفتيم و شروع كرديم به كار كردن. در اينجا بود كه كميته اولين انجمن اسلامي در مركز آموزش توپخانه اصفهان به سرپرستي شهيد صياد تشكيل شد. از زماني كه به پادگان برگشتيم، يك كار جدي و هماهنگ با شهيد صياد شروع شد و بعد از ساعت 2 بعدازظهر به همراه گروهي تا پاسي از نيمه شب، كارهاي فوق برنامه را انجام ميداديم. از جمله كارهايي كه انجام داديم، تشكيل بسيج مردمي بود. حتي قبل از فرمان حضرت امام، در اصفهان آموزش نيروهاي مردمي شكل گرفت و كميتهاي تشكيل شد كه شهيد صياد و آقاي صفوي به همراه يكي دو تن از برادران شهيد و چند تن از روحانيون در آن عضو بودند و آموزش نظامي مردم را شروع كردند. اسم كميته را هم «مقاومت ناس» گذاشته بودند. مرا هم به عنوان فرمانده نيروي مردمي انتخاب كردند و ما تشكيلات را سازماندهي كرديم. از پادگان اسلحه ميگرفتيم و مردم عصرها به مساجد ميآمدند و آموزش ميديدند و ساعت 10، 11 هم بر ميگشتند. تقريباً چند روز بعد فرمان حضرت امام در مورد تشكيل ارتش 20 ميليوني رسيد و تشكيلات ما منسجمتر شد و ما ضمن اينكه در يگان خودمان كار ميكرديم، بعدازظهرها هم نيروهاي مردمي را سامان ميداديم. قبل از جنگ در بعضي از مناطق كشور مثل تركمن صحرا و خوزستان مسائلي پيش آمد و از همين كميتههاي نظامي كه شهيد صياد شيرازي و آقاي صفوي تشكيل داده بودند، نيروها را سازماندهي و حتي مسلح و اعزام كرد.
در آغاز جنگ تحميلي و شكل فعاليتهاي شهيد صياد شيرازي در آن مقطع، چه خاطراتي داريد؟
شهيد صياد در سال 59 كه حمله سراسري عراق صورت گرفت، نيروهاي مرزي را سازماندهي ميكرد و در اعزام نيروها هم نقش داشت. قبل از آن هم كه به كردستان رفت و در آنجا به آموزش پرداخت و از آنجا كه در امور نظامي و استفاده از سلاحهاي مختلف خبره بود، توانست موفقيتهاي خوبي را به دست آورد. ايشان تا سال 60 عمدتاً در كردستان بود و وقتي سانحه هواپيماي سي 130روي داد و فرماندهان ارتش شهيد شدند، به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد و فعاليتهاي نظامي ايشان در جنوب و غرب ادامه پيدا كرد.
به نظر بعضي از افراد، سن شهيد صياد براي فرماندهي خيلي كم بود. اين جوان چگونه اين مراحل را چنين با سرعت طي كرد؟
تمام كساني كه در دوران جنگ در سلسله مراتب بالاي فرماندهي قرار گرفتند و شهيد شدند، جوان بودند. اين نياز شرايط و زمان بود. معمولاً هم وقتي هم در جهاد اسلامي ميگرفتند، با شهادتشان فاصلهاي نبود.
در مقام فرماندهي نيروي زميني، چه ويژگيهاي بارزي را در ايشان مشاهده ميكرديد؟
انقلاب كه پيروز شد، نيروهاي موظف نظامي همان تربيت و آموزشهاي رژيم سابق را داشتند و نيروهاي مردمي هم هنوز در حال آموزش ديدن و شكل گرفتن بودند و لذا افرادي چون شهيد صياد و شهيد كلاهدوز كه در آموزشهاي مردمي اثرگذار بودند، در سازماندهي ارتش و سپاه، فعاليت زيادي كردند. هنگامي كه توان رزمي ارتش برآورد ميشود، يك حساب دو دوتاست كه ما چه داريم و آنها چه دارند و توپ و تانك و تفنگ ما چقدر است كه بتوانيم در جنگ استمرار داشته باشيم. اما ايمان و مكتب چيزي نبود كه بشود با يك سخنراني و يا نوشتن يك مقاله شكل بگيرد. نياز بود كه افرادي به اين مكتب باور داشته باشند و در عمل، ايمان خود را به اثبات برسانند و آن را به رخ ديگران بكشند. شهيد صياد از همان ابتدا با اتكا به نيروي ايمان، باورهاي خود را به ديگران منتقل ميكرد. او با نماز شبش، قرآن خواندن و توسل به ائمه اطهار (ع) و باور عميق به فرمايشات امام، طوري عمليكرد كه كمكم دوستان ايشان نيز، باورهاي ايماني و معنويشان به باورهاي مادي غلبه كرد. به گونهاي كه وقتي شهيد صياد در منطقه شمال غرب، چند عمليات كوچك را با تركيبي از نيروهاي ارتش، ژاندارمري، سپاهي و بسيجي انجام داد و برخي از محورها را باز كرد، همه احساس ميكردند هر چه كه بگويد بي ترديد اجرا خواهد شد. من در آن موقع در كنار ايشان بودم و ميديدم در تماسهايي كه با ايشان گرفته ميشود از وي ميپرسند طرح شما كي آماده ميشود و به نوعي اطمينان دارند كه اگر ايشان طرحي را بگويد حتماً عملي خواهد شد. نزديك به دو ماه طول كشيد تا اين طرح آماده شد و هماهنگيهاي لازم با برادران سپاه به عمل آمد. ايشان به قدري همه كارها را با ايمان انجام ميداد كه مسلماً هيچ يك از ما به اندازه درصدي از باور عميق ايشان را نداشتيم، و ايشان فكر ميكرد 24 ساعت براي يك شبانهروز كم است و هميشه فكر ميكرد خواب، مزاحم است. اگر با ايشان حرف ميزدي كه هيچ، ولي اگر با ديگري حرف ميزدي خوابش ميبرد. به حالت نشسته خوابش ميبرد. گاهي ساعت از 2 گذشته بود كه پس از اتمام جلسه ميگفت برويم خانه، كار دارم. ميرفتيم كه مثلاً ايشان بخوابد و استراحتي كند. حسابش را ميكردم و ميديدم با خواندن نماز شب، ده دقيقه بيشتر نخوابيده است. با همان لباس بيرون، روي زمين دراز ميكشيد و يك دستمال سفيد هم داشت كه روي صورتش ميانداخت و سر جمع ده دقيقه ميخوابيد و بلند ميشد و دوباره سر كار ميرفتيم.
با توجه به اينكه ساختار سپاه و ارتش با يكديگر تفاوت داشت، شهيد صياد چگونه توانست اين امر را با هم متحد و عملكرد مشتركي را اجرا كند؟
اين سنخ مسائلي را اگر مادي نگاه كنيم، نميتوانيم دليل روشني برايش بياوريم. يك بذر و نهال چگونه تبديل به يك درخت بارآور ميشود؟ انقلاب هم همين طور است و ميتواند به شكل حيرتآوري نيروهاي متفرق با ديدگاهها و عقايد متفاوت را بر اساس نيازي كه رهبري تعريف ميكند، شكل بدهد و نهالهاي كوچك را با هم پيوند بدهد. رهبر انقلاب ميفرمودند اگر با هم باشيد، پيروزيد و چون نونهالها باور كردند، ذره ذره جلو آمدند و مثل كودكي كه مادري دستش را ميگيرد و باورش ميشود كه ميتواند راه برود، ما هم با هم بودن را به تدريج تمرين كرديم. شهيد صياد ميگفت طراحيهاي اوليه ما براي اتحاد ارتش و سپاه روي كاغذهاي ده شاهي است و ما با همين كاغذهاي ده شاهي كمر دشمن را ميشكنيم. ميگفت كه ما بايد بين شمال و جنوب فاصله بيندازيم و بهترين جا بستان است. هنگامي كه اين عمليات طراحي و اجرا شد و بين شمال و جنوب دشمن فاصله افتاد، باوري عميق در نيروهاي مسلح شكل گرفت. قبل از اينكه اين عمليات انجام شود، تيمي متشكل از نمايندگان فرماندهي سپاه و ارتش تصميم گرفتند خدمت امام بروند و با ايشان مشورت كنند كه آيا اين عمليات را انجام بدهند يا خير. آقاي رضايي با يك هواپيماي جنگي كه خلبانش بعدها شهيد شهد (شهيد حقشناس) به تهران آمد و از آنجا بلافاصله رفت خدمت امام كه از قرآن به ما الهامي بدهيد. ايشان فرموده بودند برويد كه انشاءالله پيروزيد. آقاي رضايي اصرار كرده بود و امام فرموده بودند خودتان برويد و در محل استخاره كنيد كه همين كار را هم كردند و سوره فتح آمد و مرحله به مرحله پيروزي شكل گرفت. ابتدا ترديد داشتند كه اين عمليات را انجام بدهند و حتي در مقاطعي، قبل از آماده شدن براي حمله، دشمن حمله كرد.
جايگاه شهيد صياد در شوراي عالي دفاع چه بود و اين شورا چه تأثيري بر جنگ داشت؟
در جنگ نميشود همه تاكتيكها را با هم مطرح كرد و دستور گرفت. شوراي عالي دفاع كه تعيين شد، بسياري از كارها را تعيين ميكرد و از حضرت امام مشورت ميخواست. جايگاه شوراي عالي دفاع خيلي مهم بود. شهيد صياد هم به عنوان نماينده امام تا پايان جنگ در شوراي عالي دفاع بود و با تجربه و تخصصي كه در عملياتهاي بزرگ به دست آورده بود، نقش بسيار مؤثري در سياستگذاريها داشت.
به هنگام پذيرش قطعنامه، حالات روحي شهيد صياد چگونه بود؟
هنگامي كه پيام حضرت امام خوانده ميشد، من همراه شهيد صياد بودم. پذيرش قطعنامه يك وجه پنهان داشت، يك وجه آشكار كه صلاح نيست بگويم و به آن شكل واقعي هم مطرح نشد. قرار شد پيام را مرحوم سيد احمد آقا در مجلس شوراي اسلامي قرائت كنند و امام هم سفارش كرده بودند كه پيام در جمع شوراي عالي دفاع، دولت، مجلس و اعضاي مجلس خبرگان خوانده شود. من آن موقع معاون آموزشي ستاد كل فرماندهي قوا و سرتيپ دوم بودم. من و شهيد صياد و آقاي ناطق نوري و آيتالله جوادي آملي كنار هم نشسته بوديم. پيام را كه ميخواندند، همگي زديم زير گريه. عدهاي هم گلايه ميكردند، فقط آيتالله جوادي آملي مثل كوه نشسته بودند و كوچكترين تغييري در چهره ايشان ديده نميشد. عدهاي از نمايندگان مجلس هم كه رگههاي نفاق در آنها بود، حرفهاي نابجائي زدند و آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان جانشين فرماندهي كل قوا، مجلس را به خوبي جمع كرد. ما از اين بابت متأثر بوديم كه چرا نتوانستيم آن گونه كه بايد تلاش كنيم كه حضرت امام كه گفته بودند تا آخر ايستادهايم، ناچار شوند به آن شكل دردناك، قطعنامه را بپذيرند. ما از اين قصور خود گريه ميكرديم.
از ديدگاه شما علت شهادت ايشان به دست منافقين چه بود؟
اگر انسان مورد كينه و هدف دشمن، آن هم دشمني از نوع ضد انقلاب و منافقين قرار بگيرد، بالاترين افتخار را به دست آورده است. شهيد صياد نه تنها اهل نمازهاي واجب و مستحبي خواندن كه اهل عرفان بود. سر نماز همه توجهش به خدا بود. سوار هواپيما هم كه بود، ميايستاد و نماز جماعت را برگزار ميكرد در كشتي و روي كوههاي سر به فلك كشيده و برفي شمال غرب و در هر مقطعي از جنگ، نماز سر وقت او ترك نميشد. هميشه قرآن را به همراه داشت و در هر فرصتي تلاوت ميكرد. از نظر علم نظامي هم دوره ديده خارج و داخل بود. با علمايي جون آيتالله بهاءالديني رفيق بود و ايشان طوري با شهيد صياد صحبت ميكرد كه گويي با آن همه فاصله سني، هميشه با هم بودهاند. رابطه شهيد صياد با برادران سپاه در خنثيسازي عملياتهاي منافقين، فوقالعاده بود. نهايت اين اثرگذاري، عمليات مرصاد بود. منافقين در اين عمليات، همه هستي و نيستي خود را گذاشته بودند كه پيروز شوند. بخش مهمي از عمليات مرصاد را شهيد صياد به هليكوپترها اداره كرد و عقبه آنها را نيز زد. آن شكستي كه در اين عمليات به منافقين وارد شد، بخش اعظمش در اثر راهنماييهاي شهيد صياد بود. بعد هم كه ايشان در مدرسه قلهك درباره اين عملكرد صحبت كرد و در كانون توجه مستقيم منافقين قرار گرفت.
به نظر شما تجليل كم سابقه و كم مانند مقام معظم رهبري از شهيد صياد به چه دليل بود؟
رابطه عميق بين شهيد صياد و حضرت آقا، سابقهاي طولاني داشت. يك رهبر مانند يك پدر در هر شرايطي فرزندان خود را راهنمايي و آنها نگهداري ميكند. بعضي از توجهات را نميشد در زمان حيات خود شهيد صياد بروز داد. رابطه اين دو مثل رابطه حضرت يعقوب (علیه السلام) و حضرت يوسف (علیه السلام) بود و آقا تا زماني كه ايشان زنده بود، بنا به ملاحظاتي نميتوانستند علاقه خود را آشكار كنند، اما پس از شهادت وي، بوسه بر تابوت آن شهيد، نهايت مهر و علاقه حضرت آقا را به آن شهيد بزرگوار نشان داد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}