شهيد صياد شیرازی و عقيدتي سياسي ارتش


 






 

گفتگو با حجت الاسلام غلامرضا صفايي
 

درآمد
 

نگاه مکتبي به ارتش و نيروهاي مسلح و تقيد هميشگي به احکام اسلام سبب شده بود که عقيدتي سياسي در نگاه فرمانده نيروي زميني از ارج و اعتبار بالائي برخوردار باشد و در جهت تقويت آن نهايت تلاش را به کار گيرد. در گفت وگو با حجت الاسلام صفائي، رئيس دفتر عقيدتي سياسي فرماندهي معظم کل قوا، ضمن بررسي دقيق و ويژگي هاي بارز شهيد صياد شیرازی، به اين تلاش ها نيز اشاره شده است.

آغاز آشنايي شما با شهيد صياد شيرازي کي و چگونه بود؟
 

من قبل از اينکه از نزديک ايشان را ببينم، آشنايي ام اينگونه بود که ايشان از طرف بني صدر فرمانده قرار گاه غرب شده بود و يک درجه هم به ايشان داده بودند. در آن مقطع، ماهيت بني صدر کم و بيش داشت آشکار مي شد. من يادم هست که برخي از روزنامه ها و راديوي آن زمان، نامه اي را که ايشان به عنوان اعتراض به بني صدر نوشته بود و براي نظاميان، بسيار روشنگر بود، منتشر و پخش کردند. براي من بسيار موجب شادي و خوشحالي بود که در ارتش چنين افسران رشيدي وجود دارند که اطاعت بي چون و چرا نمي کنند. من مي دانستم بني صدر بعد از انتشار اين نامه درصدد انتقام جويي بر مي آيد و همين هم شد. او درجه ايشان را گرفت و شرايط را براي وي به گونه اي فراهم کرد که ايشان ديگر نتوانست در ارتش بماند و رفت به سپاه و با شهيد کلاهدوز همکاري کرد. اولين آشنايي چهره به چهره من با ايشان زماني بود که ايشان فرمانده نيروي زميني شد. غائله بني صدر هم ختم شده بود. بنده هم به عنوان مسئول سازمان عقيدتي سياسي ارتش از طرف امام به آنجا رفتم.

نقش ايشان در زمان بني صدر چه بود؟
 

ببينيد بني صدر بنايش بر تفرقه و اختلاف بود و ما در جلسات ناظر بوديم که او تلاش مي کرد بين سپاه و ارتش تفرقه و تشتت ايجاد کند. نسبت به سپاه که خيلي بي مهري و در ارتش هم جدايي و تفرقه ايجاد مي کرد. با رفتن بني صدر، شهيد صياد وحدت و اتحادي را که انسان فکرش را هم نمي کرد، بين ارتش و سپاه به وجود آورد. محصول آن هم فتوحاتي بود که به دست آمد. در آن زمان عمده کار در دست نيروي زميني بود. آقاي محسن رضايي هم که در آن زمان فرمانده کل سپاه بود. اين دوتا با هم بودند و در نتيجه در سلسله مراتب، وقتي تحت امرها مسئولان بالاتر را مي ديدند که اين طور باهم متحد هستند، آنها هم با هم متحد مي شدند و يک اتحاد واحدي در بين سپاه و ارتش به وجود آمده بودند؛ بنابراين مي توانيم بگوئيم صياد نقش اول را در اتحاد بين ارتش و سپاه داشت.

از ويژگي هاي اخلاقي ايشان کدام يک در ذهن شما برجسته تر است؟
 

ايشان فوق العاده صبور بود. من در عمرم کمتر آدمي را ديده ام که اين طور صبور باشد. گاهي ممکن بود از طرف ناآگاهاني از ارتش يا سپاه مورد اهانت لفظي يا رفتاري هم قرار بگيرد، ولي به قدري متين و صبور بود که به روي خودش نمي آورد. قاعدتاً بايد در اثر برخي از برخوردها ناراحت و عصباني مي شد عکس العمل نشان مي داد، ولي اين موجب مي شد که به آن وحدت و اتحاد آسيب وارد شود و لذا بسيار خودداري و تحمل مي کرد. روحيه بسيجي داشت.

در دوران فرماندهي با ايشان جلسات منظمي داشتيد؟
 

در دوراني که ايشان فرمانده نيروي زميني بود، اغلب وقتش را در جبهه مي گذراند. اين دوراني بود که بني صدر، عامل تفرقه، رفته بود و با اتحادي که بين ارتش و سپاه و نيروهاي مردمي به وجود آمده بود، فتوحات يکي پس از ديگري براي لشگريان اسلام پديد مي آمدند. البته من جبهه که مي رفتم، ايشان را به طور گذرا در جبهه مي ديدم و از زمان جبهه، چيز خاصي را به خاطر ندارم؛ ولي به خاطر دارم كه ايشان هر هفته يا دو هفته يك بار به تهران مي آمد تهران به مرکز فرماندهي نزاجا و در آنجا ملاقات نيم ساعته اي با ايشان داشتيم و راجع به مسائل عقيدتي سياسي و مشکلات موجود با هم مذاکره مي کرديم.

در اين جلسات چه مي گذشت؟
 

ايشان خيلي وقتش گرفته بود و من به اتاق فرمانده نيروي زميني مي رفتم. درخواست اوليه ايشان هميشه اين بود که چون من سرگرم کارم، از معنويات دور مي شوم و اين نيم ساعت مغتنم است. شما يک آيه قرآن و يا حديثي را براي من بخوانيد. من چون اين روحيه را از ايشان ديده بودم، قبلا يک آيه از قرآن و حديث متناسب با آن را در نظر مي گرفتم و مي گفتم و ايشان با دقت گوش مي داد و در دفتر مخصوص خود يادداشت مي کرد. بعد هم با دعاي هميشگي فرج، بخثش را شروع و موارد را مطرح مي کرد و همفکري و براي مسائل راه حل پيدا مي کرديم.

آيا مواردي را که در اين جلسات چاره جويي شدند، به ياد داريد؟
 

از مسائلي که در آن دوران به خاطرم دارم يکي اين بود که بنا به ضرورت جنگ و کمبود نفرات، ما يک عده ديپلم را مي گرفتيم که يک سال دوره مي ديدند و اينها ستوان 3 مي شدند. سهميه اي هم به عقيدتي سياسي داده بودند و ما براي اين آقايان، بعد از اينکه يک دوره آموزش نظامي عمومي مي ديدند، يک دوره اختصاصي عقيدتي سياسي مي گذاشتيم. اين جوان ها نوعاً انگيزه داشتند. زمان جنگ بود و آنها مي دانستند که بايد بروند جبهه و در جبهه هم نقل و نبات پخش نمي کنند. اغلب اينها با انگيزه بودند، عده اي هم بعداً مشکل ساز شدند. بعضي از اين جوانان، ارتش را نمي شناختند. با اينکه جوان هاي متدين و خوبي بودند، اما تندروي هائي داشتند وگاهي مشکلاتي را براي فرماندهان به وجود مي آوردند. يادم هست شهيد صياد شيرازي در ديدارهايي که با هم داشتيم، اين مشکل را مطرح کرد. به نظرم مي رسد در آن زمان حدود 200 نفر از اين جوانان (ستوان 3 ) وجود داشتند. من به ايشان گفتم: «ما به شما اعتماد داريم. با شناختي که خود شما داريد، پيشنهادتان چيست؟» ايشان راه حل خوبي را پيشنهاد کرد و گفت: « آقاي صفايي! بيائيد اينها را شش ماه به شش ماه به صورت مأمور به ما بدهيد. » من ديدم پيشنهاد خوبي است و اين قرار را با ايشان گذاشتم. اين آقايان را طبق قرار به فرماندهي مي فرستاديم و آنها متوجه مشکلات و مسئوليت هاي فرماندهي در زمان جنگ مي شدند و وقتي به عقيدتي سياسي برمي گشتند، مي ديدم که کاملاً توجيه شده اند. هم شهيد صياد شيرازي خيلي خوشحال بود و هم ديگر مشکلي به وجود نمي آمد. تعدادي از اين افسران عقيدتي هم در همان مدت شش ماه مأموريتشان به شهادت رسيدند. اين تصميم يکي از محصولات خوب جلسات هماهنگي بود که ما با ايشان داشتيم.

شما قبل و بعد از فرماندهي ايشان در ارتش حضور داشتيد. ايشان نسبت به دوران قبل و بعد از فرماندهي چه تفاوت ويژه اي کرده بود؟
 

ايشان هنگامي که آمد، در حقيقت در ارتش يک انقلابي را ايجاد کرد. اولاً درجه ايشان سرهنگي بود، آن هم سرهنگي که قبل از موعد سرهنگ شده بود، چون امام اين درجه را به ايشان اعطا کرده بودند و در نتيجه، برخي از فرماندهان آن وقت حاضر به همکاري با ايشان نشدند و ايشان ارکان ستادش را نوعاً از جوان ها انتخاب کرد. مثلاً يک جوان که سروان بود، سرگرد مي شد و اين براي افراد 50 ساله ارتش که 10 سال سروان بودند، خيلي سنگين بود که حالا تحت امر فردي کار کنند که تا ديروز سرگرد يا سروان بوده است. اصلا فرمانده شدن خود ايشان، در ارتش يک انقلاب بود. ايشان بسيار فعال بود و شب و روز را نمي شناخت و کساني هم که با ايشان کار مي کردند، چاره اي جز اين نداشتند به خاطر دارم که سرهنگي به نام خان بيگي بود که افسر خوبي هم بود و با ايشان کار مي کرد. فرمانده لجستيک بود. شهيد صياد مي خواست که او را فرمانده منطقه عملياتي غربي باختران کند. وقتي با او تماس گرفت، گفته بود بايد استخاره کنم. شهيد صياد شيرازي بلافاصله و تلگرافي او را بازنشسته کرد. آخر در زمان جنگ، فرمانده نيروي زميني کسي را مسئول جائي کند و طرف بگويد بايد استخاره کنم ببينم راه مي دهد يا نمي دهد؟ اين چه حرفي است؟ ايشان سرهنگ خوشنام و آدم خوبي بود، اما من نمي دانم هدفش از طرح قضيه استخاره چه بود.
تمام هم و غم شهيد صياد، جنگ بود. يک بار به خط مقدم رفته و ترکش سوزني خورده بود. خبر رسيد و من براي ملاقات به بيمارستان خانواده رفتم. ايشان خيلي به زحمت حرف مي زد و سرم توي دستش بود. دکترها نتوانسته بودند ترکش ها را در بياورند، چون خيلي ريز بودند. آنها نظرشان اين بود که ايشان بايد مدتي بستري شود. دقيق يادم نيست. ولي ظاهراً سه چهار روز بعد، با همان سرمي که در دستش بود، مي گويد که او را در آمبولانس بگذارند و به منطقه ببرند. گفته بود: «وجود من در منطقه لازم است» و حتي تلاش مي کرد که کسي متوجه نشود مجروح شده است.

در آن دوره در بدنه ارتش هم تغيير رخ داد؟
 

ارتش ما بعد از جنگ جهاني دوم که متفقين وارد کشور شدند، ارتش رضاخاني بود که متأسفانه مقاومتش دو سه ساعت بيشتر نبود. به دليل ظلم ها و ستم هاي رضا خاني، حق هم با آنها بود و ارتش هم خيلي متکي به ملت نبود، بنابراين از شهريور 20 تا سال 57 ارتش، اصلاً جنگي نديده بود. بعدکه ما مورد حمله عراق قرار گرفتيم، جنگ هم براي ملت ما پديده نوظهوري شد، تمام نيروي زميني را به حرکت واداشت. در يک جمله بگويم که ايشان در ميدان جنگ، دونده اي بود که خيلي ها نمي توانستند همپاي او بدوند و خود به خود عقب مي ماندند و درخواست بازنشستگي مي کردند و کنار مي رفتند و فقط کساني مي ماندند که مي توانستند همراه ايشان بدوند.

آيا معنويت، در جبهه ها هم همراه ايشان بود؟
 

ايشان بسيار مقيد به نماز اول وقت و هميشه با وضو بود. به مجردي که صداي اذان بلند مي شد، ولو در اتاقش، دو نفرهم بوديم، به من مي گفت: « آقاي صفايي! دارند اذان مي گويند، نماز بخوانيم» و همان اول وقت، نماز را به جماعت مي خوانديم. خيلي مقيد بود. راجع به روزه اش هم مطلبي را از ايشان ديدم که هنوز نمي توانم خوب تحليل کنم. ايشان در دوران جنگ، تقريبا ً دائما السفر بود و چون مقلد امام بود، بنا به فتواي ايشان، نمي توانست روزه بگيرد. يادم هست که ماه رمضان بود و من مي خواستم به باختران بروم. ايشان متوجه شد و به من تلفن کرد و گفت:« فلاني! مي خواهم بروم کرمانشاه، جت فانتوم هست. شما هم بيائيد باهم برويم. با ماشين نرويد، وقتتان گرفته مي شود. » من قبول کردم و رفتم، نزديکي هاي ظهر به آنجا رسيديم و نماز را به جماعت خوانديم. بعد ناهار آوردند. ما مسافر بوديم و نبايد روزه مي گرفتيم. ديدم که ايشان روزه اش را نخورد. گفتم: « شما مسافري و با فتوايي که امام داده اند، بايد روزه ات را بخوري».
ايشان گفت: « من براي اينکه روزه ام را نخورم، نذر مي کنم که در سفر روزه داشته باشم و با نذر، روزه مي گيرم». بعدها در ستاد کل هم خيلي وقت ها مي ديدم که ايشان روزه است.
از خود ايشان من نتوانستم مطلب را بفهمم. از اطرافيانش و يا از دامادش شنيدم که تمام آن روزه هاي ماه رمضان هائي که درگير جنگ بود و تلاش مي کرد با نذر کردن بگيرد، دوباره قضايشان را به جا آورده بود.

از ارتباط ايشان با علما خبر داشتيد؟
 

بله، علي الخصوص آيت الله بهاء الديني که ايشان هر دفعه که به قم مي رفت، به منزل ايشان سر مي زد. در جلساتي هم که با روحانيون داشتيم، مقيد بود حديثي، روايتي و پندي بشنود و همه را هم براي اينکه در خاطرش بماند، يادداشت مي کرد.

از اين ديدارها چه هدفي داشت؟
 

کسب فيض، چون مرحوم آيت الله بهاءالديني را تقريباً مي توانيم بگوئيم که از اولياء الله بودند و ويژگي و کشف و کراماتي داشتند، ايشان به خاطر کسب معنويت، مقيد بود که هر بار که از قم عبور مي کند، ولو شده ده دقيقه، يک ربع به محضر ايشان برسد. مرحوم آيت الله بهاء الديني هم خيلي ايشان را دوست داشتند. ايشان يک حالت مريد و مرادي نسبت به آيت الله بهاء الديني داشت. از آدم تيزهوشي چون شهيد صياد شيرازي بعيد بود تا کرامتي نديده و ره توشه اي نگرفته باشد. اين طور حالت مريد و مرادي پيدا کند. ايشان نه تنها نسبت به آيت الله بهاءالديني که نسبت به ساير علما هم همين طور بود. گاهي با جت فانتوم مي رفت يزد منزل مرحوم آيت الله شهيد صدوقي، مي رفت شيراز منزل آيت الله شهيد دستغيب، معمولاً هم در زماني که حمله در پيش بود اين کار را مي کرد و از اين بزرگان مي خواست که دعا کنند و از خدا بخواهند که لشگريان اسلام موفق شوند.

بعد از پايان مأموريت ايشان در نيروي زميني و در دوره حضور در شوراي عالي دفاع، باز هم ارتباطي با ايشان داشتيد؟
 

در آن زمان من عضو شوراي عالي دفاع نبودم و چيزي به خاطرم نمي آيد.

ستادکل چطور؟
 

در ستاد کل چرا. يادم هست که در اينجا، يکي دو بار از طرف مقام معظم رهبري فرمانده کل قوا به ايشان در مورد روحانيوني که سفرهاي خارج از کشور مي روند، مأموريتي داده شد. ايشان بزرگواري کرد و آمد و نظر آقا را گفت و خيلي دقيق و عميق، با هم مسئله را بررسي کرديم و ايشان گزارش بسيار خوب و جامعي را تنظيم و خدمت آقا عرضه کرد. در نماز جماعت ظهر هم که بنده از سال 74 تا به حالا امام جماعت هستم، فکر نمي کنم که در ستاد کل روزي باشد که ايشان در نماز جماعت شرکت نکرده باشد. معمولاً وقتي مي رفتيم، مي ديديم ايشان مشغول نماز قضا خواندن است. در تمام عمرش ايشان همه نمازهايش را دوباره قضا خوانده بود. معمولاً مي ديدم که ايشان قبل از ما مشغول نماز قضا خواندن است و نمازش را هميشه به جماعت مي خواند و بعدش هم معلوم بود که دارد نماز قضا مي خواند.

چه عاملي منجر به برخورد شهيد صياد با بني صدر شد؟
 

شهيد صياد شيرازي وقتي احساس کرد که گروهک هاي مسلح در منطقه غرب و دموکرات ها مشکلاتي را ايجاد کرده اند؛ حس ديني و عرق ملي اش باعث شد که نتواند سکوت کند. ماهيت بني صدر هم که براي همه شناخته شده نبود. بني صدر از برخي از نظامي ها خواسته بود که شمايک چهره جوان مورد اعتماد به من معرفي کنيد که او را به کردستان بفرستم. آنها هم شهيد صيادشيرازي را معرفي کرده بودند. حتماً صياد را ديده و پسندکرده بود که يک درجه موقت هم به ايشان داد. شيهد صياد به کردستان رفت و واقعاً مي توانيم او را يکي از منجيان کردستان بدانيم. آن روزها روزنامه انقلاب اسلامي بني صدر منتشر مي شد وحرف هاي بني صدر را چاپ مي کرد. شهيد صياد آدم باهوشي بود و سياست را هم خوب مي فهميد. وقتي اين مطالب را مي خواند و مي شنيد، متوجه مي شدکه بني صدر نسبت به انقلاب ديدگاه هائي غير از ديدگاه هاي امام دارد. به مجرد اينکه ماهيت افکار بني صدر براي شهيد صياد روشن شد، ديگر تأمل نکرد و رنجنامه اي نوشت که بسيار براي نظام روشنگر بود، چون نظامي ها به ايشان خيلي اعتماد داشتند و آن نامه، ذهن همه را روشن کرده بود. با اين رنجنامه در قاموس نظاميگري معلوم بود که ممکن است ايشان را حتي از ارتش اخراج هم بکنند؛ البته بني صدر جرئت نکرد ايشان را اخراج کند و فقط درجه اش را گرفت و عزلش کرد. ايشان هم به سپاه رفت و در آنجا مشغول کار شد و آموزش هاي بچه هاي سپاه را به عهده گرفت.

اين بينش از کجا پيدا شده بود؟
 

آن مقداري که من حالات صياد شيرازي را مي فهميدم، ايشان بهره هوشي بسيار بالائي داشت. يک آدم باهوش، يک سخنراني که از طرف بشنود و اعمالش را که ببيند، متوجه مي شود که طرف آدم درستي هست يا دارد کلک مي زند و ريا کاري مي کند. من به نظرم مي رسد که ايشان با آن زيرکي و هوشمندي که داشت، قبل از اينکه خيلي ها بني صدر را بشناسند، او را شناخت و متوجه شد که اين آدم نسبت به انقلاب خائن است و درحد خودش به سرعت افشاگري کرد.

نوع رابطه ايشان با حضرت امام خميني چگونه بود؟
 

من مي دانستم که ايشان به محضر امام مي رود. اما مقيد بودند که در ملاقات هايشان خودشان باشند با آن فرد و لذا من خبري از داخل آن جلسات ندارم.
شهيد صياد شيفته و مقلد امام بود و ايشان را شخصيتي مي دانست که درخت کهن 2500 ساله شاهنشاهي را از ريشه در آورده است. ما در تاريخ ايران داشتيم کساني را که قيام مي کردند و سلطنت از خانداني به خاندان ديگر منتقل مي شد؛ ولي عظمت کار امام در اين بود که درخت سلطنت را از ريشه در آورد. ابعاد معنوي شخصيت امام به گونه اي بودکه هر کسي را مجذوب مي کرد و شهيد صياد شيرازي با آن زمينه ديني و فرهنگي، با آن نجابت و با آن هوشي که داشت، بديهي است که بسيار از محضر امام کسب فيض مي کرد. ايشان امام را واجب الاطاعه مي دانست و اگر امام مطلبي را مي گفتند و همچنين بعد از رحلت امام، هر مطلبي را که مقام معظم رهبري مي گفتند ايشان، نه صرفاً به عنوان يک نظامي، بلکه به عنوان يک مقلد، در حد توان اجرا کرد. از صميم دل به ولايت فقيه معتقد بود.

در زمان مسئوليت شهيد؛ آيا امام از ايشان راضي بودند؟
 

بله. بهترين دليلش هم اينکه امام ايشان را در شوراي عالي دفاع گذاشتند. همچنين تقديري که از ايشان کردند. مي دانيد که آخرين اعلاميه مکتوب امام راجع به ارتش بود. امام در اين اعلاميه از نيروي زميني، دريايي، هوايي و حتي از صنايع دفاع و از عمليات هايي که شهيد صياد مديريت کرده و به پيروزي رسيده بود، به زيبائي تمام تعريف کردند. امام نوشتند: « من بر دست و بازوي رزمندگان بوسه مي زنم. » درست است که بدنه سپاه و ارتش، درست کار مي کرد، ولي شهيد صياد و آقاي محسن رضائي به عنوان فرماندهان اين دو نيرو، نقش بسيار مهمي داشتند و نيت اينها خيلي مؤثر بود.

چه شد که منافقين به اين نتيجه رسيدند که بايد ايشان را در آن مقطع زماني خاص ترور کنند؟
 

شهيد صياد شيرازي يک نابغه نظامي بود. اهل حزب و جبهه وگرايشي هم نبود. از نظر فکري استقلال داشت و واقعاً متدين بود. نظامي بود و چون گذشته ارتش را هم مي شناخت و ارتش شاهنشاهي را ديده بود، به نظر من با تمام سلول هاي بدنش به نظام جمهوري اسلامي عشق مي ورزيد. برخي از اين ويژگي ها ممکن است در ديگران هم باشد، اما مجموعه آن در يک تن، بعيد است. او با تجربه هاي يک نظامي دوران شاه، وارد نظام جمهوري اسلامي ايران شده بود. از آن سو فرماندهي شاه را ديده و از اين سو رهبري امام را تجربه کرده بود. بعد از انقلاب، آن طور مقتدرانه با گروهک ها در افتاده و سپس در جبهه هاي جنگ به فتوحات بسياري نائل شده بود. ما براي آدمي با اين ويژگي ها، دومي سراغ نداريم. من واقعاً در ذهنم هرچي جستجو مي کنم کسي را پيدا نمي کنم. ايشان منحصر به فرد بود. او براي اسلام و ايران سرباز خوبي بود. اگر مشکلي براي مملکت پيش مي آمد، باز هم مي توانست نادره زمان شود. عرض کردم که هيچ وابستگي اي به هيچ حزب و گروهي نداشت و پيوسته خود را يک سرباز مي دانست. انسان متواضعي بود و هر چه را که داشت، از برکات انقلاب مي دانست. تحليل من اين است که به همان دلايلي که منافقين قصد ترور مقام معظم رهبري يا شخصيت هاي ديگري راکه به آينده نظام مي انديشيدند، داشتند، شهيد صياد شيرازي را هم از سر راه خود برداشتند و درحقيقت، انقلاب ايران را از فرزند برومندي چون او، محروم کردند. من معتقدم خلأ وجودي ايشان را کسي نتوانسته است پر کند.

شهادت ايشان چه تأثيري بر نيروهاي مسلح داشت؟
 

ارتش از همان گذشته هم چندان وارد مباحث و مسائل سياسي نمي شد و نمي شود. اين براي ارتش حسن است، در عين حال که شناخت ارتشي ها از منافقين زياد نبود. اما وقتي منافقين اين جنايت را مرتکب شدند، با شناختي که نظامي ها از صياد شيرازي داشتند، به نظر من به اندازه مطالعه هزار کتاب روشن شدند و فهميدند که منافقين، افرادي خود فروخته و خائن به انقلاب و اين آب و خاک هستند، والا چرا بايد با فرزند وطني که در زمان جنگ توانسته بود خاک ميهن را از سلطه بيگانه در آورد، اين گونه رفتار کنند، آن هم در نهايت ناجوانمردي و در کسوت يک رفتگر زحمتکش. به هر حال شهادت ايشان در روشنگري همه ملت و به خصوص ارتش خيلي مؤثر بود و چهره منافقين به خوبي شناسانده شد.

تشييع جنازه ايشان دو صحنه تاريخي را به يادمان مي آورد. يکي آن حجم انبوه جمعيتي که آمده بودند که کم سابقه بود. دوم، بوسه اي که رهبر بر تابوت شهيد زدند. به نظر شما چه پيش زمينه هايي سبب اين امر شد؟
 

خود من در تشييع جنازه شرکت کرده و در نزديکي هاي چهار راه شهيد قدوسي بودم که به آدمي 40 ساله برخوردم و ديدم خيلي اشک مي ريزد و بسيار ناراحت است. فکر کردم از بستگان شهيد صياد شيرازي است. پرسيدم: « شما از بستگان شهيد هستيد؟» گفت: «نه! من ازکرمانشاه آمده ام و هيچ نسبتي هم با ايشان ندارم. » پرسيدم: «ايشان را از کجا مي شناسيد؟»گفت: « قبل از پيروزي انقلاب سرباز بودم و ايشان سروان و فرمانده من بود. يک روز نگهباني مي دادم. افسرها هر سه نفر در يک چادر بودند، اما ايشان چادر تکي داشت. حس کنجکاوي باعث شد که ببينم اينها چه مي کنند. بقيه افسرها داخل چادر جوک مي گفتند و ورق بازي مي کردند؛ ولي شهيد صياد شيرازي داخل چادرش مشغول نماز و خواندن قرآن بود. من از همان زمان به ايشان ارادت پيدا کردم. رفتار ايشان نسبت به ما سربازها پدرانه و عاطفي بود. بعد از اينکه خبر شهادت ايشان را شنيدم، خودم را موظف دانستم در تشييع جنازه ايشان شرکت کنم. » بله، تشييع جنازه ايشان همان طور که شما گفتيد کم نظير بود. يعني مثل روزي بود که برخي از مراجع و علما از دنيا مي روند و ما چنين جمعيتي را مي بينيم. آن روز هم يک همچو حالتي داشت. اين حاکي از اين بود که به تعبير قرآن: « ان الذين آمنوا و عملو الصالحات سيجعل لهم الرحمان وداً» يعني، «خداوند متعال محبت ايشان را در دل ها و قلب ها مي اندازد. »
اما اينکه مقام معظم رهبري به تابوت ايشان بوسه زدند. اين باز به نظر من همان عرضي است که قبلاً کردم که ما در ميان ارتشي ها دومي ايشان را نداريم و نداشتيم. البته ايشان دوستاني دارند مثل امير صالحي و ديگر يارانشان که اينها هم بسيار آدم هاي خوب و متديني هستند، اما آن ويژگي هايي که در شهيد صياد جمع بود، باز در اينها جمع نيست و خود اينها هم معترفند که شهيد صياد استاد اينها بود، مرشد اينها بود. به نظرم مقام معظم رهبري هم به اين نتيجه رسيده بودند که صياد در ميان ارتشي ها تک و فرد بود و مي ارزيدکه به تابوت ايشان بوسه زده شود.

عقيدتي سياسي در دوران مسئوليت ايشان چه شرايطي داشت؟
 

در زمان فرماندهي نيروي زميني توسط شهيد صياد شيرازي، عقيدتي سياسي در اولويت بود. مشکلاتي هم بود، ولي خوشبختانه آن زمان که من مسئوليت عقيدتي سياسي را داشتم، در جلسات منظمي که با ايشان داشتيم، ايشان مشکلات را مي گفتند، من هم با آغوش باز و تا جايي که حق بود، مي پذيرفتم وگرنه ايشان را قانع مي کردم و بعد به اتفاق تصميم مي گرفتيم و عمل مي کرديم. زير مجموعه ما وقتي مي ديدند ما با هم تصميم مي گيريم و يک حرف را مي زنيم، ديگر کسي حرفي براي گفتن نداشت و مجبور بودند اطاعت کنند؛ لذا دوراني که خود من مسئول عقيدتي سياسي نيروي زميني بودم و مستقيماً با ايشان جلسه داشتم، از بهترين دوران عقيدتي سياسي و فرماندهي بود و ما هيچ مشکلي با ايشان نداشتيم.

برخورد ايشان با سربازها را چگونه ارزيابي مي کنيد؟
 

ايشان يک فرد عاطفي بود. امير حيدري مي گفت که با صياد رفته بوديم بازرسي و صبح وقتي از اتاق بيرون مي آمديم، ديديم سربازي پوتين هاي ايشان را واکس مي زند. ايشان دست سرباز را گرفت و گفت: « چه کسي به تو گفته پوتين هاي مرا واکس بزني؟» سرباز گفت: «خودم». گفت: « نه! کس ديگري به تو گفته». سرباز گفت: « نه! من خودم به شما ارادت دارم. » شهيد صياد گفت: « پسرم! نه پوتين کسي را واکس بزن، نه پوتين خودت را بده کسي واکس بزند. » همين مسئله به اين کوچکي ببيند چقدر روي آن سرباز اثر مي گذارد. ايشان در مقام يک سرتيپ جانشين ستاد کل نيروهاي مسلح، اين قدر براي يک سرباز، شخصيت انساني قائل بود.
و باز آقاي حيدري نقل مي کند که در يک سفر، من جلوي لندکروز نشسته بودم و ايشان عقب نشسته بود و مي خواست پياده شود. من در را باز کردم. ايشان نگاهي کرد وگفت: «حيدري! نه در ماشين را براي کسي باز کن و نه بگذار کسي برايت در ماشين را باز کند. هر کسي بهتر است کار خودش را بکند».
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29