اسوه ولایت پذیری (2)


 






 

شهید صیاد شیرازی، انقلاب و پس از انقلاب
 

گفتگو با حجت الاسلام سالک
 

درآمد
 

جريان روشنگري در ارتش در سال هاي قبل از انقلاب عملاً توسط شهيد صياد و چند چهره شاخص ديگر که بعدها مسئوليت هاي مهمي را به عهده گرفتند، شکل گرفت. اين جريان با برقراري ارتباط با روحانيون مبارز و حرکت در خط امام، موجد تحولات اساسي در نيروهاي مسلح بودند.
حجت الاسلام و المسلمين سالک از ساليان دور همراه شهيد صياد بود و اين ارتباط، پس از پيروزي انقلاب نيز به شکل بسيار موثري ادامه يافت که در اين گفت و گو به بخش هائي از آن اشاره شده است.

شروع آشنايي شما با شهيد صياد شيرازي چگونه و ازکجا بود؟
 

شروع آشنايي من با شهيد صياد شيرازي در اصفهان در منزل يکي از آقايان علما بود. ايشان سيد بزرگواري بود که الان اسم او را فراموش کرده ام. بعد از ظهري بود و ايشان مرا به منزلش دعوت و اشاره کرد که مي خواهد مرا با شخصي آشنا کند. بنده هم حدود ساعت 4 بعد از ظهر بودکه به منزل اين بزرگوار رفتم و بعد از حال و احوال، جواني وارد اتاق شد رشيد، با جبيني بلند و نور ايماني در چهره و من همان لحظه اولي که ايشان را ديدم و به هم معرفي شديم و دست داديم، گويي که ساليان سال بود که همديگر را مي شناختيم. احساس مي شد يک محبت دو طرفه است که يک سابقه ديرينه اعتقادي بايد داشته باشد. در کنار هم نشستيم و فهميدم که ايشان از مرکز توپخانه اصفهان و پادگان اصفهان آمده و در گروه 44 و 45 توپخانه مشغول خدمت است. من اول در ذهنم آمد که ايشان يک نظامي و ارتشي است، در حالي که ما داريم با شاه مي جنگيم و با ارتش شاه مقابل هستيم و نشستن و صحبت کردن با يک فرد ارتشي جاي سئوال دارد، به همين دليل يک مقدار با احتياط پيش رفتم. ايشان با يک شجاعت و دلاوري خاصي شروع کرد به معرفي خودش و يک شرح مفصل از وضع زندگي اش و دوران نظاميگري اش داد و خلاصه اي از وضعيت پادگان اصفهان و گروه 44 و 45 را تشريح کرد و با اشاراتي به ما فهماند که در صحنه مبارزه با شاه است. منتهي نامي از او نبرد. گفت که علاقه مند است با يک روحاني مبارز ارتباط داشته باشد. البته ايشان قبل از اينکه با من در تماس باشد، با حضرت ايت الله خادمي در اصفهان ارتباط داشت. ارتباط با ايشان هم به اين نحو بود که مرحوم صياد شيرازي به زبان انگليسي مسلط بود و با توجه به عرق مذهبي و ديني که داشت، علاقه مند بود که طلاب جوان را با زبان آشنا کند، لذا به مدرسه ايشان مي رفت و کلاسي براي تعليم زبان انگليسي به طلاب داشت و متقابلاً از درس مباني تفسير قرآن و مباني ديني حضرت آيت الله خادمي بهره مي برد، بنابراين يک کار متقابل انجام مي شد که تعلم و هم تعليم بود. علت علا قه اش به ايجاد ارتباط با خودم را جويا شدم، ايشان گفت که بعد از تحقيق با شما ارتباط برقرار کرديم. من هم بدون اينکه از ايشان تحقيق بيشتري بکنم که کيست و اهل کجاست، از صدق و صفاي باطني اش لذت بردم و احساس کردم که حرف هاي او از دلش برمي خيزد و لاجرم بر دل ما مي نشيند. واسطه ما هم که يکي از علماي اصفهان و سيد بزرگواري است، پس چرا من اعتماد و کار را شروع نکنم، لذا با ايشان قرار و مداري را تنظيم کرديم و بنا شد که ما اعلاميه هاي حضرت امام و مطالب ديگري را به ايشان بدهيم. اين اولين جلسه از 4 بعد از ظهر شروع شد و تا مغرب طول کشيد. نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و جلسه تا پاسي از شب ادامه پيدا کرد و صحبت هاي زيادي رد و بدل شد. مبارزه با شاه از موضوعات محوري بحث بود. ايشان از جاهايي که فعاليت کرده بود، حرف زد، از جمله اينکه ايشان در هوانيروز شبکه اي داشت. گمانم سيد محمود آذين هم بود که الان هم هست و يک وقتي در وزارت دفاع مشغول بود. در شبکه هوا نيروز اصفهان، در گردان مسجد سليمان بيش از 400 فروند هلي کوپتر موجود بود. آنجا پايگاه بسيار وسيعي بود. ايشان گفت دوستاني در هوا نيروز و نيروي انتظامي دارد. در نيروهاي انتظامي شخصي به نام يزداني بود که حالا بايد جزو تيمسارهاي کشور باشد. در ارتش هم شخص متديني بود به نام کوششي که شهيد صياد شيرازي با او و با مرحوم شهيد اقارب پرست بود، ارتباط داشت. او از بيان ارتباطات مي خواست ميزان اعتماد ما را نسبت به حرکت خود بالا ببرد، به خصوص که ما خانواده اقارب پرست را در اصفهان مي شناختيم. من در دبيرستان که بودم، هسته مخفي ما برادر اقارب پرست بود. محور بحث شهيد صياد اين بود که ارتشي ها فرهنگ خاص خودشان را دارند و اينها را بايد با مباني دين و انقلاب آشنا کرد.

نحوه مبارزه ايشان در ارتش چگونه بود؟
 

ايشان علاقه مند بود که در پادگان اصفهان يک کار ديني انجام شود. پادگان اصفهان يکي از مراکز مهم ارتش شاه بود. ايشان مصمم بود که به نظامي ها اخبار مبارزاتي را برساند، از جمله اعلاميه هاي حضرت امام، اطلاعاتي درباره نوع برخورد ساواک با انقلابيون که ما به صورت جزوه اي در اختيار داشتيم و در زمينه ساواک شناسي جزوه خوبي بود و من آن را در قم، براي طلاب تدريس مي کردم. مرحوم صياد شيرازي از رکن 3 ارتش به ما اطلاعات مي داد، زيرا در رکن 3 کساني کار مي کردند که مستقيماً با دربار شاه و خود شاه مرتبط بودند. بسيار براي رکن 3 مهم بود که عنصر سياسي و انديشه سياسي در بين ارتشي ها نباشد. به بي نمازي و فساد و کارهاي فسق حساسيت نشان نمي دادند، ولي اگر يک ارتشي انديشه سياسي يا شم سياسي داشت، بلافاصله او را تحت نظر قرار مي دادند. شهيد صياد اطلاعات رکن 3 ارش را به ما مي داد که براي ما خيلي مفيد بود. دوستاني هم در ارتش داشتيم که از کانال آنها در مورد شهيد صياد تحقيق کرديم و نتيجه اين بررسي ها هم مثبت از کار آمد. شهيد صياد شيرازي علاقه داشت هم با انقلابيون و هم با روحانيت متحد شود و به اين علت به سراغ روحانيت مي رفت و معتقد بود از خط روحانيت نبايد خارج شد. علاقه ويژه اي به روحانيت داشت و اين علاقه باعث شده بود که در راه مبارزه، پشت سر آنها حرکت کند. پايه و روحيه ايماني ايشان خيلي بلند بود. ما به تدريج با شبکه مرحوم شهيد صياد شيرازي آشنا شديم و دوستانش کم کم با ما ارتباط پيدا کردند. ما در اصفهان با برادران ارتشي يک جلسه مخفي برگزار کرديم. اين احتمال وجود داشت که رکن 3 ارتش، اين دوستان را تحت تعقيب قرار بدهد و از جلسات مخفي با خبر شود، کما اينکه وقتي شهيد صياد شيرازي بحث روزه و نماز و مباحث سياسي را مطرح کرد و اظهار داشت که احکام الهي بايد پياده شوند، رکن 3 ارتش او را تحت نظر گرفت و برايش جاسوس گذاشتند. بعضي از آنهاکه مي گفتند ما مأمور مراقبت تو هستيم. تو فقط احتياط کن و ما گزارش مثبت مي دهيم. ولي بعضي ها آدم هاي خبيثي بودند و مقدمات دادگاهي شدنش را فراهم کردند و او مدتي دستگير شد. اواخر سال 56 من هم در زندان بودم و در ساواک شيراز ضربه سختي به من زدند و نصف بدنم فلج شد و حافظه ام را از دست دادم. شما هم خيلي دير سراغ ما آمديد، چون بايد خيلي فشار به ذهنم بياورم تا تاريخ حوادث يادم بيايد. به هر حال تا وقتي که دستگير نشدم، جلسات با شهيد صياد شيرازي ادامه داشت. من و ايشان ده ها جلسه دو نفري داشتيم و در اين جلسات غالباً درباره دو سه نکته بحث مي شد. نکته اول اطلاع پيدا کردن ما از اوضاع ارتش بود. شهيد صياد نمي دانست که ما در اين طرف قضيه جلساتي تحت نظر آيت الله دکتر بهشتي داريم که حلقه بسيار بزرگي بود. ما تمام مراکز ساواک و مراکز شهرباني را شناسايي کرده بوديم و حتي تعداد افراد آن مرکز را مي دانستيم. حتي در کلانتري ها مأمور داشتيم و اسلحه خانه هايشان را شناسايي کرده بوديم. کلانتري ها در حوزه مأموريت من بود و از آنها ما اطلاعات خوبي داشتيم. حتي ماشين هاي ساواک را شناسايي کرده بوديم. اين اطلاعات را ما در اختيار شهيد صياد قرار مي داديم. ايشان اطلاعات داخل ارتش و پادگان ها را به ما مي داد. حتي در مورد بعضي از افراد مبارز، اسم و آدرس آنها را هم به ما مي داد و دوستانمان را فرستاديم سراغ آنها که با آنها ارتباط برقرارکنند که خيلي مؤثر بود. ايشان تنها از طريق ما به اطلاعات دست پيدا نمي کرد، بلکه با شهداي بزرگوار کلاهدوز و اقارب پرست و اگر اشتباه نکنم يک سرهنگي ارتباط داشت و تمام اعلاميه هاي حضرت امام را به ايشان مي داد. آدم زرنگي بود که از يک طريق اخبار به دست نمي آورد. و از طرف ديگر با ما ارتباط داشت.

از ارتباط شهيد صياد با انجمن حجتيه چه خاطره اي داريد؟
 

شهيد صياد از طريق اينها تغذيه معنوي و روحي مي شد، اما ويژگي هاي ايشان آزادگي و حريت در انديشه بود. فهم مسائل توسط او به گونه اي بود که نمي توانست تسليم تفکر انجمن حجتيه شود. نکته مهم اين است که خودش را محدود به جاي خاصي نکرده بود. به جلسات آقاي پرورش مي رفت و پاي صحبت هاي آيت الله رباني مي نشست و خودش را منحصر به ارتباطات خاصي نکرده بود. فردي بود به نام آقاي محمدي که الان فراري و در هند است. ايشان مدير انجمن حجتيه استان بود، ما مي رفتيم جلسات انجمن را به هم مي ريختيم. دليلمان هم اين بود که انجمن حجتيه هيچ مبارزه اي با شاه نمي کند و فقط مي نشينند وحرف هايي مي زنند. ساواک هم از اينها راضي بود. ساواک در يکي از بازجويي ها که از من کرد، مي گفت: « شما مثل انجمن حجتيه مبارزه کنيد، کسي کارتان ندارد. » ديديم عجب! مورد تأييد است. شهيد صياد چون حريت و آزاد انديشي خاصي داشت، خودش را منحصر به جايي نکرده بود. در عين حال تا موقع شهادت هم ارتباطش را با روحانيت قطع نکرد. هفته قبل از شهادتش ما جلسه ويژه اي با هم داشتيم. در آنجا وصيت کرد و دلش خيلي پر بود و داستان هايي را گفت که بعضي ها را نمي شود بيان کرد. حضرت امام پرونده جنگ را خاتمه يافته اعلام فرمودند، وگرنه گفتني ها بسيار است. شهيد صياد از نظر انديشه و تفکر، دنبال حرکت امام و معيارش هم امام بود.

چه شد که شهيد صياد را بازداشت کردند؟
 

رکن 3 ارتش روي ايشان کنترل داشت. در اصفهان حکومت نظامي به فرماندهي تيمسار ناجي برقرار شد. حکومت نظامي در سلسه مراتبش از شاه دستور مي گرفت. يعني از تهران امريه مي آمد و اينها اجرا مي کردند. شهيد صياد شيرازي پاس بخش بود. تيمسار رياحي هم در 24 ساعت، 20 ساعت مي دويد و کار مي کرد. عاشق شاه بود. مدام به پادگان هاي 45 و هوانيروز سرکشي مي کرد و دستور داشت که ارتشي ها را تحت نظر بگيرد. و با انقلابيون مقابله کند. شهيد صياد مقيد بود که اول وقت نماز بخواند و به يک فرد متدين و روزه گير و نماز خوان شهرت داشت و به همين دليل از احترام ويژه اي برخوردار بود، لذا حتي سرهنگ قضايي و سرهنگ رکن 3 ارتش هم که او را احضار کرده بودند، با او با احترام برخورد مي کردند. عليه او پرونده سازي کردند و يک مدت کوتاهي دستگير شد. اين شايد يکي از علت هايش بود. علت ديگرش هم اين بود که جلسات ما را تحت نظر گرفته بودند. بالاخره او مي نشست و اين طرف و آن طرف حرف مي زد. بعضي از افراد رکن 3 ارتش به خود صياد گفته بودند که ما مراقب تو هستيم. او خودش را آماده کرده بود. آنها هم به اوحساس شده بودند. اوضاع سياسي کشور به هم ريخته بود لذا ضرورت داشت که افرادي چون او تحت کنترل قرار بگيرند.

هنگامي که امام فرمودند سربازها فرار کنند، ايشان چگونه به مبارزه ادامه داد؟
 

قبل از پيروزي انقلاب وقتي شهيد صياد با فرمان امام روبرو شد که اعلام کرده بودند ارتشي ها فرار کنند، جلسه اي در خانه اش تشکيل مي دهد. در اين جلسه، آقايان کوششي، اقارب پرست وکلاهدوز بودند. اينها طرح يک عمليات سنگيني را در پادگان مي ريزند. به اين ترتيب که اسلحه خانه را بگيرند و از آنجا شروع کنند. تيمسار ناجي در حکومت نظامي در مقابله با مردم و انقلابيون سنگ تمام گذاشت که آن هم داستان جدايي دارد. ما شاهد بوديم که شهيد مغربي را عناصر تيمسار ناجي در چهار راه خواجو به گلوله بستند. شهيد صياد در تظاهرات با لباس شخصي شرکت مي کرد و مي رفت در ميان مردم. هم اطلاعات کسب مي کرد و اطلاعات مي رساند. مثلاً مردم وعده کرده بودند به دروازه دولت اصفهان بيايند و ارتش و شهرباني و ژاندارمري هم قرار بود آنجا را محاصره کنند. او با مردم هماهنگ کرده بود که بروند مصلي. شايد بيش از 200 و 300 هزار نفر آمده بودند. شهيد صياد هم در ميان آنها بود. البته نمي دانم اينها از پادگان فرار کردند يا نه. به هر حال مطلع بودم که در تظاهرات مردمي شرکت مي کند. بسيار علاقه مند بود که با مردم باشد. به هر حال ارتباط ما تا پيروزي انقلاب ادامه داشت و بعد از پيروزي انقلاب، داستان هاي زيادي هست.

انقلاب که پيروز شد، آن طور که دوستان ايشان مي گويند، ايشان در بازداشت بود و در زمان پيروزي انقلاب، انقلابيون و افسران آزادشان مي کنند. ايشان بعد از پيروزي انقلاب چه نقشي را ايفا کرد.
 

بعد از پيروزي انقلاب بنده و يکي از دوستان وارد ساواک اصفهان شديم. وقتي در را گشوديم، درگير شديم و پنج نفر را هم در آنجا دستگير کرديم. از اوضاع مشخص بود که پرونده ها را تخليه کرده و برده اند. دائماً در حال دوندگي بوديم و صدا وسيما و جاهاي مختلف را گرفتيم. پادگان ها هم دست ما بودند. شهيد صياد که آزاد شد، جلسات را ادامه داديم. در اين جلسات امير حسام هاشمي هم بود که الان رئيس دفتر حفاظت اطلاعات ستاد کل نيروهاي مسلح است. شهيد بابايي بود. اولين بحثي که مطرح شد، تسويه ارتش بود که اين بسيار هم کار مهمي بود. اخوي آقا رحيم صفوي، آقا مرتضي صفوي هم با اين بچه ها بود. تيم بسيار خوبي بودند. کل پادگان هم دست شهيد صياد بود. ما هم در کميته دفاع شهري بوديم. بعد از چند ماه کميته دفاع شهري تبديل شد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اصفهان و ما شديم فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اصفهان. در کنار اين مسائل، درگيري هائي داخلي با حزب توده، با جريان مهدي هاشمي، با جريانات ديگر ضد انقلاب و با ساواکي ها پيش آمد. اوضاع عجيبي بود. صدا وسيما هم بايد حفظ و مطالعه مي شد که از بين نرود. واقعاً شب و روز نداشتيم. شبانه روز با شهيد صياد در ارتباط بوديم. گاهي زنگ مي زد و مي گفت يک اتفاقي افتاده و مي خواهم که بياييد اتاق فرماندهي بنده. منظورش اتاق عملياتي ارتش و سپاه بود. اولين بار بود که ارتشي ها مي آمدند به سپاه و ما سپاهي‌ها مي رفتيم به ارتش. ستادي را تشکيل داديم. بنده بودم و شهيد صياد شيرازي و آقاي صفوي. آقاي صفوي مسئول عمليات من بود در شوراي فرماندهي، شهيد خليفه سلطاني معاون آموزشي من بود. آقاي رحيم صفوي، مسئول عمليات، چتر باز هم بود و دوره آموزشي ارتش را ديده و به فنون کاملا وارد بود. براي اينکه کلاه سرمان نرود، نياز داشتيم که اطلاعات شفاهي را از يکي از دوستان داشته باشيم و بهترين فرد، آقا رحيم بود. اين ستاد تشکيل شد و تقريبا مي شود گفت که ستادي مخفي بود که مسئوليتش را ما داشتيم. برادران به تناسب موضوعات مي آمدند در جلسه. مثلا آقاي رضايي و شهيد بابايي و رحيم صفوي مي آمدند و ما تصفيه ارتش را با کمک آنها شروع مي کرديم. بعداً شهيد صياد شيرازي افراد حزب اللهي را در رأس کارها گمارد. در اين گيرودار بود که در کردستان مشغول مبارزه با ضد انقلاب شد. از اين طرف ما با شهيدکلاهدوز که شده بود فرمانده سپاه، آشنا شده بوديم. ايشان حکم داده بود به من و نطفه يک ارتباط صميمي بين ارتش و سپاه بسته شده وکار از حالت تعارف، به حالت عملياتي تبديل شده بود. به شهيد صياد در بخش هاي مختلف کمک کرديم، چون مي گفت ارتش اين ضعف ها را دارد و بايد بازرسي کنيم. يکي از چيزهاي زيبايي که بين سپاه اصفهان و ارتش افتاد اين بود که شهيد خليفه سلطاني طرح بسيج را در مسجد سيد اصفهان مطرح کرد و بعد از مصاحبه تلويزيوني بنده و دعوت از مردم، بسيج شکل گرفت. با شهيد صياد و بچه هاي پادگان براي آموزش هماهنگي شد. طرح بسيار خوبي بود و جمعيت کثيري از مردم اصفهان آمدند مقابل مسجد. من براي مردم صحبت کردم و از آنها درخواست کردم اجازه دهند جوان هايشان براي ديدن آموزش هاي نظامي ثبت نام کنند. چند جاي مسجد را هم ميز گذاشته بوديم. شهيد خليفه سلطاني توضيح داد که هدف از اين کار آموزشي، حفظ انقلاب است. نام نويسي شروع شد و حتي عده اي از جوان ها به خانه هم نرفتند و مسجد پر شد. اين جوان ها به پادگان اصفهان هدايت شدند و صياد کنترل آموزش هاي مختلف بچه ها اعم از رزم هاي انفرادي و رزم با سلاح را به عهده گرفت. اين سرمايه گذاري بسيار خوبي بود. بعد از اينکه فرمان حضرت امام براي بسيج صادر شد، ما بسيار خوشحال شديم که قبلا اين کار را کرده بوديم. فرمان امام که صادر شد، ما اين قضيه را جشن گرفتيم، چون نيروي مفصلي را آموزش داده بوديم. اين نيروها در جنگ تحميلي بسيار مؤثر بودند. سازماندهي خيلي خوبي شده بودند. با کمک همين نيروها گنبد را از چنگ چريک ها و فدائيان خلق نجات داديم. در سيستان و بلوچستان هم اشرار حرکت کرده بودند و اين نيروها به مسئوليت شهيد افشار و آقاي شمشيري که امروز حفاظت اطلاعات وزارت دفاع را به عهده دارد، به سيستان و بلوچستان رفتند. شهيد حسن اردستاني و آقا محمد سردار محمد حجازي هم در کردستان بودند. بچه هاي ديگر را هم حکم داد. ما يک آموزشي درهم در تهران زيرنظر مرحوم شهيد محمد منتظري که کساني را آورده بود، ديده بوديم. او تيمي را فرستاد که شهيد اردستاني هم جزو آنها بود. تيم بعدي اکثراً در پادگان اصفهان و با هدايت شهيد صياد شيرازي آموزش هاي لازم را ديدند. کار سومي که با ايشان وارد مذاکره شديم و در طول عمليات اين فکر ادامه پيدا کرد، سازماندهي ارتش بود به مقتضاي انقلاب اسلامي که اين هم داستان مفصلي دارد. شهيد صياد شيرازي درکردستان زخمي شد و او را به بيمارستان تهران آوردند. در فاصله اي که او بستري بود با دوستاني چون آقاي رياحي، طرح ارتش جمهوري اسلامي را تنظيم کرديم. اين را هم بگويم که مقام معظم رهبري عجيب به ايشان علاقه داشتند و دستور اصلي اين قضيه را هم ايشان داده بودند و خوشبختانه بستر اين کار آماده بود. من رفتم منزل مقام معظم رهبري و با ايشان رفتيم عيادت شهيد صياد شيرازي. من بودم و شهيد صياد و آيت الله خامنه اي بود و شهيد صياد طرح آماده ارتش را از زير بالش در آورد و تقديم مقام معظم رهبري کرد و آقا همان جا ورق زدند و مطالعه کردند. من چون در جريان ريز مطالب بودم، توضيحاتي را براي ايشان دادم و طرح تنظيم ارتش اسلامي و متناسب با شرايط اسلامي در آن جلسه ريخته شد. کار ديگري که با شهيد صياد شيرازي صورت گرفت، تشکيل ستاد غرب بود. سرهنگ عطاريان يکي از سرهنگ هاي ارتشي و بي بند وبار شرابخوار بود که بني صدر به او اعتماد داشت. يک سرهنگ دانشي هم در ستاد غرب بود و همگي به اين نتيجه رسيده بودند که کردستان از بين رفته و بهتر است زمين بدهند و زمان بگيرند. بني صدر در دزفول و مهران تمام نيروهاي سپاه و ارتش را جمع کرده بود و مي خواست درباره مرز کردستان تصميم بگيرد و پيشنهاد عطاريان و دانش را پذيرفته بود که شهيد کلاهدوز بلند مي شود و داد و فرياد به راه مي اندازد و مي گويد مگر از روي جنازه ما رد شويد که يک وجب خاک مملکت را بخواهيد به دشمن بدهيد. او از جلسه بيرون آمد و به من زنگ زد. من فرمانده سپاه اصفهان بودم. او گفت: « من براي نجات سنندج پيشمرگ مي خواهم. » گفتم: « بسيار خوب شما هواپيمايت را بفرست بيايد. » و رفتم و در راديو و تلويزيون صحبت کردم و به مردم گفتم که وضع کردستان اين جوري است. واقعاً 300000 نيرو ريخت پشت در سپاه که مجبور شديم از آنها خواهش کنيم که بروند و عده اي از آنها را انتخاب کرديم. بيست و چهار ساعت آنها را آموزش داديم. در فرودگاه غرب. آقاي رحيم صفوي بود و صياد شيرازي و دوستان ديگر و تصميم گرفتيم فرماندهي عمليات سنندج را به عهده بگيريم که شهيد صياد و آقا رحيم بر عهده گرفتند. با خلبان صحبت کرديم که هواپيما را ممکن است بزنند، چون خمپاره داشتند و بسيار مجهز بودند. قرار شد هواپيما در فرودگاه سنندج بنشيند و جنگ از همان جا شروع شود. در اينجا شهيد علي رضاييان به فرماندهي يکي ازگردان ها حرکت کرد. نمي دانم خود شهيد صياد با پرواز اول رفت يا پرواز دوم. او و آقا رحيم صفوي رفتند و ما مقابل بيمارستان سنندج و هلال احمر، يعني فقط در فاصله دو سه کيلومتر، هر بيست سي قدم، يک شهيد داديم. الان يک قطعه در گلزار شهداي اصفهان در مقابل قبر شهيد آيت الله شمس آبادي هست که قطعه آن بچه هاست. سنندج با طراحي شهيد صياد و آقا رحيم نجات پيدا کرد. در مرحله بعدي ما رفتيم. سنندج و بنا شد که در آنجا جلسه اي را تشکيل بدهيم و در مقابل عطاريان و امثال او بايستيم. از اين مرحله به بعد، درگيري هاي ما فاز جديدي پيدا کردند و جالب اينجاست که بني صدر درجه شهيد صياد را مي گيرد. او با کمال وقاحت مي گويد: « اگر مرد هستيد، کردستان را نجات بدهيد. » درگيري او با شهيد صياد به قدري شديد بود که اصلاً نمي خواست ايشان باشد.

درگيري شما، يعني جرياني که تحت مديريت شهيد صياد از کردستان دفاع کرد، از چه موقع با بني صدر شروع شد؟
 

شهيد صياد شيرازي مطيع ولايت بود و اگرحضرت امام مي فرمود که از جانشين فرمانده کل قوا يعني بني صدر اطاعت کند، مو به مو عمل مي کرد. بعد از اينکه بني صدر عزل شد و شهيد رجائي رئيس جمهور شد، بلافاصله دو تا درجه شهيد صياد را که بني صدر گرفته بود، برگرداندند و حضرت امام ايشان را فرمانده نيروي زميني كرد. بني صدر از شهيد صياد شيرازي خيلي شکار بود، از ما هم همين طور. خيلي با او درگيري داشتيم. درگيري اعتقادي بود، بحث چيز ديگري نبود.

از ويژگي هاي اخلاقي ايشان بگوئيد.
 

شهيد صياد هميشه مي گفت: «آقاي سالک! من سربازم. » وقتي به هم مي رسيديم. حتي تا هفته آخر شهادتش، بعد از سلام و عليک مي گفت سرگرد و با همين سرگرد ارتباط برقرار مي کرديم و امير و سپهبد نمي گفتيم. جانشين رئيس ستاد کل نيروهاي مسلح هم که بود، سرگرد را فراموش نمي کرد. حتي آن اوقاتي هم که توي خودش بود و حال خوبي نداشت، مي گفت: « نگران نيستم. اين اوضاع برمي گردد. الان هم من سربازي مي کنم، يک وقت در قالب فرماندهي، يک وقت هم به عنوان يک سرباز ساده. » افتخار مي کرد که سرباز امام است. تا آخرين لحظه مي گفت: « بايد به سپاه و بسيج تکيه کرد. » اعتقاد و اثر و ساختار سپاه را خوب مي شناخت. ايشان تحصيلکرده آموزش ديده آمريکا بود و با سلاح هاي مدرن آن روز آشنايي داشت. به مسائل ديني اعتقاد داشت ومي گفت بايد به اين بچه هاي سپاه و بسيج اعتماد کرد. از ويژگي هاي اخلاقي حضرت امير (علیه السلام)، مؤمن را در مسئله حکمت توصيف مي کند مي گويد مؤمن کسي است که هميشه چهره گشاده دارد، لبخند دارد، عبوس نيست، غم و اندوهش توي دلش است، آدم متواضع و فروتني است، از اينکه سرزبان بيفتد بدش مي آيد، غم طولاني و همت بسيار بلند دارد. صبور و شاکر نعمت هاي الهي است. شناگر دريا و اقيانوس انديشه هاي الهي انساني است، صاحب اخلاق کريمه و فضائل است؛ نرم خوست و در عين حال مثل سنگ خارا سخت، ولي در مقابل خدا يک عبد ذليل است و متواضع. شهيد صياد هميشه خندان بود و هيچ وقت چهره عبوس نداشت. خشمش را به دشمن نشان مي داد نه دوست. شهيد صياد آدم حافظ اسراري بود، سرنگهدار بود. غم و غصه اش را به کسي نمي گفت. با کسي درد دل و مشورت مي کرد که با او راهي براي نجات از اين بن بست پيدا کند. آدم بسيار خاکي و متواضعي بود. در جلسات روضه اي که در خانه شان داشت، برايش مهم نبود که امير مملکت است و مثل يک گماشته، براي مردم کفش جفت مي کرد. اين نشأت گرفته از عشق به حضرت ابا عبدالله (علیه السلام) و عشق به امام زمان (علیه السلام) بود. شما هيچ سخنراني و نامه اي از شهيد صياد سراغ نداريد که با ذکر و دعاي حضرت مهدي (علیه السلام) شروع نشده باشد. انس و ارتباطش با اهل بيت، به خصوص با حضرت امام زمان (علیه السلام) بود. از مطرح شدن خوشش نمي آمد. ايمانش به حضرت حق خيلي زياد بود. هميشه عمل برايش مهم بود و شعار و حرف در نظر او ارزش نداشت. آدم فکوري بود. شب ها مي نشست و فکر مي کرد و يادداشت برمي داشت و فردا مي آمد. کمتر کسي از دوستان بود که فکر کرده به جلسه بيايد، ولي ايشان علاوه بر اينکه فکر مي کرد، يادداشت هم بر مي داشت و اهداف و مسائل و نتايج را مي نوشت. او يک دشمن شناس قوي بود و عميقاً با معارف ديني آشنا بود. او به من مي گفت: « جلسات را با نام خدا و قرآن و دعا و امام زمان شروع و با دعا ختم کنيد. » جلسه اي با ايشان نداشتيم که در آن ذکر قرآن و ياد حضرت مهدي (علیه السلام ) نبوده باشد. هميشه در پايان جلسات دست ها را بالا مي برديم و دعاي فرج حضرت مهدي (علیه السلام) را مي خوانديم. از نظر اخلاقي بسيار متواضع و فروتن بود، ولي هنگامي که به اعتقاد راسخي مي رسيد، مي ايستاد و کوتاه نمي آمد، به خصوض در دوران جنگ. البته اگر يک حرف برتري را مي شنيد مقاومت نمي کرد و تسليم محض بود. انس با خدا در او چنان استوار بود که پيوسته خود را در محضر خدا مي ديد. به هنگام نماز مي لرزيد و واقعاً حال خاصي داشت. قرائت قرآن و ذکر استغفارش ترک نمي شد و مستحبات را انجام مي داد. با روحانيت انس زيادي داشت. در جنگ وقتي به مشکلي برمي خورد، مي آمد خدمت آيت الله بهاء الديني. کم ولي پخته حرف مي زد و اگر طرحي نداشت حرف نمي زد. اهل شوخي و لطيفه هم بود و لطيفه هاي زيادي مي گفت. زندگي اش در دو نکته خلاصه شده بود. نکته اول اينکه تسليم محض حضرت حق بود، نماز شبش ترک نمي شد و کم مي خوابيد. زياد کار مي کرد. نکته دوم اينکه تسليم محض فرماندهي کل قوا، حضرت امام و حضرت آقا بود. نظراتش را به امام و آقا مي داد، اما هر فرماني مي دادند تسليم محض بود و در برابر آنها از خودش هيچ اراده اي نداشت و همين هم رمز موفقيتش بود.

آخرين بار ايشان را کي ديديد؟
 

قبل از شهادتش من با ستاد کل رفته بودم و ايشان از پشت ميزي بلند شد و به استقبال من آمد. در مورد بعضي ها بايد در بزني و وارد شوي، ولي ايشان چون مي دانست من چه ساعتي مي آيم، مي آمد به استقبال من. همديگر را در بغل گرفتيم و با هم روبوسي کرديم. ديدم خيلي دلش گرفته. پرسيدم: «قضيه چيست؟ » گفت: « هيچي نيست. » گفتم: « نه! امروز خيلي گرفته اي. » گفت: « خيلي چيزها را مي بينم و غصه مي خورم. » گفتم: «خوب برو خدمت آقا بگو. » گفت: «آقا آنقدر غصه سر دلشان هست که حد ندارد. چه بگويم؟» گفتم: « بگو، دلت سبک شود. » گفت: « نه، بايد با خودم باشم. حرف هاي زيادي در سينه دارم». نمي دانم چه اتفاقي افتاده بود. گويا حرفي يا کلامي خيلي برايش سنگين تمام شده بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29