جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (7)
جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (7)
جلوه هایي از سلوک اخلاقي شهيد صيادشیرازی (7)
شهيد صيادشیرازی در آئينه خاطرات يک يار قديمي
درآمد
کساني هستند که تاريخ از آنها به نيکي ياد مي کنند. صياد کسي بود که وقتي مقام رهبري بر تابوتش بوسه زدند، ما به همه چيز پي برديم. اگر بخواهيم در مورد پس از انقلاب و دوران جنگ خاطراتي را بيان کنم، در اين زمينه، کتاب هاي زيادي نوشته شده اند و ضمناً تيمسار انصاري که بعد از جنگ بيشتر در مناطق جنگي بوده اند، خاطرات خوبي دارند، چون ايشان يکي از جانبازان عزيز ما و هفت سال فرمانده هوانيروز بوده اند و پيوسته در مناطق جنگي حضور داشته و خطرناک ترين مأموريت ها را هم خودشان اجر مي کردند. آشنايي من با صياد از دوره دانشجويي ايشان يعني از سال 47 آغاز شد، ايشان مجرد بود، منتهي چنان ويژگي هاي برجسته اي داشت که من با آنکه ازدواج کرده بودم و به هر حال عالم تجرد وتأهل با يکديگر تفاوت بسيار دارد، ولي ايشان که دانشجو بود به خانه ما مي آمد و طوري بود که من او را مثل برادرم مي دانستم. اعتماد من به ايشان تا بدان حد بود که در سال 49 که من در سر پل ذهاب مأموريت داشتم، خانه اي را کرايه کرده بودم که صاحبخانه اش طبقه پايين مي نشست و بالاي آن دو اتاق بود که ما مي نشستيم. صاحبخانه پيرزن هفتاد ساله اي بود که تا آن موقع حمام را نمي شناخت! من به منطقه مي رفتم و خانم در خانه مي ماند. بعضي وقت ها من نمي توانستم به خانه بيايم و خانم خيلي مي ترسيد. ما دوتا اتاق داشتيم. براي صياد پيغام مي فرستادم که: «خانم مي ترسد. برو شب خانه ما بمان». او هم مي گفت: «باشد. مي روم. » ما يک بچه داشيم. صياد که مي گفت خانه ما مي ماند، هم خيال من و هم خيال زن و بچه ام راحت بود. ببينيد که اعتماد بايد در چه حد باشد. يکي از مسائلي که به نظر من بيانش بسيار اهميت دارد، همين ويژگي هاي صياد است. چون چنين افرادي بسيار نادرند. گاهي پدرش مي آمد و يک هفته ده روز خانه ما مي ماند. وقتي که صياد شهيد شد، از خانمم پرسيدم: « اگر همين الان في البداهه از شما بپرسند که يک خاطره از علي تعريف کن (بغض امانش نمي دهد و براي لحظاتي مصاحبه به تعويق مي افتد)، شما چه مي گوييد؟» خانم گفت: « من اين خاطره را حتي به تو نگفته ام. يک روز آمده بود خانه ما و شام خورديم و رفت اتاق ديگر و از نظر ما گرفت خوابيد. نصف شب شد، ديدم صداي گريه مي آيد. گفتم لابد بچه همسايه است. کنجکاو شدم و ديدم صداي بچه نيست، صداي يک مرد است. خيلي کنجکاوتر شدم. از اتاق آمدم بيرون، ديدم صدا از اتاق بغل مي آيد. گوشم را چسباندم به در و ديدم صياد دارد نماز مي خواند و گريه مي کند». اين را که مي گويم مربوط به سال 49 و دوران تجرد صياد است. مسائل نظير اين خاطره در طول عمر صياد کم نبود.
ايشان از نظر نظم يک آدم استثنايي و بي نظير بود. حتي در آن زمان که همه سعي مي کردند مرتب و منظم باشند، صياد در ميان مرتب ها، مرتب ترين بود. چه از نظر لباس، چه از نظر شخصيتي، چه از نظر ورزيدگي جسماني، چه از نظر معلومات، از هر نظر که حسابش را بکنيد، استثنا بود. در آن زمان در کرمانشاه کتابي به نام مکتب اسلام منتشر مي شد. ما در سر پل ذهاب بوديم. در کرمانشاه جلساتي دور از چشم مسئولين تشکيل و درباره مباحث اين کتاب بحث مي شد. ايشان هفته اي يک بار مي آمد کرمانشاه و برمي گشت و در اين جلسه شرکت مي کرد. عاشق قرآن بود. و دوست داشت قرآن را به انگليسي هم بفهمد، به همين دليل به انگليسي بسيار علاقه مند شده بود، به طوري که جزو معدود افرادي بود که قرآن را به انگليسي ترجمه مي کرد. يک ضبط صوت داشت و در سال هاي 49، 50 تنها نوارهائي که توي ضبطش پيدا مي شد، نوار قرآن بود و آموزش انگليسي و صداي پسر من که الان مهندس است و صياد خيلي دوستش داشت. به غير از اينها در ضبط صياد هيچ چيز نبود. در همان زمان هم به او احترام مي گذاشتند، چون واحدش نمونه بود و منظم ترين افراد در واحد او بودند. خودش هم ورزيده ترين افسر بود. ايمان و تدين بسيار قوي و محکمي داشت که بعضي از فرماندهان به همين دليل با او خوب نبودند. من دارم از دوران جواني خودم و او مي گويم، چون مسائل بعد از جنگ را زياد گفته اند، يادم هست يکي از سربازهاي او را منتقل کرده بودند، ايشان احساس کرد پارتي بازي شده و مخالفت کرد. هر چه دستورات مکرر آمد که بايد او را بفرستي، زير بار نرفت و به همين دليل صياد را عوض کردند و او را به جاي ديگري فرستادند و از همان تاريخ با او بد شدند در ماه هاي رمضان، صياد کلي از جيب خودش هزينه مي کرد. اولاً طوري بود که در سطح ايران، روزه بگيرهاي واحد صياد از همه جا بيشتر بودند و خيلي ها از رفتار او الگو مي گرفتند و ايمان مي آوردند، مي ديدند که آدم بسيار سالم، زحمتکش، مرتب و منظمي است و حتي از جيب خودش هم به سربازها کمک مي کند که به مرخصي بروند و تحت تأثير اين رفتارها قرار مي گرفتند. ماه رمضان برايشان زولبيا باميه مي خريد و افطار را خانه نمي رفت و با سربازها افطار مي کرد. حتي سحري را هم گاهي با سربازها مي خورد، به طوري که سربازها به او علاقه معنوي داشتند. در تمام عمليات ها و مانورهايي که در آن زمان انجام مي شد، شايد شاخص ترين افسر بود.
واقعيت اين است که در همان دوره هم فرماندهان متدين زياد داشتيم و آنها خيلي به صياد علاقه داشتند. آن زمان جنگ سرنيزه داشتيم. صياد به قدري ورزيده بودکه هيچ افسري مثل او نمي توانست جنگ سرنيزه کار کند. در دوره رنجري شاگرد اول شد. ايشان براي ديدن يک دوره هواشناسي رفت به آمريکا که درست در ماه رمضان بود. به قدري منظم و مرتب بوده که همدوره اي هايش مي گويند خود خارجي ها به او احترام ويژه اي مي گذاشتند. ضمناً در همان دوره بين همه خارجي ها و آمريکايي ها شاگرد اول شده بود. از نظر استعداد هوشي و جسمي و ايمان واقعاً بي نظير و بر ديگران تأثير گذار بود. من تا حالا در زندگي ام با اينکه شغل هاي زيادي داشته ام، هيچ کس را مثل صياد نديده ام که در سمت و مقام او باشد و براي کسي پارتي بازي نکرده باشد. ولي خدا را شاهد مي گيرم که ايشان در طول عمرش به اندازه نوک سوزني تخطي نکرده و واقعاً از اين مسئله متنفر بود. مگر اينکه کسي به سبب تدين و ايمانش دچار گرفتاري مي شد که سعي داشت به نوعي وضعيت را براي او مناسب تر کند.
بعد از دوره سرپل ذهاب، در اصفهان با ايشان محشور بوديم. نزديک انقلاب بود و ايشان در آن زمان با آيت الله طاهري رابطه مخفيانه داشت. نزديک انقلاب خانم و بچه هايش اکثراً منزل ما بودند و صياد شب ها هم به خانه نمي آمد. در اين اواخر وضعيت طوري شده بود که دائماً صياد را بازداشت و بعد آزاد مي کردند. يک بار افسر نگهبان بود و به خاطر اينکه سر پست، نماز خوانده بود، بازداشت شد. از همان جواني به نماز سر وقت خواندن عجيب حساسيت داشت. هميشه براي پرسنل صحبت مي کرد و ضد اطلاعات آن زمان شديداً با او درگير بود. يادم هست کلاس هاي آموزشي که تشکيل مي شد، بعد از ظهرها به کلاس هاي آموزشي مي رفت و با آنها درباره انقلاب صحبت مي کرد و اين کار در ارتش دوره گذشته يعني مواجهه دائمي با مرگ. ابداً از هيچ چيز ترسي نداشت. يک بار بازداشتش که کردند، ممنوع الملاقات بود. خانواده اش منزل ما و بسيار نگران بودند. عده اي از دوستانش هم مي ترسيدند با او ارتباط برقرار کنند.
شيوه پخش اعلاميه ها در پادگان توسط شهيد صياد به اين شکل بود که آنها را يک جايي مي گذاشت و باد آنها را پراکنده مي کرد. فرداي آن روز مي ديدي همه از اعلاميه خبر دارند، اما نمي توانستند کسي را که اينها را پخش کرده بود پيدا کنند، البته تقريبا ً هم همه مي دانستند که از کانال صياد پخش شده! به همين دلايل بازداشت و ممنوع الملاقاتش کرده بودند. آخرش حتي نمي گذاشتند سرکلاس برود.
در پيروزي انقلاب در زندان بود. بعد كه انقلاب شد، آزاد شد. وقتي بيرون زندان بود، دائماً در جلسات بود، ولي تا يكي دو هفته مانده به انقلاب در بازداشتگاه دژبان بود. من آدم سياسي نيستم و حقايق را همان طور كه بوده اند مي گويم. آيت الله طاهري در آن زمان دستورات امام را اجرا مي كرد و صياد با ايشان در ارتباط بود و اكثراً هم در جلسات آنها شركت مي كرد. آقاي تابش بود، شهيد آيت بود، خيلي ها بودند. اينها برنامه ريزي مي كردند كه مثلاً در پادگان چه كارهايي انجام شود، صياد هم باهوش و زرنگ و شجاع بود و بي گدار به آب نمي زد و مي دانست چه بايد بكند.
بعد از انقلاب كه ايشان آزاد شد، رابط بين مسئولين و پادگان هاي اصفهان بود. مرکز کل ارتش در اصفهان واحدهاي متعددي داشت و مسئوليت اصلي ارتش در آنجا با توپخانه بود، يعني هر کس فرمانده توپخانه بود، انگار که فرمانده ارتش اصفهان بود. اولين حکومت نظامي هم در اصفهان برقرار شد که ناجي فرمانده آن بود. ناجي فرمانده صياد هم بود و او را به خاطر نماز خواندن تنبيه کرد. واقعاً سليم ترين فردي که در زندگي ام ديده ام، صياد است. واقعاً عاشقش بودم. (بغض مجالش نمي دهد) يک بار نديدم که حرکتي غير معنوي و مادي داشته باشد. ابداً. در اصفهان مجموعه اي تشکيل داد که آخرش شد عقيدتي سياسي حفاظت اطلاعات. اصفهان از آنجا که اولين شهري بود که حکومت نظامي در آن برقرار شد، پادگان هايش مي توانست خيلي بدتر از آن هم پاشيده شود. يکي از عناصر مهمي که باعث شد اين اتفاق نيفتد، به کار گيري انقلابيون و استفاده از هوش و درايت صياد بود. او با کمک انقلابيون هوانيروز و ساير جاها و روحانيت، ساختار را حفظ کرد. ايشان طوري بود که امام وقتي در پاريس بودند، اگر ده نفر را در ارتش مي شناختند، يکي صياد بود. بعد از انقلاب هم که جلسات قرآن را گذاشت. اين قضايا ادامه داشت تا ماجراي کردستان پيش آمد و گفتند سنندج شلوغ شده است. صياد دائما در رفت و آمد بين اصفهان و کردستان بود که در اين زمينه خاطراتش در چند جلد چاپ شده است. در آنجا ايشان بني صدر را خوب شناخت و آمد از او شکايت کرد و نزد امام راحل رفت و ماجرا را گفت و بني صدر هم صياد را به کلي از ارتش بيرون کرد. شهيد چمران خدا رحمتش کند نوشت که من به افسري برخوردم که از همه متدين تر بود. بعد هم که درجات بالاتري گرفت و فرمانده نيروي زميني شد.
قبل از پيروزي انقلاب، ايشان اغلب در زندان بود، ولي با اغلب افسراني هم که مجبورشان مي کردند در مواجهه با مردم دخالت کنند، دوست بود و با آنها صحبت مي کرد که با مردم کاري نداشته باشند. انصافاً اصفهان با آن فشار رژيم و سفاک بودن فرمانده حکومت نظامي، تلفات زياد نداد و به جرئت مي توانم بگويم که عامل اين قضيه صياد بود، چون فرماندهان هم او را دوست داشتند و مي دانستند که چه آدم متدين و خوبي است. شايد خودش راضي نباشد که انسان اين حرف را بگويد، ولي باور کنيد. بخش اعظم حقوقش را صرف ايتام مي کرد. خانه و ماشين نداشت، در حالي که يک افسر حداقل اين چيزها را مي توانست داشته باشد. تازه غير از اين شب ها هم مي رفت و زبان درس مي داد. صحبتش بود که صياد فرمانده نيروي زميني شود و ما منزلشان بوديم و خانم ايشان مي گفت: « امروز صياد برود شهيد شود، من نمي دانم بچه ها را کجا بايد ببرم. » داشت فرمانده نيروي زميني مي شد و خانه از خودش نداشت. من گفتم: «علي توکه امکان شهيد شدنت زياد است. تو را به خدا يک کاري کن». گفت: « الان موقعيتي است که من دنبال خانه باشم؟» گفتم: « تو زن و بچه دراي. بچه معلول داري. چرا بيفکري مي کني؟» خلاصه آخرش با واسطه سيد احمد آقا يک زمين به او دادند و بچه هاي بسيج آمدند برايش خانه ساختند. ستوان که بود ژيان داشت، بعد تبديلش کرد به يک پيکان وکل دارايي اش همين بود. همين خانه اي که الان خانم و بچه هايش هستند، اولين کاري که کرد در زيرزمين آن يک تکيه زد که در آن جلسات مذهبي مي گذاشت و الان هم هست.
عده اي هم در سپاه و هم در ارتش، حقايق موجود را نگفتند و فکر کردند که صياد همه کاره مي شود و سعي کردند نقاط ضعف هايي را مطرح کنند و اين واقعاً براي همه نيرو زميني ها سئوال بود که چطور شد که ايشان رفت. چون عمليات هاي بسيار موفقي را انجام داده بود که در تاريخ ثبت است. شايد هم فکر کردند که اگر فرمانده جديد بگذارند، اوضاع بهتر مي شود، ولي حضرت امام تمجيدي که از صياد کردند، از هيچ کس نکردند. مي خواهم خاطره اي را از جنگ از زبان آقاي حسن بيگي، که دو دوره نماينده مجلس بود، برايتان تعريف کنم. ايشان مي داند من صياد را خيلي دوست دارم، هر وقت کنار هم هستيم از صياد برايم تعريف مي کند. ايشان الان معاون وزير نفت است. هم شيميايي است، هم توي بدنش ترکش دارد و هم قلبش با باتري کار مي کند. در جنگ مسئول جهاد و فرمانده قرارگاه بود. ايشان مي گويد من بودم و شهيد آبشناسان و شهيد صياد، همراه هفت هشت نفر رفتيم براي عمليات قادر در کردستان. به غار مانندي درکوهي رسيديم. وقت نماز شد. صياد گفت: « بايد نماز بخوانيم. با آب قمقمه ها وضو گرفتيم و به نماز ايستاديم. وسط نماز بوديم که يک خمپاره درست خورد بالاي سر ما و هرچه سنگ بود ريخت روي سرمان. همه روي زمين خوابيديم. نگاه کرديم و ديديم صياد از سر جايش تکان نخورده، سنگ ها روي دست صياد بود که وقتي دستش را آورد پايين ريخت! خدا روحش را شادکند.
مدتي خانم من مي پرسيد: « چطور از صياد خبري نيست؟» من فرمانده مريوان بودم. سه ماه منطقه بودم و يک هفته مي آمدم مرخصي و حسابي خسته و کوفته بودم، با اين همه گفتم بروم ببينم صياد کجاست و چه مي کند. رفتم خانه اش. خودش نبود و بچه ها بودند. وقتي آمد، نشستيم و صحبت کرديم. هر چه اصرار کردم، چيزي نگفت جز اينکه هر جا صلاح بدانند همان جا خدمت مي کنم، ولي به هر حال دلگير و پکر بود. صياد اهل ترس نبود. هرجا مي رفت. انگار معجزه اتفاق مي افتاد و هيچ صدمه اي نمي خورد. در عمليات والفجر 9 هم که غوغا کرد، ولي مسائلي پيش آمدکه واقعا ً دلگيرش کرد. من مادري داشتم که خادم مسجد بود. جثه خيلي ريزي داشت. از شب تا صبح نماز شب مي خواند و گريه مي کرد و من متحير بودم که با اين جثه ريز چطور ضعف نمي کند. مادرم بين بچه هايش مرا از همه بيشتر دوست داشت، ولي صياد را ده برابر من دوست داشت. آن قدري که صياد را دعا مي کرد، مرا دعا نمي کرد و صياد هم شايد در تمام دنيا مادر مرا از همه بيشتر دوست داشت. در ماه رمضان محال بود با همه گرفتاري هايش دو سه باري افطاري نزد مادر من نيايد. صياد هميشه مي گفت دعاهاي مادر تو مرا زنده نگه داشته. مادر من کاملاً سالم بود. صياد که شهيد شد، مادرم به شدت مريض شد، در حالي که وقتي داداش بزرگ من فوت کرد، مادرم قوي و سالم بود، ولي بعد از شهادت صياد، بستري شد. بعد هم که رابطه کاري نداشتيم و رابطه مان رابطه دوستي بود وگاهي در باره شهدا و مفقودين جلساتي داشتيم که همه قدرت و توانش را مي گذاشت براي پيدا کردن مفقودين و روشن شدن تکليف آنها. در اين مقطع به نظر من رئيس بازرسي بودن برايش کم بود. البته آقا صد درصد به ايشان اطمينان داشتند که او را در اين سمت گذاشتند. بعد هم که جانشين فرمانده کل قوا شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}