شهيد صياد شيرازي در قامت يک پدر (2)
شهيد صياد شيرازي در قامت يک پدر (2)
شهيد صياد شيرازي در قامت يک پدر (2)
گفتگو با مريم صياد شيرازي
درآمد
چه تصويري از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟
آيا دوري از پدر برايتان خيلي سخت بود؟
دلتنگ بابا بوديم و زياد نبودنش پيش ما باعث شده بود که از او دور شويم. مامان جاي بابا را هم براي ما پر مي کرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلا در زمان جنگ از همان منطقه زنگ مي زد مدرسه ام و وضع درس هايم را مي پرسيد، ولي کم آمدنش به خانه يک فاصله اي بين من و او ايجاد کرده بود. باهاش غريبي مي کردم. اين اخلاق او هم که محبتش را خيلي ظاهر نمي کرد، اين فاصله را بيشتر کرده بود. بابا خيلي جدي بود و هيچ وقت مستقيم محبتش را نشان نمي داد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غير مستقيم بود، يعني اصلاً دعوا نمي کرد. هيچ وقت اين طور نبود که سر ما داد بزند يا حرفي بزند که شنيدنش براي ما سخت باشد. تذکر مي داد. وقتي کار اشتباهي مي کردم، صدايم مي کرد و مي برد توي اتاقش. اين طرز تذکر دادنش از صد تا داد زدن و دعوا کردن برايم سنگين تر بود. بيشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر مي داد. خيلي روي احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهايم. اين طرز برخوردش، برخورد احترام آميزش، اخلاق جدي اش وکار و مشغله زيادش که باعث مي شد خيلي کم ببينمش، باعث شده بود که نتوانم خيلي مثل پدر و فرزندهاي ديگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهميده بود.
اين فاصله ادامه داشت؟
جلوي پايم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت: «بيا بنشين. » نشستم، گفت «مريم جان، از فردا بعد از نماز صبح مي نشينيم و با هم چهل و پنج دقيقه حرف مي زنيم. » اين برنامه گذاشتن و اين که دقيقاً چهل و پنج دقيقه با هم حرف بزنيم، برايم عجيب نبود. به اخلاقش وارد بودم و مي دانستم که همه کارهايش همين طور دقيق است، ولي چيزي که عجيب بود اين بود که هر روز بايد بنشينيم و حرف بزنيم، ولي درباره چه؟ همين را پرسيدم. گفت «درباره هر چه خودت بخواهي». فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولي آن قدر از او خجالت مي کشيدم که نمي توانستم سرم را بلند کنم. ديد ساکت مانده ام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا يک مدتي خودش موضوع را انتخاب مي کرد و درباره اش حرف مي زد. اوايل فقط گوش مي دادم، ولي کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن. درسم که تمام شد، رفتم و رانندگي ياد گرفتم، ولي بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشينم و گفت: « درست است که گواهينامه داري، ولي بايد دستت راه بيفتد تا بگذارم تنهايي رانندگي کني. » مدت ها صبح ها نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه مي رفتيم بيرون و گشت مي زديم. من پشت فرمان مي نشستم و بابا کنارم مي نشست و راهنمايي مي کرد. دور مي زديم. مي رفتيم نان مي خريديم و برمي گشتيم.
آن قدر صبح ها با هم نشستيم و حرف زديم و رفتيم بيرون که ديگر آن رودربايستي، آن خجالت و آن فاصله از بين رفت و چقدر شيرين بود و چقدر لذت بخش، پدرم را تازه پيدا کرده بودم و تازه داشتم انس مي گرفتم. دو ماه قبل از شهادتش برايم مشکلي پيش آمد. لازم بود به کسي بگويم که هم محرم باشد هم فهميده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگويم. ديده بودم که فاميل براي بابا احترام عجيبي قائلند و به او به چشم يک راهنما و يک بزرگ تر نگاه مي کنند و مشکلاتشان را به او مي گويند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربايستي داشتم، نمي دانستم که اگر مشکلاتم را برايش بگويم چطور مي شود، ولي آن روز تصميم گرفتم بگويم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهيمد و راهنمائيم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف هايم را به پدرم نگفته ام. يک دوست خوب و يک معلم دلسوز در زندگي ام بود و من نديده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زيبا، واضح و عميق داد و راهنمائيم کرد، انگار تازه پيدايش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از اين به سراغش نرفته ام. دو ماه بعد بابا شيهد شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندي چه خاطره پر رنگي در ذهن داريد؟
اوقات فراغتشان را در منزل چگونه مي گذراندند؟
از دريافت درجه خوشحال بودند؟
از آن روز عيد غدير خاطره ديگري هم به ياد داريد؟
بعد از ظهر با ماشين بابا رفتيم. خودش رانندگي کرد. همين طور که پشت فرمان بود، شروع کرد به حرف زدن. از زندگي اش گفت، از گذشته هايش. گفت: « مريم جانم، خدا خيلي توي زندگي به من لطف داشته. هميشه کمک کرده و هيچ وقت تنهايم نگذاشته. » اشک توي چشم هايش جمع شد بود. باز گفت، «الحمدالله به هيچ کس بدهي ندارم. همه بدهي هايم را داده ام. نماز و روزه قضا هم ندارم. » نمي دانم چرا اصلاً با خودم نگفتم که بابا اين حرف ها را چرا به ما مي زند و روز عيدي اين حرف ها يعني چه؟ آن روز آخرين روزي بود که پدرم را ديدم؛ يک هفته قبل از شهادتش بود.
رابطه پدرتان و رهبري چگونه بود؟
گفتيد ناراحتي شان را غير مستقيم ابراز مي کردند؛ يعني هيچ وقت عصباني نشدند؟
در آن سن همچنان آمادگي انجام چنين کارهايي را داشتند؟
الان ديگر تعجب نمي کنم. بابا خودش را براي خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و کوچه و محله مان عزاداري بود حتي بيشتر. خيلي ها شايد حتي يک بار هم اسم پدرم را نشنيده بودند، ولي براي شهادتش بيشتر از خودمان گريه کردند. پنجاه روز توي اين خيابان دسته هاي عزاداري از همه جاي ايران مي آمدند و مي رفتند. کي به آنها گفته بود بيايند؟ خدا به پدرم عزتي داد که نتيجه اخلاصش بود. اخلاصي که من در هيچ کس نديده بودم.
پدرم در هيچ حال از ياد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاري وضو مي گرفت و مي گفت: «کارم را در راه خدا انجام مي دهم. » به همين جهت، هنگام شهادت نيز وضو داشت و با پيکيري مطهر به آرزوي خود براي شهادت در راه خدا نايل شد. منافقين در حقيقت وسيله اي شدند تا پدرم به آرزويش برسد.
خبر شهادت را چگونه شنيديد؟
ساعت شش و نيم صبح ديدم موبايل شوهرم زنگ مي زند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم و ديدم دست هايش مي لرزند. نزديک بود گوشي از دستش بيفتد، گفتم «بهروز چي شده؟» رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده بود. گوشي را قطع کرد و دويد توي اتاق. آن قدر به هم ريخته بود که نمي دانست کدام لباس را بايد بپوشد. بيشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسيدم «بهروز، چي شده؟ کي بود؟ » جواب نمي داد. با دست هاي لرزان، لباسش را پوشيد و دويد رفت بيرون. ديگر طاقت نياوردم. دويدم سمت تلفن، وصلش کردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صداي من را شنيد، صداي گريه اش بلند شد. وقتي مامان گفت بابايت را زده اند. انگار همه دنيا را بلند کردند و کوبيدند توي سرم. اصلا نفهميدم چطور حاضر شدم و کي راه افتادم. توي راه که مي رفتم، خودم را دلداري مي دادم. مي گفتم «نه. طوري نمي شود. اين دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولين بار است؟» زمان جنگ بارها مي شد که به ما زنگ مي زدند که پدرتان را برده ايم فلان بيمارستان، خودتان را برسانيد، يا مي آوردنش خانه، همه جاي بدنش تکه پاره؛ صورت، گردن، سينه، دست و پا. فکر مي کردم از زمان جنگ که بدتر نيست. اين دفعه هم مثل دفعه هاي قبل، بابا زنده مي ماند، ولي اين طور نشد. بابا براي هميشه از بين ما رفت. تنها چيزي که بعد از شهادت بابا دلم را مي سوزاند اين است که چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه مهرباني و بزرگي اش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.
اگر بخواهيد پدرتان را در چند جمله تعريف کنيد چه مي گوييد؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}