تاريخ شهادتش را خودش انتخاب كرده بود
تاريخ شهادتش را خودش انتخاب كرده بود
تاريخ شهادتش را خودش انتخاب كرده بود
نویسنده : حميد خليلي
حاجي حواسش به همه چيز بود؛ از محتواي سخنراني و مداحيها و نماز جماعتهاي ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفشهاي عزاداران وگرفتن اسفند دم در و دقت در توزيع صبحانه و غذاي ظهر عاشورا و تاسوعا که به بهترين شكل انجام شوند.
برگزاري هيأت و مراسم عزاداري در دهه اول محرم، برايش از اهم واجبات به شمار ميآمد و سنگ تمام ميگذاشت، اماکيفيت اجراي آن برايش خيلي مهمتر بود. طوريکه ميتوان از هيأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، بهعنوان يک الگوي نمونه عزاداري نام برد.
از چند وقت پيش بزرگترها و معتميدن خود را در لشکر خبر ميکرد؛ چند تا بسيجي و يکي، دو تا پيرغلام امام حسين(ع). بعد هم تقسيم کار ميکرد. «حاج حسين، حاج عباس، سيد ناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلامعلي، حاجآقا جنتيان، برادر احمدپور» و بسيجيها، هرکدام بر اساس تخصص و توانشان، مسئوليتي را برعهده ميگرفتند. آنها هم حاجي را خوب ميشناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدي، منظم و ريزبين.
اول کار تذکرات را ميداد، سخنران و تکتک موضوعات و مطالب قابل بحث برايش خيلي مهم بود و ميگفت: انقلاب ما برگرفته از قيام امام حسين(ع) و همين مراسمها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس بايد محتواي اين مراسمها قوي باشد.
احترام به عزاداران از بزرگترها گرفته تا اطفال و حتي همسايگان مسيحي نيز از توصيههاي ويژهاش بود. حتي نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامهها با ساعات کاري و تعطيل نشدن امور اداري لشکر هم تأکيد ميکرد. مهمتر از همه، برگزاري نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشوراي هيأتها در تکيه و خيابانهاي اطراف بود.
معمولا خودش دم در ميايستاد و همه چيز را بادقت کنترل ميکرد، البته مديريتش هم اينگونه بود و همه ميدانستند کارشان را بايد به بهترين شكل انجام دهند. ديگر نيازي به تذکر مجدد نبود و کمتر به او مراجعه ميشد.
ياد گريههايش بخير. هميشه شانههايش چنان ميلرزيد که آدم به يادش گريههاي حضرت امام(ره) ميافتاد. مثل يک مادر فرزند ازدستداده، يازهرا(س) يازهرا(س) ميگفت. حاجي ارادت ويژهاي به بيبي داشت. در نمازها هم اينگونه بود. ديگر سردار کاظمي نبود.
هواسش به توزيع صبحانه هر روز و غذاي روزهاي تاسوعا و عاشورا بود. شايد او هم مثل من خاطرات خوبي در کودکي از توزيع غذاي امام حسين(ع) نداشت. يادم نميرود با اينكه بسيار دوست داشتم، بهدليل برخورد بد بعضي از بزرگترها، خجالت ميکشيدم از غذاي امام حسين(ع) بخورم. اما در اين مجلس اينگونه نبود، حاجي مثل پدر، مراقب همه بود؛ بهويژه کوچکترها.
همه مينشستند و خادمان غذا را پخش ميکردند. خودش هم اين دو روز با پاي برهنه و لباسهاي خاکي، اين طرف و آن طرف ميدويد و نظارت ميکرد. او خادم واقعي آقا بود.
اين دو روز، هيأتهاي مذهبي از سراسر اصفهان در خيمهي عزاداري حضرت امام حسين(ع) در لشکر 8 نجف اشرف شرکت ميکردند و به نوبت و نظم خاص عزاداري ميکردند. حاجي ميگفت: ما سپاهيها ورزمندهها بايد با برگزاري اين مراسمها، ضمن انتقال پيام اين حماسه، زيباييها را نشان بدهيم و آفتهايي که گاهي در اينگونه مراسمها هست را از بين ببريم. بايد تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزار شدن اين مراسم بهکار گرفته شود.»
و اين بود که يک سال نشده، هيأت در کل استان مطرح شد و سالهاي بعد جمعيت بيشتري شرکت کردند. حاجي همين رويه را نيز در نيروي هوايي ادامه داد و حسينيهي حضرت فاطمه زهرا(س) كه در کنار 5 شهيد گمنام است، يادگاري است از آن مرد بزرگ.
در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دههي محرم مراسم داشتند. چند تا از همسايهها مسيحي بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجي دو، سه نفر از مسئولان لشکر را ميفرستاد تا با احترام از همهي همسايهها اجازه برگزاري مراسم را بگيرند. ميگفت سروصداي عزاداري بلند است و ترافيک و شلوغي ممكن است باعث آزار همسايهها شود. آنها حق همسايگي گردن ما را دارند. بايد با رضايت کامل آنها باشد.
موقع توزيع غذا نيز سهم همسايهها را جدا ميکرد و ميفرستاد در خانههايشان. بعد از شام غريبان هم با تشکر و حلاليت از همسايهها، مراسم تمام ميشد.
با اينكه ميدانستم آدم جدي و سختگيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.
همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف ميزدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانهام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگياش گفت: بفرماييد بسيجي!
همهي حرفهايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.
بعدا فهميدم آن روز بهشدت مريض بود و نميتوانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمهخوابيده پيگيري ميکرد.
دلم ميخواست که حتما بيايد، ولي عقلم ميگفت، کلي کار دارد و تازه مريض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد ميآيم.
به بچهها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛ چون همان عقلم ميگفت، بچهها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديدهاند و ميدانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همهي آدمهاي بزرگ. بااينحال دلم روشن بود.
تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامهاي با امضاي ايشان بهنام مسئول پايگاه و خطاب به همهي اعضا آمد. در آن، بابت نيامدنش معذرتخواهي کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستري هم شده بود.
عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد. به کساني که کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد، چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر» ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزني مهندسي» فرستاده بود.
مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود که با بيتالمال سر و کار داشت. بهشدت با تخلفهاي فرماندهان و مسئولان برخورد ميکرد. بههيچ وجه اجازه نميداد از بيتالمالي که در اختيارش بود، کوچکترين سوءاستفادهيي شود.
تشويقهايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان.
از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد ميشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملياتها از نزديک حضور داشت، به همهي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده ميشد را بهخوبي شناسايي ميکرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همهي جوانب کار پي ميبرد.
بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوريکه همه حضورش را حس ميکردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همهي دستورالعملهاي او را رعايت ميکرد؛ زيرا احتمال ميداد که حاجي مطلع شود.
بزرگترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آنها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت ميکرد. همه ميدانستند در تخلفها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچکس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي ميتوانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.
تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي ميفهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.
کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.
اين استحکام اراده، قاطعيت و جديتش درحالي بود که، او مجسمهي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا ميداشت. او بهسوي شهادت رفت، اما شخصيت او بهسوي قشر عظيمي از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.
حاج احمد با همان استواري هميشگياش گفت: «اينجا همان جايي است که سه ماه پيش با عزيزاني که الآن خانوادههايشان با ما هستند، ميجنگيديم. دوستان و برادران عزيزي از ما همين جا روي همين خاکها در خون خود غلطيدند و شهيد شدند...»
زمزمههاي آرام به نالههاي بلند تبديل شده بود. حاجي هم گريه ميکرد، اشکهايش آرامآرام سرازير شده بود.
«اي کاش وساطت ما را هم کرده بودند، ولي ضعف ما بود يا وظيفه و تکليف امروز. الآن ما ماندهايم و جنگ تمام شده است. بايد حافظ اين خونها بود. وظيفهي الآن خيلي سنگينتر از زمان جنگ است. ديري نميگذرد که...»
جمع خانوادههاي فرماندهان شهيد و فرماندههان لشکر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود و به گمانم اين نقطه، سرآغاز سفرهاي بازديد از مناطق جنگي (راهيان نور) کشور.
فاصلهي عمليات «فتحالمبين» تا «بيتالمقدس» کمتر از يک ماه بود و نيروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستيم نيروها پيش از آمادهسازي و سازماندهي مجدد براي انجام عمليات، به مرخصي بروند. اصرار کمکم نتيجه داد و حاجي راضي شد تا نيروها به مرخصي بروند؛ بهشرطي که او هم همراه آنان باشد. همهي گردان سوار اتوبوس شدند و حاجي هم همراهشان بود. تا اينکه به منطقهي گلف در نزديکي اهواز رسيديم. حاجي ابتدا نيروها را به حمام فرستاد و سپس براي هر نفر يک آلاسکا خريد و گفت: مرخصي تمام شد! برميگرديم منطقه.
اين فرصت چند ساعته تمام مرخصي گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عمليات بزرگ.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67
برگزاري هيأت و مراسم عزاداري در دهه اول محرم، برايش از اهم واجبات به شمار ميآمد و سنگ تمام ميگذاشت، اماکيفيت اجراي آن برايش خيلي مهمتر بود. طوريکه ميتوان از هيأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، بهعنوان يک الگوي نمونه عزاداري نام برد.
از چند وقت پيش بزرگترها و معتميدن خود را در لشکر خبر ميکرد؛ چند تا بسيجي و يکي، دو تا پيرغلام امام حسين(ع). بعد هم تقسيم کار ميکرد. «حاج حسين، حاج عباس، سيد ناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلامعلي، حاجآقا جنتيان، برادر احمدپور» و بسيجيها، هرکدام بر اساس تخصص و توانشان، مسئوليتي را برعهده ميگرفتند. آنها هم حاجي را خوب ميشناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدي، منظم و ريزبين.
اول کار تذکرات را ميداد، سخنران و تکتک موضوعات و مطالب قابل بحث برايش خيلي مهم بود و ميگفت: انقلاب ما برگرفته از قيام امام حسين(ع) و همين مراسمها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس بايد محتواي اين مراسمها قوي باشد.
احترام به عزاداران از بزرگترها گرفته تا اطفال و حتي همسايگان مسيحي نيز از توصيههاي ويژهاش بود. حتي نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامهها با ساعات کاري و تعطيل نشدن امور اداري لشکر هم تأکيد ميکرد. مهمتر از همه، برگزاري نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشوراي هيأتها در تکيه و خيابانهاي اطراف بود.
معمولا خودش دم در ميايستاد و همه چيز را بادقت کنترل ميکرد، البته مديريتش هم اينگونه بود و همه ميدانستند کارشان را بايد به بهترين شكل انجام دهند. ديگر نيازي به تذکر مجدد نبود و کمتر به او مراجعه ميشد.
ياد گريههايش بخير. هميشه شانههايش چنان ميلرزيد که آدم به يادش گريههاي حضرت امام(ره) ميافتاد. مثل يک مادر فرزند ازدستداده، يازهرا(س) يازهرا(س) ميگفت. حاجي ارادت ويژهاي به بيبي داشت. در نمازها هم اينگونه بود. ديگر سردار کاظمي نبود.
هواسش به توزيع صبحانه هر روز و غذاي روزهاي تاسوعا و عاشورا بود. شايد او هم مثل من خاطرات خوبي در کودکي از توزيع غذاي امام حسين(ع) نداشت. يادم نميرود با اينكه بسيار دوست داشتم، بهدليل برخورد بد بعضي از بزرگترها، خجالت ميکشيدم از غذاي امام حسين(ع) بخورم. اما در اين مجلس اينگونه نبود، حاجي مثل پدر، مراقب همه بود؛ بهويژه کوچکترها.
همه مينشستند و خادمان غذا را پخش ميکردند. خودش هم اين دو روز با پاي برهنه و لباسهاي خاکي، اين طرف و آن طرف ميدويد و نظارت ميکرد. او خادم واقعي آقا بود.
اين دو روز، هيأتهاي مذهبي از سراسر اصفهان در خيمهي عزاداري حضرت امام حسين(ع) در لشکر 8 نجف اشرف شرکت ميکردند و به نوبت و نظم خاص عزاداري ميکردند. حاجي ميگفت: ما سپاهيها ورزمندهها بايد با برگزاري اين مراسمها، ضمن انتقال پيام اين حماسه، زيباييها را نشان بدهيم و آفتهايي که گاهي در اينگونه مراسمها هست را از بين ببريم. بايد تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزار شدن اين مراسم بهکار گرفته شود.»
و اين بود که يک سال نشده، هيأت در کل استان مطرح شد و سالهاي بعد جمعيت بيشتري شرکت کردند. حاجي همين رويه را نيز در نيروي هوايي ادامه داد و حسينيهي حضرت فاطمه زهرا(س) كه در کنار 5 شهيد گمنام است، يادگاري است از آن مرد بزرگ.
در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دههي محرم مراسم داشتند. چند تا از همسايهها مسيحي بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجي دو، سه نفر از مسئولان لشکر را ميفرستاد تا با احترام از همهي همسايهها اجازه برگزاري مراسم را بگيرند. ميگفت سروصداي عزاداري بلند است و ترافيک و شلوغي ممكن است باعث آزار همسايهها شود. آنها حق همسايگي گردن ما را دارند. بايد با رضايت کامل آنها باشد.
موقع توزيع غذا نيز سهم همسايهها را جدا ميکرد و ميفرستاد در خانههايشان. بعد از شام غريبان هم با تشکر و حلاليت از همسايهها، مراسم تمام ميشد.
عازم كربلا بودم. روز قبل از حرکت براي خداحافظي و با شهيد کاظمي تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت براي اين تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو ميداني که من چهقدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يک خواسته دارم؛ آنهم شهادت است. بگو، آقا نگذار همينطوري از بين بروم.
بعد گفت: اين را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمي مهلت بدهيد؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاريخش را اعلام ميکنم. با اينكه ميدانستم آدم جدي و سختگيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.
همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف ميزدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانهام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگياش گفت: بفرماييد بسيجي!
همهي حرفهايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.
بعدا فهميدم آن روز بهشدت مريض بود و نميتوانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمهخوابيده پيگيري ميکرد.
دلم ميخواست که حتما بيايد، ولي عقلم ميگفت، کلي کار دارد و تازه مريض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد ميآيم.
به بچهها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛ چون همان عقلم ميگفت، بچهها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديدهاند و ميدانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همهي آدمهاي بزرگ. بااينحال دلم روشن بود.
تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامهاي با امضاي ايشان بهنام مسئول پايگاه و خطاب به همهي اعضا آمد. در آن، بابت نيامدنش معذرتخواهي کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستري هم شده بود.
عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد. به کساني که کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد، چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر» ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزني مهندسي» فرستاده بود.
مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود که با بيتالمال سر و کار داشت. بهشدت با تخلفهاي فرماندهان و مسئولان برخورد ميکرد. بههيچ وجه اجازه نميداد از بيتالمالي که در اختيارش بود، کوچکترين سوءاستفادهيي شود.
تشويقهايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان.
از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد ميشد. چون خود در جنگ و در صحنه عملياتها از نزديک حضور داشت، به همهي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده ميشد را بهخوبي شناسايي ميکرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همهي جوانب کار پي ميبرد.
بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوريکه همه حضورش را حس ميکردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همهي دستورالعملهاي او را رعايت ميکرد؛ زيرا احتمال ميداد که حاجي مطلع شود.
بزرگترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آنها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت ميکرد. همه ميدانستند در تخلفها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچکس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي ميتوانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.
تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي ميفهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.
کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.
اين استحکام اراده، قاطعيت و جديتش درحالي بود که، او مجسمهي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا ميداشت. او بهسوي شهادت رفت، اما شخصيت او بهسوي قشر عظيمي از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.
حاج احمد با همان استواري هميشگياش گفت: «اينجا همان جايي است که سه ماه پيش با عزيزاني که الآن خانوادههايشان با ما هستند، ميجنگيديم. دوستان و برادران عزيزي از ما همين جا روي همين خاکها در خون خود غلطيدند و شهيد شدند...»
زمزمههاي آرام به نالههاي بلند تبديل شده بود. حاجي هم گريه ميکرد، اشکهايش آرامآرام سرازير شده بود.
«اي کاش وساطت ما را هم کرده بودند، ولي ضعف ما بود يا وظيفه و تکليف امروز. الآن ما ماندهايم و جنگ تمام شده است. بايد حافظ اين خونها بود. وظيفهي الآن خيلي سنگينتر از زمان جنگ است. ديري نميگذرد که...»
جمع خانوادههاي فرماندهان شهيد و فرماندههان لشکر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود و به گمانم اين نقطه، سرآغاز سفرهاي بازديد از مناطق جنگي (راهيان نور) کشور.
فاصلهي عمليات «فتحالمبين» تا «بيتالمقدس» کمتر از يک ماه بود و نيروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستيم نيروها پيش از آمادهسازي و سازماندهي مجدد براي انجام عمليات، به مرخصي بروند. اصرار کمکم نتيجه داد و حاجي راضي شد تا نيروها به مرخصي بروند؛ بهشرطي که او هم همراه آنان باشد. همهي گردان سوار اتوبوس شدند و حاجي هم همراهشان بود. تا اينکه به منطقهي گلف در نزديکي اهواز رسيديم. حاجي ابتدا نيروها را به حمام فرستاد و سپس براي هر نفر يک آلاسکا خريد و گفت: مرخصي تمام شد! برميگرديم منطقه.
اين فرصت چند ساعته تمام مرخصي گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عمليات بزرگ.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 67
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}