فصل انتقام خدا
هیچ ظلمی بی پاسخ نیست. این سنت الهی است. شاید به تأخیر بیفتد، شاید موکول به آن دنیا شود ولی فراموش نمی شود، مگر خدا عادل نباشد.
نویسنده: مهدی قزلی
مختار در دل و دیده و زبان معصومین (ع)
هیچ ظلمی بی پاسخ نیست. این سنت الهی است. شاید به تأخیر بیفتد، شاید موکول به آن دنیا شود ولی فراموش نمی شود، مگر خدا عادل نباشد. در جریان کربلا آنچه اتفاق افتاد ظلمی آشکار بود. آن چنان که گاهی افراد سپاه دشمن هم به آن اعتراف داشتند. امام حسین (ع) هم بارها و بارها سپاه عمر سعد را نصیحت کرد و از انتقام الهی بیم داد ولی لقمه حرام، گوش حق شنوی آنها را کر کرده بود. به همین خاطر دچار نفرین امام شدند و گرفتار کرده های خودشان.خدا مختار را بر کوفه مسلط کرد تا قاتلین امام آب خوش از گلوشان پایین نرود در این دنیا. مختار بدون هیچ رحمی همه جنایتکارانی را که به دستش افتادند، از دم تیغ گذراند و در آتش سوزاند. هر چند این مجازات ها حداقل مجازات آنان بود ولی باعث شد عده ای به مختار خرده بگیرند و در ادامه دشمنش بشوند. به او لقب کذاب دادند و تهمت ادعای نبوت به او زدند اما این قضاوت از سر کینه بود. آنهایی که دچار این انتقام شدند، کسانی جز شمر و سنان پسر انس و عبیدالله پسر زیاد و عمر سعد و خولی و... نبودند و تازه قیام مختار شروع ناآرامی ها در کوفه بود. بعد از او هم چنان کوفه شاهد جنگ و جدال بود و هیچ گاه مردم از حاکم و حاکم از مردم راضی نمی شدند، شاید مردم می بایست می فهمیدند نتیجه کمک نکردن به امام شان را. هرچند منتقم حقیقی خون سید الشهدا(ع) هنوز ظهور نکرده ولی به هر حال حرکت مختار التیام موقت زخم دل بنی هاشم بود. آنچه از پی می آید، گزیده ای از اخبار شنیده شده درباره مختار از زبان معصومین (ع) است.
یک روز حضرت علی (ع) پسر کوچکی را روی زانویش نشانده بود و با محبت به سرش دست می کشید. می گفت: « ای کیس، ای کیس » یعنی: باهوش، زیرک.
بعد از آن لقب این بچه شد کیسان، یعنی آدم باهوش. مختار را تا آخر عمر با همین لقب می شناختند.
حضرت علی (ع) قیام مختار را وعده داده بود، مدت ها قبل. گفته بود: « به زودی پسرم حسین کشته می شود ولی طولی نمی کشد که جوانی از قبیله ثقیف قیام می کند و از ستمکاران انتقام می گیرد.»
روز عاشورا امام حسین (ع) برای لشگر کوفه و شام صحبت هایی کرد. بین یکی از همین خطبه ها بود که گفت: « خدایا آن جوان ثقفی را به شان مسلط کن که کاسه تلخ مرگ را به شان بچشاند و از هیچ کدام از قاتلان ما نگذرد، به جای هر قتلی بکشد و به جای هر ضربه ای ضربه ای بزند و انتقام مرا و دوستان و خانواده و شیعه هایم را بگیرد.» و خدا دعای امام را رد نمی کند.
وقتی مختار توی زندان کوفه بود، هم بندش میثم تمار بود. هر دوشان محکوم بودند به اعدام. میثم تمار همانی است که خبر شهادت حبیب پسر مظاهر را توی کربلا به اش داد و حبیب خبر شهارت میثم را توی کوفه.
میثم به مختار گفت: « پسر زیاد من را می کشد ولی تو آزاد می شوی و برای انتقام خون حسین قیام می کنی و این ظالم را می کشی.»
بعد به پاهای مختار اشاره کرد و گفت:« به همین پاهایت سر و صورتش را لگد مال می کنی. »
میثم این خبرها را از خودش که نمی گفت آن هم این قدر دقیق و قاطع. حتماً از کسی که حرفش سند است، شنیده بود.
مختار رفت سراغ محمد حنفیه پسر امام علی (ع) و برادر امام حسین (ع) معلوم هم نیست قبل و بعدش پیش امام سجاد (ع) رفت یا نه. به هر حال آن قدر جاسوس های بنی امیه مواظب امام بودند که حتی اگر رفته باشد هم مخفیانه و بی سر و صدا بوده. به هر حال به محمد حنفیه گفت: « می خواهم به خون خواهی شما قیام کنم. نظرتان چیست؟ »
محمد حنفیه به مختار جواب مثبت داد و مختار راهی عراق شد. محمد حنفیه هم کسی نبود که بدون نظر پسر برادرش، امام سجاد (ع) کاری کند.
مختار محرمانه به فعالیت ها و ارتباطاتش ادامه می داد و برای قیام بیعت می گرفت. گاهی بزرگان کوفه را جمع می کرد خانه اش و گاهی می رفت خانه شان.
یک بار شیعیان و بزرگان کوفه دور هم جمع شدند و گفتند: « حالا مختار می خواهد قیام کند و ما هم قول کمک دادیم اما از کجا معلوم از طرف محمد حنفیه مأمور قیام است؟»
یک نفرشان پیشنهاد داد چند نفر نماینده بروند مدینه و از خود محمد حنفیه بپرسند. همه قبول کردند. چند نفر انتخاب شدند و رفتند مدینه.در مدینه سراغ محمد حنفیه رفتند و بعد از احوال پرسی خواستند غیر علنی با او صحبت کنند. به اتاق خلوتی رفتند. بزرگ کوفی ها گفت: « شما خاندانی هستید که خداوند شما را فضیلت و بزرگواری داد. هر کس حق شما را ندیده بگیرد، اشتباه کرده. شما مصیبت شهادت امام حسین (ع) را دیدید و شیعیان هم از این مصیبت داغ دیدند... مختار پیش ما آمده و می گوید از طرف شما مأمور است به خون خواهی اهل بیت، خواستیم امر شما را بی واسطه بدانیم. »
محمد حنفیه به آنها گفت:« بلند شوید برویم پیش امام من و امام شما، سجاد (ع) و کسب تکلیف کنیم. » رفتند و محمد به امام سجاد(ع) ماجرا را گفت. امام هم جواب داد: « عموجان اگر برده ای در زنگبار به حمایت ما اهل بیت قیام کند، واجب است مردم کمکش کنند. من تو را در این ماجرا نماینده خودم می دانم. هر چه صلاح می دانی، عمل کن.»
بزرگان شیعه و کوفه از خانه امام سجاد (ع) بیرون می رفتند و خیالشان راحت شده بود. می گفتند: «زین العابدین و محمد حنفیه به ما اجازه قیام دادند.»
منهال دوست مختار وقتی از حج برگشت، فهمید دوستش مختار قیام کرده. رفت او را ببیند. مختار منتظر کسی بود؛ حرمله. حرمله را آوردند. مختار گفت: « خدا را شکر که به دستمان افتادی.» بعد دستور داد دو دست و پایش را قطع کردند. پشته ای هیزم آتش زدند و انداختندش توی آتش. منهال گفت: « سبحان الله. سبحان الله »
مختار پرسید: « چرا تسبیح گفتی؟»
منهال گفت: « موقع حج رفتم پیش امام سجاد (ع). پرسید حرمله چه کار می کند. گفتم توی کوفه است و زندگی می کند. امام هم دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به او گرمی آتش را بچشان. » مختار ذوق کرد. گفت: « الله، الله» بعد دو رکعت نماز خواند و رفت به سجده، سجده ای طولانی.
مختار سر عمر سعد و پسر زیاد را فرستاد برای محمد حنفیه، همراه با نامه ای از گزارش انتقام ها. محمد حنفیه خوشحال شد و مختار و ابراهیم را دعا کرد وبعد سر پسر زیاد را فرستاد پیش امام سجاد (ع).
خانه علی پسر حسین (ع) پر بود از مردمی که آمده بودند برای غذا خوردن؛ مثل همیشه سفره که پهن شد و همه مشغول خوردن شدند، یک نفر بلند شد و گفت: « ای اهل بیت نبوت و معدن رسالت...
من پیک مختار هستم و سر عبیدالله پسر زیاد را برایتان آوردم... »
امام سجاد (ع) گفت: « خدا او را به آتش کشاند. »
و گفت: « وقتی بردند پیش پسر زیاد، داشت غذا می خورد و سر پدرم جلویش بود. دعا کردم که خدا زنده نگه ام دارد تا سر پسر زیاد را موقع غذا خوردن ببینم. خدا را شکر که دعایم را قبول کرد. »
امام بار شترهایی را که از شام برایش میوه آورده بودند به مدینه، پخش کرد بین مردم.
هیچ کس ندیده بود امام بعد از کربلا بخندند غیر از همان روز.
زن های بنی هاشم بعد از عاشورا حنا نبستند، آرایش نکردند، چشم هایشان را سرمه نکشیدند، از خانه هاشان دودی بلند نشد و غذا نپختند، ته دل شان عزا بود تا روزی که مختار سر عبیدالله پسر زیاد و عمر سعد را فرستاد مدینه.
انتفام شان که گرفته شد، شادی پایش را گذاشت توی خانه ها و دل شان.
وقتی سر بریده پسر زیاد و عمر سعد رسید به امام سجاد (ع)، سجده شکر به جا آورد و توی سجده گفت: « خدا را شکر که انتقامم را از دشمنانم گرفت و خدا به مختار پاداش خیر بدهد. »
اگر هیچ خوبی ای در کارنامه مختار نبود جز همین جمله کوتاه امام سجاد (ع) باز هم آدم خوشبخت و خوش عاقبتی بود.
روز عاشورا شمر شتر امام حسین (ع) را به عنوان غنیمت برداشت. وقتی آمد کوفه شتر را به شکرانه کشتن امام حسین (ع) قربانی کرد و گوشتش را بین دشنمان اهل بیت پخش کرد.
مختار در روزهای انتقام دستور داد تمام خانه هایی که گوشت وارد آن شده را خراب کردند و همه آنهایی که می دانستند آن گوشت چیست و به چه مناسبتی پخش شده و از آن خوردند، اعدام کنند. هر چند مختار فقط با مردها کار داشت. زن ها و بچه ها و پیرها امان داشتند.
روز عید قربان در منی امام باقر (ع) توی خیمه اش نشسته بود که پیرمردی وارد خیمه شد. خیلی تلاش می کرد دست امام را ببوسد که امام نمی گذاشت. پرسید: « شما کی هستید؟»
امام تا او را شناخت، دستش را گرفت و نشاندش کنار خودش و خیلی گرم احوال پرسی و صحبت کرد.
پسر مختار گفت: « مردم درباره پدرم حرف های زیادی می زنند. می گویند دروغگو بوده ولی هر نظری شما داشته باشید، درست است و من قبول می کنم .»
امام باقر (ع) تعجب کرد و گفت: « سبحان الله ! پدرم مهریه مادرم را از پولی که پدر تو فرستاده بود، داد. مگر او خانه های خراب ما را نوسازی نکرد؟ مگر او قاتل قاتلین ما نبود؟ مگر او خون خواه ما نبود؟ خدا پدرت را رحمت کند. او حق ما را گرفت و منتفم ما بود.»
هدف مختار
جنگ معروف بین دشمنان اهل بیت در میدان سبیع، همان روز به نفع مختار تمام شد. در این جنگ نزدیک به هشتصد نفر از شورشی ها کشته شدند و حدود پانصد نفر هم اسیر. مختار دستور داد اسرا را بیاورند تا تکلیف شان را مشخص کند. به اسرا گفت: « من از گناه همه شما می گذرم جز کسی که کربلا بوده و با امام حسین (ع) جنگیده. از کسی که خون اهل بیت به گردنش باشد، حتی اگر پدرم باشد نمی گذرم. » انگار این آیه قرآن داشت تفسیر می شد که « و انتقمنا من الذین اجرموا» ما از مجرمین انتقام گرفتیم.از بین آن پانصد اسیر، 248 نفر به نحوی توی ماجرای کربلا دست داشتند. مختار دستور داد همه شان را گردن بزنند. خبر کشته شدن این 248 نفر در ملأ عام نفس همه کسانی که در کربلا بودند را بند آورد. مختار بقیه را آزاد کرد البته.
او در شهر اعلام امان عمومی کرد. منادی او در بالای مناره فریاد می زد که: « هر کس برود خانه اش و در را روی خودش ببندد در امان و امنیت است، مگر آنهایی که دستشان به خون خانواده محمد آلوده باشد. »
مختار فاتح می خواست تصفیه خونینی بکند و هدف اصلی اش انتقام از قاتلان امام حسین (ع) است نه حتی حکومت.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}