شرح زناکار بودن «هند»، مادر معاویه (لعنه الله علیهما)

در زمان جاهلیت، زنانی که در زنا دادن و هرزه گی خیلی مشهور بودند، بجای تابلو، پرچمی بر در خانه خود می آویختند. «سمیه» مادر «زیاد»، «نابغه» مادر «عمروعاص»، «هند» مادر «معاویه»، «حمامه» مادر «ابوسفیان»، و «زرقاء » مادر «مروان» از زنان هر جائی مشهور بودند و در مورد فرزندان آنها، پیوسته بین زناکاران اختلاف می افتاد.

می گویند که نطفه «معاویه» بین افراد زیر مشکوک بوده است: «عماره بن ولید مخزونی» - «مسافر بن ابی عمرو» - «ابوسفیان »- و «عباس».
این چند نفر، از دوستان و همنشینان «ابوسفیان» بودند که «عماره بن ولید» از زیباترین مردان قریش بود.

«کلبی» می گوید: اکثر مردم عقیده دارند که «معاویه» از «مسافر بن ابی عمرو» است. وقتی «هند» به «معاویه» حامله شد، «مسافر » ترسید که مردم بفهمند که معاویه از اوست ، بنابراین به «حیره» فرار نمود و در خدمت پادشاه حیره اقامت گزید.

بعضی گفته اند: ازدواج «ابوسفیان» با «هند» بعد از معاشقه او با «مسافر» بوده است. پس از آن «ابوسفیان» وارد «حیره» شد. «مسافر» در حالی که از عشق «هند» مریض شده و شکمش آب آورده بود، او را ملاقات نمود. از «ابوسفیان» حال «هند» را پرسید. ابوسفیان گفت: «بعد از تو، من با هند ازدواج نمودم.» مرض «مسافر» از شنیدن این خبر شدت یافت و پیوسته نحیف و نحیف تر می شد.

«هند» از زنان بسیار شهوت پرست بود و به آمیزش با سیاه های حبشی خیلی تمایل داشت و هر وقت بچه سیاهی می زائید، او را می کشت.

بین «یزید بن معاویه» و «اسحاق بن طابه» در مقابل «معاویه» در زمانی که او خلیفه بود، سخنانی رد و بدل شد. «یزید» به «اسحاق» گفت: «برای تو خوب است که تمام بنی حرب داخل بهشت شوند.»

«یزید» می خواست با این سخن او را سرزنش کند، چون مشهور بود که مادر «اسحاق» با بنی حرب رابطه نامشروع داشته است.

«اسحاق» در جواب «یزید» گفت: «برای تو بهتر است که تمام بنی عباس داخل بهشت شوند.» ولی «یزید» نفهمید که «اسحاق » چه می گوید.

«معاویه» که به این موضوع توجه داشت، وقتی «اسحاق» خارج گردید، به «یزید» گفت: «وقتی نمی فهمی به تو چه می گویند، چرا با مردم به ناسزاگوئی می پردازی؟!»

«یزید» در جواب پدرش گفت: «منظور من، عیبجوئی از اسحاق بود.»

معاویه گفت: «اتفاقاً او هم همین نظر را داشت. مگر نمی دانی که بعضی از مردم در جاهلیت عقیده داشتند که من از عباس بوجود آمده ام.

«شعبی» می گوید: در آن موقعی که «هند» آمد که با پیامبر اکرم (ص) بیعت کند، پیغمبر (ص) به زنا کاری «هند» اشاره فرمود.

«هند» پرسید: «به چه چیز با شما بیعت کنم؟»

حضرت فرمودند: «بیعت کن که زنا نکنی.»

هند گفت: «آیا زن آزاد زنا می کند؟»

حضرت رسول (ص) تبسم فرمودند(1)

هند جگر خوار (لعنه الله علیها) شبی خوابی دید. خدمت رسول خدا (ص) رسید تا خواب خود را به ایشان عرض نماید. بعد از اینکه اجازه گرفت، عرض کرد: «در خواب دیدم که آفتابی بر فراز سر من پدیدار شد و از آن آفتاب، آفتاب دیگری آشکار شد.

بعد از آن، از فرج من ماه سیاه فامی بیرون آمد و از آن ماه، ستاره ی تاریکی زائیده شد.

آن ستاره، به آن آفتاب دومی که از آفتاب اول بوجود آمده بود، حمله کرد و او را بلعید.

پس آسمان، ظلمتکده گشت و ستاره های سیاهی پدیدار شد که جهان را فرا گرفت.»

چون رسول خدا (ص) این کلمات را شنید، اشک در چشم مبارکشان حلقه زد و فرمود: «ای دشمن خدا! از خانه بیرون برو. ای دشمن خدا! از خانه بیرون برو.»

بعد فرمودند: «ای دشمن خدا! به تحقیق اندوه مرا تازه کردی و خبر مرگ دوستانم را به من دادی.»

هنگامی که «هند» بیرون رفت، تعبیر این خواب را از حضرت سؤال کردند. حضرت فرمودند: «آفتاب اول، علی (ع) است. آفتاب دوم، فرزندم حسن (ع) است. وآن ماه سیاه رنگ، معاویه است و ستاره تاریک، پسرش یزید است که با فرزند من حسین (ع)، قتال خواهد کرد و او را شهید خواهد نمود. هنگام شهادت او آفتاب، سیاه و آسمان، تیره خواهد شد و تاریکی، جهان را فرو خواهد گرفت. و آن ستارگان سیاه نیز بنی امیه اند که بر جهانیان مستولی خواهند شد.» سپس فرمودند: «خدایا! هند و فرزندان و نسل او را لعنت کن.»(2)
 

شرح زنا کار بودن «سمیه » مادر «زیاد» (لعنه الله علیهما)

مادر «زیاد» که «سمیه» نام داشت، از زنان مشهور زنا کار بود و پرچم داشت. (3) تمام زنا کاران جاهلیت با «سمیه» ارتباط داشتند.

«ابن اثیر» می نویسد: روزی «ابوسفیان» وارد طائف شد و به شراب فروشی شخصی به نام «ابو مریم سلولی» رفت.

«ابوسفیان» بعد از آنکه مست از شراب ناب شد، شهوت بر او غلبه نمود. از «ابی مریم»، زنی معروفه و زناکار خواست، تا با او زنا کند.

«ابی مریم» گفت: «آیا کنیزِ «حارث بن کلده» به نام «سمیه» که زنِ «عبید» است را می خواهی؟»

«ابوسفیان» گفت: «با اینکه زن پلید و زشتی است، ولی او را بیاورش.»

او هم کنیز را آورد و ابوسفیان با او جمع شد و «زیاد» از او متولد گردید. و بعدها، «معاویه» او را به برادری قبول کرد.

وقتی با «معاویه» برای خلافت بیعت کردند، «زیاد» پیش «معاویه» رفت و با او با دو ملیون درهم، مصالحه نمود و برگشت. در راه «مصقله» پسر «هبیره شیبانی» را ملاقات کرد. بیست هزار درهم، به او وعده داد، مشرط بر اینکه «مصقله» پیش «معاویه» برود و بگوید که «زیاد» تمام فارس را چاپیده و با تو به دو ملیون درهم، مصالحه نموده است، و در آخر قسم بخورد که مردم هم هر چه می گویند، راست است. و وقتی معاویه پرسید مردم چه می گویند؟ بگوید مردم می گویند که «زیاد» پسر «ابوسفیان» است.

او با این کار می خواست ترتیبی بدهد تا معاویه به قبول برادری او ترغیب گردد.

«مصقله» این مأموریت را انجام داد و مشاهده کرد که «معاویه» نیز علاقمند به این برادری است و به «زیاد» اظهار محبت می کند. پس با یکدیگر قرار گذاشتند تا این نسبت را به اثبات برسانند.
پس عده ای را برای شهادت احضار نمودند، از آن جمله «ابو مریم سلولی» بود. همان شراب فروشی که زن «عبید» را برای «ابوسفیان» برد. «معاویه» به «ابو مریم» گفت: «تو چگونه شهادت می دهی؟»

«ابو مریم» جواب داد: «من گواهی می دهم که پدرت «ابوسفیان» پیش من آمد و زنی زناکار خواست. من گفتم: جز «سمیه» کس دیگری پیش من نیست. او گفت: با اینکه زن پلید وزشتی است، او را بیاور.

من سمیه را برایش حاضر کردم و ابوسفیان در اطاق با او زنا کرد و سمیه در حالتی از ابوسفیان جدا شد که...»(4)

در این هنگام «زیاد» فریاد زد: «بس است! ساکت باش! تو را برای شهادت آورده اند، نه برای شماتت.

«معاویه» پس از این گواهی، «زیاد» را به برادری خود پذیرفت.(5)
 

شرح زناکار بودن «لیلی » مادر «عمروعاص» (لعنه الله علیهما)

مادر «عمرو» به نام «لیلی»، از مشهورترین زنان هر جائی آن زمان بود که خود را از همه ارزان تر در اختیار مردان هرزه می گذاشت. وقتی «عمرو» را به دنیا آورد، پنج نفر ادعا کردند که او فرزند آنها است.

تمام آن پنج نفر، با مادر «عمرو» همبستر شده بودند. ولی مادرش این فرزند را به «عاص بن وائل» نسبت داد، چون به او بیشتر شباهت داشت و پول زیادتری خرج می کرد.

روزی «اروی» دختر «حارث بن عبدالمطلب» بر «معاویه» وارد شد.«معاویه» گفت: «خوش آمدی عمه! حالت چطور است؟»

او جواب داد: «تو کفران نعمت کردی و با حضرت علی (ع) بسیار بد رفتاری نمودی. خود را به نامی که شایسته آن نبودی نامیدی و مقامی را که حق تو نبود غصب کردی. نسبت به دستور محمد (ص) کفر ورزیدی. خدا تو را به جانب مرگ و نیستی رهسپار کند، و صورت شما بنی امیه را سیاه گرداند، و حق را به محلش برگرداند. قدرت و اراده خدا، فوق تمام اراده ها است و پیغمبر (ص) بر تمام دشمنان، پیروز است.

ما خانواده تا زمانی که پیغمبر (ص) حیات داشت، از همه مردم بهره بیشتر و نصیب کاملتری در دین داشتیم. پس از درگذشت او شبیه خانواده موسی (ع) شدیم که فرعونیان، زن ها را نگه می داشتند و فرزندان را می کشتند.

پسر عموی پیغمبر، علی (ع)، در میان شما مانند «هارون» برادر موسی گردید که می گفت: «مردم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند.» پس از پیغمبر، اجتماع ما از هم گسیخت و دشواری ها برای ما باقی ماند. آخر کار ما بهشت است و جایگاه شما جهنم می باشد.»

عمرو بن عاص گفت: «ای پیره زن گمراه! سخن خود را کوتاه کن.»

«اروی» گفت: «تو چه کسی هستی ای بی مادر؟»

او جواب داد: «عمرو بن عاص هستم.»

«اروی » گفت: «ساکت باش ای پسر زن بدکاره! تو حرف می زنی با اینکه مادرت مشهورترین زنان زناکار بود و از همه بیشتر در پی اُجرت زنا می رفت. بیشتر از حدّ خویش تهدید مکن. تو به هیچ وجه با قریش نسبتی نداری و از شرافت این فامیل بهره ای نبرده ای!

شش نفر ادعای پدر بودن تو را نمودند و هر یک می گفتند پدر تو هستند. وقتی داوری را به مادرت واگذار نمودند، او گفت: فرزندم به هر کدام که شبیه تر باشد، پدرش همان است. و تو به «عاص بن وائل» شبیه تر بودی و به او نسبت یافتی. روزی مادرت را در منی دیدم که همراه عده ای از غلامان زناکار بود. تو باید از چنین اشخاصی پیروی کنی، زیرا که به آنها شبیه هستی.»(6)
در کتاب «مثال العرب» در باب زنانی که پرچم برای زنا افراشته بودند، آمده است: مادر عمرو عاص، از زنان زناکار اطراف مکه بود. روزی با چند دخترش وارد مکه شد. «عاص بن وائل» با چند نفر از قریش، از قبیل «ابولهب»، «امیه بن خلف»، «هشام بن مغیره» و «ابوسفیان» با او همبستر شدند و (او حامله گردیده و بعد از چند ماه) «عمرو» که متولد شد. این عده بر سر او با یکدیگر نزاع نمودند و هر کدام مدعی بودند که «عمرو» فرزند اوست. سه نفر دست کشیدند، ولی «عاص» و «ابوسفیان» نزاع را ادامه دادند. «ابوسفیان» می گفت: «به خدا قسم، من نطفه این فرزند را در رحم مادرش قرار داده ام.» «عاص» می گفت: «چنین نیست. او فرزند من است.»

آخر قرار شد که هر چه مادرش قضاوت نمود، قبول کنند. و مادرش او را به «عاص» نسبت داد. بعدها به او گفتند: «به چه جهت این کار را کردی؟ آخر «ابوسفیان» از نظر نژادی بر «عاص» برتری داشت.»

او در جواب گفت: «عاص» خرج دخترانم را می داد. اگر به «ابوسفیان» نسبت می دادم، دیگر «عاص» چیزی به من نمی داد.»

روزی عده ای، برای هر کسی که از «عمرو عاص» (در همان زمانی که فرماندار مصر بود) بپرسد که اسم مادرش چیست، هزار درهم جایزه تعیین کردند.

مردی قبول کرد و به «مصر» آمد. پیش «عمروعاص» رفت و گفت: «مایلیم بدانم مادر امیر کیست؟»

«عمرو عاص» که متوجه جریان شده بود، گفت: «مادرم زنی از «عنزه» از قبیله بنی فلان، و اسمش، «لیلی» بود. بعدها لقبش را «نابغه» گذاشتند. حالا که فهمیدی، برو و هر چه جایزه برایت تعیین کرده اند را بگیر.» (7)

پیرمرد مسنی به نام «غانمه» که شنیده بود که «معاویه» و «عمروعاص» به بنی هاشم، دشنام می دهند، گفت: «ای مردم قریش! به خدا سوگند که معاویه، امیرالمؤمنین و شایسته این مقام نیست. او دشمن پیغمبر خدا است. من پیش او خواهم رفت و سخنانی به او خواهم گفت که از خجالت، غرق در عرق بشود.»

وقتی «معاویه» او را دید، به او سلام کرد. «غانمه» در جواب گفت: «سلام بر مؤمنین! و خواری و ذلت بر کافرین!.»

پس از آن پرسید: «کدام یک از شما عمروعاص هستید؟»

«عمروعاص» گفت: «من هستم.»

«غانمه» گفت: «تو قریش و بنی هاشم را دشنام می دهی، با اینکه خودت شایسته ناسزایی. و هر چه گفته شود، تو پست تر از آن هستی. به خدا قسم من تو را خوب می شناسم و به عیوب مادرت کاملاً آگاه هستم و یک یک را برایت می شمارم. تو از مادری سیاه چهره و نادان و دیوانه بوجود آمده ای که...، پست ترین مردم با او همبستر می شد. آنقدر شهوت پرست بود که...، تو خود گمراهِ بیچاره و مفسده جویی می باشی که هیچ خیری از تو بوجود نخواهد آمد. چنان بی غیرت هستی که مردی با زنت رابطه نامشروع داشت و تو آن مرد را با او همبستر دیدی، ولی کوچکترین عکس العملی نشان ندادی. تو را چه به بنی هاشم؟ آیا زنان بنی هاشم مانند زنان شمایند؟!» (8)
 

پی نوشت ها :

1- پند تاریخ
2- ناسخ التواریخ
3- الغدیر ج 10
4- دراینجا ابو مریم چگونگی حالت سمیه در بعد از زنا کردن با ابوسفیان را ذکر می کند که به علت زشت بودن کلام، حذف گردیده است.
5- تاریخ یعقوبی ج 2
6- بلاغات النساء
7- الغدیر ج 2
8- المحاسن و الاضداد
 

منبع:

واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم.