علت کاوی نیاز آمریکا برای مذاکره با ایران
در این مورد تا کنون از زوایای مختلفی این مسئله بررسی و بعضاً نقد نیز شده است، اما در این مطلب قصد داریم این موضوع مهم را از زاویهای متفاوت واکاوی کنیم. مسئلهای که در این مقاله به دنبال پاسخگویی به آن هستیم این است که چرا مقامات آمریکایی با وجود اعمال تحریمها و تأکید بر تأثیرگذاری آنها، به دنبال مذاکره با ایران و به نوعی ازسرگیری روابط هستند؟
فرضیهای که برای پاسخ به این سؤال از سوی نگارنده مطرح میشود و در ادامهی تحلیل، سعی در اثبات، تعدیل یا رد آن خواهیم داشت این است که با آغاز هزارهی سوم، ایران در سیاست خاورمیانهای خود در نقاط عطفی مانند بحران افغانستان، عراق و سوریه توانسته است نقش تأثیرگذاری از خود بر جای بگذارد و از این رهگذر، قدرت منطقهای خود را در مقابل آمریکا، به عنوان بزرگترین کشور فرامنطقهای تأثیرگذار در خاورمیانه، تثبیت کند. لذا آمریکا که با شکست در سیاستهای خاورمیانهای خود مواجه شده است، برای برونرفت از بحران، به ناچار به دنبال مذاکره با ایران خواهد بود.
نگاه به ایران را باید بزرگترین چالش هر تغییر در روابط ایران و آمریکا نامید. نگاه به ایران بر اساس قوانین و مقررات آمریکا، نگاه به یک کشور غیرعادی است. مبنای این موضوع گروگانگیری اعضای سفارت آمریکا و در پی آن، دستورالعمل اجرایی1270 مورخ 14 نوامبر 1979 (4 آبان 1358) جیمی کارتر است. کارتر بر اساس قانون اساسی آمریکا و بر اساس صلاحیتهای ویژه در شرایط اضطراری بینالمللی اعلام نمود که وضعیت ایران یک شرایط غیرعادی و تهدید امنیت ملی، سیاست خارجی و اقتصاد آمریکاست و لذا حالت اضطراری برای مقابله با این تهدید اعلام میشود. از آن تاریخ تا به امروز، روابط دو کشور از نظر حقوقی، سیاسی و استراتژیک در چارچوب رابطهی اضطراری و برقراری حالت فوقالعاده قرار داشته و تا کنون نه تنها تغییری در آن داده نشده است، بلکه در طی زمان، به مراتب از نظر قانونی و از نظر فکری سختتر نیز شده است؛ تا جایی که در سند استراتژی امنیت ملی آمریکا، که در 2006 منتشر شده است، از ایران به عنوان عمدهترین تهدید امنیت ملی آمریکا نام برده شده است.[1] حال باید دید چه متغیرهایی در تصمیم آمریکا برای مذاکره با ایران مؤثر بودهاند که آمریکا تصمیم بر آن دارد که با بزرگترین تهدید امنیت ملی خود مذاکره کند.
برای بررسی میزان انطباق فرضیهی مطرحشده، در ابتدا بحرانهای منطقهای را که دو کشور ایران و آمریکا با آن درگیر بودهاند بررسی و میزان تأثیرگذاری هر یک را تحلیل خواهیم کرد.
جنگ افغانستان:
آمریکا در سال 2001 بعد از حادثهی 11 سپتامبر، به افغانستان حمله و بعد از یک ماه طالبان را از حکومت ساقط کرد؛ اما سقوط طالبان نه تنها یک پیروزی را برای آمریکاییها به دنبال نیاورد، بلکه این کشور را وارد بحرانی کرد که بیش از یک دهه است با آن درگیر است. از آنجایی که ایران بعد از پاکستان بیشترین مرز را با افغانستان دارد، به طور طبیعی و غیرمستقیم وارد این بحران شد. نگاهی به نوع تأثیرگذاری ایران در بحران افغانستان و وضعیت نیروهای آمریکایی در این کشور، به روشنی نشان میدهد که بعد از یک دهه، آمریکا نه تنها دستاورد قابل توجهی نداشته، بلکه این جنگ برای آنها بیش از 500 میلیارد دلار[2] هزینه داشته است. آمریکا که برای سرنگونی طالبان وارد افغانستان شد و نتوانست به اهداف خود دست یابد، بعد از گذشت یک دهه، با طالبان برای خروج از بحران مذاکره میکند. اما این بحران برای ایران به مثابهی میدانی برای نمود و تجلی قدرت منطقهای در آغاز هزارهی سوم بود. طالبان که به عنوان یکی از مخالفان سرسخت ایران در منطقه و در مرزهای ایران فعالیت میکرد، بدون هزینهی مادی و امنیتی قابل توجهی، از کار برکنار شد و مرزهای ایران از این ناحیه به ثبات نسبی رسید؛ اما دستاورد و تأثیر مثبت و قابل توجهتر برای ایران در این مورد، به تمایل و خواست غربیها مبنی بر دخالت دادن ایران در دوران پس از سقوط طالبان برای تشکیل دولت در افغانستان برمیگردد.
دکتر محمدجواد ظریف، در کتاب «آقای سفیر»، که حاوی خاطرات سیاسی وی در عرصهی بینالملل است، به این مسئله به صورت کاملاً صریح اشاره میکند. وی انتخاب کرزای به عنوان رئیسجمهور افغانستان را با معرفی و حمایت ایران مرتبط میداند.[3] بنابراین در این مورد ایران بدون هزینه توانست در روی کار آمدن رئیسجمهور افغانستان نقش اصلی را ایفا کند. این بحران به مثابهی آغازی برای تأثیرگذاری منطقهای و بینالمللی ایران و آغازی برای آمریکا در قبول نقش تأثیرگذار منطقهای این کشور در خاورمیانه بود. بعد از شرکت ایران در کنفرانس بن، برای تعیین سرنوشت رئیسجمهور افغانستان، تأثیرگذاری تهران در منطقه وارد فاز جدیدی شد و آمریکاییها در مقابل خود قدرتی منطقهای را دیدند که در آینده بیشتر باید آن را در تصمیمات منطقهای دخالت دهند. فاز دومی که ایران قدرت واقعی خود را نشان داد جنگ عراق بود.
جنگ عراق:
آمریکا در 20 مارس 2003 با حمایت بریتانیا و برخی دیگر از کشورهای غربی، به بهانهی تسلیحات شیمیایی، به عراق حمله کرد و صدام حسین را از قدرت برکنار کرد. آمریکا یکی از اهداف خود را دموکراتیزه کردن عراق و برقراری یک الگوی موفق دموکراسی در خاورمیانه اعلام کرد. با وجود گذشت یک دهه از شروع حمله به عراق، واقعیات کنونی این کشور هیچ نشانهای از موفقیت آمریکا در اهداف اعلامی خود را نشان نمیدهد. در برنامههای آمریکا برای دوران پس از حمله به عراق، به قدرت رسیدن دولت شیعی به هیچ وجه پیشبینی نشده بود. به قدرت رسیدن یک دولت شیعه تنها منافع ایران را میتوانست تأمین کند و منافع دیگر همپیمانان منطقهای آمریکا، یعنی ترکیه، عربستان و قطر را با تهدید مواجه میساخت.
با سقوط صدام در عراق، کنترل امور از دست آمریکاییها خارج شد و هرجومرج و ترور و ناامنی همه جای کشور را فراگرفت؛ به طوری که آمریکا برای کنترل عراق مجبور شد بار دیگر با ایران وارد مذاکره و مشورت شود و این کشور را در این بحران دخالت دهد. در بحران عراق، نفوذ معنوی ایران به حدی گسترش یافت که برخی ایران را برندهی واقعی جنگ عراق دانستند. این در حالی بود که این کشور همواره مخالف دخالت کشورهای فرامنطقهای در بحرانهای منطقهای بوده است. در واقع آمریکا دو دشمن قدرتمند ایران، یعنی طالبان و صدام حسین را برکنار کرد و تصور نمیکرد این کار باعث ورود ایران به این دو مسئله شود و در نهایت، باعث قدرتمند شدن این کشور گردد.
بحران سوریه:
اما شاید بتوان مهمترین حوزهی تثبیت قدرت ایران در منطقه را کانونهای محور مقاومت دانست. در جنگ 33روزه با حمایتهای معنوی ایران، حزبالله لبنان توانست بر ارتش اسرائیل غلبه کند و در رویارویی حماس با صهیونیستها، از جمله در جنگ هشتروزهی 2012 نیروهای مقاومت پیروز شدند و ایران به عنوان پیروز نبرد معرفی شد. اما نقطهی عطف بازیگری ایران در صحنهی بینالملل به تحولات سوریه برمیگردد. پس از واقعهی 11 سپتامبر، در خاورمیانه دو قطب و محور شکل گرفت که غربیها به محور مورد نظر خود «محور اعتدال» میگفتند که دوستان و متحدان خود، از اسرائیل گرفته تا کشورهای عربی، مانند مصر زمان مبارک، عربستان و اردن را در بر میگرفت. آنها به محور مقابل، «محور تروریسم و ضدصلح» میگفتند که در ایران به «محور مقاومت» شناخته میشود و شامل کشورهای ایران، سوریه، حزبالله و حماس است.
غربیها این محور را به «افعی» تشبیه و این سؤال را مطرح میکردند که از کجا باید به این افعی ضربه زد؟ ابتدا گفته شد از سر (ایران) ضربه وارد شود و به همین علت، در زمان بوش پسر، حمله به ایران در مقاطعی جدی شد؛ اما با انتشار گزارش شورای اطلاعاتی و امنیتی آمریکا، که در آن تصریح شد ایران برنامهای برای فعالیت هستهای نظامی ندارد، حمله به ایران تضعیف شد. بحث ضربه به افعی (محور مقاومت) از دم مطرح شد و در این راستا، جنگهای 2006 لبنان و 2003 غزه روی داد که در هر دو، باز هم محور مقاومت سربلند بیرون آمد.
پس از آن، بحث انتقام از این شکستها در عرصههای غیرنظامی و عمدتاً در عرصههای اطلاعاتی و امنیتی دنبال شد و در این راستا، افراد کلیدی همچون عماد مغنیه، مغز متفکر حزبالله، ترور شدند و این جنگ به طور مخفی ادامه داشت تا اینکه خیزشهای مردمی در شمال آفریقا و خاورمیانه شروع شد. در این چارچوب، به نظر میرسد مخالفان محور مقاومت، برای ضربه به این محور، به وسوسه افتادند و کوشیدند ضربهی اساسی را این بار از وسط افعی (سوریه) وارد سازند.[4]
کشورهای منطقهای و فرامنطقهای با ارسال سلاح و تروریست به داخل خاک سوریه، سعی در تغییر رژیم این کشور داشتند و همزمان با این کار، در صدد نابودی زیرساختهای این کشور بودند. در برنامهریزی آنها، اگر زنجیرهی مقاومت از طرف سوریه قطع شود، بین ایران و حزبالله فاصله میافتد و در نتیجه، این محور تأثیرگذاری خود را از دست خواهد داد. در مقابل این توطئهی فرامنطقهای، ایران از ابتدای بحران همواره بر راهحل سیاسی برای برونرفت سوریه از بحران تأکید داشت. در کنفرانس ژنو1، که در سال 2012 در مورد سوریه برگزار شد، ایران را به عنوان یکی از تأثیرگذارترین کشورهای منطقه، به این کنفرانس دعوت نکردند. در ادامه نه تنها دستورات و راهکارهای این کنفرانس به نتیجه نرسید، بلکه بر عمق بحران افزوده شد.
اما با گذشت بیش از دو سال از بحران سوریه، سرانجام غربیها بار دیگر مجبور شدند به قدرت ایران اعتراف کنند و از حضور ایران در کنفرانس ژنو2 به نوعی استقبال کنند. آمریکا در یک ماه گذشته، به بهانهی سلاح شیمیایی، طرح حمله به سوریه را در دستور کار خود داشت و اوباما اعلام کرد به دلیل عبور نظام سوریه از خط قرمز، چارهای جز حملهی نظامی وجود ندارد؛ اما ایران همچنان با تأکید بر راهحل سیاسی، مخالف هر گونه دخالت نظامی بود و سرانجام بار دیگر آمریکا بعد از ناکامی در افغانستان و عراق، در برابر راهکار ایران مجبور شد یک گام دیگر عقبنشینی کند. کشورهای اروپایی نیز به نقش ایران در حل مسائل منطقهای معترفاند و این کشور را بازیگری بزرگ در تحولات منطقه میدانند.[5] بنابراین آمریکا در این توطئه نیز تا کنون نتوانسته است اهداف پیشبینیشدهی خود را به دست بیاورد و ایران بار دیگر ثابت کرد که محور و پایهی اساسی هر نوع توافق و راهحل منطقهای است.
نتیجهگیری
ایران به لحاظ عناصر و شاخصهای مادی تشکیلدهندهی قدرت، به طور بالقوه یک قدرت منطقهای است. آمریکا در طول 34 سال گذشته، راهبردهای متعددی را در برابر ایران اتخاذ کرده است. از نظر دیپلماتیکـسیاسی، اتخاذ سیاست مهار دوجانبه در زمان کلینتون، آغاز انسجام نسبی سیاست آمریکا در برابر ایران بود و مفهوم محوری مهار ایران و ایجاد توازن منطقهای توسط عراق، سازماندهندهی اقدامات آمریکا در خصوص ایران گردید. بعدها با روی کار آمدن دولت خاتمی، این سیاست دچار مشکل شد و تا پایان دوران کلینتون قابلیت اقناعی خود را خصوصاً در اروپا و شورای خلیج فارس از دست داد. در دوران بوش پسر، بعد از یک دورهی کوتاه همکاری در افغانستان و گفتوگوی چندجانبه با آمریکا، دوباره روابط تخاصمآمیز شد و ایران در محور شرارت قرار گرفت و به دنبال آن، بحث تغییر رژیم مطرح گردید که آن هم به مرور ارزش خود را از دست داد.[6]به دنبال ناتوانی آمریکا در ایجاد ثبات در عراق و افغانستان و همچنین شکست اسرائیل از حزبالله در جنگ 33روزه، آمریکا بازگشت به سیاست سنتی خود، یعنی توازن قوا در خلیج فارس را دوباره در دستور کار قرار داد. در این چارچوب، واشنگتن از جنگ تبلیغاتی اعراب محافظهکار مصر، اردن و عربستان علیه ایران، مبنی بر ظهور یک هلال شیعی به رهبری ایران و معرفی آن به عنوان تهدیدی برای منطقه و جهان، بهره گرفت و پایهگذار تشکیل ائتلافی ضدایرانی در منطقه گردید.
آمریکا در این راه تنها به اقدامات سیاسی و دیپلماتیک بسنده نکرد و با فروش تسلیحات به کشورهای منطقه، عملاً برای ایجاد قدرت سختافزاری لازم برای تقویت ثبات منطقهای مطلوب خود و متوازن کردن قدرت فزایندهی ایران گام برداشت و از جدی وانمود کردن خطر ایران کوتاهی نکرد؛ اما اقدامات و فعالیتهای آمریکا نه تنها ایران را منزوی نکرده، بلکه در تحولات منطقه، ایران قدرت واقعی خود را در برابر غربیها به منصهی ظهور گذاشته است.
استراتژی جدید ایالات متحده واگذاری پروندههای مناطق مختلف منطقه به قدرتهای ذینفوذ و متحد آمریکا و تمرکز بر آسیای دور، به ویژه هند و چین است که به زودی میروند تا به رقیبی جدی و قابل ملاحظه برای قدرت جهانی آمریکا تبدیل شوند. این دقیقاً زمانی است که باید از فرصتها نهایت استفاده را کرد و دشمن را وادار کرد که قدرت ما را به رسمیت بشناسد. آن هم دقیقاً در زمانی که مجبور است امتیاز دهد. این روزها در مطبوعات عربی، مقالات متعددی نوشته میشود مبنی بر بازگشت ژاندارم خلیج فارس (اصطلاحی که القدس العربیه به کار گرفته است) که با سقوط رژیم پهلوی از نقشهی سیاسی محو شده بود؛ ژاندارمی که قرار نیست مطابق با نقشهی آمریکاییها و غربیها عمل کند، بلکه برنامه و استراتژی خاص خودش را دارد و غرب مجبور است قدرتش را به رسمیت بشناسد. ژاندارمی که حتی میتواند ارادهی خود را به رقیبانش تحمیل کند. همان طور که در عراق، افغانستان و لبنان تحمیل کرد. قدرتی که هیچ کشوری در منطقه توانایی اثرگذاری آن را ندارد.[7]
با توجه به شاخصها و متغیرهایی که بررسی شد، فرضیهی مطرحشده در ابتدای مقاله این گونه اثبات میشود که شکست سیاستهای خاورمیانهای آمریکا و در مقابل، تثبیت نقش منطقهای ایران، آمریکا را وادار به پذیرش این نقش کرده است. لذا برای برونرفت از بحرانهای منطقهای و اجتناب از شکستهای بیشتر در خاورمیانه، مذاکره با ایران را به عنوان بهترین راهحل برای وضعیت کنونی انتخاب کرده است؛ اقدامی که در نگاه استراتژیستهای دموکرات آمریکا، باعث تأمین منافع آمریکا خواهد شد. بنابراین بر خلاف برخی تحلیلهای جانبدارانه، گرایش آمریکا به سمت برقراری مجدد روابط با ایران از سر اضطرار بوده و به منزلهی قبول نقش منطقهای ایران است و لذا سیگنالهای مثبتی را به دولت جدید ارسال میکنند./
پینوشتها:
[1] دکتر علی عبدالهخانی و عباس کاردان (1390)، رویکردها و طرحهای آمریکایی دربارهی ایران، چاپ نخست، تهران، مؤسسهی ابرار معاصر، ص 87.
2] http://www.afghanirca.com/newsIn.php?id=11738]
[3] آقای سفیر رجوع کنید به: محمد مهدی راجی، آقای سفیر: گفتوگو با محمدجواد ظریف، سفیر پیشین ایران در سازمان ملل متحد، خاطرات.
http://iqna.ir/fa/news_detail.php?ProdID=965203[4]
] http://www.anaonline.net/news/default/view/id/168239[5]
[6] دکتر علی عبدالهخانی و عباس کاردان (1390)، همان، ص 83.
http://irdiplomacy.ir/fa/page/1922459[7]
برهان
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}