فرمانده سپاه صاحب الزمان (عج) بود. مداحی که با توسل به امام عصر حماسه ها آفرید. مصطفی همیشه با ناله می‌گفت: یابن الحسن کجایی؟ آقا چرا نیایی؟ نوحه خوانی که قبل از همه برای خودش می‌خواند. طلبه‌ای که رمز پیروزی را در توسل‌های عاشقانه یافته بود! بسیجی گمنامی که عاشقانه به وظیفه اش عمل کرد.
انقلاب که مورد هجوم دشمن قرار گرفت تنهای تنها راهی کردستان شد. با شروع جنگ برای ادای تکلیف به خوزستان رفت. از سنگرهای خط شیر دار خوئین آغاز کرد و پس از دوسال حضور، به فرماندهی سپاه سوم صاحب الزمان (عج) رسید.
او در بیست و سه سالگی جوان ترین فرمانده سپاه بود. قرارگاه فتح را با پنج لشکر فرماندهی می‌کرد.
او کسی بود که ایمان و تقوا، علم و عمل، اخلاص و فداکاری،صبر و تحمل، توکل و توسل ،شجاعت و شهامت، فرماندهی و مدیریت و صدها صفت زیبای دیگر را در خود جمع کرد.
یا به قول آن دوست: شما اگر همه ی صفات زیبای انسانی را روی کاغذ بیاورید آن گاه خواهید دید که نام زیبای مصطفی ردانی پور نمایان می شود.
می گویند اسطوره‌ها دست نیافتنی اند. هیچ کس مثل آنها نمی شود. برای همین در افسانه ها از آن ها یاد می‌شود. اما مصطفی ثابت کرد که می توان!؟
می‌شود همه خوبی‌ها را با هم جمع کرد. می‌توان مدینه فاضله را که عرفا به دنبال آن می‌گردند همین جا بر پا کرد.
و به راستی مصطفی انسانی بود شبیه اسطوره‌ها.
هیاهوی جنگ مصطفی را شُهره کرد. اما او عاشق گمنامی بود. شاید به همین علت یک باره همه دنیا را سه طلاقه کرد. او خاکیِ خاکی در کسوت یک تیر انداز ادامه داد!
در نهایت هم گمنامی را انتخاب کرد. در نیمه ی مرداد 1362 از ارتفاعات غرب به آسمان رفت! دیگر از او خبری نشد!
آری زندگی مصطفی ردانی پور بهترین درس است. او بهترین الگو است، برای زندگی عاشقانه، عبادت عارفانه، انتخاب عاقلانه، رزم شجاعانه و وصل عاشقانه.
در ادامه به بیان جند خاطره از این شهید والا مقام می‌پردازیم:
در مسیر سفر مشهد بودیم. راننده نوار ترانه گذاشت. صدای نوار هم زیاد بود. مصطفی از جا بلند شد و طبق وظیفه دینی تذکر داد. اما راننده توجهی نکرد، اما مصطفی بیکار نماند و از روش‌های مختلف استفاده کرد تا راننده به اشتباه خود پی ببرد. بالاخره موفق شد، جالب است که این ماجرا قبل از انقلاب رخ داد، زمانی که او یک نوجوان بود!
سال‌های جنگ بود، با هم صحبت می‌کردیم. مصطفی خیلی ناراحت و عصبانی بود. از برخورد اشتباه برخی فرماندهان گله داشت، او می دانست که امر به معروف وظیفه همه است. لذا می‌رفت و به آنها تذکر می‌داد.
ناراحتی مصطفی بیشتر از مسئولانی بود که بی دقت و بی مسئولیت بودند. آنها که به بیت المال و حق الناس توجه نداشتند.
از برخورد برخی از مسئولان مملکتی نیز ناراحت بود. آن ها که وقتی برای بازدید به جبهه می‌آمدند توقع داشتند برایشان گوسفند قربانی شود و ....
یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان 15 خرداد بودم. آیت الله خامنه‌ای آمده بودند بازدید، آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم، به آقا گفتم: نماز خوانده‌اید؟ گفتند: بله.
گفتم: ما داریم می‌ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند.
صف غذا طولانی بود، اما مسئولان پادگان سفره جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هرچه به ایشان اصرار کردند بی فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند، بعد هم کنار ما غذا خوردند.
این را که گفتم خیلی خوشش آمد. آب سردی شد روی آتش عصبانیتش.
منبع مقاله : سایت شجره طیبه صالحین