نويسنده: دکتر منصور ثروت




 

رئاليسم با امري ملموس و بيرون از ذهن سر و کار دارد. اما در کنار همين امر ملموس بيرون از ذهن، مي توان با برداشتهاي متفاوت، مدعي حقيقت گرايي يا واقع نويسي هم شد. اينکه بسياري از نويسندگان در انتقاد از شرايط موجود قلم مي زنند و بسياري از چهره ها و ماهيتها را برملا مي سازند، بي آنکه روابط علت و معلولي آن نابسامانيها را دانسته و يا کشف کرده باشند، بهرحال در حوزه ي رئاليسم است تا مکاتب ديگر.
از سوي ديگر، کشف حقيقت يا مفهومي که از « رئال » در ذهن هرکسي است، بدون ارتباط با نگرش فلسفي و يا اعتقادي او نيست. بنابراين اگر نويسنده اي معتقد به سرمايه داري و نويسنده اي ديگر معتقد به مارکسيسم يا مذاهب الهي باشد، تفسير و تأويل او از حقيقت متفاوت خواهد بود. آيا ميزان همه پسندي در اختيار داريم که يکي را به نفع ديگري کنار بگذاريم؟
از همه ي اينها گذشته هر انساني پاره اي از حقايق ذهني ديگري نيز، از طريق ميراث فرهنگي، سنتي و عرفي خويش به ارث مي برد و يا با آن ها زندگي مي کند که دست کمي از حقايق ملموس بيروني ندارند. به عبارت ديگر اگر در کسي اموري از قبيل سحر و جادو، دخالت نيروهاي ماوراي مادي، اسباب و قدرتهاي فوق طبيعي - به هر دليلي - آنقدر باورپذير شده باشد که از هر حقيقت ملموس بيروني واقعي تر جلوه کند و در اراده، تصميم گيري، عمل و حرکت وي بيش يا همان مقدار، از عنصر ملموس بيروني دخالت داشته باشد با آن چه مي توان کرد؟ زيرا مي دانيم براي کساني که هنوز با دانش و تفکر منطقي آشنا نشده اند و نقش عمل و منطق در آنها ضعيف است، ذهنيات کمتر از عينيات واقعي تر نيستند.
همين نکات باعث شده است که در طول زمان، رئاليسم را به شاخه هاي متعددي تقسيم کنند و با افزودن صفتي به رئاليسم، تفاوتهاي موجود را نشان دهند. از اين ميان سه نوع از رئاليسم بيش از همه جا افتاده است.

1- رئاليسم انتقادي

آن دسته از نويسندگاني را که به انتقاد از روابط انسان و محيط، انسان و جامعه در درون سرمايه داري رو به رشد پرداخته اند و به تحليل و آشکارسازي تضادهاي ذاتي نظام سرمايه داري روي آورده اند، نويسندگان رئاليسم انتقادي گفته اند. از قبيل: بالزاک، استاندال، ديکنز، ثاکري، خواهران برونته، گوگول، والتر اسکات و پوشکين. ساچکوف اينان را بنيانگذاران رئاليسم انتقادي مي داند. (1)
اين نويسندگان روح حاکم بر انسان و جامعه را، پس از فروپاشي - يا در حال فروپاشي - فئوداليسم و سيطره ي نظام سرمايه داري و بحرانهاي حاصل از آن را بعينه مي ديدند و به نوعي عدم سازگاري يا حسّ بيگانگي را احساس مي کردند و متوجه مي شدند که اخلاق و انسانيت در برابر طلا رنگ مي بازد و در کنار توده هاي وسيعي از کارگران و کشاورزان تنگدست، عده اي بر ثروت و اعتبار مادي خويش مي افزايند. اما در اين انتقاد هر کدام راه برون رفت را در جايي مي جستند. به فرض تولستوي راه بازگشت به سلامتي و آرامش را در مسيحيت ناب مي جست و داستايوسکي در بيدار شدن وجدان مغفول. بالزاک ضمن دفاع از منابع توده ها، فکر مي کرد اگر بورژواها کمي اخلاقي شوند جامعه به مساوات خواهد رسيد. به همين خاطر بود که « بالزاک با سن سيمون متفکري که معتقد به توده ها بود و مي گفت اقتصاد و سياست را بايد آنان اداره کنند، مخالفت مي کرد. » (2) ديزرائيلي نويسنده ي آگاه انگليسي که مي گفت در جامعه ي انگليس آنقدر فقير و غني از هم جدا هستند که گويي در دو کره ي متفاوت زندگي مي کنند؛ چاره ي کار را در تحريک احساسات بشر دوستانه ي طبقه ي حاکم نسبت به رفاه حال کارگران مي دانست. کينگزلي و اليزابت گاسکل نيز در جستجوي همسازي اکثريت توده ها با نظام بورژوازي از طريق سوسياليسم مسيحي بودند. شارلوت برونته و ديکنز نيز تکيه بر نوعدوستي و نيکي انسان مي کردند تا مشکلات آدميان حلّ و فصل گردد. (3)
بر رغم آنکه در اينگونه آثار فهم و درک عميقي از تضادهاي اجتماعي کمتر است و نوعي آرمانگرايي در اصلاح و بهبود جامعه ملاحظه مي شود، نمي توان تأثير آن را در روشنگري خوانندگان دست کم گرفت. اين نوع رئاليسم حتي در تغيير قوانين به نفع اکثريت جامعه و رسيدن به نوعي درک تازه از مشکلات جانکاه اجتماعي، در هيأت حاکمه بي تأثير نبوده است. ضمن آنکه در تسريع آگاهي عمومي نسبت به درک حقوق انساني و اجتماعي فرودستان قطعاً مؤثر بوده است. چنانکه ساچکوف روش نويسندگي تولستوي را مقدمه اي مي داند که راه را براي رئاليسم سوسياليستي باز کرده است. وي معتقد است بدون شيوه ي جديد تجسم تولستوي از مردم، هيچوقت نويسنده اي چون گورکي ساخته نمي شد تا قادر به انتخاب شخصيتهاي داستانهايش از ميان توده ها باشد. بدون اين سنت بسياري از شخصيتهاي ادبيات شوروي آفريده نمي شدند. (4)
در عين حال بايد توجه داشت که نويسنده اي چون تولستوي با تحليل مسائل برپايه ي عليت، چندان بيگانه نبود. وي همراه با داستايوسکي متوجه بود که در کنار پيچيده تر شدن زندگي اجتماعي، زندگي معنوي او نيز پيچيده تر مي شود. تک گويي هاي دروني نويسندگاني چون جيمز جويس، مارسل پروست را با لحاظ تفاوت ها، اقتباسي از اين دو نويسنده بايد دانست.
معمولاً اين نويسندگان را در جزو نويسندگان مکتب رئاليسم انتقادي دانسته اند: آرتور ميلر، درايزر، سينکلر لوئيس، توماس مان، شون اوکيسي، روژه مارتين دوگار، هاشک، همينگوي، فوخت واگنر، رومن رولان، کارل چاپک، هاينريش بل، گونترگراس، ايبسن، پوشکين، تولستوي، چخوف، چارلز ديکنز، ماکسيم گورکي، گي دومو پاسان.

2- رئاليسم سوسياليستي

واضع اين اصطلاح، شوروي سابق بود و طرح آن را ماکسيم گورکي همراه بوخارين وژدانف به سال 1934 اعلام کردند. ساچکوف، آغاز رئاليسم سوسياليستي را، بعد از بررسيهاي مارکس از تضاد کار و سرمايه، يعني تضاد اصلي دوران سرمايه داري مي داند. (5)
کساني که بدين شاخه از رئاليسم اعتقاد دارند، منظورشان در آن است که اين نوع رئاليسم به لحاظ توجه بيشتر به طبقه ي کارگر و فرودست جامعه به تحليل بحرانهاي سرمايه داري و توجيه وضع خاصي از انسانگرايي مورد نظر مارکسيسم و تصوير واقعي توده ها در مبارزه ي تاريخي مي پردازد و آگاهانه در اين مسير با انتخاب شخصيتهاي مناسب مبارزه را پيش مي برد و موجب تسريع آگاهي اجتماعي طبقه ي کارگر مي شود.
ساچکوف، آناتول فرانس را بي آنکه خود متوجه باشد مبدع رئاليسم سوسياليستي مي شمارد و مي گويد: « او حدس مي زد که نظام سرمايه داري همچون دوران فئوداليسم و برده برداري محکوم به زوال است و بدين نتيجه مي رسيد که بشريت در کمونيسم نهفته است. ليکن نتوانسته بود اين نکته را در ادبيات تصوير و تجسم کند. » (6) سپس مي افزايد که چنين آگاهي در نويسندگان ديگري چون شلي و هاينه و تولستوي نيز وجود داشت. (7) اما نمونه ي ممتاز اين مکتب را ماکسيم گورکي معرفي مي کند (8) و در عين حال شاعران و نويسندگاني چون آراگون، الوار، پراتوليني، پابلو نرودا را در غرب در جزو اين شاخه از رئاليسم برمي شمارد. (9)
به نظر ساچکوف ويژگي مهم رئاليسم سوسياليستي، حضور توده ها در آثار نويسنده به مثابه ي نيرويي است که تاريخ را مي آفريند و تمامي ثروتهاي مادي و معنوي را توليد مي کند. چنانکه آثار گورکي توصيفي جامع از زندگي روزانه ي توده ها توأم با نيازها و محروميتهايشان و همچنين روح قهرماني بعمل مي آورد. گورکي، شعور توده ها را عامل بزرگي در آفرينش و تکامل فرهنگ مي دانست. (10)
ساچکوف ويژگي ديگري که براي رئاليسم سوسياليستي مي شمارد، قدرت اين آثار را در برقراري نظام نويني مي داند که قادر است به رفع بيگانگي انسان منجر شود. او معتقد بود که رئاليسم سوسياليستي با کمک بازتاب روند آفرينش شرايط، مي تواند تکامل فرد را بالا برده و هدف اصلي کمونيسم يعني تأمين رفاه را پديد آورد. به نظر او، در واقع رمانهاي اين مکتب براي نخستين بار توده ها را به عنوان نيروي پديد آورنده ي رويدادها وارد ميدان کرده بودند و با تحليلهاي خود توانسته بودند به آزاد شدن انسانها (دهقانان در شوروي سابق) از قيود جامعه ي مبتني بر مالکيت خصوصي، زدودن توهمات پيشين کمک کرده و موجب ساختن تاريخ جديد توسط آنان شوند. نويسندگاني چون سرافيموويچ ( سيلاب آهن )، فادايف ( شکست ) شولوخوف ( دن آرام ) و نويسندگان ديگري چون کليچلوف، سوبول، پيليناک و... در زمره ي اين کوشندگانند. (11)
ساچکوف که متأسفانه با همان ديد متحجّرانه ي ايدئولوژيک کمونيستي داد سخن داده و رئاليسم سوسياليستي را رهايي بخش دانسته است، به گونه اي سخن مي گويد که گويا اين مکتب توانسته با تکيه به نظام حاکم ريشه ي تمامي تضادهاي نظام سرمايه داري از جمله موضوع بيگانگي را حل کرده و انسان خوشبخت آرماني را پديد آورد. به عبارت ديگر شور و هيجان نويسندگاني چون گورکي پيش از انقلاب اکتبر 1917 شوروي سابق و شولوخوف بعد از انقلاب را به نفع کمونيسم يا نظام مدعي کمونيست شوروي سابق مصادره مي کند و فراموش مي کند که نظام کمونيستي لنين و استالين شرايط جديد بيگانگي انسانها را با همين نظام به حد اعلا رساندند و به جاي تضاد کار و سرمايه، تضاد انسان تحت سلطه ي حزب کمونيستي را با نظام برقرار کردند. شگفت آنکه در اين ميان ساچکوف صداي نويسندگان ديگري را که بار ديگر عليه اين تسلط داستان نوشتند بعمد فراموش مي کند. بنابراين تکليف کساني چون بوريس پاسترناک (دکتر ژيواگو) که در دل رئاليسم سوسياليستي پرورش يافت و يا خشک شدن سرچشمه هاي هنري خود ماکسيم گورکي روشن نمي شود حال آنکه ساچکف بزرگترين دستاورد گورکي را در تجسم لنين بعنوان رهبر مي داند. (12)

3- نئورئاليسم

نئورئاليسم را نيز يکيديگر از شاخه هاي رئاليسم برشمرده اند و اين مکتب بيش از همه جاي دنيا پس از جنگ جهاني دوم در ايتاليا ابداع و ادامه يافت و در جاهاي ديگر اروپا بسيار کم تأثير بود. اين مکتب با داستاني به نام « انسانها و هيچ » اثر اليوو ويتوريني (13) آغاز مي شود و موضوع آن انتقادي است از رژيم ديکتاتوري فاشيستي موسوليني و رنجهاي مردم. رژيمي پوسيده که روکشي از طلاي هنر نيمه رسمي، لفّاظ، گزافه گو و دروغپرداز مي بود.
ويتوريني، همراه با نويسندگان ديگر ايتاليايي چون موراويا، کالوينو، له وي (14)، ونتوري، کاسولا، باساني و مونتلا، ضمن تصفيه حساب با گذشته، در زمان حال مي انديشيدند. آنان زندگي معاصر مردم را دقيقاً مطالعه و تضادهاي مهم مؤثر بر وضع انسان و جامعه را مجسم مي کردن. ميدان ديد و عرصه ي تجسم آنان، زندگي پيچيده و پوياي کارگران و ماهيگيران، سربازان سابق ارتش ايتاليا، دهقانان و کارگران روزمزد - که با قدرت زمينداران و مافيا مبارزه مي کنند - فروشندگان، بازرگانان سيار، کافه داران، کاسبهاي خرده پا و مانند اينها را دربرمي گرفت. (15)
ويژگي داستانهاي نئورئاليستي عشق به انسان است. انسانهايي که در جنبش مقاومت جنگيده بودند ولي اکنون قادر به تعيين سرنوشت خود نبودند. قهرمان اينگونه از آثار که غالباً « انسان کوچک » تلقي مي شد، در فقر و فلاکت اند و قادر به آگاهي از وضع خود نيستند و نمي توانند دست به اقدامي اجتماعي بزنند و سعي مي کنند مسائل خويش را به عنوان « شخصي خصوصي » حل کنند. به همين علت است که مضمونهايي عام چون عشق، مرگ، جدايي، دوستي، يگانگي خانوادگي، مقام بسيار مهمي در آثار نئورئاليستي بدست آورده اند. (16)
در سينما نيز نئورئاليسم بسيار تأثيرگذار بود و کارگردانان بزرگي چون ويتوريو دسيکا، فدريکو فليني، روبرتو روسليني، لوچينو ويسکونتي از نام آوران آن هستند و غالب آثارشان در همان مضاميني است که رمان نويسان مي نوشتند.

4- رئاليسم جادوئي (17)

اصطلاح رئاليسم جادوئي، نخست بار در سال 1925 ميلادي براي توصيف گروهي از نقاشان پست اکسپرسيونيست، توسط منتقدي آلماني به نام فرانس رووه بکار رفت. اما کاربرد اين اصطلاح به عنوان مکتب ادبي به سال 1949 م. برمي گردد که اول بار آنخو کارپن تي ير، نويسنده ي کوبايي، در مقدمه ي کتاب خود به نام « حکومت اين جهان » آورد. گرچه سابقه ي اين مکتب را برخي در آثار کافکا (محاکمه) لئوپولد بلوم (مرشد و مارگريتا) در فاصله ي سالهاي 1928 تا 1938 سراغ مي دهند،‌ ليکن بايد شروع واقعي و اوج آن را به نويسندگان امريکاي لاتين مربوط دانست. نويسندگاني چون ميکل آنخل آستورياس (18) از گواتمالا، کارلوس فوئنتس (19) از مکزيک، خورخه ماريا آرگوئه داس (20) از پرو و از همه معروفتر گابريل گارسيا مارکز (21) از کلمبيا را بايد از زمره ي پيروان اين مکتب دانست.
ظهور و رشد بيش از حدّ اين مکتب را در آمريکاي لاتين، مربوط به حاکميّت جوّ خفقان و اختناق طولاني مدت حکومتهاي استعماري و خود ديکتاتوريهاي داخلي، و از سوي ديگر مطالعات مردم شناسان غربي در باب فرهنگ و افسانه هاي قومي سرخپوستان، ميل شديد مردمان اين سرزمين به روايت حوادث تاريخي و فشار همه ي اين حوادث بر دوش ملت و نويسندگان که بيان آزادانه ي واقعيت را اجازه نمي داده است، دانسته اند که همه ي اين زمينه ها باعث رشد نوعي خاص از رئاليسم شده است. (22) بدين ترتيب مي توان اين نوع بيان را شگرد خاصي از رئاليسم دانست که نويسندگان امريکاي لاتين در فعاليت آگاهانه ي ادبي جهت بيداري افکار عمومي برگزيده اند.
اين مکتب را گاهي مکتب ويژه ي کشورهاي جهان سوم نيز ناميده اند. چنانکه مرحوم سيد حسيني حدود پنجاه سال پيش اين انتساب را نوشته و گفته است که مکتب مذکور هنوز در آغاز راه است و آن را کند و کاوي در ارتباطهاي غريب ذهن ابتدايي اين ملتها که بکلي با فرهنگ غربي بيگانه است؛ برشمرده است. مکتبي که با اسطوره هاي بومي موجود در واقعيتهاي زندگي روزمره امروزي مردم امريکاي لاتين ادغام شده و دنياي خاص خود را بوجود مي آورد که در عين اختصاصي بودن براي هر يک از ملتها، شايد در آينده رگه هاي مشترک آنها نيز پيدا شود. (23)
البته پيش بيني مذکور درست بود. چنانکه نه تنها رگه هاي مشترک اين مکتب در نويسندگان گوناگون امريکاي لاتين پديدار شد، بلکه در ميان کشورهاي ديگر که داراي فرهنگ عامه اي قوي بودند نيز ظهور و بروز پيدا کرد. چنانکه در ايران بسرعت پيرواني براي خود يافت و اکنون مي توان رگه هايي از آن را در آثار غلامحسين ساعدي (24)، محمود دولت آبادي (25) و بويژه در مينرو رواني پور (26) و يوسف عليخاني (27) و رضا براهني (28) پيدا کرد. در ترکيّه نيز ياشار کمال و لطيفه تکين از اين زمره اند.

ويژگيهاي اين مکتب

1- صفت جادو در کنار رئاليسم بحد کافي مشخصات اين مکتب را روشن مي کند. در اين مکتب چنان مفاهيم اسطوره، باورهاي عامه، ‌سحر و جادو، احوالات و حوادث عجيب و غريب نظير کشف و کراماتي که در عرفان ديده مي شود با واقعيت تنيده مي شود که هر اتفاق خارق العاده اي طبيعي جلوه مي کند تا جايي که چنين رخدادهايي در نظر خواننده مسأله اي عادي جلوه مي کند. به عبارت ديگر نويسنده عناصر غيرقابل تصور و شايد تخيلي و نامعقول را آنچنان در بافتي معقول قرار مي دهد که ظاهر امر را ممکن و باورپذير مي سازد و به پاره اي از زندگي بدل مي کند. بدين ترتيب گويي خواننده از ناحيه ي نويسنده سحر مي شود.
2- مؤلّفه هايي که رئاليسم جادويي را مي سازد از عناصري چون تله پاتي، اساطير ملّي، غيبگويي، ابطال مرز ميان مرگ و زندگي، خرافات، معتقدات ماوراءطبيعي تشکيل مي يابد. بنابراين در چنين آثاري افسانه ها، باورهاي عاميانه،‌ اساطير، طالع بيني، داستانهاي سحرآميز کاربرد فراوان دارد.
3- شخصيتهاي چنين داستانهايي به جاي منطق يا نشانه هاي منطقي، کاملاً پذيراي عنصر جادويي هستند.
4- آميزش رؤيا، سحر، وهم، خيال آنچنان عميق است و چنان ترکيبي در نهايت فراهم مي آورد که بهيچ يک از عناصر اوليه اش شباهت نداشته و خصلت مستقل و جداگانه اي بوجود مي آورد. با وجود آنکه داستان در شکل خيال و وهم روايت مي شود ليکن ويژگي داستانهاي تخيلي را ندارد. به عبارت بهتر رئاليسم جادويي فاصله ي خود را با واقعيت حفظ مي کند و متوجه اين نکته است که بار تخيلي - وهمي، قصه نبايد از بار رئاليستي آن بيشتر باشد.
5- رئاليسم جادويي عقل را درهم مي شکند و رخدادها بر پايه ي عقل و منطق رخ نمي دهد. در اينگونه آثار، عناصر اسطوره اي، امور تخيلي و پوچ و نامعقول، رؤيا و لحن زبان به کمک يکديگر موضوع را از دائره ي عقل و منطق خارج مي کنند. با اين وجود نبايد رئاليسم جادويي را صرفاً غيرعقلاني و واقعي دانست و تصور کرد همه چيز در خيالات يک آدم رخ مي دهد، چرا که در نهايت داستان ريشه در واقعيت دارد.
6- تلفيق رخدادهاي باورپذير و ناباورپذير به شکل همزمان.
ويژگيهاي ديگري را همچون جا به جا کردن دال و مدلول و درهم ريختگي زمان، پيوند زدن داستان با افسانه و فلکلور مي توان به موارد مذکور افزود.
همين جا، ذکر اين نکته ضروري است که امروز به کمک آثار خلق شده در رئاليسم جادويي مي توان به بسياري از اطلاعات مربوط به فرهنگ عامه، طرز تفکر و ذهنيت بويژه امريکاي لاتين دسترسي پيدا کرد و نقش واقعيتهاي فرهنگي چنين ملتهايي را از وراي اين آثار کشف کرد. باورهايي که در زندگي روزمره ي مردم نقشي تأثيرگذار دارد و از هر واقعيت ملموس جهان عيني، برايشان ملموس تر و عيني تر است و از منظر جامعه شناسي و مردمشناسي و حتي روانشناسي موادّي غني در اختيار دارد.

سرنوشت رئاليسم در دنياي معاصر

تأثير نگرشهاي فلسفي و روانشناسي جديد، برداشت تازه اي از رئاليسم را در جهان معاصر پديد آورده است که گاه از سوي جامعه شناسان همسو مورد تأييد و گاه از ديدگاه غير همسو مورد ترديد قرارگرفته است. بدين معني که در دستگاه روانشناختي فرويدي، روي همرفته رفتارها و ضدرفتارهاي انسان، از منظر ماهيت شان، در تحت عوامل زيست شناختي مطالعه مي شود و بر اين پايه، مداواي بحران بيگانگي آدمها براساس رفتار فردي و اجتماعي آنان حل و فصل مي گردد و ظاهراً عوامل اقتصادي و فاصله هاي طبقاتي و فرهنگ حاکم بر نوع آموزش، نبود استحکام خانواده ها و بي توجهي شان به پرورش کودکان مورد عنايت نيست. به عبارت ديگر مفهومي عام از زندگي - بدون توجه به ساختار اجتماعات - تصوير مي شود و بر همين بنياد هنرمندان نيز سعي مي کنند تصويري همه جهاني از معضلات انساني و روابط حاکم بديشان را به دست دهند چنانکه گويي با انسان و جامعه اي يکپارچه در عالم مواجهيم.
چنين برخوردي در برخي از فيلسوفان عصر، چون سارتر، نيز ديده مي شود. چنانکه گويي بحران انسان کنوني نه در ساختار اجتماع بلکه در ساخت خود آدمي قرار دارد. در کنار هم نهادن هستي و نيستي، زندگي و مرگ و رسيدن به پوچي در زندگي يکي از نتايج مقصر دانستن انسان به جاي ساختار جامعه است. گويي انسان در پيوند با انسان ديگر دچار بحران روحي شده است؛ حال آنکه بحران روحي در عدم سازگاري انسان با روابط ناسالم اجتماعي حاکم است. يعني نقص نه در ذات انسان بلکه در روابط اجتماعي مي باشد. تأثير اگزيستانسياليزم در نويسندگان، موجب خلق آثاري است که انسان را به عنوان موجودي که در ورطه ي هراس، نگراني و عذاب گير کرده است نمايش مي دهد. آلبر کامو، سالينجر، مک کالرز، سيمون دوبوار، ايريس مردوک، کاترين آن پورتو و ايلز لانگنر (29)، از جمله نويسندگاني هستند که مستقيم يا غير مستقيم در تحت تأثير اين مکتب فلسفي اند.
نويسندگان ديگري چون راب گرييه (30) و ناتالي ساروت، که معمولاً از آنان به عنوان دارندگان مکتب « داستان نو » نام مي برند هم در جزو شاخه هاي فرعي اگزيستانسياليزم محسوب مي شوند.
چنين فلسفه اي و تأثير آن در ادبيات، به مرور به بزرگنمايي روان انساني و تصوّر تجريدي طبيعت آدمي در کنار واقعيتهاي عيني جامعه منجر شد و در آثاري از مارسل پروست (31)، ويرجينيا و ولف، گرترود اشتاين (32)، يوجين اونيل (33) نمود يافت.
در آثار اين نويسندگان بويژه پروست که يکي از نويسندگان بزرگ معاصر است، روانشناسي از محيط و شرايط حاکم بر اجتماع جدا شده است. گويي روان انسان هيچ ربطي به روند جامعه ندارد. انگار که انگيزه هاي بيولوژيک يا غريزي برانگيزه هاي اجتماعي برتري دارد و يا اساساً مستقل است. ويليام فالکنر (34) غالباً و شروود آندرسن (35) در سراسر آثارش چنين بودند. (36)
بها دادن بيش از حد به روانشناسي مجرّد خارج از دائره ي جامعه، باعث شد تا پروست بافت مادي جهان را نابود کند و با آنکه اشخاص داستاني وي افراد بي ارزشي نيستند بلکه از عمق و کمال مردم واقعي برخوردارند، ليکن بنيان و جوهر دروني آنها را نمي توانيم بياد آوريم. پروست ضمن ترکيب گذشته و حال فاصله را از آنها برمي دارد و مرزهاي گذشته و حال را بي نهايت نامشخص و متغيّر مي پندارد. (37) تأثير روانشناسي مدرن در آثار اينگونه نويسندگان را مي توان از اين عبارت دريافت: « پروست، فرزند برگسون در ادبيات است. » (38)
با وجود اين اينگونه آثار در رديف رئاليسم اند. زيرا در نقد چنين آثاري وجود هراس و اضطراب و بحران از خودبيگانگي را مي توان به نابسامانيهاي اجتماعي ارجاع داد. چنانکه حتي عده اي چنين آثاري را در تحت عنوان « رئاليسم رواني » دسته بندي مي کنند. جوزف کنراد يکي از اينان بود.
کنراد، گريز از شيئي وارگي و پوچي تمدن جديد و حل معضل را در فرار از شهر و پناه گرفتن در جزاير مرجاني و زيبا، امواج دريا، آبگيرهاي طبيعي، طلوع و غروب آفتاب زيبا در اين نقاط مي دانست. غافل از اينکه همين پناهگاهها بوسيله بنگاههاي جهانگردي دنياي سرمايه داري و آدمهاي ماجراجو، بزودي با ويلاهاي مدرن و قايق هاي موتوري و قمارخانه و هتلهاي چند ستاره به همان معضل ابرشهرها بدل خواهد شد. (39)
در دنياي معاصر جنبشهاي فلسفي ديگري نيز پديد آمدند که به شناخت ترکيبي علامند بودند. نظير فلسفه ي فعل گرايانه ي وايت هد (40) و يا جنبش نئوتوميسم، که مي توان گفت نوعي بازگشت به اصول اخلاقي مسيحيت است. آنان تمام گرفتاريهاي جهان، اعم از فساد، بدبختي، خودکامگي، فروريختن نظام خانواده و اخلاق را در بي توجهي به تعاليم اصيل مسيح (علیه السلام) مي دانند. به اعتقاد آنان حرکت تاريخ بي معني و نابسامان و بي هدف نيست؛ بلکه خداوند مسير را به روشني هدفمند ساخته و معرفي کرده است و راه نجات در تقويت نيروي ايمان و روح و بازگشت به خداست.
« گرايشات شناخت ترکيبي در ادبيات گاه مفيد و گاه ويرانگر بوده است. چنانکه ترکيب در سينما و يا ترکيب در شعر و نثر و استفاده ي متقابل از ظرفيتها از آثار مفيد آن است. ترکيبي از ويژگيهاي نظم و نثر را مي توان در آثار برتولد برشت (41)، پل الوار، پابلو نرودا، ناظم حکمت، والت ويتمن (42)، آرکيبالد مک لايش (43)، سن ژون پرس (44)، ملاحظه کرد. (45)

پي نوشت ها :

1. ر.ک: تاريخ رئاليسم، ص 98
2. تاريخ رئاليسم، ص 105
3. تاريخ رئاليسم: پيشين، ص 117
4. ر.ک: پيشين: ص 165
5. تاريخ رئاليسم، ص 118
6. پيشين، ص 179
7. تاريخ رئاليسم، ص 181
8. همان، ص 118
9. همان، ص 182
10. همان، صص 185 و 187
11. ر.ک: تاريخ رئاليسم، صص 245-246 و 444
12. پيشين، ص 189
13. ú Elio Vittorini
14. Levi
15. تاريخ رئاليسم، ص 341
16. ر.ک: تاريخ رئاليسم، ص 341-342
17. magic realism
18. ú Migrel Angel Astvrias
19. ú Fuentes Carlos
20. ú José Maria Arguedas
21. ú Gabriel Garcia marqes
22. ر.ک: فرهنگ اصطلاحات ادبي،‌ص 258، چ 1385
23. ر.ک: مکتبهاي ادبي، ج 1، ص 318
24. در عزاداران بيل
25. در روزگار سپري شده ي مردم سالخورده
26. در اهل غرق
27. در داستان هاي « قدم به خير مادربزرگ من بود » و « اژدهاکشان »
28. در آواز کشتگان و رازهاي سرزمين من
29. ú Ilse Langner
30. ú Robbe-Grillet
31. Marcel Proust
32. Getrude stein
33. ú Eugene O’Neiu
34. ú William Fanlkner
35. ú Sherwood Anderson
36. ر.ک: تاريخ رئاليسم، ص 204
37. ر.ک: پيشين، ص 212
38. همانجا
39. ر.ک: پيشين، ص 221
40. ú Whitehead
41. Berthold Brecht
42. ú Walt Whitman
43. ú Archibold Macleish
44. ú Sain-John-Perse
45. ر.ک: پيشين، ص 201-202

منبع مقاله :
ثروت، منصور؛ (1390)، آشنايي با مکتبهاي ادبي، تهران: سخن، چاپ سوم