نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده



 

پيش از متفکران معاصر، جامعه شناسان کلاسيک نيز به تحليل و نقد جامعه ي مدرن پرداخته بودند. براي نمونه، چنين تحليلي در کار چهار نظريه پرداز عمده و کلاسيک جامعه شناسي مارسک، وبر، دورکيم و زيمل آشکار است. همه ي آنها در برهه ي ظهور و تفوق مدرنيته کار مي کردند. گرچه هر چهار نفر از مزاياي مدرنيته آگاه بودند، اما چيزي که بيشترين نقش را در برانگيختن آنها داشت نقد مشکلاتي بود که جهان مدرن به بار آورده بود.
بي گمان مارکس مدرنيته را بر مبناي اقتصاد سرمايه داري تعريف مي کرد. او به پيشرفت هايي که بر اثر گذار از جوامع پيشين به سرمايه داري به وجود آمده بود، اذعان داشت. با اين حال، در تحليلش عمدتاً خود را به انتقاد از نظام اقتصادي مذکور و کج شکلي هاي آن ( از خود بيگانگي، استثمار و غيره ) محدود کرد.
از نظر وبر، مشخص ترين مسئله ي جهان مدرن، بسط عقلانيت صوري به زيان انواع ديگر عقلانيت و در نتيجه پيدايش قفس آهنين عقلانيت بود. به نظر او، انسان ها بيش از پيش در اين قفس آهنين زنداني مي شوند و در نتيجه روز به روز از ابراز انساني ترين ويژگي هاي خود عاجز مي گردند. البته وبر مزاياي پيشرفت در عقلاني شدن براي مثال، امتيازات ديوان سالاري نسبت به صورت هاي سازماني پيشين را نيز تشخيص مي داد، اما بيشتر نگران مسائل و مشکلاتي بود که فرآيند عقلاني شدن به بار آورده بود.
مشخصه ي مدرنيته در ديدگاه دورکيم، همبستگي ارگانيک و سست شدن وجدان جمعي است. گرچه همبستگي ارگانيک آزادي و قابليت توليد بيشتري را به ارمغان آورد، اما يک سري مسائل بي سابقه را نيز به همراه داشت. براي مثال، با سست شدن اخلاق مشترک، انسانها خود را سرگردان و بي معنا در جهان مدرن مي يابند. به سخن ديگر، آنها احساس مي کنند که دچار بي هنجاري شده اند.
در اينجا بحث مفصل تري درباره ي چهارمين نظريه پرداز کلاسيک، يعني گئورگ زيمل خواهيم کرد، تا حدي به اين خاطر که اخيراً او را هم به عنوان يک مدرنيست ( فريزبي، 1992 ) و هم به عنوان يک پس مدرنيست ( واينشتاين و واينشتاين، 1993، جاوورسکي، 1997 ) توصيف مي کنند. از آن جا که او تا اندازه اي با هر دو مقوله همخواني دارد، مي تواند پل خوبي بين اين فصل و فصل بعدي باشد. در اينجا زيمل را به عنوان يک مدرنيست مورد بررسي قرار خواهيم داد؛ در فصل بعدي هم ادعاي پس مدرنيست بودن زيمل را به بحث خواهيم کشيد.
فريزبي اين نقطه نظر را مي پذيرد که « زيمل نخستين جامعه شناس مدرنيته بوده است » ( 1992: 59 ). زيمل مدرنيته را در دو جايگاه عمده ي مرتبط به هم- شهر و اقتصاد پولي- بررسي مي کرد. شهر جايي است که مدرنيته در آن تمرکز و يا تشديد مي يابد، نظر به اينکه اقتصاد پولي هم مستلزم اشاعه و بسط مدرنيته است. ( فريزبي، 1992: 69 )
پاگي ( 1993 ) مضمون مدرنيته را در ارتباط با پول و بويژه فلسفه ي پول زيمل رديابي مي کند. همچنان که پاگي عنوان مي کند، زيمل در اين اثر سه رويکرد را درباره ي مدرنيته در پيش گرفته است. رويکرد نخست اين است که فرآيند مدرنيزه شدن يک سري امتيازات را براي انسان ها با خود به همراه مي آورد، بويژه اين واقعيت که آنها قادر مي شوند قابليت هايي را که در جامعه ي پيش مدرن بيان نشده، پنهان شده و سرکوب شده باقي مانده بودند، ابراز کنند. از اين حيث، زيمل مدرنيته را « به منزله ي يک نوع تجلي(1) » مي انگارد « يعني به عنوان ظهور آشکار قدرت هاي دروني نوع بشر، که در گذشته پنهان مانده بودند » ( پاگي، 1993: 165 ). رويکرد دوم اينکه، زيمل تأثير نيرومند پول را بر روي جامعه ي مدرن مورد بررسي قرار مي دهد. سرانجام اينکه، زيمل تمرکز خود را بر پيامدهاي زيان بار پول براي مدرنيته، بويژه از خود بيگانگي، معطوف مي سازد. قضيه از خود بيگانگي ما را به قضيه ي اساسي در نظريه ي جامعه شناسي زيمل به طور عام و نيز جامعه شناسي مدرنيته ي او سوق مي دهد: « تراژدي فرهنگ » شکاف روزافزون بين فرهنگ عيني و فرهنگ ذهني، يا به تعبير خود زيمل « نحيف شدگي(2) فرهنگ فردي و تورم(3) فرهنگ عيني » ( به نقل از فريزبي، 1992: 69 ).
به نظر فريزبي، زيمل توجه خود را بر « تجربه ي » مدرنيته متمرکز مي سازد. عناصر کليدي اين تجربه- زمان، فضا و عليت محتمل(4)- به عنوان جنبه هاي اساسي دست کم برخي از نظريه هاي معاصر مدرنيته به شمار مي روند، نظريه هايي که در اين فصل به بحث کشيده خواهند شد:
در ديدگاه زيمل، تجربه ي مدرنيته به عنوان مقطع موقتي(5) و گسسته اي از زمان محسوب مي شود که در آن، اين هنگامه ي گذرا(6) و ادراک آن به عنوان زمان حاضر با هم تلاقي پيدا مي کنند، فضا به عنوان ديالکتيک فاصله و مجاورت .... و عليت به عنوان امري محتمل، اتفاقي و شانسي در نظرگرفته مي شود.
( فريزبي، 1992: 164-163 )
گرچه بي گمان مي توان زيمل را به عنوان يک پس مدرنيست قلمداد کرد و همچنان که در فصل بعد خواهيم ديد که به نظر مي رسد او بيشتر از نظريه پردازان اجتماعي کلاسيک ديگر با پس مدرنيست ها وجه اشتراک دارد، اما اين واقعيت هم چنان به قوت خود باقي است که او را دست کم به همان اندازه مي توان مدرنيست تلقي کرد. بي ترديد، موضوعات مورد توجه زيمل بويژه شهر و اقتصاد پولي در کانون مدرنيته جاي دارند. بدين سان، حتي در مورد زيمل ( و مسلماً در مورد مارکس، وبر و دورکيم ) بهترين رويکرد اين است که آنها را به عنوان جامعه شناسان مدرنيته لحاظ کنيم.
در سال 1920، همه ي اين نظريه پردازان کلاسيک جامعه شناسي در گذشته بودند. همچنان که به قرن بيست و يک گام مي گذاريم، اين نکته بيش از پيش آشکار مي شود که جهان امروز مکاني بسيار متفاوت از جهان 1920 است. گرچه در مورد تاريخ آغاز گرفتن عصر پس مدرن اختلاف نظر زيادي وجود دارد ( در اينجا فرض را بر اين مي گيريم که اين عصر آغاز شده است )، اما هيچ کس اين تاريخ را پيش از 1920 نمي داند. قضيه اين است که آيا دگرگوني هاي اتفاق افتاده در جهان از آن زمان تاکنون، متعادل و در ادامه ي دگرگوني هاي منتسب به مدرنيته بوده اند و يا به حدي چشم گير و منقطع هستند که بهتر است جهان معاصر را با اصطلاح تازه اي پس مدرن توصيف کنيم.

پي‌نوشت‌:

1. Epiphany.
2. Atrophy.
3. Hypertrophy.
4. Contingent causality.
5. Transitory.
6. Fleeting moment.

منبع مقاله :
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول