نويسنده: عبدالله جوادي آملي




 

بطلان منشأ استکبار بت پرستان متفکّر

يکم. خداوند پيامبران (صلي الله عليه و آله و سلم) را به هدايت و صفوت و برگزيدگي و اخلاص و عصمت از گمراهي و وسوسه ي شيطان و پاکي از هر گناه و بيزاري از شرک و اهل آن، از دشمني با خيانت و اهل آن و نيز کمالات وجودي ديگر مي ستايد؛ (قَالَ الْمَلأُ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قَوْمِهِ إِنَّا لَنَرَاكَ فِي سَفَاهَةٍ وِإِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكَاذِبِينَ
* قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ
) (1) و (كَذَلِكَ مَا أَتَى الَّذِينَ مِن قَبْلِهِم مِّن رَّسُولٍ إِلَّا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ
* أَتَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ
). (2)
خداوند سبحان يادآور مي شود که نسبت دادن جنون و امثال آن به ساحت رسالت، تنها به دليل طغيان و فکر نکردن است و اگر مشرکان اهل درايت و عقل بودند، بي ترديد مي دانستند که پيامبر از همه ي اين امور مصون است؛ (أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُواْ مَا بِصَاحِبِهِم مِّن جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ نَذِيرٌ مُّبِينٌ
). (3)
همچنين چون آنان تأمّل و تدبّر نکرده اند، پس ناگزيز اموري چون عذاب و سختي و سلطنت و ديگر وسايل طغيان و سفارش يکديگر به سرکشي را به تکيه گاه خودشان، بت ها، نسبت مي دهند؛ (فَتَوَلَّى بِرُكْنِهِ وَقَالَ سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ
). (4)
خداوند پس از بيان کردن مدار هدايت و آگاهي، و اين که پيامبران گرد اين مدار مي چرخند، آنان را هاديان و دانايان مي نامد و رويگردانان از اين مدار را سفيه مي داند؛ (وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ) (5) و (... أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاء وَلَكِن لاَّ يَعْلَمُونَ
). (6)
دوم. قرآن منشأ انکار جاهلان را، تقليد و حفظ ميراث پدراني هدايت نايافته و تعقل ناکرده مي داند؛ (قَالُواْ يَا شُعَيْبُ أَصَلاَتُكَ تَأْمُرُكَ أَن نَّتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَن نَّفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ إِنَّكَ لَأَنتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ
) و (قَالُواْ يَا شُعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيرًا مِّمَّا تَقُولُ وَإِنَّا لَنَرَاكَ فِينَا ضَعِيفًا وَلَوْلاَ رَهْطُكَ لَرَجَمْنَاكَ وَمَا أَنتَ عَلَيْنَا بِعَزِيزٍ
). (7)
پافشردن به رسوم کهن موروثي سبب مي شود که بسياري از سخنان حضرت شعيب (عليه السلام) را نفهمند. زيرا - چنان که گذشت - تقليد با تحقيق ناسازگار است. از اين رو، جاهلان اصل نبوت را درک نکردند و دعواي نبوت هيچ پيامبري را نپذيرفتند، چنان که دعوت پيامبران به توحيد و معاد و مانند آن را نيز نفهميدند.
سوم. بيان منشأ استکبار متفکرانشان که همان انحراف از مسير تفکر صحيح است. داشتن تفکر سالم و بدون آلودگي به مغالطه در معارف الاهي، بدون شناخت کامل انسان شدني نيست. بدين معنا که تفکر صحيح بر پايه ي شناخت صحيح انسان پديد مي آيد. زيرا کسي که به نفس خود جاهل است، به امور ديگر جاهل تر است. از اين رو اهل معرفت، شناخت نفس را کليد ساير معارف و درِ شهرهاي علمي مي دانند؛ به گونه اي که گشودن اين درها و دخول در آن شهرها، تنها از طريق شناخت انسان شدني است.
از آنجا که تفکر بت پرستان تنها در جنبه ي مادي انسان خلاصه مي شود و آنان معتقدند که همه ي شئون انسان مادي، و نفس او چون بدن مادي او محکوم به دگرگوني و در نهايت فاني شدني است و نيز مرگ را پايان کار و مقدمه ي هلاک شدن در زمين مي دانند و در نظر آن ها انسان چيزي جز يک جسم رشد کننده ي ناطق نيست که چون درختان رشد مي کند و نابود مي شود و نيز معتقدند به هيچ وجه پس از مرگ حياتي نيست.
نتيجه اعتقاداتشان آن است که اولاً، در ربوبيت و عبادت دچار شرک شدند. ثانياً، به طور کلي به انکار پرداختند. ثالثاً، روز قيامت را ردّ کردند. چون انسان مادي قدرت شناخت پروردگار خود را نداشته، توانايي عبادت و استعانت از او و توکل بر او و پناهنده شدن به او را نيز ندارد. از اين رو، به خدايان ديگر مي گرايند و آنان را ميان خود و خداوند واسطه ي فيض قرار مي دهند و با اعتقاد به شفيع بودنشان، آنان را مي پرستند تا به خداوند نزديکشان سازند.
همچنين بر اساس اين فرضيه، انسان مادي توان سخن گفتن با خداوند و شنيدن کلام او و رؤيت قلبي جمال او را ندارد. زيرا فرض آن است که قلب مانند قالب، مادي است و دريافت وحي از سوي پروردگار براي چنين قلبي شدني نيست. پس اگر وحي و دريافت وحي حقيقت داشته باشد، فقط شايسته ي فرشته است و اگر رسالت و ابلاغي هم باشد، از آنِ ملک است، نه انسان.
همچنين انساني که به گمان آنان مادي صرف است، پس از مرگ و نابودي حياتي ندارد. چون شيء معدوم برگردانده نمي شود و امر فاني باز نمي گردد و انساني که نيست شده است، دوباره حيات نمي يابد. نتيجه ي اين مبناي نادرست، اين دو توهّم نادرست است که هر دو درد علاج ناپذيري است که قلب هاي مادي گرايان را پوشانده، آنان را در ناداني و کوري فرو برده است.

حقيقت مرگ

چون قرآن نور درخشاني است که يکي از بزرگ ترين خاصيت هاي آن روشن کردن تاريکي هاست، انسان را حقيقتم مرکبي از نفس ناطقه ي مجرد از ماده و پيراسته از احکام آن و نيز داراي بدن مادي تحت تدبير نفس مي داند و يادآور مي شود که انسان با تلاش و رنج به سوي پروردگارش در حرکت است و به ديدار او خواهد شتافت.
پس بايد به مقدار امکان پروردگارش را بشناسد و از پي بردن به ذات او خودداري ورزد، تنها او را بپرستد و از عبادت غير او سرباز زند، تنها از او کمک بگيرد و از او هدايت بخواهد و تنها به او و در همه ي کارها به او باز گردد و با مدد توحيد از ريسمان هاي شرک رهايي يابد، چنان که قرآن به انسان مي فهماند انساني که داراي روح مجرد و ضمير پاک و قلب صالح و نفس طاهر است، شايستگي دريافت وحي از سوي خداوند حکيم عليم را دارد. چنين انساني به جايي مي رسد که مي گويد: خداي ناديده را نمي پرستم؛ ما کنت أعبد ربّاً لم أره (8) چگونه چنين نباشد، با آن که ملائکه اي که در پيشگاه انسان سجده مي کنند، سزاوار اين امر هستند. پس انسان هم مي تواند رسول باشد، بدون آن که هيچ استحاله و استبعادي در کار باشد.
افزون بر اين، قرآن بيان مي کند که حقيقت مرگ انتقال از عالمي به عالم ديگر است و انسان با مرگ، در زمين نابود نمي شود. انسان معدوم و فاني نيست تا برگردانده شود، بلکه از طريق مرگ، از دنيا به عالم برزخ که باغي از باغ هاي بهشتي يا حفره اي از گودال هاي آتش است منتقل، سپس رهسپار قيامت کبرا مي گردد.
با روشن شدن اين معارف است که انسان از گرفتاري انکار وحي و نبوت نجات يافته، از زنجير بلند مانند ردّ و انکار معاد آزاد مي شود. خداوند ما را از هر گونه تفکر و اعتقادي که مورد تأييد وحي الاهي نيست، پناه دهد و نيز از هر رفتاري که مرضيّ آن نبوده، هر عملي که مصوّب وحي نباشد، رها سازد و ما را به حقيقت حق و صواب خالص هدايت فرمايد و ما را وارثان کتاب و وارث منطق کساني قرار دهد که قرآن را به سخن در مي آورند؛ يعني عترت طاهره (عليهم السلام).
گفتني است: هر يک از اين مسائل بحث ويژه اي دارد و مورد بحث فعلي ما، همان تفکر بت پرستان و مقلّدان آن هاست که معتقدند: اوّلاً، انسان فرستاده ي الاهي نمي شود و بشريت مانع رسيدن به اين مقام شامخ است.
ثانياً، مدّعي نبوّت چون ساير انسان ها بشر است و اگر پيامبر بودن بشر روا باشد و از امتناع نبوّت انسان چشم پوشي گردد، بايد نبوّت غير مدعيان اين مقام نيز جايز باشد. چون آن ها هم مانند پيامبرانند و حکم چيزهايي که مثل يکديگرند، در جواز و عدم جواز، يکسان است. پس همه ي انسان ها ادعاي نبوّت مي توانند داشته باشند. از اين جهت قرآن کريم گاه اصل امتناع پيامبر بودن بشر را از سوي بت پرستان مطرح مي کند و گاه استدلال آن ها را درباره ي مثل هم بودن انسان ها و يکسان بودن حکم امثال، بيان مي فرمايد و به همين ترتيب، گاه استدلال آن ها را درباره ي امتناع پيامبر بودن بشر و گاه در زمينه ي حکم امثال، پاسخ مي گويد.

اثبات امکان رسالت براي بشر

نتيجه ي بيان قرآن درباره ي امکان بشر بودن پيامبر - با آن که قرآن، ضرورت نبوت بشر را نيز ثابت مي کند. زيرا بدون ترديد رسالت انسان امري ضروري است - آن است که انسان داراي روح مجرد از ماده است که در زمان و مکان جا نداشته، شکل هندسي خاصي ندارد و محکوم به احکام ماده نمي شود و به واسطه ي همين روح مجرد است که صلاحيت پيدا مي کند اسما و حقايق را از خداوند سبحان بياموزد؛ (وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا). (9)
به واسطه ي اين روح مجرد است که انسان معلم ملائکه مي شود و اسما را به آنان ياد مي دهد؛ (يَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ) (10) و نيز به واسطه ي همين روح مجرد است که مسجود همه ي فرشته ها مي شود و شايستگي خلافت خداي متعالي را به دست مي آورد؛ (إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً) (11) و (فَسَجَدَ الْمَلآئِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ
) (12) و نيز داراي ديگر کمالات وجودي مي شود که در خور ماده و لوازم ماده نبوده، کميت بردار نيست.
بنابراين، اگر براي فرشته اي که دانش آموزِ انسان و سجده کننده براي انسان است، رسيدن به مقام وحي و رسالت روا باشد، براي انسان کامل معصوم که آموزگار ملائکه و مسجود آن هاست، ضرورتاً رسالت شدني است. پس مجالي براي بعيد بودن يا محال بودن رسالت بشري وجود ندارد تا گفته شود: (أَبَعَثَ اللّهُ بَشَرًا رَّسُولاً
) (13) يا (وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَأَنزَلَ مَلَائِكَةً) (14) يا (لَوْلا أُنزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ). (15)
پس انسان صلاحيت رسالت الاهي را دارد؛ امّا ضرورت انسان بودن رسول و عدم کفايت رسالت فرشته، امر ديگري است که قرآن به آن اشاره دارد. توضيح مطلب آن است که بحث در نبوّت و رسالت در امور زير خلاصه مي شود:
يکم. اثبات ضرورت نبوّت و کافي بودن عقل به تنهايي براي هدايت جوامع بشري.
دوم. اثبات امکان رسالت براي انسان بدون استلزام محال.
سوم. رسولي که به سوي مردم فرستاده مي شود، بايد انساني باشد که با آن ها زندگي کند، چون آنان غذا بخورد و در بازار راه رود و نيز توجه به اين نکته که رسالت فرشتگان براي انسان ها کفايت نمي کند.
چهارم. امور ديگري که در اينجا فرصت اشاره و بحث از آن ها نيست.
قرآن در موارد متعددي از ضرورت هدايت مردم به سعادت جاودانه بحث کرده، عدم کفايت عقل در تأمين آن را گوشزد مي کند (در رساله اي که در اين موضوع نگاشته شده، آن را تقرير کرده ايم) و نيز قرآن کريم لزوم بعثت رسول خارجي (پيامبران) را مؤيّد رسول باطني (عقل) در محدوده ي معلوماتش مي داند و نيز رسول ظاهري (پيامبران) را معلّم رسول باطني (عقل) در قلمرو مجهولاتش يا آگاهي دادن رسول ظاهري به رسول باطني در امور متمرکز در فطرت انسان گوشزد مي کند و نيز آنان را به برانگيزاننده ي علوم دفن شده در وجود او مي ستايد و به صراحت مي گويد: رسول ظاهري که براي هدايت انسان ها برانگيخته شده است، بايد کسي باشد که با آنان مباشرت داشته، براي آن ها دليل آورد و با آنان مجادله کند و همچون الگويي براي آنان و حجتي عليه ايشان باشد و پناهگاهي براي حوادث اتفاقي آنان و هدايت در جنگ و صلح آنان باشد. کتاب و حکمت را به آنان بياموزد و آنان را تزکيه کند، از اموالشان صدقه دريافت کرده، آنان را پاک گرداند و امور آنان را نظم بخشد و لشکرهاي آنان را بسيج کند و اموري از اين قبيل که ارکان آن در قرآن پايه ريزي شده است و عترت طاهره به تفصيل از آن سخن گفته اند و ثقلين به بهترين شکل آن ها را بيان کرده اند.
روشن است رسولي که داراي چنين رتبه اي است، از جنس فرشتگان نمي تواند باشد. فرشته اي که مردم آن را نمي بينند و امکان مباشرت با آن را ندارند، بلکه بايد انساني مثل آن ها باشد تا مباشرت با او ممکن شود. پس رسول بايد چون کساني باشد که مفاد رسالت را براي آنان به ارمغان مي برد. چون شأن رسول هدايت خارجي است و وظيفه ي او تنها در دل افکندن يا فرو فرستادن وحي در قلب نيست.
از اين رو خداوند سبحان مي فرمايد: (قُل لَّوْ كَانَ فِي الأَرْضِ مَلآئِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَاءِ مَلَكًا رَّسُولاً
) (16)؛ فرشته تنها صلاحيت رسالت براي فرشتگان را دارد و توان رسالت براي مردم را ندارد و اگر ساکنان زمين به جاي مردم ملائکه بودند، قطعاً يک رسول از جنس فرشته براي آنها مي فرستاديم، ولي از آنجا که ساکنان زمين مردمي هستند که در آن راه مي روند، بايد رسولي که به سوي آنان فرستاده مي شود، از جنس خود آنان باشد؛ يعني انساني که با آنان زندگي کند و با آنان بميرد تا الگويي براي آنان و حجّتي عليه آنان باشد.
اگر فرض شود که خداوند فرشته اي را براي مردم بفرستد، بايد تصوير آن را به صورت مردي درآورد که مردم بتوانند او را ببينند، از او بپرسند، به او رجوع کنند و اگر به صورت مردي تصوير شود، دوباره اشکال باز مي گردد و در اين صورت نيز باز مي گويند: آيا خداوند بشري را به رسالت بر مي گزيند؟ زيرا اگر ملک را به صورت انسان مادي نفرستد، شنيدنِ سخنان او و تأسي به او براي مردم شدني نيست و اگر او را به صورت انسان در بياورد، اين امر براي آنان شدني است، ولي باز هم اشکال مي کنند که: (مَا هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُرِيدُ أَن يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَأَنزَلَ مَلَائِكَةً مَّا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ
). (17)

لزوم تناسب ميان رسول و مخاطبان

خداوند سبحان به مطالب فوق چنين اشاره مي کند: (وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَاهُ رَجُلاً وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ
). (18) از اين آيه بر مي آيد که ميان رسول و مخاطبانش تناسب لازم است، به گونه اي که بتواند با آنان سخن بگويد و پيشواي آنان باشد؛ افزون بر آن که رسول بايد از جنس مردان باشد و شامل مطلق انسان يعني مردان و زنان نمي تواند باشد؛ (وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُّوحِي إِلَيْهِمْ فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
). (19) چون رسول بايد مرجع حوادث اتّفاقي در جنگ و صلح و ديگر امور جامعه ي انساني باشد و اين امر براي زنان ميسور نيست. زيرا براي مردان بهتر است از پشت پرده با زنان ارتباط برقرار کنند؛ (وَإِذَا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعًا فَاسْأَلُوهُنَّ مِن وَرَاءِ حِجَابٍ ذَلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَقُلُوبِهِنَّ ...). (20)
بنابراين، ديني که طهارت قلب ها را در گرو سؤال از زنان همراه با وساطت پرده مي داند، قيّم و مبلّغ و مسئول و معلّم آن دين زنان نمي توانند باشند و نيز تماس و معاشرت مردان با زنان به صورت آشکار و پنهان شدني نيست.
همچنين از آيه ي مزبور بر مي آيد که پوشاندن حق با باطل همان انحراف و بيماري قلب است، در حالي که قرآن شفاي امراض سينه است، بيماري هايي چون ناداني و تکبّر و طمع و دوستي چيزي که ريشه همه ي خطاهاست؛ (قَدْ جَاءتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَشِفَاء لِّمَا فِي الصُّدُورِ). (21)
ولي اگر کسي که دچار اين امراض است، به وسيله ي قرآن شفا نيافت، خداوند سبحان فيض خود را ازو باز مي دارد و هنگامي که رحمت خاص خود را از او منع کرد، هيچ کس ديگري بر او رحمت نمي فرستد؛ (وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِه) (22) و بيماري اش فزوني مي يابد و انحراف او بيش تر مي شود. اگر بيمار درمان نشود، مرضش افزايش مي يابد، همان گونه که خداي متعالي به آن اشاره مي کند: (فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً) (23) و (فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ) (24).
بنابراين، اگر انسان به پوشاندن حق به باطل گرفتار شود و بيماري خود را به وسيله ي شفابخش امراض سينه درمان نکند، فيض خاص خداوند از او گرفته مي شود و اشتباه او دوام مي يابد؛ (وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ
) (25) و اين مشتبه ساختن الاهي، عذابي است که در کيفر مشتبه ساختن خودشان، به آنان تحميل مي شود، مانند گمراه ساختن کيفري که در قبال گمراه شدن خود آنان صورت مي گيرد؛ (يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِينَ
). (26)
گمراه ساختن ابتدايي (به اين معنا که خداوند بدون هيچ زمينه اي کسي را گمراه سازد) قبيح است و اين عمل از خداوند سر نمي زند، ولي نسبت دادن گمراه ساختن ثانوي به خداوند (يعني خداوند با در نظر گرفتن زمينه هايي که خود فرد براي گمراه شدن فراهم ساخته است، براي کيفر دادن او را گمراه مي سازد) در حقيقت کيفري مطابق با عمل فرد بدکار و گمراه از مسير خداوند است که گمراهي وي پس از روشن بودن مسير الاهي پديد آمده است.
غرض آن که، خداوندي که نور آسمان ها و زمين است، هيچ گاه بر هيچ کس حق را با باطل مشتبه نمي سازد، بلکه همه ي انسان ها را به سوي حق هدايت کرده، با هيچ چيز حق را پنهان نمي سازد؛ (الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ
) (27) و (قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَمَا يُبْدِئُ الْبَاطِلُ وَمَا يُعِيدُ
) (28)؛ يعني حق تنها از سوي خداوند نازل مي شود و با وجود آن، جايي براي باطل نمي ماند، نه آن باطلي که پيش از آن بوده است، قدرت بازگشتن دارد و نه آن باطلي که پيش از آن نبوده، توان موجود شدن دارد.
پس شدني نيست که خداوند حق را با باطل بپوشاند و معناي اين فرموده ي خدا: (... وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ
) (29) همان است که تقرير شد. با اين بيان روشن شد که بدون هيچ مانعي رسالت الاهي براي بشر ممکن، و توهّم متفکران مشرک مردود است.

عدم همانندي پيامبر با ساير مردم

چکيده ي سخن قرآن حکيم در دفع شبهه ي متمسکان به قانون اتّحاد امثال، آن است که نوع انسان داراي درجاتي است که بعضي برتر از بعضي ديگر است. پايين ترين مرتبه ي آن چون سنگ يا سخت تر و پايين تر از آن و بالاترين مرتبه ي آن چون آينه ي صافي است که آن چه را مي بيند، دروغ نمي پندارد و ميان اين دو، مراتب متعددي است، و همه ي انسان ها صلاحيت تحمّل بار مسئوليت رسالت را ندارند؛ رسالتي که کسي جز خداوند جايگاه آن را نمي داند؛ (اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ). (30)
کساني که به قانون تماثل تمسّک مي جويند، در شناخت امور تنها به حسّ و ماده تکيه مي کنند و مي گويند: (مَا هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَيَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ
) (31) و (فَقَالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَقَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ
) (32) ولي مبناي قرآن بر آن است که ابزار شناخت اشيا، فقط حس نيست، بلکه معيار شناخت، وحي و عقل هم هست و موجودات نيز اعم از مادي و مجرد هستند و از چنين قرآني به دست مي آيد که مثل بودن دو چيز در بعضي امور، براي يکسان بودن حکم آنها کفايت نمي کند، مگر اين که در تمامي ابعاد مانند يکديگر باشند و از آنجا که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) قلبي پاک از آلودگي طبيعت داشت و از چرک ماده و پليدي آن منزّه و از دوستي دنيا و زيورهاي آن مبرّا و از تنگنا و انحراف عالم شهادت پيراسته بود، شايسته ي آن است که به او وحي شود و از سوي خداوند حکيم خبير وحي دريافت کند.
پس کسي که خداوند قلبش را گشايش داده با کسي که بر قلب او مهر نهاده شده يکسان نيست و نيز کسي که ديدگانش انحراف و طغيان ندارد با کسي که اعمال گذشته اش زنگار قلبش شده، شبيه يکديگر نيستند. پس محصول کسي که همّتش در نفس حيواني اش خلاصه مي شود، با کسي که در برابر خواهش هاي نفس خود جهاد مي کند، هرگز برابر نيست.
تماثل ميان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و ساير انسان ها تنها در بعضي جهات است؛ (وَقَالُوا قُلُوبُنَا فِي أَكِنَّةٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ وَفِي آذَانِنَا وَقْرٌ وَمِن بَيْنِنَا وَبَيْنِكَ حِجَابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنَا عَامِلُونَ
* قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ). (33) زيرا کسي که قلبش در پرده است و گوشش سنگين، حقيقت از او پوشيده مي شود.
پس چنين انساني که حجاب هاي ظلماني را کنار نزده است، چگونه مثل کساني مي تواند باشد که ديدگان قلبشان، نه تنها حجاب هاي ظلماني، بلکه پرده هاي نوراني را دريده، به معدن عظمت خدايي رسيده، روحشان به مقام عزّت قدس الاهي چنگ زده است. بنابراين، هنگامي که انسان ها در مرتبه ي وجودي مثل يکديگر نباشند، آثار آنان نيز با يکديگر برابري نمي کند.
کوتاه سخن اين، که صغراي استدلال بت پرستان - پيامبران در همه چيز مانند ساير انسان ها هستند - ناتمام است و اگر چنين تماثلي نباشد، جايي براي تمسّک به کبرا يکسان بودن حکم امثال نمي ماند. زيرا مثل تنها دليل بر شبيه خود است، نه چيز ديگر.
يادسپاري: مردم از جهت کمال وجودي مانند پيامبران نيستند، ولي پيامبران از نظر فقر ذاتي مثل مردمند.
در مسئله ي فوق دو مطلب قابل توجه وجود دارد:
يکم. مردم مثل پيامبران نيستند تا آنچه بر پيامبران وحي مي شود، بر آنان نيز وحي شود و آنچه به آنان نازل مي شود، بر مردم نيز فرود آيد.
دوم. پيامبران از جهت فقر وجودي مانند ساير مردم هستند؛ يعني شدني نيست مستقلاً چيزي از پيامبران صادر شود و همه ي کارهاي آنان قطعاً به اذن خداوند سبحان است. افزون بر آن که پيامبران، مانند ساير مردم، مالک مرگ و حيات و سود و زيان خود نيستند.
پس تا زماني که اذن خداوند به کاري تعلق نگيرد، پيامبران قدرت انجام دادن آن را ندارند. چون آنان نيز مانند امّت هايشان محکوم به فقر ذاتي و وصفي و فعلي هستند. از اين رو پيشنهاد ارائه ي هر گونه آيه و نشانه اي از سوي مردم به پيامبران، صحيح نيست، چنان که براي پيامبران نيز آوردن آن نشانه ها بدون اذن خداوند شدني نيست.
شايد استنباط اين دو مطلب از اين آيات ممکن باشد: (قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَفِي اللّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُم مِّن ذُنُوبِكُمْ وَيُؤَخِّرَكُمْ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى قَالُواْ إِنْ أَنتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُنَا تُرِيدُونَ أَن تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَآؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُّبِينٍ
* قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ وَلَكِنَّ اللّهَ يَمُنُّ عَلَى مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَمَا كَانَ لَنَا أَن نَّأْتِيَكُم بِسُلْطَانٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ وَعلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
). (34) زيرا از اين سخن که به پيامبران مي گفتند: شما نيز بشري مثل ما هستيد، ادعاي تماثل و برتري نداشتن پيامبران نسبت به آنان فهميده مي شود.

نيازمندي موجود ممکن به واجب

مستفاد از اين سخن بت پرستان که «شما پيامبران ما را از آنچه پدرانمان مي پرستيدند، مي خواهيد باز داريد» لزوم حفظ سنّت موروثي و رجوع به مردگان در ابتدا و ادامه ي راه و نيز رجوع تقليدي در مرحله ي بقاست و از اين خطاب آنان به پيامبر که «آيه ي روشني براي ما بياور» پيشنهاد نشانه ي دلخواه آنان به دست مي آيد.
از فرموده ي پيامبران در جواب آن ها که «ما نيز بشري مثل شما هستيم، ولي خداوند بر هر بنده اي که بخواهد منّت مي گذارد»، بر مي آيد که تماثل در بعضي از اوصاف و مراتب انساني به حق بوده، همگان بر آن اتّفاق نظر دارند، ولي منت نهادن خداوند بر بعضي از برگزيدگانش سبب برتري مرتبه ي انساني آنان نسبت به انسان هاي ديگر شده است و به جهت همين امتياز است که پيامبران از ساير مردم متمايز مي گردند. پس در حقيقت تماثلي نيست تا ادعاي مشرکان تمام باشد.
از اين سخن پيامبران در پاسخ مشرکان: (ما کان لنا ... بإذن الله)، بر مي آيد که انسان هر اندازه که رشد کند و از همنوعان خود با هر امتيازي جدا گردد، باز هم از حوزه ي فقر وجودي بيرون نمي رود و به آستانه ي بي نيازي بار نمي يابد؛ آستانه اي که ويژه ي خداوندي است که مي فرمايد: (يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ
). (35)
پس پيامبران بزرگ در ياري گرفتن از خداوند و نيازمندي به او و اذن خواستن از او در همه ي اعمالشان مانند ساير مردم هستند، ولي خداوند تنها در هر موردي که بخواهد، به آنان اذن مي دهد. از اين رو فقط پيامبر مي تواند بگويد: (وَأُبْرِىءُ الأكْمَهَ والأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللّهِ) (36) و براي ديگران چنين ادعايي روا نيست. بر پايه ي همين اذن خاص معجزه صادر مي شود و تحدّي و مبارزه طلبي صحت مي يابد و نبوّت ثابت و حجت الاهي بر مردم تمام مي گردد.
از اين تحليل، موضوع ديگري نيز روشن مي شود و آن تبيين مغالطه ي مشرکان متفکر يا کسان ديگري است که طبق ميلشان به پيامبران پيشنهاد اعجاز مي دادند و نيز پاسخ پيامبران در برابر آن ها که ما نيز بشري مثل شما هستيم؛ (إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ). (37)

نيازمندي فرشتگان

همچنين سرّ اين فرموده ي خدا: (وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَن يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ) (38) روشن مي گردد. چون موجود ممکن، پيامبر باشد يا فرشته يا انسان، در اصل وجود و ايجاد خود به خداوند نيازمند است زيرا ايجاد همانند وجود، ربط محض به ايجاد خداي متعالي است و در غير اين صورت لازمه ي آن، واگذاشتن موجود به حال خود است که بدتر از جبر نادرستي است که عقل آن را ممتنع و نقل آن را ممنوع مي داند.
از اين جا معناي فرمايش خداوند در تعريف ملائکه روشن مي شود؛ (بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ

* لَا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُم بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ
* يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى وَهُم مِّنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ
) (39) و ظاهر مي شود که فرشته نيز چون انسان، بنده اي محتاج است. پس پناه بردن به او بدون اذن خداوندي که عبادت غير خود را حرام و شريک گرفتن براي خود را ممنوع کرده است، جايز نيست.
همچنين در اين آيه، به نقطه ي مغالطه ي فکري کساني که فرشتگان را به طور مستقل ارباب خود مي گيرند، نيز اشاره شده است. زيرا فرشته اي که خود داراي استقلال وجودي نيست، چگونه مي تواند ربّ موجود ديگر باشد؟
حاصل آن که، مردمان متوسط در کمال وجودي مانند انبيا نيستند، گرچه پيامبران (صلي الله عليه و آله و سلم) در فقر ذاتي مثل مردمند. از اين رو براي اين قانون تماثل (همه ي انسانها در ادّعاي رسالت مثل يکديگر هستند) در وصف کمالي رسالت مجالي نيست؛ گرچه اين قانون تماثل (همه ي انسان ها بايد در انجام کارها از جانب خداوند مأذون باشند) در نياز پيامبران به اذن الاهي جاي خود را دارد.

اعتقاد بت پرستان درباره ي فرشتگان

از کلام قرآن بر مي آيد که بت پرستان معتقد بودند که فرشته برتر از انسان است و صلاحيت دريافت وحي و رسالت را از سوي خداوند داراست و ملائکه نيز نزديکي خاصي به خدا دارند، در حالي که انسان چنين ويژگي هايي را ندارد. همچنين معتقد بودند که فرشته فرزند خداست و اگر بر اين باور بودند که فرشته مثل انسان داراي جسم وماده است، آن را نمي پرستيدند و به صلاحيت او (بر خلاف انسان) براي دريافت مقام رسالت و شفاعت حکم نمي کردند.
قرآن بعضي از اين خصوصيات را که آنان به فرشتگان نسبت مي دهند، به طور مطلق نفي مي کند؛ مانند ربوبيت و معبود بودن و فرزند خداوند سبحان بودن، و نيز بعضي ديگر از اين ويژگي ها را به طور مقيد نفي مي کند؛ مانند شفاعت کردن فرشتگان. زيرا آنان قدرت شفاعت کردن ندارند، مگر آن که از سوي خداوند اذن داشته باشند.
همچنين قرآن مجيد به برتري فرشتگان بر انسان مادي محسوس، اشاره اي نداشته، در عين حال آن را نفي نکرده است، بلکه مي گويد: ديدن فرشته براي انسان شدني نيست، مگر اين که براي او عالم شهادت جايگزين عالم غيب شود؛ (وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا
* يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلَائِكَةَ لَا بُشْرَى يَوْمَئِذٍ لِّلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْرًا مَّحْجُورًا
). (40)
رؤيت خداوند سبحان محال است، چه در عالم شهادت و حس يا در عالم برزخ و مثال. چون حق محضي است که از هر قيد عقلي مجرد است، چه رسد به قيد وهمي يا خيالي، صورت مثالي (شکل و هيأت) ندارد؛ اما مشاهده ي ملائکه گرچه در عالم شهادت و از طريق حسّ مادي شدني نيست، ولي در عالم برزخ و مثال ديدن فرشتگان شدني است. از اين رو مشرکان آنان را مي بينند، ولي اين رؤيت زماني است که بشارتي براي آنان نيست؛ (وَلَوْ تَرَى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذِينَ كَفَرُواْ الْمَلآئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِيقِ
). (41)
از اين جهت کافراني که بعضي از ملائکه رويشان و برخي ديگر پشت آنان را کوبيده اند، به فرشتگان مي گويند: به دامان شما پناه مي آوريم و به جهت مصون ماندن از تازيانه و عذاب به شما پناهنده مي شويم.
حاصل آن که، به اعتقاد بت پرستان، ملائکه از بشر برترند و شايسته ي چيزي هستند که انسان صلاحيّت آن را ندارد؛ اما قرآن کريم بعضي از اعتقاداتشان درباره ي ملائکه را نفي مي کند و تجرد آنها از جسم مادي را ردّ نمي کند، بلکه با بيان اين مطلب که در عالم حس مشاهده ي ملائکه امکان ندارد، آن را تأييد مي کند. چون شهود آنها در گرو دگرگوني حسّ مادي به مشاهده ي مثالي (خصوصيت عالم مثال آن است که ماده در آن راه ندارد، ولي شکل و هيأت اشيا در آن عالم محفوظ است) يا تغيير دنيا به آخرت است، تا به طور مثال ملک الموت براي انسان تجلي کند. چنان که حضرت سجاد (عليه السلام) مي فرمايند: فرشته ي مرگ براي گرفتن جان ها از پرده هاي غيب آشکار مي گردد؛ و تجلّي ملک الموت لقبضها من حجب الغيوب. (42)

تفاوت تقليد کورکورانه و ميراث ارزشمند

تقليد جمود فکري و مانع ترقي به قلّه ي تحقيق است؛ قله اي که معارف حقه بر پايه ي آن استوار است و نيز معلوم گرديد که تحجّر ذهني سرمايه ي جاهلاني است که شعارشان اين است: (إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ
) (43) و شعورشان اين: (مَّا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ
) (44)؛ در حالي که قرآن حکيم سنگيني زنجيرهاي بسته بر دست و پاي انسان را برداشته، او را به عقل برهاني يا نقل قطعي که هيچ تضادّي با يکديگر نداشته، بلکه همراه يکديگرند، هدايت مي کند. زيرا برهان عقلي در تمامي ابعاد، وحي قطعي را گواهي مي کند و وحي قطعي نيز برهان عقلي پيش روي خود را درست مي داند.
ساحت وحي قطعي از راندن برهان عقلي منزّه است و محال است که عقل روشن و برهان خالي از شائبه ي مغالطه، از مسير وحي سرپيچد و در پيشگاه آن خضوع نکند و مطالب وحياني را نپذيرد و به آن پناه نبرد و بر آن اعتماد نکند. زيرا خود عقل برهاني است براي اثبات ضرورت وجود وحي و عصمت آن از هر سستي و بدي و صيانت آن از هر سبکي و بي محتوايي و طهارت آن از هر آلودگي و پليدي و پاکي آن از هر جهل و خطا و برائت آن از هر صفت عيب و نقصي.
پس در اين صورت نمي شود که اين عقل برهاني در برابر وحي قطعي تعبد نورزد و به آن ايمان نياورد، وگرنه در حقيقت به خودش اعتقاد نداشته است و اين همان محذور جمع ميان دو نقيض است که محال است. زيرا عقل خود بر ضرورت وحي، برهان مي آورد، حال اگر اين عقل مطالب را وحياني تخطئه و ردّ کند، در حقيقت خود را ردّ کرده است.

محور تقليد، گوينده ي سخن

انساني که بر روش صحيح فکر مي کند، هنگامي که با حقي برهاني يا وحياني رو در رو شود، به آن معتقد مي گردد و اگر پدران او نيز بدان معتقد باشند، خرسند شده، عزم او در آن اعتقاد قوي تر مي شود و اين همان ميراث ارزشمند است، بر خلاف تقليد که بر مدار گوينده دور مي زند، نه بر مدار سخن. زيرا تقليد در حقيقت اعتماد به شخص معين و شنيدن و پذيرفتن سخنان اوست، بدون عرضه کردن در عقل و وحي؛ به گونه اي که کلام مقلّد خود را بدن چون و چرا مي پذيرد، در حالي که ميراث ارزشمند همان اطمينان داشتن به حقي است که پيام عقل است يا وحي به آن اشاره دارد و اتّفاقاً پيشينيان نيز به آن کلام حقّ معتقد بوده اند.
بخشي از اين ميراث ارزشمند، سفارش پيامبران به فرزندانشان در خصوص اسلام آوردن و پيروي فرزندان از اين توصيه و خشنودي آنان به پيروي از آن است. همچنين فرمان خداوند سبحان به رسولش در خصوص پيروي کردن از هدايت انبياست.
سفارش پيامبران به فرزندانشان در اين فرموده ي خدا آمده است: (إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ
* وَوَصَّى بِهَا إِبْرَاهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَا بَنِيَّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَى لَكُمُ الدِّينَ فَلاَ تَمُوتُنَّ إَلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ
* أَمْ كُنتُمْ شُهَدَاء إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِي قَالُواْ نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَإِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَقَ إِلَهًا وَاحِدًا وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ
). (45) زيرا سفارش کردن به حق با توصيه به تقليد و تحجر فکري متفاوت است و حضرت ابراهيم (عليه السلام) و نيز حضرت يعقوب (عليه السلام) فرزندان خود را به حق سفارش مي کردند.
مورد دوم، يعني پيروي فرزندان نيز در اين آيه آمده است: (... إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ
* وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ ذَلِكَ مِن فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ). (46) چون پيروي از حق پس از روشن شدن حقيقت آن، تقليد به شمار نمي رود؛ گرچه ممکن است تصادفاً از نوع دين پدران شخص پيرو باشد. زيرا آنچه پيروي شده حق است، نه سخنان پدر و جد و سنّت موروثي و امثال آن.
آنگاه اين برهان توحيد را متذکر شده، شرک را نفي مي کند؛ (...مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ) (47) بدان دليل خداوندي که ربوبيّتش حد و مرزي ندارد، اصلاً نمي شود که چيزي غير از او ربّ چيز ديگر باشد.
مورد سوم، يعني پيروي از هدايت انبيا در اين آيه آمده است: (أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ قُل لاَّ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرَى لِلْعَالَمِينَ
). (48) ظهور آيه در آن است که خداوند رسولش را به پيروي از هدايت پيامبران پيشين امر مي فرمايد، نه پيروي خود آن پيامبران؛ به گونه اي که حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) تابع آنان باشد، بلکه ايشان تابع حقي هستند که آن پيامبران نيز از آن تبيعت مي کردند. چون همه ي آنچه بر اين پيامبران وحي مي شد و بر قلب آنان تجلّي مي کرد و در آن استقرار مي يافت، نسبت به حضرت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز تحقق يافته است.
شاهدش اين سخن خداست: (إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَى نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِن بَعْدِهِ وَأَوْحَيْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإْسْحَقَ وَيَعْقُوبَ وَالأَسْبَاطِ وَعِيسَى وَأَيُّوبَ وَيُونُسَ وَهَارُونَ وَسُلَيْمَانَ وَآتَيْنَا دَاوُودَ زَبُورًا
). (49)

تحقيق، پايان هر تقليد

نتيجه ي مباحث بخش نخست چنين است:

يکم.

صرف توافق عقيده شخص با اعتقادات قومي که پيش از او بوده اند، دليل بر تقليد و پيروي از آنان نيست؛ در صورتي که معيار اعتقاد او همان حقي باشد که حقيقت آن با برهان عقلي يا کلام وحياني ثابت شده باشد.

دوم.

تفاوت اين سخن حضرت يوسف: (وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِي) (50) و اين سخن نادانان مشرک: (إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ
) (51)، همان فرق ميان حق ثابت شده، با اعتقاد از روي تقليد باطل است که پرهيز از آن لازم است.

سوم.

بايد در هر زمان و مکان و از هر گوينده و نويسنده اي حق را دريافت کرد. چنان که حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايد: حکمت گمشده ي مؤمن است، آن را بجوييد، حتي اگر نزد مشرک باشد تا شما اهل حکمت و سزاوارتر به آن باشيد؛ و الحکمة ضالّة المؤمن، فاطلبوها و لو عند المشرک، تکونوا أحقَّ بها و أهلها. (52) اين حديث مؤيّد اين سخن است: بنگر به آنچه گفته مي شود و ننگر به آن که مي گويد.

چهارم.

پيروي در فروع صحيح است، ولي در اصول نادرست.

پنجم.

تقليد بايد به تحقيق بينجامد، تا ثابت شود که فرد پيروي شده معصوم است يا از سوي معصوم به نحوخاص يا عام نصب شده است. اين مطلب همان است که امام محمّد باقر (عليه السلام) در تفسير آيه ي: (فَلْيَنظُرِ الْإِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ
) (53) مي فرمايند؛ طعام همان علمي است که انسان بايد بنگرد از چه کسي آن را دريافت مي کند؛ علمه الّذي يأخذه ممّن يأخذه. (54) زيرا علم برهاني طعامي پاک است که برآيند مادّه اي بديهي و صورتي نتيجه بخش است.
اين صورت توسط عقل که از آفت خطا و نقصان خيال در امان است، تصوير بندي شده، اعتباري بيش از صدق ضروري در آن لحاظ نشده است؛ اعتباري مانند گوينده ي معيّن يا نويسنده ي معلوم. زيرا فکر و لفظ و عمل و نوشتار و ديگر شئون او تأثيري در علم برهاني ندارد، بدين لحاظ نيکوکار و بدکار در اقامه ي آن مساويند، مانند علم رياضي و امثال آن [انسانها با شخصيت هاي متفاوتشان، در براهين آن با يکديگر مساويند] بر خلاف موردي که مبدأ فاعلي به گونه اي در آن علم اثرگذار باشد که بايد صلاحيت اعتماد به آن احراز شود. اين صلاحيت به دليل عصمت يا نيابت خاص يا عام از سوي معصوم، براي او و ديگران به دست مي آيد.

ششم.

زيربناي اساسي در شناخت مبدأ و معاد و وحي و نبوت همان شناخت انسان است به نفس خويش، چنان که حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايد: برترين عقل ها آن است که انسان را با خودش آشنا سازد؛ و أفضل العقل معرفة الإنسان نفسه. (55) نيز مي فرمايد: دوست هر کس عقل او و دشمن هر کس جهل اوست؛ صديق کلّ امري عقله و عدوّه جهله. (56) همچنين مي فرمايد: دوست نادان در سختي است؛ و صديق الجاهل في تعب. (57)

هفتم.

معيار شناخت عقل است، نه حس. حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايد: بدان که آنچه را حواس تو در مي يابد، همان معنايي است که براي حواس درک کردني است و هر حسي نشان از آن چيزي دارد که خداوند بزرگ در حيطه ي درک آن قرار داده است؛ ولي اگر فهم به وسيله ي قلب باشد، همه ي فهميدني ها را در بر مي گيرد؛ و اعلم أنّ کلّ ما أوجدتک الحواسّ فهو معني مدرک للحواسّ و کلّ حاسّة تدلّ علي ما جعل الله عزّو جل لها في إدراکها و الفهم من القلب بجميع ذلک کلّه. (58)

هشتم.

تفکر، جست و جوي اصول و استنباط فروع از اصول است. چنان که مولايمان حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايند: ... آن را تعقل کن و آنچه را درست دانستي، بر اساس آن پايه ريزي کن؛ فاعقل ذلک و ابن عليه ما علمت صواباً. (59)

نهم.

شناخت خداوند به اندازه ي طاقت بشري شدني است؛ ليکن تفريط در شناخت، يعني راهيابي به آن با ابزار حسّ ناممکن، چنان که افراط در اين حيطه نيز مجالي ندارد؛ يعني اين که انسان بخواهد با احاطه يافتن به خداوند از طريق قلب، به معرفت پروردگار دست يابد.
حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايد: صفات خداوند بزرگ نشان وجود اويند و اسماي او وسيله اي براي درک او و از طريق مخلوقاتش به سوي او هدايت مي شوند تا جوينده ي مشتاق به ديدن از طريق چشم و شنيدن از راه گوش و لمس کردن دست و احاطه ي قلب نيازي نداشته باشد.
پس اگر صفات او - ثنايش بلند باد - بر او دلالت نکند و اسمايش به سوي او فرا نخواند و مردمان حقيقت دان، معناي آن را درک نکنند، عبادت مردم تنها براي اسما و صفات او خواهد برد، بدون آن که معنا را بنگرند و اگر چنين باشد، معبود چيزي است غير از خدا. چون صفات و اسماي او چيزي غير از او هستند؛ ولکن يدلّ علي الله عزّوجلّ بصفاته و يدرک بأسمائه و يستدلّ عليه بخلقه حتّي لا يحتاج في ذلک الطالب المرتاد إلي رؤية عين، و لا استماع أذن و لا لمس کفّ و لا إحاطة بقلب، فلو کانت صفاته جلّ ثناؤه لا تدلّ عليه و أسماؤه لا تدعو إليه و المعلمة من الخلق لا تدرکه لمعناه کانت العبادة من الخلق لأسمائه و صفاته دون معناه، فلولا إنّ ذلک کذلک لکان المعبود الموحّد غيرالله تعالي لأنّ صفاته و أسماءه غيره. (60)
نيز حضرت (عليه السلام) مي فرمايند: همه ي صفات و اسماي الاهي بر کمال و وجود دلالت مي کنند و بر احاطه دلالتي ندارد؛ چنان که بر حدود چهارگوش و سه گوش و شش گوش دلالت مي کند. زيرا شناخت خداوند والا و پيراسته تنها با صفات و اسما دست يافتني است و از طريق محدود کردن با طول و عرض و ارتفاع و کميت و رنگ و وزن و امثال اين ها فهميدني نيست و هيچ يک از اين امور بر خداوند بزرگ و منزّه روا نيست، تا مردم با شناختِ نفوس خودشان، به گونه ي ضروري که پيش از اين گفتيم به شناخت خداوند پي برند؛ والصفات و الأسماء کلّها تدلّ علي الکمال و الوجود و لا تدلّ علي الإحاطة، کما تدلّ علي الحدود الّتي هي التربيع و التثليث و التسديس لأنّ الله عزّ و جلّ و تقدّس تدرک معرفته بالصفات و الأسماء و لا تدرک بالتحديد بالطول و العرض و القلّة و الکثرة و اللون و الوزن و ما أشبه ذلک و ليس يحلّ بالله جلّ و تقدّس شيء من ذلک حتّي يعرفه خلقه بمعرفتهم أنفسهم بالضّرورة التّي ذکرنا. (61)
نيز در پاسخ به اين سؤال عمران درباره ي اين که خداوند در چه چيزي است و آيا چيزي به او احاطه مي يابد و آيا از چيزي به چيز ديگر دگرگون مي شود و آيا به چيزي نيازمند است؟ حضرت فرمودند: اي عمران به تو مي گويم - پس خوب فکر کن - اين پرسش تو از پيچيده ترين مسائلي است که براي مردم مطرح مي شود و کسي که عقل او رخت بر بسته، از علم بي بهره است، اين مسأله را نمي فهمد؛ اما خردمندان با عدالت و انصاف از فهم آن عاجز نيستند؛ في إيّ شيء هو؟ و هل يحيط به شيء؟ و هل يتحوّل من شيء إلي شيء؟ أو به حاجة إلي شيء؟ أخبرک يا عمران فاعقل ما سألت عنه فإنّه من أغمض ما يرد علي المخلوقين في مسائلهم و ليس يفهمه المتفاوت عقله العازب علمه و لا يعجز عن فهمه أولوا العقل المنصفون. (62)
بنابراين، اگر عقل منصف بوده، از آلودگي تفريط و افراط و پليدي مغالطه در مادّه و صورتِ قياسِ فکري، در امان باشد و بعضي از مقدّمات، آن را از نتايج باز ندارد و علم آن از کوچک ترين ذرّه ي مؤثر در استدلال غافل و غايب نباشد، چنين عقلي بر فهم پيچيده ترين معارف يعني توحيد و بي نيازي خداوند از ماسوي و نيازمندي ماسوي به خداوند سبحان چيره مي گردد.
اين، تشويق به برهان عقلي و بر حذر داشتن از قياس موهومي است که از طريق تدبّر در قرآن به دست مي آيد، در حالي که مستنطق آن يعني انسان کامل معصوم (عليه السلام) نيز آن را گواهي مي کند. چنان که حضرت رضا (عليه السلام) مي فرمايند: ... به واسطه ي عقل ها آدميان به خداوند معتقد مي شوند؛ و بالعقول يعتقد التصديق بالله. (63)
نيز مي فرمايند: آن چه در مخلوقات است، در خالق آنها يافت نمي شود و آ‌نچه در مورد مخلوق ممکن است، در صانع آن ممتنع است؛ فکلّ ما في الخلق لا يوجد في خالقه و کلّ ما يمکن فيه يمتنع في صانعه. (64) چون حضرت (عليه السلام) با فرمايش نخست که «... به واسطه ي عقلها...» به برهان فرا خوانده اند و با اين فرمايش: «آنچه در مخلوقات است ...» انسان را از مغالطه بر حذر مي دارند؛ مغالطه اي خلق را با خالق مي سنجد و خصوصيات مخلوق را به خالق سرايت مي دهد.

پي‌نوشت‌ها:

1- سوره ي اعراف، آيات 66-67.
2- سوره ي ذاريات، آيات 52-53.
3- سوره ي اعراف، آيه ي 184.
4- سوره ي ذاريات، آيه ي 39.
5- سوره ي بقره، آيه ي 130.
6- سوره ي بقره، آيه ي 13.
7- سوره ي هود، آيه ي 87 و 91.
8- کافي، ج 1، ص 97، ح 6.
9- سوره ي بقره، آيه ي 31.
10- سوره ي بقره، آيه ي 33.
11- سوره ي بقره، آيه ي 30.
12- سوره ي حجر، آيه ي 30؛ سوره ي ص، آيه ي 73.
13- سوره ي اسراء، آيه ي 94.
14- سوره ي مؤمنون، آيه ي 24.
15- سوره ي انعام، آيه ي 8.
16- سوره ي اسراء، آيه ي 95.
17- سوره ي مؤمنون، آيه ي 24.
18- سوره ي انعام، آيه ي 9.
19- سوره ي نحل، آيه ي 43.
20- سوره ي احزاب، آيه ي 53.
21- سوره ي يونس، آيه ي 57.
22- سوره ي فاطر، آيه ي 2.
23- سوره ي بقره، آيه ي 10.
24- سوره ي صف، آيه ي 5.
25- سوره ي انعام، آيه ي 9.
26- سوره ي بقره، آيه ي 26.
27- سوره ي بقره، آيه ي 147.
28- سوره ي سبأ، آيه ي 49.
29- سوره ي انعام، آيه ي 9.
30- سوره ي انعام، آيه ي 124.
31- سوره ي مؤمنون، آيه ي 33.
32- سوره ي مؤمنون، آيه ي 47.
33- سوره ي فصّلت، آيات 5-6.
34- سوره ي ابراهيم، آيات 10-11.
35- سوره ي فاطر، آيه ي 15.
36- سوره ي آل عمران، آيه ي 49.
37- سوره ي ابراهيم، آيه ي 11.
38- سوره ي رعد، آيه ي38.
39- سوره ي انبياء، آيات 26-28.
40- سوره ي فرقان، آيات 21-22.
41- سوره ي انفال، آيه ي 50.
42- صحيفه ي سجاديه، دعاي ختم قرآن (42).
43- سوره ي زخرف، آيه ي 23.
44- سوره ي مؤمنون، آيه ي 24؛ سوره ي قصص، آيه ي 36.
45- سوره ي بقره، آيات 131-133.
46- سوره ي يوسف، آيات 37-38.
47- سوره ي يوسف، آيه ي 38.
48- سوره ي انعام، آيه ي 90.
49- سوره ي نساء، آيه ي 163.
50- سوره ي يوسف، آيه ي 38.
51- سوره ي زخرف، آيه ي 23.
52- مسند الإمام الرضا (عليه السلام)، ج 1، کتاب الآداب، ص 305، ح 60.
53- سوره ي عبس، آيه ي 24.
54- بحار، ج 2، ص 96، ح 38.
55- مسند الإمام الرّضا (عليه السلام)، ج 1، کتاب الآداب، ص 302، ح 44.
56- همان، کتاب العقل، ص 3، ح 1.
57- همان، کتاب الاداب و المواعظ، ص 302، ح 44.
58- مسند الإمام الرّضا (عليه السلام)، ج 2، کتاب الاحتجاجات، ص 90، ح 3.
59- همان، ص 86، ح 3.
60- مسند الإمام الرّضا (عليه السلام)، ج 2، کتاب الاحتجاجات، ص 89.
61- مسند الإمام الرّضا (عليه السلام)، ج 2، کتاب الاحتجاجات، ص 89.
62- مسند الإمام الرّضا (عليه السلام)، ج 2، کتاب الاحتجاجات، ص 91.
63- همان، ص 123، ح 11.
64- همان، ص 123، ح 11.

منبع مقاله :
جوادي آملي، عبدالله؛ (1382) قرآن حکيم از منظر امام رضا (عليه السلام)، ترجمه زينب کربلائي، قم: اسراء، چاپ اول