نويسنده: محمد توحيد فام*




 

چکيده:
 

روشنفکري و سياست پيوندي تنگاتنگ و ديرينه را با هم يدک مي کشند. اين مقاله در صدد است تا ضمن بازتعريف مفهوم روشنفکري، ارتباط بين اين مفهوم و سياست را در طول شش دوره از تاريخ تمدن غرب بررسي کند: 1) دوره يوناني - رومي (تا سده 5 ميليادي)، 2) مسيحيت دوره اول از سده 5 تا سده 11 ميلادي، 3) مسيحيت دوره دوم از سده 11 تا سده 16 ميلادي، 4) از ظهور دولت - ملت ها تا پايان سده هجدهم، 5) از سده 19 ميلادي تا پايان جنگ جهاني اول، 6) قرن بيستم و جريان هاي روشنفکري. در نهايت مقاله حاضر نقش روشنفکري و سياست را در طي تاريخ تمدن غرب به سه گونه تحليل مي نمايد: 1) نقد نظام سياسي 2) مشارکت در زندگي سياسي و 3) کناره گيري از سياست.

واژگان کليدي:
 

روشنفکر - روشنفکري - سياست - تاريخ - تمدن - نظام سياسي - زندگي سياسي - مشارکت سياسي

مقدمه
 

مفهوم روشنفکر در زبان فارسي عموماً برابر واژه «انتلکتوئل» (Intellectual) وضع شده است. در ايران با وجود ابزار نظرات متعدد راجع به معاني مستفاد از اين مفهوم، تا کنون تلاش به سامان جهت ارائه رهيافتي مبتني بر رديابي واژه اي - تاريخي، براي روشن ساختن واقعيت امر انجام نپذيرفته است. چه، بحث هاي طرح شده، به طور عمده از رويکردهاي ذيل برخوردار بوده اند:
1) ارائه يک بحث زباني صرف، که به ناچار در حد کلياتي فرهنگنامه اي به معاني مفهوم ياد شده راه مي برد. 2) تقطيع تاريخ گزينشي اجتماعي غرب که به تناسب ديدگاه هاي اختيار شده، موجب تعدد آرائي گشته که هر يک سرآغاز و سرچشمه اين مفهوم را در دوره اي خاص دانسته اند. اين ديدگاه ها، هر يک، بر اساس مسائل مبتلا به دوره تاريخي در نظر گرفته شده، خصايصي چند بر اين پديده برشمرده اند.
در اينجا، با استفاده از رهيافت تبارشناختي (Genealogical Approach) مفهوم ياد شده را بررسيده ايم. اين رهيافت که نخستين بار توسط نيچه مطرح شد و در دوره معاصر، ميشل فوکو، فيلسوف فرانسوي، جاني دوباره به آن داد، به جاي جستجوي سرچشمه و آغاز مطلق، کاويدن و نشان دادن پديده در بستر تاريخ خود و نشان دادن آن چونان ظهور نيرويي در عرصه رابطه نيروها و به اين ترتيب، دريافتن و نشان دادن رابطه آن با شبکه اي از پراتيک قدرت را در نظر دارد. به ديگر سخن، دريافتن و نشان دادن رابطه پديده مورد بررسي با مجموعه روابط اجتماعي ديگر، در گسترده ترين معناي ممکن، مطلوب اين رهيافت مي باشد.
بدين ترتيب، با در نظر گرفتن مفهوم روشنفکر همچون پديده، با استفاده از ويژگي هاي کلي بر يافته بر اين پديده در طول تاريخ تفکر اجتماعي غرب، به بحث درباره بستر تاريخي و زمينه هاي باليدن و تطور اين پديده در غرب و شيوه هاي برخورد با آن در دوره هاي گوناگون تاريخ اجتماعي آن سامان پرداخته ايم. چه ما برآنيم که تنها با دريافت و بازنمود عملکرد يک رخداده در متن اصلي خودش است که مي توان به چيستي آن پي برد.

مفاهيم عمده روشنفکري
 

واژه «روشنفکر»، معمولاً براي توصيف کساني به کار برده شده که کار فکري، مشغوليت عمده شان مي باشد. با اين حال، دانستن اين مطلب ضروري مي نمايد که ميان واژه فوق با واژه هايي از قبيل «دانشمند»- که صرفاً به دانش اندوزي پرداخته و از نقاد بودن در حوزه امور اجتماعي به طور ضمني دور است - تفاوت وجود دارد. روشنفکران را بر حسب موارد، روشنگر، ليبرال، پيشرفته، ترقي خواه و يا عامل دگرگوني به حساب آورده اند که اين خود از عدم وجود تعريفي واحد درباره آنان ناشي مي گردد (پيرو، 1370: 186). بحث هاي مطرح در اين باره نيز، از سويه گيري هايي تاريخي برخوردار بوده و در نظرمندي هاي موجود غالباً از تحليل چندان خبري نيست. حال آنکه، اگر ما چون فرانتس نويمان بر آن باشيم که «وظيفه دانشمند علوم اجتماعي ايجاد رابطه ميان نظريه و عمل است، اين رابطه نيازمند توجه به واقعيت هاي خشن زندگي و تحليل آنهاست» به خوبي اهميت رهيافت مورد نظرمان را درخواهيم يافت (نويمان، 1373: 38-37).
با مداقه در چگونگي طرح مباحث و چيستي آراء مطرح، تعاريف مختلف مفهوم روشنفکري را مي توان به صورت ذيل دسته بندي و تقسيم نمود:
نخست آن دسته که به طور کلي روشنفکران را خالق و حافظ ارزش هايي غايي و تغييرناپذير در زمينه حقيقت، عدالت و زيبايي مي داند. در نظر چنين رويکردي، روشنفکري محصول دوران رنسانس، راسيوناليسم و روشنگري و روندي است که در اروپاي قرن هجدهم، سکولاريسم، جنبش اومانيسم و ليبراليسم فرآورده هاي عمده آن بودند. چنين نگره اي بر آن است که روشنفکران «نخستين بار در انقلاب فرانسه کوشيدند انديشه هاي خود را جامه عمل بپوشانند» (بشيريه، 1374: 249).
در اين منظر، ضمن اشاره به درآميختگي سابقه مفهوم روشنفکري با کمال جويي در زندگي سياسي و اجتماعي به دليل تخريب مباني جامعه سنتي و ايجاد طرح و اساسي نو براي آن، جدايي فزاينده علايق ديني از علايق دنيوي، اجتماعي و سياسي (جنبش سکولاريسم) حاصل فعاليت فکري روشنفکران دانسته شده است (همان: 248). بر چنين ديدگاهي، نقدهاي چندي وارد آمده که از آن جمله، نقد ژوزف شومپيتر در کتاب کاپيتاليسم، سوسياليسم و دموکراسي مي باشد. وي مي نويسد:
«روشنفکران در واقع مردمي هستند که از قدرت کلمه، چه به صورت کلام و چه به صورت نوشته بهره برداري مي کنند و يکي از ويژگي هايي که آنان را از ديگر مردمي که به همان کار مي پردازند، متمايز مي کند، فقدان مسئوليت مستقيم آنان در مسائل علمي است. اين ويژگي در حالت کلي، توجيه کننده ويژگي ديگري است - و آن عبارت است از فقدان دانش دست اولي که از تجربه حاصل مي شود» (شومپيتر، 1354: 183).
در دومين دسته تعاريف، به طور عمده روشنفکران مبلغان عقايد، بنيانگذاران ايدئولوژي ها و نقادان وضع موجود بشمار مي آيند. اين رويکرد، با عطف نظر به حالت اسمي مفهوم «اينتلجنسيا» (Intellingentsia) که به معناي «روشنفکران»، نخست در روسيه دهه 1860 به کار رفته - و بر شک، پرسش و انتقاد از همه ارزش هاي سنتي و قراردادي، به نام عقل و پيشرفت اشاره داشت - خاستگاه ايشان را در روسي? قرن نوزدهم برانگاشته و به مطالعه سير تحولات آن در جريان هاي سوسياليستي، يا تمايل به چپ مي پردازد (آشوري، 1366: 178). در اين منظر آنچه مورد توجه قرار نمي گيرد، تمايز مفهومي اصطلاحات «روشنفکران» (Intellectuals) «تحصيلکردگان» (Intelligentisia) است. چه اصطلاح دوم در قرن نوزدهم در روسيه:
«براي اشاره به آن دسته افرادي به کار رفت که داراي تحصيلات دانشگاهي بودند و صلاحيت مشاغل علمي را کسب کرده بودند. پس از آن برخي از نويسندگان دايره شمول اين اصطلاح را گسترش داده و همه شاغلان پيشه هاي غيريدي را در داخل آن گنجانده اند» (باتامور، 1369: 77).
منظر فوق، با توجه به مسائل مبتلا به مقطع تاريخي که بدان توجه دارد و سير تحولات بعدي، ويژگي هاي اصلي روشنفکران را سر ستيزگي و مخالفت با نظام اجتماعي و سياسي حاکم دانسته و سهم عمده شرکت روشنفکران در جنبش هاي راديکال و انقلابي - براي نمونه در وقايع لهستان و مجارستان در 1956، انقلاب کوبا، نهضت چپ نو در دهه 1960 در اروپا (به ويژه در فرانسه 1968)، جنبش هاي ضد استعماري در بسياري از کشورها و ... را گواهي بر دارا بودن اين نقش آورده است. با اين حال، توجه به اين نکته ضروري و لازم مي نمايد که در تاريخ دهه هاي اخير جوامع فراصنعتي، گسترش آموزش دانشگاهي و رشد مشاغل علمي، فني و حرفه اي به افزايش اندازه و نيز تنوع داخلي روشنفکران انجاميده است. شکل گيري تحولات به گونه اي بود که ايشان نحو ملايم تري از انتقاد از کل جامعه را در پيش گرفته اند و علاقه منديشان به حل مسائل کوتاه مدت و خاص معطوف گشته که از فعاليت هاي پيچيده جوامع صنعتي محل زندگي شان ناشي مي شود (آشوري، پيشين: 85). بدين لحاظ، آنچه ما از روشنفکران به عنوان يک گروه نخب? راديکال سياسي برخوردار از نقشي برجسته در زندگي سياسي کشورهاي توسعه نيافته مي بينيم، ديروز جاري و ساري در اکنونيت عقب مانده جريان روشنفکري اروپاست. با توجه به وجود چنين گرايش هايي است که در ايران نيز، کاربرد واژه روشنفکر، متأسفانه چنين معنايي را در ذهن مستفاد مي سازد.
صاحب نظران سومين دسته آراء در تلاش اند با فاصله گيري از رهيافت هاي تاريخي، به اتخاذ منظري جامعه شناختي - و البته کاربردي - نسبت به اين مفهوم بپردازند. آنان، روشنفکران را به عنوان قشري اجتماعي تلقي مي کنند که در جريان توسعه و پيشبرد فرهنگ جامعه نقش دارند و براي بدست دادن مثال، در صدد ارائه نمونه هايي از تاريخ سده هاي اخير مغرب زمين، در طول جريان مدرنيسم بر مي آيند.
اين ديدگاه، هر چند در تلاش است برداشتي جديد از مفهوم روشنفکر در رابطه با نقش هاي محول? او در جريان نوسازي و تجدد ارائه نمايد، به دليل عدم برخورداري از روشنگري لازم در تبيين مقولاتي چون توسعه، فرهنگ و پيشبرد جامعه، غالباً راه به جريان زدگي مي برد. بدين معنا که به حاشيه نويسي و حاشيه خوري از آرائي مي پردازد که عموماً در حوزه علم اقتصاد، آن هم در چند دهه اخير و در جوامع رو به توسعه مطرح شده اند. از ديگر ضعف هاي اين رهيافت، تلاش در جهت ارائه تحليلي يکسان از شيوه عملکرد روشنفکران جوامع گوناگون، بدون در نظر گرفتن تفاوت هاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و به ويژه جهان شناختي اين جوامع و سير تطور و تحول اوضاع آن در طول تاريخ خويش است. و اين برداشت، با خطي و مرحله اي انگاشتن فرآيند توسعه و نوسازي به مثابه امر گريز ناپذيري که جوامع گوناگون عبور يکساني از آنها خواهند داشت، توجيه مي گردد. و در اين راستا، مدل ها، چنانکه ناگفته معلوم است، غربي اند (وينر، 1350: روکس برو، 1370).
به هر روي آنچه گفته شد، تنها نمايي کلي از چيستي محتواي آراء موجود بود و ناگفته پيداست که بررسي دقيق هر يک از اين رويکردها، خود امري است مستقل که محتاج زمان، نيرو و دقت نظري شايسته تر از آنچه در اينجا ارائه شد، خواهد بود. از اينرو براي پرهيز از اطاله بيشتر کلام به ارائه رهيافتي ديگر بر مبناي بازيافت ويژگي هاي کلي اين پديده در طول تاريخ انديشه مي پردازيم.

روشنفکري به مثابه يک پديده: در جستجوي رهيافتي نو
 

از آنجا که در ابتداي اين نوشتار، شيوه خود را مبتني بر رديابي واژه اي - تاريخي طرح کرديم، شايد به نظر برسد که بهتر بود به تعريف مفهوم مورد بررسي مان بر اساس رهيافت اتخاذ شده، پس از بخش «بستر و زمينه هاي تاريخي تطور روشنفکري در غرب» مي پرداختيم. اما، بدين ترتيب علاوه بر از دست رفتن پيوستگي گفتارمان، خواننده هيچ زمينه اي براي دريافت فهم ما از مباحث آن بخش در اختيار نداشت.
با طرح مفهوم روشنفکري به مثابه يک پديده و با توجه به نقش هاي محوله و پيوستگي آن با متن جامعه، زمينه طرح اين مفهوم در قالب يک تيپ اجتماعي فراهم مي گردد. اين مشکل ديگر است که سومين دسته از آراء بالا با در گذشتن از آن به دليل نامشخص بودن گونه بندي هايش مطرح مي سازد. اين معضل به مباحث عمده در حوزه روابط ميان روشنفکران و طبقات اجتماعي دامن زده است که آراء کارل مارکس، آنتونيوگرامشي و کارل مانهايم، به عنوان شاخص ترين مصداق ها، تنها گوشه اي از اين مشاجرات دامنه دار را آشکار مي سازد.
نکته ضروري قابل اشاره ديگر آن است که اين رهيافت ضمن ارائه تعريفي واحد از شيوه عملکرد روشنفکران در کليتي همبسته و منسجم، از آنجا که اولاً به «تغيير» به مثابه فرآيندي پيوسته و درنگ ناپذير مي نگرد، و نيز هنگام بحث از ويژگي هاي روشنفکري و چگونگي برخورد آن با مقوله فرهنگ - به عنوان زير ساخت اساسي جوامع تمدني - منابع ايستارهاي وي را مورد توجه قرار مي دهد، با نزديک شدن به روح حاکم بر وقايع متوالي حادث در زمان، تحليلي پويا پيش روي خواهد گذارد.
بدين ترتيب رهيافت ما سويه اي «تبارشناختي» به معناي مصطلح نزد ميشل فوکو خواهد داشت که کاويدن و نشان دادن هر پديده در بستر تاريخي خود و دريافتن و باز نمودن رابطه آن با شبکه اي از پراتيک قدرت را در نظر دارد (احمدي، 1373: 227). به ديگر سخن، در اينجا به شيوه فوکو، برآنيم تا «روشنفکري» را به مثابه «بنيادگذار خصلت گفتماني» در نظر آوريم که ضمن ايجاد امکانات بيشمار براي گفتمان، از خصايص چندي نيز برخوردار است (فوکو، تابستان 1373: 376-371؛ برنز، 1373: 9-8).
بر اين اساس، آنچه بيش از هر چيز به کار مي آيد، بازيافت ويژگي هاي روشنفکر با لحاظ نمودن تعاريف و برداشت هاي گوناگون و نيز، نظرداشت بسترها و زمينه هاي شکل گيري و عملکرد اين پديده به مثابه رخدادي تاريخي مي باشد. مهم ترين اين ويژگي ها عبارتند از: آفرينش انديشسه ها و ايده هاي نو، فرارفتن از سنت ها و چارچوب هاي رايج عمل و انديشه، نقد وضع موجود سياسي - اجتماعي، عرضه شيوه هاي جديد زندگي، تعقل و تفکر در امور جامعه و سياست و فرهنگ، آگاهي از منازعات و کشمکش هاي موجود بر سر قدرت سياسي، آفرينش و انتقال فرهنگ، ايجاد نظريه هاي اجتماعي، روگرداني از سنت هاي عاميانه، تلاش در جهت هدايت جامعه به سوي خواست ها و علايق و آرمان هاي برگزيده، عدم رضايت از هر وضع موجودي، تلاش در جهت شناسايي مشکلات و تعارضات اصلي موجود در جامعه و ارائه راه حل و پيش بيني مسير آينده، بازانديشي و نوانديشي در امور واقع، توجه به جنبه هاي ذهني حيات اجتماعي، دردشناسي اجتماعي در مقابل «دانشمندي» به مفهوم سنتي و مصطلح، بي اعتمادي و بدبيني در برخورد با صاحبان قدرت، پرداختن به مشرب ها و ايدئولوژي هاي سياسي، انجام کار فکري مستمر به عنوان حرفه اصلي.
دقت در اين ويژگي ها، ما را به دو ويژگي «نقد وضع موجود» و «تخريب» به عنوان ريشه اي ترين و برجسته ترين حالت مستتر در آنها - و بالطبع: مفهوم روشنفکري - هدايت مي نمايد. بدين لحاظ، با عطف نظر به اين دو ويژگي بنيادين، در صدد بازنمود و توضيح برداشتمان از آنها و ارائه تعريفي ديگرگون از روشنفکري خواهيم بود.
نخستين ويژگي اساسي روشنفکري «نقد وضع موجود» است. متاسفانه، در بسياري از موارد با خلط مفاهيم «نقد» و «اعتراض» و جدايي ناپذير دانستن آن دو، به غلط چنين پنداشته شده که هر جا پاي «نقد» به ميان مي آيد، ناگزير «اعتراض» نيز در کار خواهد بود، و با جدايي ناپذير انگاشتن مفاهيم «اعتراض» و «اغتشاش» سرانجام ترکيبي از آن دو به صورت «اعتراض اغتشاش آميز» پيش روي ما قرار گرفته است.
در اين ميانه، توجه به منابع و سرچشمه هاي ايستار نقادانه «روشنفکري» رهاننده ما از اين وضع خواهد بود: ناظر بودن او در صحنه زندگي اجتماعي که در واقع مجال تفکر و بازانديشي مال انديشانه را برايش فراهم مي آورد از جمله اين منابع است. سرچشمه ديگري نيز مي توان جست، و آن «ارزش تهديدي» بالفعل يا بالقوه اي است که مجال عمده پذيرش اين پديده را فراهم مي آورد. اين نکته، به ويژه آنجا که پاي نقد مسائل سياسي به ميان مي آيد، رنگ و بوي اعتراض آميخته به اغتشاش را در فعليت مورد مشاهده مابه خود مي گيرد، که اين خود از تجارب نسل اخير روشنفکران چپ گرا، به ويژه در کشورهاي توسعه نيافته کنوني، برخاسته است.
«تخريب» ويژگي ديگر است که مفهوم روشنفکري بر آن استوار شده است، متاسفانه استفاده از اين مفهوم نيز معاني «نابودي» و «انهدام» را در ذهن متبادر مي سازد. ناگفته نماند که در عرصه بحث هاي روشنفکرانه، تجربه نحله هاي روشنفکران آنارشيست - به ويژه در روسيه قرن 19 - خود مويد اين نابودگرايي و رهنمون ما به معناي انهدام مي باشد. حال آنکه، در نظر گرفتن ويژگي هاي ديگري نظير «بازانديشي، آفرينش، تعقل، فراروي، هدايت، دردشناسي...» ما را به اين نتيجه مي رساند که اين تخريب، همزمان و همراه خود از بازسازي نيز برخوردار است و در واقع ميان اين امر - که برخورد فرد سنجشگر معطوف به هدف، به مثابه هسته هاي مرکزي خودآگاهي اجتماعي ناسوتي است - با آنچه تخيل ويرانگر لاهوتي بدان مي پردازد،تفاوت وجود دارد.
البته اين برداشت به هيچ روي ادعاي انکار و نفي آرمانگرايي و يوتوپيانيسم را ندارد. چه، معناگرايي را از ويژگي هاي راستين هر انسان آگاهي بر مي شمارد. با اين حال، تفاوت قايل است، ميان آرمانگرايي برخاسته از خردورزي روشن بين انساني، که مصلحت عمومي را آنگونه که در واقع مطرح است در نظر دارد، و يوتوپيانيسم برخاسته از اميال و اغراض صرف شخصي که از ادعاي در نظر داشتن مصلحت جمع، بي توجه به خواست هاي واقعي اجتماع در گستره تاريخوارگيِ وجود انساني افراد و عرصه امکانات موجود پيش روي آنها برخوردار است.
با توجه به آنچه تاکنون آمد، در نظر ما: روشنفکر، روح ناظر و وجدان نقادِ مخربِ بازسازنده جامعه در هر يک از دوره هاي تاريخي آن [غرب] است. محاط در چنبر چارچوب هاي رايج در انديشه و فرهنگ و علم و هنر به عنوان ناظر، و محيط بر آنها به هنگام انتقاد از وضع موجود اجتماعي و سياسي و عرضه نظام هاي فکري جديد براي تبيين وجوه مختلف زندگي و حل مسائل و مشکلات عملي.
به عبارت ديگر، روشنفکر فرارونده از چارچوب هاي سنتي در هر زمينه اي، اما منحصر در اين چارچوب ها به هنگام آفرينش ارزش هاي جديد مي باشد که غالباً جامه نو پوشاندن است به ارزش هاي قديمي.
در اين ميانه، هر آنکه با درگذشتن، و گسست و بيگانگي، يکسر با آنچه جامعه پيش روي او مي نهد، به نوآوري و ترقي رو نمايد، از ادعايي بيش دور نخواهد بود. هر چند، دور ماندن از چنين وضعيتي، هر قدر مشکل مي نمايد، ناممکن نيست. به گفته ميشله: «کار دشوار، ترقي نيست. ترقي کردن و خود ماندن دشوار است» (کلن، 1370: 124).
تاکنون، روشنفکري را در واقعيت، چنان مطرح کرده اند که روشنفکران خود را به اين عنوان شناسايي نموده و در بحث هاي روشفکري شرکت جسته اند. و از طريق نام خود، منزلتي شناخته شده در اجتماع يافته اند (آشوري، پيشين، 179). اينان (روشنفکران)، از طريق نقد آنچه خارج از «خود»شان واقع گرديده مورد شناسايي قرار گرفته اند. در اين نوشتار، برآنيم که ظهور شکل تازه اي از روشنفکري غرب، با محتوايي ديگرگون را نويد دهيم که به شناسايي خود از طريق نقد مفهومي خويش در گستره اي تاريخي و با توجه به چيستي ويژگي ها و چگونگي عملکردهايش مي پردازد. بدين ترتيب، سعي نموده ايم که ضمن طرح مسئله و نگاه از درون، با فاصله گيري به نقد از بيرون آن بپردازيم تا به درک واقعيت امر نزديک شويم.

پي نوشت ها :
 

* استاديارگروه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مرکزي
 

منبع:پايگاه نور ش 37